شادي روان مصطفي را صلوات

سال يازدهم هجري فرارسيده بود. شايد آخرين فرستاده خدا در آن روزها بيش از همه به پايان زندگي در اين دنيا و نائل شدن به وصال حضرت حق مي‌انديشيد. محمّد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم ) يک بار سالها پيش در معراج تا نزديکي آخرين مرتبة لقاء الهي پيش رفته‎ بود امّا به خواست خدا و براي هدايت مردمي که نيازمند وجود مهربان او بودند به ميان مردم بازگشت تا غمخوار انسان‎ها باشد و مسيري جاودان براي حرکت قافلة بشريّت به سوي کمال ترسيم نمايد، امّا اينک که اين
شنبه، 12 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شادي روان مصطفي را صلوات
شادي روان مصطفي را صلوات
شادي روان مصطفي را صلوات

نويسنده: عليرضا مختارپور



سال يازدهم هجري فرارسيده بود. شايد آخرين فرستاده خدا در آن روزها بيش از همه به پايان زندگي در اين دنيا و نائل شدن به وصال حضرت حق مي‌انديشيد.
محمّد بن عبدالله (صلی الله علیه و آله و سلم ) يک بار سالها پيش در معراج تا نزديکي آخرين مرتبة لقاء الهي پيش رفته‎ بود امّا به خواست خدا و براي هدايت مردمي که نيازمند وجود مهربان او بودند به ميان مردم بازگشت تا غمخوار انسان‎ها باشد و مسيري جاودان براي حرکت قافلة بشريّت به سوي کمال ترسيم نمايد، امّا اينک که اين رسالت الهي را به خوبي به انجام رسانده بود آماده مي‎شد تا اين بار سنگين و طاقت‎فرسا را که به منزل رسانده بود بر زمين بگذارد و به آسمانِ وصال دوست پرواز کند.
در روزهاي آخر صفر سال يازدهم، محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم ) به تمام اين 63 سال زندگي‎اش مي‎انديشيد، از يتيم شدن در آستانة ولادت تا از دست دادن مادر در کودکي و تحت سرپرستي پدربزرگش و سپس با فوت عبدالمطلب رشد يافتن در خانة عمويش ابوطالب.
از حُسن خلق و امانتداري و پاکدامني‎اش که در جواني به او محمّد امين لقب دادند تا ازدواج با خديجه و تولّد فرزندانش قاسم، طاهر، طيب، زينب، ام‎کلثوم و فاطمه و پس از مدّتی از دنيا رفتن هر سه پسرش و حتّي بعدها فوت پسر ديگرش ابراهيم. و از روزي که در مرمّت کعبه، مردم در نصب مجدّد حجرالاسود اختلافشان را با کمک او برطرف کردند.
سالهاي منتهي به چهل سالگي را به ياد آورد، دوره‎اي که در هر سال يک ماه براي دستيابي به آرامش روحي در غار حرا در دامنۀ کوه منزل مي‎کرد و سرانجام در 27 رجب سال چهلم از زندگي‎اش، پيام رسالت را از جبرئيل امين دريافت کردن و به پيامبري مبعوث شدنش.
چه سالهاي سختي بود شروع دعوت و آزار و انکار قريش، و چه دردناک بود مرگ خديجه و ابوطالب و شکنجة مسلمين، و چه شيرين بود تحمّل اين‌همه دشواري به ياد و نام حضرت حق.
به روزي انديشيد که گروه‌هايي از مردم مدينه را به اسلام دعوت کرد و هجرت به مدينه باعث شد تا اولين جامعة اسلامي در آن شهر ظهور کند.
هنوز به روشني در ياد رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم) مانده بود که دوران يازده سال پس از هجرت به مدينه سالهايي بود سراسر فتنه و دشمني از سوي کفّار قريش و منافقين؛ همان‌ها که در ظاهر مسلمان مي‎نمودند و در باطن دل به کفر بسته بودند و در جامعة مسلمين اختلاف‎افکني مي‎کردند.
جنگ‌هاي زيادي ميان مسلمين و کفّار روي داد امّا با همة سختي‎ها ارادة خدا آن بود که هشت سال پس از هجرت، رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم ) و مسلمين بدون هيچ جنگ و درگيري به مکّه وارد شوند و کعبه از مکان نگهداري بت‌هاي دست‎ساز کافران به مرکز توجّه و سپس قبلة مسلمين تبديل شود.
محمّد بن عبدالله (ص) به سال دهم هجري مي‎انديشيد به آخرين حج و به زماني که نسبت به آيندة مسلمين نگران بود و سرانجام به اراده و دستور خداوند متعال امام مسلمين پس از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم) مشخص شد و غدير خم مکاني شد که سرنوشت بشريّت پس از او در آنجا رقم خورد.
اينک همة آن روز و شب‎های 63 سال گذشته سپری شده و ماه صفر سال يازدهم به انتهاي خود و وعدة ديدار او با حضرت حق نزديک شده بود.
در روزهاي آخر علي‌رغم شدّت گرفتن بيماري در مسجد حاضر شد و از مردمي که تمام وجود و عزّت و شرف و آبرويشان را از او گرفته بودند حلاليت طلبيد و بارها همگان را به دو ميراث الهي که براي آنان باقي گذاشته بود يعني قرآن کريم و اهل بيت عصمت و طهارت توصيه کرد، و اينک آماده بود تا فرشتگان الهي وجود نازنين آن رحمت جاوداني را در مُلک جاويد الهی مُقام دهند.
رحمت دائم الهي بر او باد که تا هميشة تاريخ حتّي ذکر نامش و درود بر او موجب تکامل وجود انسان‌هاست. اينک بشريت مثل هميشه نيازمند به تعليمات و ياد و نام آن رسول واپسين الهي است.
ايرانيان ازجمله جوامعي بودند که بزودي اسلام را پذيرفتند و توانستند حقيقت ناب الهي را در کتاب آسماني قرآن و وجود رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم) و اهل بيت عصمت و طهارت دريابند و در طول تاريخ پرچمدار دين خاتم باشند. بديهي است اين اعتقاد در آثار ادبي و فرهنگي و هنري ايرانيان نيز تأثير جدي برجاي گذاشته باشد که تجلّيات آن در هزاران قطعه و قصيده و غزل و مثنوي و آثار منثور اديبان و متفکّران و هنرمندان ايراني به وضوح هويداست.
امّا چگونه مي‎توان از ميان اين حجم انبوه آثار ادبي حتّي چند نمونة کوچک را برگزيد؟ پس بهتر ديده شد تا به جاي انتخاب يک قصيده يا قطعه که تمام صفحات اين کتاب را به خود اختصاص مي‎داد با مروري بر سروده‎هاي شعراي فارسي زبان از قرن چهارم تا قرن سيزدهم و تنها دو شاعر از قرن چهاردهم (زيرا آثار شعراي اين قرن در اين موضوع بسيار فراوان است) تنها برخي ابيات که يکي از نام‌هاي مبارک آن حضرت در آنها ذکر شده در اين کتاب ارائه شود تا خواننده محترم از شميم عطر آن نام مبارک وجود خويش و جامعه اسلامي را معطّر سازد.
امّا براي خوشه‎چيني از تعاليم آن حضرت که نياز هر روزه جامعة بشري است صد سخن از رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم) به انتخاب و ترجمة استاد شهيد آيت‎الله مرتضي مطهري (رحمت الله علیه) که در کتاب سيري در سيرة نبوي آمده نيز در اين کتاب منتشر مي شود.
اميد که هدايت و شفاعت آن مهربان‌ترين انسانها در طول تاريخ شامل حال همه نيازمندان و از جمله نگارندة اين سطور باشد تا در روزي که فريادرسي نيست دست کوچکش به دامن لطف آن بزرگوار(صلی الله علیه و آله و سلّم) برسد. ان شاء الله و الهي آمين.
و من الله التوفيق
ابوالقاسم فردوسي (قرن چهارم و پنجم)

