نویسنده: سعیده غروی
در شماره گذشته (اینجا)، درباره زندگی نامه شیخ مرتضی انصاری، مقام علمی وی، سفرهای حق جویانهاش، فقاهتش، زعامتش و... (به نقل از کتب معتبر) باب سخن راندیم. در این شماره، برآنیم که نمونههایی از کرامات این شیخ جلیل القدر را بازگو نماییم، تا تلألؤیی از شخصیت معنوی ایشان را به تصویر بکشانیم.
در یکی از سفرهای شیخ انصاری به کربلا، شخصی از اهالی سماوات (قریهای در کنار فرات، بین بصره و کوفه)، در حرم مطهر حضرت ابا عبد الله الحسین(علیهالسلام) خدمت شیخ رسید. سلام نمود و دستش را بوسید، و عرض کرد: تو شیخ مرتضی هستی!؟ شیخ فرمود: آری.
سپس عرض کرد: عقاید شیعه را به من بیاموز.
شیخ فرمود: تو کیستی و اهل کجایی و سبب چیست؟ عرض کرد: من اهل سماواتم و خواهری دارم که سه فرسنگ از منزل ما دور است. روزی به دیدن او رفتم و در راه برگشت، بین راه، شیری عظیم دیدم. اسبم از راه رفتن بماند و در علاج آن به جز توسل به بزرگان دین هیچ فکری برایم نیامد. لذا یکی یکی متوسل به خلفا شدم، اما نفعی نبخشید. سپس به علی بن ابی طالب(علیهالسلام) دخیل شده، گفتم: «یا اخا الرسول و زوج البتول یا ابا السبطین ادرکنی و لا تهلکنی». نا گاه سواری حاضر شد که نقاب بر صورتش بود. شیر متوجه سوار شد و خود را به اسبش مالیده، راه بیابان در پیش گرفت. پس سوار به جلو روانه شد و من در عقب او میرفتم. اسب او آرام میرفت و اسب من با آن که میدوید؛ به او نمیرسید. همین طور در حرکت بودیم که فرمود: دیگر شیر ضرری به تو نخواهد رساند و راه را به من نشان داد و فرمود: «فی امان الله». به او گفتم: فدایت شوم، خود را معرفی کن تا بفهمم تو کیستی که مرا از این مهلکه رهانیدی؟
فرمود: «همانم که او را خواندی؛ منم اخوالرسول و زوج البتول و ابوالسبطین علی بن ابی طالب». عرض کردم: فدایت شوم، مرا به راه راست هدایت کن. فرمود: «اعتقادات خود را درست کن.»
عرض کردم: اعتقادات درست چه باشد؟ فرمود: «اعتقادات شیعه.»
عرض نمودم: مرا تعلیم کن. فرمود: «برو از شیخ مرتضی بیاموز». گفتم: او را نمیشناسم. فرمود: «ساکن نجف است» و همین اوصافی را که فعلاً در شما میبینم برای من فرمود.
عرض کردم: چون نجف بروم، او را میبینم؟ فرمود: «چون به نجف بروی، او را نمیبینی؛ زیرا او به زیارت حسین رفته است، لیکن در کربلا او را خواهی دید». این بفرمود و از نظر ناپدید شد.
من به سماوات آمده و از آن جا به نجف رفتم و شما را ندیدم و امروز وارد کربلا شدم و اینک به خدمت رسیدم. حال اعتقادات شیعه را برایم بیان فرما.
شیخ فرمود: اما اصل اعتقادات شیعه آن است که امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(علیهالسلام) را خلیفه بلافصل رسولالله(صلیاللهعلیهوآله) میدانند و همچنین بعد از او فرزندش حسن(علیهالسلام) و بعد فرزند دیگرش حسین(علیهالسلام)، صاحب این ضریح و این بقعه، و همچنین تا امام و خلیفه دوازدهم که امام عصر است و از نظرها غایب است. اینها همه امامانند و شخصی که اقرار و اعتراف به این نمود، شیعه است و در اعمال هم تکلیف تو همین است که میکنی، از نماز و روزه و خمس و زکات و حج و غیر آن و... .
چون از مقدمات علوم و سطوح فارغ گشته، برای تکمیل تحصیلات به نجف اشرف رفتم، به مجلس شیخ درآمدم، ولی از مطالب و تقریراتش هیچ نمیفهمیدم.