بدو اندرون با علي
همان اهل بيت نبي و ولي
وزو بر روان محمّد درود
به يارانش بر هر يکي برفزود
ابوسعيد ابوالخير (قرن چهارم و پنجم)

يک ذرّه ز حدّ خويش بيرون نشود
خودبينان را معرفت افزون نشود
آن فقر که مصطفي بر آن فخر آورد
آنجا نرسي تا جگرت خون نشود
يا رب به محمّد و علي و زهرا
يا رب به حسين و حسن و آل‎عبا
كز لطف برآر حاجتم در دو سرا
بي‎منّت خلق يا علي‎الاعلا
بي‎شك الفست احد ازو جوي مدد
وز شخص احد به ظاهر آمد احمد
در ارض محمّد شد و محمود آمد
اذ قال الله قل هو الله احد
فخرالدين اسعد گرگاني (قرن چهارم و پنجم)

چراغ دين ابوالقاسم محمّد
رسول خاتم و ياسين و احمد
ناصرخسرو (قرن پنجم)

گر به خوي مصطفي پيوست خواهي جانْتْ را
پس ببايد دل ز ناپاکان و بي‎باکان بُريد
جز که زهرا و علي و اولادشان
مر رسول مصطفي را کيست آل؟
گزينم قرآنست و دين محمّد
همين بود ازيرا گزين محمّد
يقينم كه من هر دوان را بورزم
يقينم شود چون يقين محمّد
کليد بهشت و دليل نعيمم
حصار حصين چيست؟ دين محمّد
محمّد رسول خداي است زي ما
همين بود نقش نگين محمّد
به فضل خداي است اميدم که باشم
يکي امّت کمترينِ محمّد
خط خداي زود بياموزي
گر در شوي به خانة پيغمبر
پيغمبر است پيشرو خلق يکسره
کز قاف تا به قاف رسيده‎ست دعوتش
سنايي غزنوي (قرن ششم)

احمد مُرسَل، آن چراغ جهان
رحمت عالم، آشکار و نهان
تکيه بر شرع محمّد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروۀ وثقاي تو جز قرآن نيست
تا به حشر اي دل ار ثنا گفتي
همه گفتي چو مصطفي گفتي
چنگ در گفتة يزدان و پيمبر زن و رو
کانچه قرآن و خبر نيست فسانه‎ست و هوس
چون دلت پُر ز نور احمد بود
به يقين دان که ايمني از نار
خود به صورت نگر که آمنه بود
صدف دُرِّ احمد مختار
جز کتاب الله و عترت ز احمد مُرسَل نماند
يادگاري کان توان تا روز محشر داشتن
هر مصالح که مصطفي فرمود
عقل داند که گوش بايد کرد
در ره مصطفي نژندي نيست
برتر از قدر او بلندي نيست
صدهزاران ثنا چون آب زلال
از رهي باد بر محمّد و آل
انوري (قرن ششم)

چشم در شرع مصطفي بگشا
گر نه‎اي تو به عقل نابينا
شعر نيکو نَبُوَد جز به محلّ قابل
شرع کامل نبود جز به نبيِّ مُرسَل
خاقاني شرواني (قرن ششم)

از خشکسال حادثه در مصطفي گريز
کانکه به فتح باب ضمان کرد مصطفي
شاهنشهي است احمد مُرسَل که ساخت حق
تاج ازل کلاهش و درع ادب قبا
چون نوبت نبوّت او در عرب زدند
از جودي و اُحُد صلوات آمدش صلا
گرچه همه دلکشند از همه گل خوبتر
کو عرق مصطفاست وين دگران خاک و آب
احمد مُرسل که کرد از تپش و زخم تيغ
تخت سلاطين زگال گرده شيران کباب
كانجا كه محمّد اندر آمد
دعوت نرسد پيمبران را
سرمة ديده ز خاک در احمد سازند
تا لقاي ملک العرش تعالي بينند
احمد مُرسَل که هست پيشرو انبيا
بود پسِ انبيا دولت او را مدار
رسول کائنات احمد،
شفيع خلق ابوالقاسم
جمال جوهر آدم
کمال گوهر هاشم
از مصاف بولهب فعلان نپيچانم عنان
چون رکاب مصطفي شد ملجأ و منجاي من
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول‎الله که هست
در ولاي او خديو عقل و جان مولاي من
زبان ثناگر درگاه مصطفي خوشتر
که بارگير سليمان نکوتر است صبا
هر قلم مِهر نبي ورزم و دشمن دارم
تاج و تختي که مسلمان شدنم نگذارند
نظامي گنجوي (قرن ششم و هفتم)

تختة اول که الف نقش بست
بر در محجوبة احمد نشست
احمد مُرْسَل که خِرَد خاک اوست
هر دو جهان بستة فتراک اوست
وگر طارم موسي از طور بود
سراپردة احمد از نور بود
محمّد کآفرينش هست
خاکش هزاران آفرين بر جان پاکش
محمّد کازل تا ابد هرچه هست
به آرايش نام او نقش بست
کنت نبيّاً چو عَلَم پيش بُرد
ختم نبوّت به محمّد سپرد
دماغ دردمندم را دوا کن
دواش از خاک پاي مصطفي کن
نظامي بدين بارگاه رفيع
نيارد به‎جز مصطفي را شفيع
شمسۀ نُه مَسند هفت اختران
ختم رُسُل، خاتم پيغمبران
اي ختم پيمبران ِ مُرسَل
حلـواي پسين و مِلح اوّل
اي حاكم ِ كشور كفايت
فرماندة فتوی ولايت
اي كنيت و نام تو مؤيّد
بوالقاسم و آنگهي محمّد
عطار نيشابوري (قرن ششم و هفتم)

جاويد در متابعت مصطفي گريز
تا نور شرع او شودت پير و مقتدا
خواجة دنيا و دين گنج وفا
صدر و بدر هر دو عالم مصطفي
باز نامد کس ز پيدا و نهان
در دو عالم جز محمّد زان جهان
صدهزاران جان و دل تاراج يافت
تا محمّد يک شبي معراج يافت
خواجگي هر دو عالم تا ابد
کرد وقف احمد مُرسَل اَحَد
طريق مصطفي گير و دگر نه
حقيقت را بجز او راهبر نه
شعله‎اي زد نور پاک مصطفي
کرد روشن هم زمين و هم سما
يا رسول‎الله بس درمانده‎ام
باد در کف خاک بر سر مانده‎ام
هر که حق را با رسول او شناخت
غير راه از باطن خود دور ساخت
کمال‎الدين اسماعيل (قرن ششم و هفتم)

اي کرده خاکپاي تو با عرش همسري
ختم است بر کمال تو ختم پيمبري
مولوي (قرن هفتم)

بود در انجيل نام مصطفی
آن سر پيغمبران بحر صفا
نام احمد اين‎چنين ياري کند
تا که نورش چون نگهداري کند
نام احمد چون حصاري شد حصين
تا چه باشد ذات آن روح‎الامين
دست را اندر احد و احمد بزن
اي برادر وا رَه از بوجهل تن
از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد برمي‎زنند
نام احمد نام جمله انبياست
چونکه صد آمد نود هم پيش ماست
گر نبودي کوشش احمد تو هم
مي‎پرستيدي چو اجدادت صنم
بهر اين بو گفت احمد در عظات
دائماً قرّةُ عيني في الصّلوة
احمد ار بگشايد آن پرّ جليل
تا ابد بيهوش مانَد جبرئيل
بين که لولاک ما خلقت چه گفت
کانِ عشق است احمد مختار
بياموز از پيمبر کيميايي
که هر چت حق دهد مي‎ده رضايي
چون محمّد يافت آن مُلک و نعيم
قُرصِ مَه را کرد او در دم دو نيم
با محمّد بود عشق پاک جفت
بهر عشق او را خدا لولاک گفت
زان محمّد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود
زين سبب فرمود حق صلّوا عليه
که محمّد بود محتالٌ‎‎اليه
جامه سيه کرد کفر، نور محمّد رسيد
طبل بقا کوفتند، مُلک مُخَلّد رسيد
به امر موتوا من قبل ان تموتوا ما
کنيم همچو محمّد غزاي نفس جهود
صحابيان که برهنه به پيش تيغ شدند
خراب و مست بُدند از محمّد مختار
غلط، محمّد ساقي نبود جامي بود پُر
از شراب و خدا بود ساقي ابرار
من بندة قرآنم اگر جان دارم
من خاک درِ محمّد مختارم
گر نقل کند جز اين کس از گفتارم
بيزارم از او وز اين سخن بيزارم
زان سبب فرمود يزدان والضّحي
والضّحي نور ضمير مصطفي
مصطفي را وعده کرد الطاف حق
گر بميري تو نميرد اين سبق
مرگ پيش از مرگ امن است اي فتي
اين‎چنين فرمود ما را مصطفي
باش كشتيبان درين بحر صفا
كه تو نوح ثاني‎اي اي مصطفي
كه اكابر را مقدّم داشتن
آمده‎ست از مصطفي اندر سُنَن
كه دريا را شكافيدن بُوَد چالاكي موسي
قباي مَه شكافيدن ز نور مصطفي باشد
گاهي نهد در طبع تو سوداي سيم و زرّ و زن
گاهي نهد در جان تو نور خيال مصطفي
در تيره شب چون مصطفي مي‎رو طلب مي‎كن صفا
كان شه ز معراج شبي بي‎مثل و بي‎اشباه شد
چنانكه كرد خداوند در شب معراج
به نور مطلق بر مصطفي سلام عليك
بنواخت نور مصطفي آن اُستن حنّانه را
كمتر ز چوبي نيستي حنّانه شو، حنّانه شو
آن روح كه بسته بود در نقشِ صفات
از پرتو مصطفي روان شد بر ذات
آن دم كه روان گشت ز شادي مي‎گفت
شادي روان مصطفي را صلوات
ناگاه بروييد يكي شاخ نبات
ناگاه بجوشيد چنين آب حيات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات
شادي روان مصطفي را صلوات
سعدي شيرازي (قرن هفتم)