خیلی به این حالت متأثر شدم تا جایی که دست به ختوماتی زدم، باز فایده نبخشید. بالاخره به حضرت امیر (علیهالسلام) متوسل گشتم. شبی در خواب خدمت آن حضرت رسیدم. حضرت «بسم الله الرحمن الرحیم» را در گوش من قرائت نمود. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم، درس را میفهمیدم. کم کم جلو رفتم، پس از چند روز به جایی رسیدم که در آن مجلس صحبت میکردم.
روزی از زیر منبر درس با شیخ بسیار صحبت مینمودم و اشکال میگرفتم. آن روز پس از اتمام درس، خدمت شیخ رسیدم، وی آهسته در گوش من فرمود:
آن کسی که «بسم الله» را در گوش تو خوانده، تا «ولاالضالین» در گوش من خوانده است.
این بگفت و برفت. من از این قضیه بسیار تعجب کردم و فهمیدم که شیخ دارای کرامت است؛ زیرا تا آن وقت به کسی این مطلب را نرسانده بودم.
گاهی از اوقات با جماعتی از طلاب در خدمت شیخ، به حرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین(علیهالسلام)، مشرف میشدیم. اتفاقاً در اثنای عبور، بعد از دخول به صحن مطهر، شخصی با ما برخورد و بر شیخ استاد سلام کرد و از برای مصافحه و بوسیدن دست شیخ آمد. بعضی از همراهان، برای تعریف آن شخص به شیخ عرض کردند:
این شخص فلان نام دارد و در «جفر» و «رمل» ماهر است و ضمیر هم میگوید.
شیخ استاد چون این بشنید، متبسم گردید و به جهت امتحان به آن شخص فرمود: من ضمیری اخذ کردم، اگر ضمیر میدانی، مرا خبر ده که در خاطر چه چیز گرفتم؟
آن شخص بعد از تأمل عرض کرد: در ضمیر خود گرفتهاید که آیا حضرت صاحب الامر(علیهالسلام) را دیدهام یا ندیدهام؟
شیخ چون این شنید، حالت تعجّبی در او ظاهر گردید؛ اگر چه تصدیق صریح نفرمود.
آن شخص عرض کرد: ضمیر شیخ این نبود که گفتم؟ شیخ ساکت گشته، جوابی نفرمود.
آن شخص در استعلام و استظهار ابرام و اصرار مینمود. شیخ در مقام اقرار فرمود که خوب، بگو ببینم، دیدهام یا ندیدهام؟ آن شخص عرض کرد: آری دو دفعه به خدمت آن حضرت شرفیاب شدهاید؛ یک دفعه در سرداب مطهر و دفعه دوم در جای دیگر.
شیخ چون این بدید، به زودی مانند کسی که نمیخواهد امور دیگری ظاهر شود، روانه گردید.
من دو حاجت مهم داشتم و کسی از آنها آگاه نبود و به درگاه احدیت، قضا و اجابت آنها را التماس میکردم و همیشه حضرت امیرالمؤمنین و اباعبدالله و ابالفضل(علیهمالسلام) را شفیع قرار میدادم. تا آن که در یکی از زیارات مخصوصه، از نجف به کربلا رفتم و باز در حرم شریف، آن دو مطلب را عرض نمودم، ولی اثری نبخشید.
روزی در حرم مطهر ابوالفضل (علیهالسلام)، جمعیت بسیاری دیدم. از قضیه سؤال کردم. گفتند: مدتی بود که پسر یکی از اعراب صحرانشین فلج شده بود، او را به قصد شفا به این حرم شریف آورده و مشمول الطاف آن بزرگوار واقع شده و شفا یافته است. اینک مردم لباسهای او را پاره پاره کرده، برای تبرّک میبرند.
از این واقعه، حالم دگرگون شد و آه سرد از نهاد برکشیدم و به ضریح مطهر نزدیک رفته، عرضه داشتم: یا اباالفضل! مرا دو حاجت مشروع بود، که مکرر نزد پدر و برادر و خودت عرض کردم و اعتنا نکردید، ولی این بچه بادیه نشین به محض این که دخیل بست، اجابت نمودید. و از این معامله چنین فهمیدم که پس از چهل سال زیارت و مجاورت و اشتغال به علم، به مقدار یک بچه بادیه نشین در نظر شماها ارزش ندارم؛ لذا دیگر در این بلاد نمانده و به ایران مهاجرت میکنم.