محمّد سيّد سادات عالم
چراغ و چشم جمله انبيا را
محال است سعدي که راه صفا
توان رفت جز بر پي مصطفي
خدايا گر تو سعدي را براني
شفيع آرد روان مصطفي را
خلاف پيمبر کسي ره گزيد
که هرگز به منزل نخواهد رسيد
پيمبر کسي را شفاعت‌گرست
که بر جاده شرع پيغمبرست
نگين ختم رسالت پيمبر عربي
شفيع روز قيامت محمّد مختار
ماه فرو مانَد از جمال محمّد
سرو نباشد به اعتدال محمّد
قدر فلک را کمال و منزلتي نيست
در نظر قدر با کمال محمّد
وعده ديدار هرکسي به قيامت
ليله اسري شب وصال محمّد
آدم و نوح و خليل و موسي و عيسي
آمده مجموع در ظلال محمّد
عرصه گيتي مجال همّت او نيست
روز قيامت نگر مجال محمّد
وان‌همه پيرايه بسته جنّت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمّد
همچو زمين خواهد آسمان که بيفتد
تا بدهد بوسه بر نِعال محمّد
شمس و قمر در زمين حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمّد
شايد اگر آفتاب و ماه نتابند
پيش دو ابروي چون هلال محمّد
چشم مرا تا به خواب ديد جمالش
خواب نمي‌گيرد از خيال محمّد
سعدي اگر عاشقي کني و جواني
عشق محمّد بس است و آل محمّد
اميد رحمتست آري خصوص آن را که در خاطر
ثناي سيّد مُرسَل نبي محترم گردد
محمّد کز ثناي فضل او بر خاک هر خاطر
که بارد قطره‌اي در حال درياي نعم گردد
چو دولت بايدم تحميد ذات مصطفي گويم
که در دريوزه صوفي گرد اصحاب کرم گردد
اگر تو حكمت آموزي به ديوان محمّد رو
كه بوجهل آن بود كو خود به دانش بوالحكم گردد
اميرخسرو دهلوي (قرن هفتم)

مست شو اي هوشيار ليک نه زين باده خور
از قدح مصطفي باده احسان طلب
آن را که چو مصطفي دليل است
در قافله از بلا نترسد
فخرالدين عـراقـي (قرن هفتم)

در آينه مصطفي چه بيند؟
جز حُسن و جمال ذات والا
تو عاشق روي حق ؟ بيا گو
بنگر رخ خوب مصطفي را
مصطفي گفت و ياد مي‎گيرند
در جهان مؤمنان نمي‎ميرند
نقل کن از وبال کفر به دين
مصطفي را دليل مطلق بين
خاتم انبيا، رسول هدي
صاحب جبرئيل، امين خدا
قصد و مقصود و آخر و اول
اولين خلق و آخرين مُرسَل
اوحدي مراغه‎اي (قرن هفتم و هشتم)

گر بايدت به حضرت ايزد وسيلتي
بهتر ز مصطفي و نکوتر ز آل نيست
ابوالقاسم که شد عالم طُفيلش
فلک دهليز چاووشان خيلش
آنکه از اصطفا بر افلاکند
در ره مصطفي کم از خاکند
اين خطابت نيايد اندر گوش
تا نبخشي به مصطفي دل و هوش
لهجة او اگر بيابي باز
راه يابي به کارخانة راز
عاشقي خيز و حلقه بر در زن
دست در دامن پيمبر زن
راه خود کس به خود نديد آنجا
ز محمّد توان رسيد آنجا
ميم احمد چو از ميان برخاست
به يقين خود اَحَد بماند راست
خواجوي کرماني (قرن هفتم و هشتم)

سيّد اولين رُسُل، مُرسَل آخرين زمان
صاحب هفتمين قِران خواجة هشتمين سرا
شاه‎نشان قدسيان تخت‎‎نشين شهر قدس
اي شه ملک اصطفا وي لقب تو مصطفي
اي صبح صادقان رخ زيباي مصطفي
وي سرو راستان قد رعناي مصطفي
آيينة سکندر و آب حيات خضر
نور جبين و لعل شکرخاي مصطفي
معراج انبيا و شب قدر اصفيا
گيسوي روزپوش قمرساي مصطفي
ادريس کو معلّم علم الهي است
لب بسته پيش منطق گوياي مصطفي
عيسي که دير داير علوي، مقام اوست
خاشاک روب حضرت اعلاي مصطفي
بر ذروة دنا فتدلّي کشيده سر
ايوان بارگاه معلّاي مصطفي
وز جام روح‎پرور مازاغ گشته مست
آهوي چشم دلکش شهلاي مصطفي
خيّاط کارخانة لولاک دوخته
دراعة ابيت به بالاي مصطفي
شمس و قمر که لؤلؤ درياي اخضرند
از روي مهر آمده لالاي مصطفي
خالي ز رنگ بدعت و عاري ز زنگ
شرک آيينة ضمير مصفّاي مصطفي
کحل‎الجواهر فلک و توتياي روح
داني که چيست؟ خاک کف پاي مصطفي
قرص قمر شکسته برين خوان لاجورد
وقت صلاي معجزه ايماي مصطفي
روح‎الامين که آيت قُربت به شأن اوست
قاصر ز درک پاية ادني مصطفي
گو مه به نور خويش مشو غرّه زانکه او
عکسي بود ز غرّة غرّاي مصطفي
بر بام هفت منظر بالا کشيده‎اند
زير چار صفّه رايت آلاي مصطفي
خواجو گداي درگه او شو که جبرئيل
شد با کمال مرتبه مولاي مصطفي
محمود شبستري (قرن هفتم و هشتم)

احد در ميم احمد گشت ظاهر
در اين دور اول آمد عين آخر
ز احمد تا احد يک ميم فرق است
جهاني اندرين يک ميم غرق است
سيف فرغاني (قرن هفتم و هشتم)

گو تنگ چشم عقل نبيند جمال عشق
هرگز نديد ساية پيغمبر آفتاب
عَلَوي سبط مصطفي باشد
گر حسيني بُوَد و گر حسني
بر شه‌ره شرع مصطفي رو
نه در پي رهزنان معقول
همچو پيمبر نظر نکرد به دنيا
ديده‎وري کو به آخرت نگران بود
سلمان ساوجي (قرن هشتم)

ز رحمت انبيا را آفريده
وز ايشان مصطفي را برگزيده
محمّد عالِم علم يقين است
محمّد رحمةٌ‌للعالمين است
شيخ کمال خجندي (قرن هشتم)
ز ما اي صبا با محمّد رسان
خدا را درودي که آن را سزاست
مرد تا روي نيارد ز دو عالم به خدا
مصطفي‎وار گزينِ همه عالم نشود
شاه نعمت‎الله ولي (قرن هشتم و نهم)

خوش رحمتي است ياران صلوات بر محمّد
گوييم از دل و جان صلوات بر محمّد
گر مؤمني و صادق با ما شوي موافق
کوري هر منافق صلوات بر محمّد
در آسمان فرشته مهرش به جان سرشته
بر عرش حق نوشته صلوات بر محمّد
صلوات اگر بگويي يابي هرآنچه جويي
گر تو ز خيلِ اويي صلوات بر محمّد
اي نور ديدة ما خوش مجلسي بيارا
مي‎گو خوشي خدا را صلوات بر محمّد
مانند گُل شکفتيم دُرّي لطيف سُفتيم
خوش عاشقانه گفتيم صلوات بر محمّد
والله که ديدة من از نور اوست روشن
جان من است و من تن، صلوات بر محمّد
گفتيم از دل و جان با عارفان کرمان
شادي روي ياران صلوات بر محمّد
بي‎شک علي ولي بود پروردة نبي بود
ختم همه علي بود صلوات بر محمّد
خوش گفت نعمت‎الله رمزي ز لي‎مع‎الله
خوش گو به عشق الله صلوات بر محمّد
احد است و محمّد و احمد
از ازل هست و بود تا به ابد
جامي (قرن نهم)

هرچه جز شرع و دين به هم بر زن
دست در دامن پيمبر زن
سليمي جروني (قرن نهم)

محمّد آنکه در مُلک نکويي
بُوَد صد بار به از هرچه گويي
محمّد فضولي (قرن دهم)

غير از درت پناه نداريم يا نبي
جز تو اميدگاه نداريم يا نبي
تا برده‎ايم سوی تو ره جز طريق تو
رويي به هيچ راه نداريم يا نبي
در امر و نهي هرچه به ما حکم کرده‎اي
حق است و اشتباه نداريم يا نبي
بر لطف توست تکيه نه بر طاعتي که ما
داريم گاه و گاه نداريم يا نبي
ملک وجود منتظم از فيض عدل توست
غير از تو پادشاه نداريم يا نبي
محتشم کاشاني (قرن دهم)

سلطان بارگاه رسالت که مي‎نهد
بر خاک‎پاش ناصية انور آفتاب
شاه رُسُل وسيلة کُل هادي سُبُل
کز بهر نَعت اوست بر اين منبر آفتاب
يثرب حرم، محمّد بطحايي آن که هست
يک بنده بر درش مه و يک چاکر آفتاب
يا سيّد الرّسل که سپهر وجود را
ايشان کواکب‎اند و تو دين‎پرور آفتاب
اهلي شيرازي (قرن دهم)

ما را چراغ ديده، خيال محمّد است
خرّم دلي که مست وصال محمّد است
عرفي شيرازي (قرن دهم و يازدهم)

صدرنشـين شه پيغمبـري
جوهريان را به گُهر جوهري
صائب تبريزي (قرن يازدهم)

سخن رسيد به نعت رسول حق صائب
ببوس خاک ادب را که جاي درويشي است
ملامحسن فيض کاشاني (قرن يازدهم)