این سخن بگفتم و از حرم مطهر، مانند کسی که از آقای خود قهر باشد، سلام مختصری کرده، به منزل بازگشتم و مختصر اسبابی را که داشتم، برداشتم، و روانه نجف اشرف شدم؛ به این قصد که عیال و اسباب خود را برداشته، به شهر خویش بازگردم.
چون به نجف رسیدم، از راه صحن مطهر به سوی خانه روانه شدم. در صحن، ملا رحمة الله خادم شیخ را دیدم. او گفت: شیخ با تو کار دارد. گفتم: شیخ از کجا میدانست که حالا وارد میشوم؟ گفت: نمیدانم. این قدر میدانم که به من فرمود: برو در صحن، شیخ عبدالرحیم از کربلا میآید. او را نزد من بیاور.
چون این بشنیدم، با خود گفتم: شاید به ملاحظه این که مجاورین در نجف، فردای آن روز زیارت مخصوصه از کربلا خارج و به نجف میرسند، و اغلب هم از راه صحن وارد میشوند، از این جهت، به ملا فرموده که مرا در صحن بیابد. به هر حال، به خانه شیخ روانه شدیم. به محضر شیخ وارد شدیم. شیخ به ملا رحمةالله فرمودند: تو برو. چون او برفت، به من فرمود: شما فلان و فلان حاجت (به آن حوائج تصریح فرمود) را داری؟ عرض کردم: آری، چنین است. فرمود: اما فلان حاجت را من برمیآورم. و دیگری را خودت استخاره کن، اگر خوب آمد، مقدمات آن را فراهم مینمایم و خود آن را بجا بیاور.
استخاره کردم، از قضا خوب آمد و نتیجه را خدمت شیخ عرض نمودم. ایشان نیز تدبیر فرمود.
شیخ عبدالرحیم گفت: این قضیه را از کرامات شیخ و مقامات آن یگانه زاهد و عالم بزرگ دیدم... .
روح پرفتوحش قرین رحمت الهی باد.
اقتباس از کتاب زندگانی و شخصیت شیخ انصاری (ره)(با اندکی تصرف)
منبع: سایت حوزه
/خ
حکایت اول:
فاضل عراقی میگوید:در یکی از سفرهای شیخ انصاری به کربلا، شخصی از اهالی سماوات (قریهای در کنار فرات، بین بصره و کوفه)، در حرم مطهر حضرت ابا عبد الله الحسین(علیهالسلام) خدمت شیخ رسید. سلام نمود و دستش را بوسید، و عرض کرد: تو شیخ مرتضی هستی!؟ شیخ فرمود: آری.
سپس عرض کرد: عقاید شیعه را به من بیاموز.
شیخ فرمود: تو کیستی و اهل کجایی و سبب چیست؟ عرض کرد: من اهل سماواتم و خواهری دارم که سه فرسنگ از منزل ما دور است. روزی به دیدن او رفتم و در راه برگشت، بین راه، شیری عظیم دیدم. اسبم از راه رفتن بماند و در علاج آن به جز توسل به بزرگان دین هیچ فکری برایم نیامد. لذا یکی یکی متوسل به خلفا شدم، اما نفعی نبخشید. سپس به علی بن ابی طالب(علیهالسلام) دخیل شده، گفتم: «یا اخا الرسول و زوج البتول یا ابا السبطین ادرکنی و لا تهلکنی». نا گاه سواری حاضر شد که نقاب بر صورتش بود. شیر متوجه سوار شد و خود را به اسبش مالیده، راه بیابان در پیش گرفت. پس سوار به جلو روانه شد و من در عقب او میرفتم. اسب او آرام میرفت و اسب من با آن که میدوید؛ به او نمیرسید. همین طور در حرکت بودیم که فرمود: دیگر شیر ضرری به تو نخواهد رساند و راه را به من نشان داد و فرمود: «فی امان الله». به او گفتم: فدایت شوم، خود را معرفی کن تا بفهمم تو کیستی که مرا از این مهلکه رهانیدی؟
فرمود: «همانم که او را خواندی؛ منم اخوالرسول و زوج البتول و ابوالسبطین علی بن ابی طالب». عرض کردم: فدایت شوم، مرا به راه راست هدایت کن. فرمود: «اعتقادات خود را درست کن.»
عرض کردم: اعتقادات درست چه باشد؟ فرمود: «اعتقادات شیعه.»