پيروي رسول حق دوستي حق آورد
پيروي رسول کن دوستي خدا طلب
شرع سفينة نجات آل رسول ناخدات
ساکن اين سفينه شو دامن ناخدا طلب
به خاک درگه آل نبي پي‎برده‎ام چون فيض
براي خود ز جنّت آستاني کرده‎ام پيدا
چون پيروي نبي و آلش کرديم
ز اسرار حقايق همه آگاه شديم
وحشي بافقي (قرن يازدهم)

احمد مُرسَل که چرخ از شرف پاي او
با همه رفعت کند پاية بطحا طلب
وحشي اگر طالبي بر در احمد نشين
کام از آنجا بجوي نام از آنجا طلب
چو احمد را تجلّي رهنمون شد
نه هر کس را بُوَد روشن که چون شد
محمّد شبرو اسري بعبده
زمان را نظم عقد روز و شب ده
محمّد جمله را سرخيل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار
سيلاي نسفي (قرن يازدهم و دوازدهم)

رسول هاشمي يعني محمّد
به مخلوقاتِ ذاتِ او سرآمد
به درگاه الهي دست بردار
درين مقصد محمّد را شفيع آر
جان داده است تشنه لبان را حديث او
آب حياتِ خضر کلام محمّد است
سرگشته آسمان به هواي محمّد است
خورشيد پاسبانِ سراي محمّد است
رضوان اگرچه بر در جنّت نشسته است
بر کف گرفته کاسه گداي محمّد است
نُه اطلس سپهر که افلاک نام اوست
يک پرده‎اي ز پرده‎سراي محمّد است
هر عضو من ز درد به فرياد آمدست
اِستاده منتظر به دواي محمّد است
اي دل بيا به جا که مسيحادم آمدست
اي غم برو ز سينه که جاي محمّد است
دل در برم چو کعبه ديار محمّد است
همچون مدينه سينه حصار محمّد است
آن نکهتي که تازه دماغ بهشت ازوست
بوي گلِ هميشه بهارِ محمّد است
ايجاد آسمان و زمين با طفيل اوست
وينها همه براي نثار محمّد است
در باغ شبنمي که به رخسارة گل است
از قطره‎هاي گرم عِذار محمّد است
رضوان ز باغباني فردوس فارغ است
بر هر گُل زمين که قرار محمّد است
والشّمس والضّحي گُلِ روي محمّد است
والليل تار سنبل موي محمّد است
خورشيد مي‎کند قدح ماه پُر ز شير
از بس که در سراغ سبوي محمّد است
در باغ شبنمي که به رخسارة گل است
از قطره‎هاي آب وضوي محمّد است
بيدل دهلوي (قرن دوازدهم)

محمّد شه محفل قدس ذات
محيط خم هستي کائنات
کمالش برافکند بر روي ذات
ز اسم محمّد نقاب صفات
بر غفلت انفعال و به آگاهي انبساط
بر هر که هر چه مي‎رسد از مصطفي رسيد
حزين لاهيجي (قرن دوازدهم)

سلطانِ رُسُل احمدِ مُرسَل که ز نعتش
شأن دگر افزوده رقم را و قلم را
پي مصطفي گير اگر مي‎روي
ره راست اينست اگر بگروي
صباحي بيدگلي (قرن دوازدهم و سيزدهم)

محمّد شافع امت، قسيم دوزخ و جنّت
حبيب حضرت عزّت، شه دين خسرو دنيا
قاآني (قرن سيزدهم)

سرور عالم ابوالقاسم محمّد آنکه چرخ
با وجود او بُوَد چون ذرّه پيش آفتاب
احمد محمود ابوالقاسم محمّد عقل کُل
مخزن سرّ الهي رازدار هشت و چهار
اقبال لاهوري (قرن سيزدهم و چهاردهم)

در جهان زي چون رسول انس و جان
تا چو او باشي قبول انس و جان
حمد بي‎حد مر رسول پاک را
آن که ايمان داد مشت خاک را
در دل مسلم مقام مصطفي است
آبروي ما ز نام مصطفي است
شکوِه‎سنجِ سختي آيين مشو
از حدود مصطفي بيرون مرو
طرح عشق انداز اندر جان خويش
تازه کن با مصطفي پيمان خويش
هست دين مصطفي دين حيات
شرع او تفسير آيين حيات
هر که عشق مصطفي سامان اوست
بحر و بر در گوشة دامان اوست
مقام خويش اگر خواهي درين دير
به حق دل بند و راه مصطفي رو
مي‎نداني عشق و مستي از کجاست؟
اين شعاع آفتاب مصطفي است
عصر ما، ما را ز ما بيگانه کرد
از جمال مصطفي بيگانه کرد
در عجم گرديدم و هم در عرب
مصطفي ناياب و ارزان بولهب
اديب الممالک فراهاني (قرن سيزدهم و چهاردهم)

محمّد چراغِ خِرَد گستران
خداوند و سالار پيغمبران
تا نداري از محمّد رنگ و بو
از درود خود ميالا نام او

صد سخن از کلمات پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم)

به انتخاب و ترجمة استاد شهيد مرتضي مطهري
استاد شهيد مرتضي مطهري در سال 1346 در مقاله‎اي که در کتاب «محمّد خاتم پيامبران (صلی الله علیه و آله و سلّم) » منتشر شد مي‎نويسند که نويسنده‎اي از ايشان خواسته تا 100 جمله از پيامبر گرامي اسلام (صلی الله علیه و آله و سلّم) را براي درج در کتاب با موضوع حکمت اديان انتخاب و ترجمه کنند. اين 100 جمله ارزشمند به انتخاب و ترجمة استاد است.
1. هر چه فرزند آدم پيرتر مي‏شود، دو صفت در او جوانتر مي‏گردد: حرص و آرزو.
2. دو گروه از امّت من هستند كه اگر صلاح يابند، امّت من صلاح مي‏يابد و اگر فاسد شوند، امّت من فاسد مي‏شود: علما و حُكّام.
3. شما همه شبان و مسؤول نگاهباني يكديگريد.
4. نمي‏توان همه را به مال راضي كرد امّا به حُسن خُلق، مي‏توان.
5. ناداري بلاست، از آن بدتر، بيماري تن، و از بيماري تن دشوارتر، بيماري دل.
6. مؤمن، همواره در جستجوي حكمت است.
7. از نشر دانش نمي‏توان جلو گرفت.
8. دل انساني همچو پَري است كه در بيابان به شاخة درختي آويزان باشد، از وزش بادها دائم در انقلاب است و زير و رو مي‏شود.
9. مسلمان آن است كه مسلمانان از دست و زبان او در آسايش باشند.
10. رهنماي به كار نيك، خود كنندۀ آن كار است.
11. هر دل سوخته‏اي را عاقبت پاداشي است.
12. بهشت زير قدمهاي مادران است.
13. در رفتار با زنان، از خدا بترسيد و آنچه دربارة آنان شايد، از نيكي دريغ ننماييد.
14. پروردگار همه يكي است و پدر همه يكي. همه فرزند آدميد و آدم از خاك است. گرامي‏ترين شما نزد خداوند، پرهيزكارترين شماست.
15. از لجاج بپرهيزيد كه انگيزه آن، ناداني و حاصل آن، پشيماني است.
16. بدترين مردم كسي است كه گناه را نبخشد و از لغزش چشم نپوشد و باز از او بدتر كسي است كه مردم از گزند او در امان و به نيكي او اميدوار نباشند.
17. خشم مگير و اگر گرفتي، لَختي در قدرت كردگار بينديش.
18. چون تو را ستايش كنند، بگو اي خدا مرا بهتر از آنچه گمان دارند بساز و آنچه را از من نمي‏دانند بر من ببخش و مرا مسؤول آنچه مي‏گويند قرار مده.
19. به صورت متملّقين، خاك بپاشيد.
20. اگر خدا خير بنده‏اي را اراده كند، نفس او را واعظ و رهبر او قرار مي‏دهد.
21. صبح و شامي بر مؤمن نمي‏گذرد مگر آنكه بر خود گمان خطا ببرد.
22. سخت‏ترين دشمن تو، همانا نَفس أمّاره است كه در ميان دو پهلوي تو جا دارد.
23. دلاورترين مردم آن است كه بر هواي نفس، غالب آيد.
24. با هواي نفس خود نبرد كنيد تا مالك وجود خود گرديد.
25. خوشا به حال كسي كه توجّه به عيوب خود، او را از توجّه به عيوب ديگران باز دارد.
26. راستي به دل آرامش مي‏بخشد و از دروغ، شك و پريشاني مي‏زايد.
27. مؤمن آسان اُنس مي‏گيرد و مأنوس ديگران مي‏شود.
28. مؤمنين همچو اجزاء يك بنا، همديگر را نگاه مي‏دارند.
29. مَثَلِ مؤمنين در دوستي و عُلقة به يكديگر، مَثَلِ پيكري است كه چون عضوي از آن به درد بيايد، باقي اعضا به تب و بي‎خوابي دچار مي‏شوند.
30. مردم مانند دندانه‏هاي شانه، با هم برابرند.
31. دانش‌جويي بر هر مسلماني واجب است.
32. فقري سخت‏تر از ناداني، و ثروتي بالاتر از خردمندي، و عبادتي والاتر از تفكّر نيست.
33. از گهواره تا گور، دانشجو باشيد.
34. دانش بجوئيد گرچه به چين باشد.
35. شرافت مؤمن در شب زنده‏داري و عزّت او در بي‎نيازي از ديگران است.
36. دانشمندان، تشنة آموختن‏اند.
37. دلباختگي، كر و كور مي‏كند.
38. دست خدا با جماعت است.
39. پرهيزكاري، جان و تن را آسايش مي‏بخشد.
40. هر كس چهل روز به خاطر خدا زندگي كند، چشمة حكمت از دلش به زبان جاري خواهد شد.
41. با خانوادة خود بسر بردن، از گوشة مسجد گرفتن، نزد خداوند پسنديده‏تر است.
42. بهترين دوست شما آن است كه معايب شما را به شما بنمايد.
43. دانش را به بندِ نوشتن در آوريد.
44. تا دل درست نشود، ايمان درست نخواهد شد و تا زبان درست نشود، دل درست نخواهد بود.
45. تا عقل كسي را نيازموده‏ايد، به اسلام آوردن او وَقعي نگذاريد.
46. تنها به عقل مي‏توان به نيكيها رسيد. آن كه عقل ندارد از دين تهي‏ است.
47. زيان نادانان، بيش از ضرري است كه تبهكاران به دين مي‏رسانند.
48. هر صاحب خردي از امّت مرا چهار چيز ضروري است: گوش دادن به علم، به خاطر سپردن، و منتشر ساختن دانش، و بدان عمل كردن.