عرض نمودم: مرا تعلیم کن. فرمود: «برو از شیخ مرتضی بیاموز». گفتم: او را نمیشناسم. فرمود: «ساکن نجف است» و همین اوصافی را که فعلاً در شما میبینم برای من فرمود.
عرض کردم: چون نجف بروم، او را میبینم؟ فرمود: «چون به نجف بروی، او را نمیبینی؛ زیرا او به زیارت حسین رفته است، لیکن در کربلا او را خواهی دید». این بفرمود و از نظر ناپدید شد.
من به سماوات آمده و از آن جا به نجف رفتم و شما را ندیدم و امروز وارد کربلا شدم و اینک به خدمت رسیدم. حال اعتقادات شیعه را برایم بیان فرما.
شیخ فرمود: اما اصل اعتقادات شیعه آن است که امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب(علیهالسلام) را خلیفه بلافصل رسولالله(صلیاللهعلیهوآله) میدانند و همچنین بعد از او فرزندش حسن(علیهالسلام) و بعد فرزند دیگرش حسین(علیهالسلام)، صاحب این ضریح و این بقعه، و همچنین تا امام و خلیفه دوازدهم که امام عصر است و از نظرها غایب است. اینها همه امامانند و شخصی که اقرار و اعتراف به این نمود، شیعه است و در اعمال هم تکلیف تو همین است که میکنی، از نماز و روزه و خمس و زکات و حج و غیر آن و... .
حکایت دوم:
آقا میر سید بهبهانی، از یکی از شاگردان شیخ، با دو واسطه، نقل میکند:چون از مقدمات علوم و سطوح فارغ گشته، برای تکمیل تحصیلات به نجف اشرف رفتم، به مجلس شیخ درآمدم، ولی از مطالب و تقریراتش هیچ نمیفهمیدم.
خیلی به این حالت متأثر شدم تا جایی که دست به ختوماتی زدم، باز فایده نبخشید. بالاخره به حضرت امیر (علیهالسلام) متوسل گشتم. شبی در خواب خدمت آن حضرت رسیدم. حضرت «بسم الله الرحمن الرحیم» را در گوش من قرائت نمود. صبح چون در مجلس درس حاضر شدم، درس را میفهمیدم. کم کم جلو رفتم، پس از چند روز به جایی رسیدم که در آن مجلس صحبت میکردم.
روزی از زیر منبر درس با شیخ بسیار صحبت مینمودم و اشکال میگرفتم. آن روز پس از اتمام درس، خدمت شیخ رسیدم، وی آهسته در گوش من فرمود:
آن کسی که «بسم الله» را در گوش تو خوانده، تا «ولاالضالین» در گوش من خوانده است.
این بگفت و برفت. من از این قضیه بسیار تعجب کردم و فهمیدم که شیخ دارای کرامت است؛ زیرا تا آن وقت به کسی این مطلب را نرسانده بودم.
حکایت سوم:
فاضل عراقی در «دار السلام» از قول آقا میرزا حسن آشتیانی که یکی از افاضل شاگردان شیخ بوده است، نقل میکند:گاهی از اوقات با جماعتی از طلاب در خدمت شیخ، به حرم مطهر حضرت امیرالمؤمنین(علیهالسلام)، مشرف میشدیم. اتفاقاً در اثنای عبور، بعد از دخول به صحن مطهر، شخصی با ما برخورد و بر شیخ استاد سلام کرد و از برای مصافحه و بوسیدن دست شیخ آمد. بعضی از همراهان، برای تعریف آن شخص به شیخ عرض کردند:
این شخص فلان نام دارد و در «جفر» و «رمل» ماهر است و ضمیر هم میگوید.
شیخ استاد چون این بشنید، متبسم گردید و به جهت امتحان به آن شخص فرمود: من ضمیری اخذ کردم، اگر ضمیر میدانی، مرا خبر ده که در خاطر چه چیز گرفتم؟
آن شخص بعد از تأمل عرض کرد: در ضمیر خود گرفتهاید که آیا حضرت صاحب الامر(علیهالسلام) را دیدهام یا ندیدهام؟
شیخ چون این شنید، حالت تعجّبی در او ظاهر گردید؛ اگر چه تصدیق صریح نفرمود.
آن شخص عرض کرد: ضمیر شیخ این نبود که گفتم؟ شیخ ساکت گشته، جوابی نفرمود.
آن شخص در استعلام و استظهار ابرام و اصرار مینمود. شیخ در مقام اقرار فرمود که خوب، بگو ببینم، دیدهام یا ندیدهام؟ آن شخص عرض کرد: آری دو دفعه به خدمت آن حضرت شرفیاب شدهاید؛ یک دفعه در سرداب مطهر و دفعه دوم در جای دیگر.
شیخ چون این بدید، به زودی مانند کسی که نمیخواهد امور دیگری ظاهر شود، روانه گردید.
حکایت چهارم:
فاضل عراقی از شیخ عبد الرحیم دزفولی نقل میکند:من دو حاجت مهم داشتم و کسی از آنها آگاه نبود و به درگاه احدیت، قضا و اجابت آنها را التماس میکردم و همیشه حضرت امیرالمؤمنین و اباعبدالله و ابالفضل(علیهمالسلام) را شفیع قرار میدادم. تا آن که در یکی از زیارات مخصوصه، از نجف به کربلا رفتم و باز در حرم شریف، آن دو مطلب را عرض نمودم، ولی اثری نبخشید.
روزی در حرم مطهر ابوالفضل (علیهالسلام)، جمعیت بسیاری دیدم. از قضیه سؤال کردم. گفتند: مدتی بود که پسر یکی از اعراب صحرانشین فلج شده بود، او را به قصد شفا به این حرم شریف آورده و مشمول الطاف آن بزرگوار واقع شده و شفا یافته است. اینک مردم لباسهای او را پاره پاره کرده، برای تبرّک میبرند.
از این واقعه، حالم دگرگون شد و آه سرد از نهاد برکشیدم و به ضریح مطهر نزدیک رفته، عرضه داشتم: یا اباالفضل! مرا دو حاجت مشروع بود، که مکرر نزد پدر و برادر و خودت عرض کردم و اعتنا نکردید، ولی این بچه بادیه نشین به محض این که دخیل بست، اجابت نمودید. و از این معامله چنین فهمیدم که پس از چهل سال زیارت و مجاورت و اشتغال به علم، به مقدار یک بچه بادیه نشین در نظر شماها ارزش ندارم؛ لذا دیگر در این بلاد نمانده و به ایران مهاجرت میکنم.
این سخن بگفتم و از حرم مطهر، مانند کسی که از آقای خود قهر باشد، سلام مختصری کرده، به منزل بازگشتم و مختصر اسبابی را که داشتم، برداشتم، و روانه نجف اشرف شدم؛ به این قصد که عیال و اسباب خود را برداشته، به شهر خویش بازگردم.
چون به نجف رسیدم، از راه صحن مطهر به سوی خانه روانه شدم. در صحن، ملا رحمة الله خادم شیخ را دیدم. او گفت: شیخ با تو کار دارد. گفتم: شیخ از کجا میدانست که حالا وارد میشوم؟ گفت: نمیدانم. این قدر میدانم که به من فرمود: برو در صحن، شیخ عبدالرحیم از کربلا میآید. او را نزد من بیاور.
چون این بشنیدم، با خود گفتم: شاید به ملاحظه این که مجاورین در نجف، فردای آن روز زیارت مخصوصه از کربلا خارج و به نجف میرسند، و اغلب هم از راه صحن وارد میشوند، از این جهت، به ملا فرموده که مرا در صحن بیابد. به هر حال، به خانه شیخ روانه شدیم. به محضر شیخ وارد شدیم. شیخ به ملا رحمةالله فرمودند: تو برو. چون او برفت، به من فرمود: شما فلان و فلان حاجت (به آن حوائج تصریح فرمود) را داری؟ عرض کردم: آری، چنین است. فرمود: اما فلان حاجت را من برمیآورم. و دیگری را خودت استخاره کن، اگر خوب آمد، مقدمات آن را فراهم مینمایم و خود آن را بجا بیاور.
استخاره کردم، از قضا خوب آمد و نتیجه را خدمت شیخ عرض نمودم. ایشان نیز تدبیر فرمود.
شیخ عبدالرحیم گفت: این قضیه را از کرامات شیخ و مقامات آن یگانه زاهد و عالم بزرگ دیدم... .
روح پرفتوحش قرین رحمت الهی باد.
اقتباس از کتاب زندگانی و شخصیت شیخ انصاری (ره)(با اندکی تصرف)
منبع: سایت حوزه
/خ