49. مؤمن از يك سوراخ، دوبار گزيده نمي‏شود.
50. من براي امّت خود، از بي‌تدبيري بيم دارم نه از فقر.
51. خداوند زيباست و زيبايي را دوست مي‎دارد.
52. خداوند، مؤمن صاحبِ حِرفه را دوست دارد.
53. تملّق، خوي مؤمن نيست.
54. نيرومندي به زور بازو نيست، نيرومند كسي است كه بر خشم خود غالب آيد.
55. بهترين مردم، سودمندترين آنان به حال ديگرانند.
56. بهترين خانة شما آن است كه يتيمي در آن به عزّت زندگي كند.
57. چه خوب است ثروت حلال در دست مرد نيك.
58. رشتة عمل، از مرگ بريده مي‏شود مگر به سه وسيله: خيراتي كه‏ مستمر باشد، علمي كه همواره منفعت برساند، فرزند صالحي كه براي والدين‏ دعاي خير كند.
59. پرستش كنندگان خدا سه گروهند: يكي آنان كه از ترس، عبادت‏ مي‏كنند و اين عبادت بردگان است، ديگر آنان كه به طمع پاداش، عبادت‏ مي‏كنند و اين عبادت مزدوران است، گروه سوم آنان كه به خاطر عشق و محبت، عبادت مي‏كنند و اين عبادت آزادگان است.
60. سه چيز نشانة ايمان است: دستگيري با وجود تنگدستي، از حق خود به نفع ديگري گذاشتن، به دانشجو علم آموختن.
61. دوستي خود را به دوست ظاهر كن تا رشته محبت محكمتر شود.
62. آفت دين سه چيز است: فقيه بدكار، پيشواي ظالم، مقدّس نادان.
63. مردم را از دوستانشان بشناسيد، چه، انسان همخوي خود را به دوستي مي‏گيرد.
64. گناهِ پنهان، به صاحب گناه زيان مي‏رساند، گناهِ آشكار، به جامعه.
65. در بهبودي كار دنيا بكوشيد اما در كار آخرت چنان كنيد كه گوئي فردا رفتني باشيد.
66. روزي را در قعر زمين بجوييد.
67. چه بسا كه از خودستايي، از قدر خود مي‏كاهند و از فروتني، بر مقام خود مي‏افزايند.
68. خدايا! فراخترين روزي مرا در پيري و پايان زندگي كرامت فرما.
69. از جمله حقوق فرزند بر پدر اين است كه نام نيكو بر او بگذارد و نوشتن به او بياموزد و چون بالغ شد، او را همسر انتخاب كند.
70. صاحب قدرت، آن را به نفع خود به كار مي‏برد.
71. سنگين‏ترين چيزي كه در ترازوي اعمال گذارده مي‏شود، خوشخويي است.
72. سه امر، شايستة توجّه خردمند است: بهبودي زندگاني، توشه آخرت، عيش حلال.
73. خوشا كسي كه زيادي مال را به ديگران ببخشد و زيادي سخن را براي خود نگاهدارد.
74. مرگ، ما را از هر ناصحي بي‏نياز مي‏كند.
75. اينهمه حرص حكومت و رياست و اينهمه رنج و پشيماني در عاقبت!
76. عالِمِ فاسد، بدترين مردم است.
77. هر جا كه بدكاران حكمروا باشند و نابخردان را گرامي بدارند، بايد منتظر بلايي بود.
78. نفرين باد بر كسي كه بار خود را به دوش ديگران بگذارد.
79. زيبايي شخص، در گفتار اوست.
80. عبادت، هفت گونه است كه از همه والاتر، طلب روزي حلال است.
81. نشانة خشنودي خدا از مردمي، ارزاني قيمتها و عدالت حكومت‏ آنهاست.
82. هر قومي شايستة حكومتي است كه دارد.
83. از ناسزا گفتن، بجز كينة مردم، سودي نمي‏بري.
84. پس از بت پرستيدن، آنچه به من نهي كرده‏اند، درافتادن با مردم است.
85. كاري كه نسنجيده انجام شود، بسا كه احتمال زيان دارد.
86. آن كه از نعمت سازش با مردم محروم است، از نيكي‌ها يكسره محروم خواهد بود.
87. از ديگران چيزي نخواهيد گرچه يك چوب مسواك باشد.
88. خداوند دوست ندارد كه بنده‏اي را بين يارانش، با امتياز مخصوص ببيند.
89. مؤمن، خنده‏رو و شوخ است، و منافق، عبوس و خشمناك.
90. اگر فال بد زدي، به كار خود ادامه بده و اگر گمان بد بردي، فراموش كن و اگر حسود شدي، خوددار باش.
91. دست يكديگر را به دوستي بفشاريد كه كينه را از دل مي‏برد.
92. هر كه [شبي را] صبح كند و به فكر اصلاح كار مسلمانان نباشد، مسلمان نيست.
93. خوشرويي كينه را از دل مي‏برد.
94. مبادا كه ترس از مردم، شما را از گفتن حقيقت باز دارد.
95. خردمندترين مردم، كسي است كه با ديگران بهتر بسازد.
96. در يك سطح زندگي كنيد تا دلهاي شما در يك سطح قرار بگيرد. با يكديگر در تماس باشيد تا به هم مهربان شويد.
97. هنگام مرگ، مردمان مي‏پرسند از ثروت چه باقي گذاشته؟ فرشتگان مي‏پرسند: از عمل نيك چه پيش فرستاده؟
98. منفورترين حلالها نزد خداوند، طلاق است.
99. بهترين كار خير، اصلاح بين مردم است.
100. خدايا مرا به دانش، توانگر ساز و به بردباري، زينت بخش و به‏ پرهيزکاري، گرامي بدار و به تندرستي، زيبايي ده.
منبع: همشهري




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط