خاطرات صبحي (9)

هر چه باحباب نزديكتر شدم ديدم بهتر آنست كه دوري كنم وآميزشي با احدي نداشته باشم بخدمات مرجوعه و مطالعه كتب بپردازم لعل الله يحدث بعد ذالك امرا ! و در حقيقت اقامت در عكا وحيفا براي اهل بها بسي دشوار بود ، زيرا جمعي حاسد ومعاند در كمين ومنتهز فرصت تا از كسي استماع كلمه قابل تاويل كنند آنگاه بخيال خود تفسيري بر آن بندند ،سپس در نهاني بدست آويز عرض مطلب لازم ، با آب وتاب بخدمت عبدالبهاء عرضه دارند وخاطر او را مشوش گردانند .
دوشنبه، 28 ارديبهشت 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات صبحي (9)
خاطرات صبحي (9)
خاطرات صبحي (9)


وضع داخلي بهائيان

هر چه باحباب نزديكتر شدم ديدم بهتر آنست كه دوري كنم وآميزشي با احدي نداشته باشم بخدمات مرجوعه و مطالعه كتب بپردازم لعل الله يحدث بعد ذالك امرا ! و در حقيقت اقامت در عكا وحيفا براي اهل بها بسي دشوار بود ، زيرا جمعي حاسد ومعاند در كمين ومنتهز فرصت تا از كسي استماع كلمه قابل تاويل كنند آنگاه بخيال خود تفسيري بر آن بندند ،سپس در نهاني بدست آويز عرض مطلب لازم ، با آب وتاب بخدمت عبدالبهاء عرضه دارند وخاطر او را مشوش گردانند .
از جهت ديگر آزادي در آنجا از عموم بهائيان مسلوب بود ، نه كسي ميتوانست آنچه ميبيند وميفهمد بديگري اظهار كند ونه ياراي آن داشت كه بحكم اداي وظيفة انسانيت مصلحت حال وكار در مانده را بدو بفهماند واورا در امر خود آگاه وبيدار كند از همه بدتر اطمينان ووثوق از ميانه برخاسته بود بطوري كه آدمي متحير ميماند كه گاهي براي سلوك خاطر درد دل خود را به كه باز گويد ويا مصيبت رسيده اي را چسان تسلي بخشد .حتي كار باندازه اي سخت بود كه نميشد بحكم عاطفه در مواقع لازمه خدمتي بنفسي كرد يك مثل عرض ميكنم تا از آن مجمل حديث مفصل بخوانيد وآن اينست :
يك نفر جوان عامي در بندر عباس گرفتار اهل بهاء شد ودر اثر تبليغ، بهائي گشت وچون تازه كار بود حفظ مقتضيات وقت وزمان را نمي نمود وهر چه بر دلش ميامد بر زبان مياورد ، از اين جهت كسانش از او كناره كردند او هم ببهانه ي اينكه نمي تواند در محل خود بماند زن وفرزند خود را رها كرده بحيفا آمد ودر آنجا اظهار كرد كه من چون تازه بهائي شده ام اگر بزودي مراجعت به بندر كنم مرا مردم آسوده نخواهند گذاشت پس بر من منتي نهيد ومرحمتي كنيد تا همين جا بمانم وبخدمتي سر افراز شوم ، اين بنده بپايمردي يكي دو نفر ديگر آن بيچاره دربدر را در حيفا متوقف ساختيم و در نزدعبد البهاء وساطت او را كرديم تا مقرر شد كه بپرستاري و خدمت حاجي ميرزا حيدر علي اصفهاني يكي از مخلصين و قدماي بابيه كه پير و زمين گير ودرگوشه مسافرخانه افتاده بود بپردازد.بعد از مدتي بنزد بنده آمده وخود را محجوب نموده گفت من خواندن ونوشتن نميدانم اگر بجهد شما چيزي بياموزم تا جان در بدن دارم مرهون منت و ممنون محبت شما خواهم بود بنده را كثرت شوق و رغبت او محرك شده هر روز بعد از ظهر در عين گرمي هوا ببالاي كوه كرمل ( مسافرخانه ) مي رفتم و او را درس ميدادم تا بجائي رسيد كه مي توانست مختصري بنويسد و بزحمت چيزي بخواند و خلاصه القول اول كاغذي كه نوشت عريضه شكايتي از من بعبدالبهاء بود و من چون اطلاعي از اين نداشتم چند روزي هم بعد از آن قضيه بكار درس و مشق او مي پرداختم تا روزي عبدالبهاء مرا گفت: صبحي به اين شخص چه گفته اي ؟گفتم از چه مقوله ، گفت عريضه اي بمن نوشته ودر آن اظهار داشته كه صبحي افندي بمن گفت فكر نان بكن خربزه آبست! مرا چنان حال دگرگون شد كه تا چند دقيقه در بهت فرو رفتم وگفتم خداشاهد است كه در ياد ندارم كه چنين چيزي باين مرد گفته باشم واگر گفته ام غرض مخصوصي نداشتم ، شايد در طي امثله فارسي كه براي تمرين و تعليم او بزبان آورده ام اين كلام هم در آن بوده ، معذالك گناه از من است كه يك بي سواد را خواندن و نوشتن آموختم !
اين يك نمونه از تربيت آن محيط در مدت قليلي بود فلذا از مشاهده اين قبيل قضايا باندازه اي من دچار تاثر وحيرت بودم شب و روز در فكر ، كه عبدالبهاء بفراست دريافت كه مرا در دل انديشه اي است روزي مرا خواست وگفت ((دوش اي جان از چه پهلو خاستي كه چنين پر جوش چون درياستي ، چرا اينقدر فكر ميكني؟ اگر امري حادث شده بهتر آنست بمن بگوئي واگر كدورتي از كسي در دل داري خوشتر آن باشد كه باز نمائي كه چون كدورت در دل بماند نتيجه خوشي ندارد ))
من لختي از مشاهدات خود راجع بدنائت بعضي از احبا و طائفين بيان كردم عبدالبهاء گفت من اينها و بالاتر از اينها را ميدانم با آنچه را كه تو نمي داني ، ولي چه بايد كرد بايد بسكوت و رافت گذراند و الا كسي در ميدان نمي ماند! دگر باره عرض كردم: مغرضيني كه مي آيند ولب بسعايت ديگران مي گشايند اينها را مجال مقال ندهيد و از خود برانيد. گفت: نميشود از اين گذشته من بحرف اينها گوش ميدهم ولي قبول نميكنم وگوينده تصور ميكند همينكه من باقوالش گوش فرا دادم تصديق كرده ام حتي در ايام جمال مبارك همچنين بود و از بيانات مبارك است (( نسمع الكذب و نسكت و يظن القائل ان يشتبه علينا )) خلاصه سخن بدينجا منتهي شد كه من گفتم: چگونه است كه بعضي بحضور مي آيند و مفتري مي شوند و بدروغ نسبتي بديگري مي دهند و سخنانشان موثر ميشود مانند قضيه كه در چند روز قبل اتفاق افتاد آيا واقعاً سركار آقا شخص متهم را مقصر ميدانيد و حقيقتاً آنچه مدعيان او گفتند صدق و حق بود عبدالبهاء گفت : نه! ، گفتم پس چگونه او را تنبيه كرديد ؟! گفت : چاره جز اين نبود! در همه ادوار چنين بوده در ايام رسول اكرم پيرمردي حضور حضرت آمده عرض كرد فلان دختر كه معقوده من است از آمدن بخانه من امتناع دارد پيغمبرفرمود تا دختر را حاضر كردند سپس او را خطاب كرده گفت چرا اطاعت شوهر خود را نميكني ؟ گفت اين كس شوهر من نيست ، مرد را گفت: شاهد داري؟ گفت: دارم ، پيغمبر امر باحظار آنان كرد شاهدان آمدند و شهادت دادند كه اين زن متعلقه اين شيخ است پيغمبر فرمود زود با شوهر خود بخانه او رو ، دختر فرياد برآورد: يا رسول الله من هرگز زن اين مرد نشدم وبه خانه او نمي روم ، گفت: ياوه مگوي و بيهوده فرياد مكن ، بايد در اطاعت اين مرد درآئي دخترك ناچار گفت ميروم ولي ميخواهم بدانم كه در حقيقت من اين مرد را بشوهري قبول كرده ام و علم پيغمبر بر اين گواهي ميدهد پيغمبر گفت: ميدانم كه تو در نفس الامر اين مرد را قبول نكردي گفت پس چرا حكم كردي كه با او بروم ؟ گفت (( شاهداك زوجاك )) حال هم چنين است و چاره جز اين نه! مرا غم بر غم افزود و در آنحال بر حال پر ملال او نيز افسوسي خوردم زيرا (( روح را صحبت ناجنس عذابي است اليم )) و بالجمله از اين قبيل امثله چندان گفت گفت تا مرا اقناع كرد ولي بالنتيجه خوشدل نشد كه من تا اين اندازه گرفتار اينگونه افكار و دقيق در اين قبيل امور باشم .از اينها گذشته بنده را يك زحمت روحي ديگر عارض گرديد وآن مصاحبت با ابن اصدق بود .

ابن اصدق ولوح لاهه

يكي از تلاميذ سيد رشتي ، ملا صادق مقدس خراساني بود كه بعدها بباب گرويد و از اصحاب اوشد و اين همان كس است كه از طرف سيد باب مامور بدعوت فاضل كرماني ،مرحوم حاجي محمد كريم خان شد وبقول بعضي از مورخين بابيه از ياران ملاحسين بشروئي وسربازان قلعه شيخ طبرسي بود وبعدها ببهاءالله گرويد و ملقب بحضرت اسم الله الاصدق! گرديد واو را فرزندي بود موسوم بميرزا عليمحمد كه از ايادي مهم امر بهائي شد واز بهاء به ابن اصدق مشهور گشت اگر چه مردي خوش صحبت و بردبار و مؤدب ولي مباني علمي نديده و تحصيلي نكرده و جز از راه ذوق و قريحه چيزي در دست نداشت ودر مدت حيات خود يكي دو بار مورد سوءظن عبدالبهاء واقع شد و نزديك بود كه از جمع احباب بدر رود ولي حسن تدبير و رافت عبدالبهاء مانع كار شد با وجود اين بعضي از بزرگان اهل بها با او صفائي نداشتند چنانكه از پيش اشاره كرديم. در بين جمعيت بهائيان بعضي نسبت باو بسمت ارادت حركت ميكردند واو را مردي فوق العاده ميدانستند واقوال معاندين اورا حمل بر اغراض شخصيه ميكردند،از آنجمله بود ميرزاخان احمد يزداني و اين يزداني با يكي دو نفر ديگر در ايام جنگ بين المللي و قبل از آن با بعضي از اعضاء مجمع صلح لا هه مكاتبه داشتند و براي تيمن و تبرك ابن اصدق را نيز از كار خود آگاهي داده با خويش يار كردند .ابن اصدق چون راه مكاتبه بحيفا باز شد اين تفصيل را از طرف خود به عبدالبهاء عرضه داشت و آن مجمع را فوق تصور مهم قلمداد كرده گفت :كه اگر او با يزداني به هلند رود و در مجمع صلح لاهه از تعاليم بهاء الله سخن در اندازند البته تاثير مهمي خواهد داشت و فتح نماياني نصيب امر بهائي خواهد گشت و شايد بود كه اعضاي آن مجمع كه بزرگان ملل ونحل دنيا ميباشند امر بهائي را بجان ودل بپذيرند ! وعريضه را چنان نوشته بود كه در عبدالبهاء موثر افتاد و بدستوري كه ابن اصدق داده بود تلگرافاً او و يزداني را خواست ولي اداره تلگراف كلمه يزداني را يزدي مخابره كرد و چون خبر به طهران رسيد روساي امت متحير ماندند كه مقصود از اين يزدي كيست حسين يزديست محمد يزديست جعفر يزديست ؟ خلاصه گفتگو بسيار شد و هر چه يزدي بهائي در طهران بود دندان طمع براي تشرف تيز كرد و بالاخره نظر بقائده اصولي كه اطلاق مطلق بفرد اكمل راجع است يكي از مبلغين يزدي را روانه كردند عجب در اينجاست كه در بحبوحه اين گفتگو و هياهو و داد و بيداد ابن اصدق يك كلمه بر زبان نراند كه اين تقاضا را من كرده ام و مقصودم يزداني بوده در هر حال عبدالبهاء در حيفا از ابن اصدق سؤال كرد كه يزداني كو ؟ گفت نيامده و چون از ماجرا خبردار شد متغير گشت ودگرباره تلگراف كرد كه يزداني نه يزدي را بفرستيد و مجبور شد كه مخارج سفر مبلغ يزدي را بدهد و او را برگرداند قضا را آن ايام وجه نقد نداشت بيست ليره از من خواست تا باو بدهم و بعد بحواله كرد من بپردازند .
ابن اصدق در عرايض خود راجع بفضائل وكمالات يزداني مبالغه را از حد گذرانده بود كه علاوه بر معلومات علمي زبان انگليسي و فرانسه را بطور خوبي ميداند اين بود كه چون يزداني بحضور عبدالبهاء رسيد ، عبدالبهاء پرسيد شما انگليسي و فرانسه ميدانيد ؟ عرض كرد انگليسي هيچ نميدانم كمي از زبان فرانسه اطلاع دارم گفت عجبا ابن اصدق بما گفت شما انگليسي خيلي خوب ميدانيد ؟

**************


قبل از ورود يزداني ،عبدالبهاء لوحي مفصل براي مجلس صلح لاهه صادر كرد كه نزولي آن بخط اين بنده است و بعد هم انگليسي دانان شروع به ترجمه آن كرده حاضر و آماده داشتند تا در موقع به توسط ابن اصدق و رفيقش به لاهه ارسال شود و آن لوح شامل بعضي تعاليم و مبادي است كه در اكثر الواح موجود است از قبيل وحدت عالم انساني ! اتحاد اديان ! ازاله تعصب وطني و ملي و امثاله و هم در آنجا گويد كه بهاءالله اول كسي است در مشرق كه صلح عمومي را اعلان كرد و جمعيتي قبول كردند و آن جمع الان با يكديگر در نهايت محبت و سلامتند !!
اگر چه عبدالبهاء از اينكه يزداني به غير آنچه هست معرفي شده بود آشفته گشت ولي به هيچ وجه چاره اي نداشت كه هر طور هست با رفيقش به لاهه بروند و اگر كاري نمي كنند اقلاً اين لوح را بمجلس صلح لاهه برسانند تا هر چه زودتر نتيجه از آن بروزگار بهائيت عايد گردد .
مامورين چون به هلند ولاهه رسيدند بخلاف انتظار در آنجا نه مجلس صلحي مرتب ديدند و نه بر آن اقوال اثري يافتند ، به هزار زحمت يكي از اعضاء آن مجمع را پيدا كرده آن لوح را بدو سپردند وخود روزگاري سرگردان و حيران در آن ديار بسر بردند وگاه بگاه تلگرافي نقدينه مي خواستند آخر عبدالبهاء بجان آمده در جوابشان نوشت: آن مقدار پول كه تسليم شما براي خرج سفر شد آسان بدست نيامده بود با وجود مصارف لازمه داده شد ، حال كه چنين است توقف شما در آنجا صلاح نيست مراجعت كنيد. لذا حضرات بقول معروف با دست از پا درازتر بحيفا باز گشتند و چون اين بنده و جمعي ديگر از ارباب حل و عقد با ابن اصدق صفائي نداشتيم و او را آزار مي رسانديم عبدالبهاء قبل از رسيدنش بحيفا مرا خواسته گفت ابن اصدق مي آيد ولي بايد بخلاف سابق با او بمحبت رفتار كني . چون ابن اصدق بحيفا رسيد بنده بدستور عبدالبهاء كمال دوستي را در باره وي بجا آوردم وكاملاً به حمايتش پرداختم بحدي كه عبدالبهاء نپسنديده روزي در اثنا سخن بمن گفت (( ترا گفتم كه با ابن اصدق محبت كن ، نگفتم كه با او دوست باش محبت كردن غير از دوست بودن است )) آنوقت دانستم كه عبدالبهاء از او دل خوشي ندارد واين مسافرت خرمن آبروي او را بيكبارگي بر باد داده .
و نتيجه سوء ديگري كه از اين مسافرت عايد ابن اصدق شد سلب اعتماد يزداني از او و انزجارش از وي بود ويزداني راست يا دروغ چيزهائي باو نسبت ميداد كه از كودكان تازه فهم هم سزاوار نمي نمود ..
خلاصه يزداني چون اوضاع حيفا را ديد ودانست كه عبدالبهاء بصرف ميل و اراده او را نخواسته و اموري مشاهده كرد كه موافق با ذوق و سليقه اش نبود .سخت دلتنگ گرديد و آزرده خاطر شده بعضي از احباب سخني ميگفت كه بيرون از فهم آنروزي ما بود ، من جمله تعرض ميكرد كه مسافريني كه باوطان خود مرخص ميشوند مقداري از خاك عكا را بعنوان تربت در كيسه كوچك ريختن و بآنها دادن و شمع نيم سوخته روضه بهاء را براي شفا امراض به آنها بخشيدن و تار موي عبدالبهاء را در كاغذ پيچيدن و به آنان سپردن چه معني دارد ؟ عجبا ! ما خود عاملين به اين اعمال خرافي را اهل وهم ميدانيم در دل به آنان ميخنديم حال عين آنرا خود مجري ميداريم با اين فرق كه در اسلام اين حركات از مردم عامي و بادي الراي سر ميزند و تازه پس از هزار سال بيخبران از حقيقت اسلام دچار اين اوهامند .بلاشك اگر در ايام پيغمبر واهل بيت چنين ميكردند منهي ميشدند ولي اينجا در اول ظهور ودر بين خواص وعوام احباب بتوسط اهل حرم اين بدع باطله ترويج ميشود .
باري سخنان او بسيار بود كه در اينجا بدين مختصر اكتفا شد و هم در ايام اقامت خود در حيفا روزي بمن اظهار كرد كه من ميل دارم محمد افندي را ديده باشم نه از آنجهت كه ميل خاطري بدو دارم بل از آن سبب كه ميخواهم جمال و مقال و حرف حسابي او را هم از نظر گذرانده باشم اگر از عبدالبهاء اين اجازه را براي من دريافت داري كاري بس نيكو كرده باشي من اين جمله را به عبدالبهاء گفتم گفت (( از طرف خودت او را بنحوي از اين خيال منصرف كن زيرا صلاح او نيست كه با اين جماعت ملاقات كند )) قضا را همان روز در موقع پسين يزداني و معدودي از احبا در باغچه بيت در حضور عبدالبهاء بودند عبدالبهاء سخن خود را بمناسبت بدين نكته رسانيد كه استنشاق بوهاي خوش انسان را از استشمام روايح طيبه معطر شده آرزوي مادون آن كند پس روي بسوي يزداني كرده گفت (( احمد خان چه ميگوئي )) و از اين راه مقصود خود را بابهام تفهيم كرد او را از ديدار محمد علي افندي منصرف گردانيد .

خروج از حيفا

دو ماه قبل از آنكه عبدالبهاء از اين جهان فاني بدر رود روزي ببازار براي خريد بعضي از چيزها رفته ودر دكان يكي از خدام عرب بنزد من آمده گفت كه افندي ترا احظار كرده ! اگر چه احضار افندي مرا هر روز آنهم چند بار براي من امر عادي بود ، اما ندانستم ايندفعه بخصوص چرا در من تاثيري ناخوش كرد برخاستم و سراسيمه به سراي عبدالبهاء و يكسر به خانة مخصوص وي درون شدم ، با كمال بشاشت و محبت اذن جلوس داد و براي من چاي خواست و سخني از اهميت امر تبليغ به ميان آورده گفت ميخواهم تو را بر اين امر مهم بگمارم و براي انتشار آثار اين ظهور به اطراف بفرستم .
من نظر به انس و الفتي كه با عبد البهاء و محيط كرمل و حيفا و فضاي بهجي و عكاء گرفته بودم سخت كدر شدم و اين سخن بر من تلخ آمده به طوري كه از ضبط نفس عاجز گشتم و امارات حزن بر چهره ام پديد گرديد عبد البهاء اين معني را دريافته شروع به بيان محسنات تبليغ كرد و گفت آن كس كه محل اعتماد و اطمينان من باشد او را ماًمور به تبليغ ميكنم و چون بي اندازه به تو وثوق دارم براي اين كارت انتخابت كردم و الحمدلله كه زباني گويا و منطقي فصيح داري .
اين همة عنايات در من تاثيري نكرد و همچنان بر افسردگي خود باقي بودم ، لذاء عبدالبهاءگفت من اين سخن براي ترقي حال ومصلحت حال تو ميگويم يك سفر تبليغي ميكني وچون شير منصور ومظفر برميگردي ولي اگر خيلي متاثري ورغبتي بدين امر نداري مرو همين جا بمان همينجا مقيم باش ! من گفتم ني ،چون بصرف اراده فرموديد مخالفت امر نميكنم وهر چه بادا باد ميروم روز ديگر عبدالبهاء بمنزل من آمد ونزديك دريچه بر روي نمد بنشست وچندان اظهار عنايت ومحبت نمود كه مرا خجل نمود !پس سيبي از جيب خود بدر آورد وبا دست خويش آنرا پوست كنده بدو نيمش كرد نيمي بمن دادونيمي خود بخورد! آنگاه بنقل بعضي از وقايع خانوادگي راجع بميرزا موساي كليم برادر بها وفرزندانش پرداخت وگفت اي صبحي اينها اسرار داخلي است نبايد بكسي باز نمايم ولي براي تو گفتم تا بداني كه اگر جناب کليم قيام بتبليغ كرده بود اوضاع خاندانش از اين بهتر ميشد كه هست ، همينطور ميرزا آقاجان كاشي .حال اميدوارم كه در منتهاي مسرت وبهجت اين خدمت وماموريت را بپايان رساني .
دو روز بعداز آن روز عبدالبهاء مرا براي زيارت وداعي بعكا وروضه بهاء برود ودر عرض راه وشبانه روزي كه در بهجي بوديم از اسرار امر ورموز تبليغ ومسافرت خود بامريكا وتاثير آن سخنها گفت وچون از بهجي برگشتيم بترتيبي كه قبلاً گفتم براي آخرين دفعه به زيارت عكس بها وسيد باب با آن آداب موفق شديم واز داخله حرم يك كيسه كوچك از خاك باغچه بهجي باسم تربت وچند شمع ويكي دو دسمال تبرك دست عبدالبهاء و يك تن پوش مخصوص او را ببنده دادند من هم مقداري كتب واوراق وساير اثاثيه خود را كه حملش خالي از اشكال نبود به روحي افندي به رسم امانت سپردم تا چون بحيفا بازگشت كنم بمن مسترد دارد وهنوز آن امانت در نزد ايشانست آخرين چائي را بنا بامر عبدالبهاء با هم خورديم پس از آن رخصت مسافرت يافته روانه بيروت شدم : شيخ اسدالله بابلي نيز كه از ماموريت امريكا فراغت جسته بحيفا آمده بود او نيز بهمراهي اين بنده مأمور بايران گشت قبل از حركت عبدالبهاء او را نيز خواست و به او دستور داد كه شما عمامه بر سر نهيد و بقول عايشه (( الحمدالله الذي زين الرجال باللحي )) ريش را هم ديگر نتراشيد ،بالجمله ما در حضور عبدالبهاء مشغول به گفتگو بوديم كه نفير كشتي بلند شد و مسافرين را اخبار كرد عبدالبهاء شما را صدا ميزند گفت واز جاي برخاست ومرا در آغوش كشيد كه ديگر من نتوانستم خود داري كنم بي اختيار به هاي هاي گريستن آغاز كردم اهل حرم و خدام بيت كه پيرامون من و عبدالبهاء جمع بودند آنان را نيز حالت رقت دست داد و خود عبدالبهاء را هم حال منقلب گشته گفت صبحي گريه مكن انشاءالله باز يكديگر را ملاقات خواهيم كرد !.
اما شيخ اسدالله كه بهائيان فاضل لقبش داده اند وقبلاً بيان حالي از او كرديم واز رشت با او رفيق طريق شديم براي آن آمده بود كه به امريكا رود ، قبل از آنكه عبدالبهاء او را به امريكا گسيل دارد يكي دو ماه در حيفا متوقف و تحت آزمايش بود ! بالاخره كلاهش را از سر بر داشتند و عمامه بجايش گذاشتند و جامه كوتاهش را كندند و جبه فراخ به برش كردند و با اين هيئت و صورت روانه اش ساختند چه عبدالبهاء را تصور چنين بود كه اين قسم از انظار اهميتي دارد ودر ممالك غرب جلب نفوس ميكند فاضل چون بامريكا رسيد رندان بهائي دورش را گرفتند تا بدستور آنان در مجالس و محافل آغاز سخن كند و هر هفته مكتوب مشروح و مفصل چنانكه رسم عريضه نگاران بهائيست از خدمات برجسته او و نفوذ امر بهائي در آن اقاليم واسعه بحيفا ارسال ميداشتند كه اين اخبار را براي احبا در مجالس بخوانند تا مبلغين تشويق و مبتديان بر امر ثابت گردند!.

**************


شبي مكتوبي از امريكا از ناحيه فاضل ورفقايش رسيد ودر طي آن ورق روزنامه اي بود كه عكس فاضل را با لباس آنچناني ومقداري از ترجمه حال و معلوماتش را درج كرده بود .روزنامه را عبد البهاء به يكي از انگليسي دانان داد تا براي حاضرين تر جمه نمايد . تصادفا بعضي از مسافرين ايراني و هم كساني كه شيخ اسدالله را ميشناختند در حضور بودند .
در آن ورق پاره روزنامه بعد از بيان معلومات عالية او نوشته بود كه اين شخص در ايران يكي از مهمترين پروفسورها در دارالفنون شاهي است ، مبلغين حاضر از زير چشم بيكديگر نگاهي كرده بايما و اشاره به يكديگر رساندند كه فضيلت فاضل هم معلوم شد عبد البهاء هم هرگز خشنود نبود تا كذبي چنين فاحش گفته شود كه نتيجه بفضاحت انجامد با تغيير بمترجم گفت بس كن . و ديگر هيچ سخن نكرد !.
بعد ها محققين در صدد تحقيق بر آمده قضية را كشف كردند و معلوم شد كه از فاضل پرسش كرده بودند شما در كجا تحصيل كرده ايد گفته بوده است در مدرسه كه منصوب به مادر ناصر الدين شاه ميباشد ، رندان از موقع استفاده كرده شاگردي آن مدرسه را بجاي پروفسوري دارالفنون به حساب آورده بودند !.

جزيرة قبرس

الحاصل به اتفاق مشاراليه به بيروت آمديم و پس از توقف روزي چند به اسكندرونه و از آنجا روانة قبرس شديم در كنار جزيره كشتي دو روز توقف كرد و رو شهر از بنادر آن جزيره را كه يكي لارند كا و ديگري لافغوشا باشد ديديم . آن هنگام بنده مناسب ديدم تا تحقيقي از اسم اصلي جزيره و پرسشي از حال ميرزا يحيي ازل كرده باشم . زيرا بهائيان نظر به عنادي كه با ازل دارند گويند اسم اصلي آن جزيرة شيطان بوده و تركها آنجا را شيطان جزيره سي !گويند واخبار واحاديثي نيز هم درست كرده اند كه شيطان را در جزيره اي كه باو منسوب است حبس ميكنند و هم گويند ازل در آنجا بخواري وپريشاني ميزيسته وعموم مردم در او بنظر حقارت واستخفاف مينگريسته. بنده براي اينكه بدانم اين سخن مقرون بواقع وحقيقت است در اين خصوص تحقيقاتي كردم ديدم چنان نيستكه اهل بهاء گويند و مجمل اطلاعاتي كه از كتب جغرافي راجع بقبرس بدست آوردم بدين قرار است :
قبرس جزيره اي است مثلث شكل در جهت شرقي درياي سفيد بطول 150ميل سكنه اوليه آن سرزمين فنقيها بودند و دو شهر مهم در آنجا برپا كرده يكي سلاميس وديگري پافوس واسم اصلي جزيره كتيم بوده بعد يوناني ها بدانجا رفته بر آن اراضي دست يافتند وچون معادن مس در آنجا زياد بوده نام قبرس بمعني مس است بر آن نهادند .آنجزيره بواسطه صنايعش كه از آن جمله بوده ساختن آلات حرب واشياء برنجي وهم فن كتابت معروف است وزماني هم در عهد داريوش آن جزيره در تحت تبعيت ايران در آمد وشخص ميرزا يحياي ازل نيز در آنجا بواسطه كبر سن و شيوخيت مورد احترام اهلي و بعضي از مستشرقين او را مردي ساكت وبي آزار شناخته اند .
ازقبرس به رودسر رفتيم كه جزيره اي است متعلق بايطاليا آن ايام دولت نيز در آنجا بود بر سطحه كشتي جنگي كه در ساحل لنگر انداخته بود او را ديديم از رودسر ، به ازمير و از ازمير باسلامبول روانه شديم ظاهراً در هتل اسكيشهر و در واقع در عمارت سفارت ايران منزل گرفتيم ،زيرا آن ايام عليقلي خان نبيل الدوله سفير شده بود ومحمد حسن ميرزاي قاجار نيز حمايت كامل از او مينمود لذا كسي را توانائي و مخالفت با وي در آنجا ممكن نمي شد .
ماموريت خود را در اسلامبول انجام داده بباطوم آمديم وبمحض ورود گرفتار مامورين حكومت آنجا گشته در كنار دريا توقيف شديم اشياء واثاثيه ما را تفتيش واوراق ما را ضبط كردند وچون نميتوانستيم بيان حال خود را بمامورين بكنيم در زحمت بوديم چه زبان روسي نميدانستيم ،تاآنكه يكي اعضاء قونسول محترم باطوم چند روزي در آن بندر توقف كرديم ودر قونسول خانه پذيرائي از ما كرده وسائل عبور مان را براحتي از خاك روس فراهم آوردند تا بدون گرفتاري از سرحد گرجستان گذشتيم وبگنجه وارد شديم چند روزي هم در گنجه توقف كرده از آنجا ببادكوبه آمديم و همچنان از بادكوبه عازم وطن مالوف ايران و بندر پهلوي گشتيم وپس از چند سال بار دگر خاك پاك وطن توتياي ديده كرديم .گوئي بخانه خود وارد شديم واين جمعيت هرچند ناشناسند ولي برادران وكسان ما هستند ومن در آن لحظه بحقيقت دريافتم كه حب وطن طبيعي وفطري انسان حتي حيواناتست واگر كسي مخالف آن حكمي كند بر خلاف طبيعت رفته و منحرف از فطرت گشته .
از بندر پهلوي برشت واز رشت بقزوين رهسپار شديم وهنوز از رنج سفر نياسوده وغبار راه از جامه نزدوده بوديم كه از طهران خبر رسيد كه ((حضرت عبدالبهاء به ملكوت اعلي صعود فرمود ))!!! معلوم است كه اين امر در اهل بهاء چه تاثيري كرد وچه لطمه اي به امر بهائي وارد آورد ! بحث در اين موضوع واخبار از اين وقايع فصلي جداگانه لازم دارد كه انشاءالله موقع آن خواهد رسيد.
پس از درگذشت عبدالبهاء بنده چندي در قزوين توقف كرده آنگاه روانه طهران شدم اهل بهاء عموماً از اين دلشكسته واكثر مايوس بودند كه ديگر كجا چون عبدالبهائي پيدا خواهد شد كه با تدابير مخصوصه خود حفظ و صيانت امر بهائي و حدود احبا را بكند ؟ وچون در طول مدت حيات خود ذهن اهل بهاء را متوجه اين نكته كرده بود كه بعد از او اداره امربدست جمعيت خواهد بود واعضاء بيت العدل حاكم بر بهائيان خوهد شد حتي در لوحي كه چند بار آنرا طبع و در بين احبا نشر دادند بصراحت ميگويد ((كسي بعد از اين حق ادعاي هيچ مقامي ولو مقام ولايت باشد نخواهد داشت )) اين بود كه قاطبه احبا هيچ يك منتظر ولي امري نبودند و حتي بعد از در گذشتن عبدالبهاء بعضي از بهائيان ساده لوح بيت عدلي هم تاسيس كردند تا آنكه چند تلگراف از حيفا رسيد كه ((حضرت عبدالبهاء در الواح وصيت خود براي اهل بهاء تكليف كرده اند )) بعد از آن تلگراف ديگري رسيد كه (( شوقي افندي مركز امر )) و بعد از آن از طرف همشيره عبدالبهاء اصحاب رتق وفتق مكاتبه باطراف را گذرانده وفحول احبا برخي را سراً وگروهي آشكارا بر ثبوت ورسوخ امر وتثبيت ديگران دلالت كردند ،از آنجمله نامه اي مفصل بعنوان اين بنده ارسال داشتند كه طبيب حاذق چون درد را شديد بيند درمان را به همان اندازه قوي كند ،فلذا رنج فرقت عبدالبهاء ترياق اعظمش اذعان ولايت است وهم در آن نامه مرا بعنايات عبدالبهاء متذكر داشته تحريك بقيام بر واجبات وفايم كرده بودند !.

وضع تبليغ

در محل خود فراموش كردم بعرض برسانم روزيرا كه از حيفا بيرون ميامدم عبدالبهاء در دفتر يادداشت اين بنده بخط خود دستوري نوشت كه قائده من در زندگي باشد وبموجبش عمل كنم اين بود :

هوالابهي

جناب صبحي چون صبح روشن باش ومانند چمن از رشحات سحاب عنايت پرطراوت گرد ودر كمال شوق وشعف سفر نما ودر نهايت سرور وطرب بر ديار مرور نما وپيام آسماني برسان وزبان تبليغ بگشا ومنطق بليغ بيان حجت وبرهان كن از جهان وجهانيان منقطع باش وببارش نيسان جانفشاني پرورش ياب چون ابر بهاري از محبت جمال رحماني گريان شو وچون چمن از فيض سبحاني خندان گرد وچون چنين گردي تائيدات ملكوت ابهي پي در پي رسد وتوفيقات افق اعلي احاطه كند وعليك البهاء الابهي.

عبدالبهاء عباس

بالجمله معلوم شد كه من مامور رساندن پيام آسماني هستم و سخن را عبدالبهاء درباره كمتر كسي از احبا بزبان قلم آورده بود وچون شروع بكار تبليغ كردم كه در نظر اهلش بزرگترين خدمت در عالم انسانيت است . بهائيان با آن سابقه اي كه من در اين امر داشتم فراوان بمن حرمت ميگذاشتند وبي اندازه خدمت ميكردند من هم چنانكه رسم مبلغين است در ابتدا چند صباحي متادب برسوم وآداب اهل تبليغ شدم سخن با هر كس بنرمي ميگفتم وفزون تواضع نسبت بهر شخصي مينمودم ،محب عالم انساني بودم وخير خواه نوع بشر تعصب ديني را مخرب بنيان عواطف ميدانستم وتحري حقيقت را علت وصول بمقصود ميشمردم اهل عالم را بار يك دار و برگ يك شاخسار ميخواندم وسراپرده يگانگي را برافراشته ميديدم وجهانيان را بدين مقامات دعوت ميكردم !! معدودي نيز مرا چنان ميدانستند وپيرامون من جمع ميشدند تا آنان نيز شرف وصول به اين مقام شامخ را دريابند !.
اي درونت برهنه از تقوي
وز برون جامه ی ريا داري
پرده هفت رنگ در بگذار
تو كه در خانه بوريا داري
آيا من نيز چنان بودم ؟ لاوالله گاهي كه با مبتدئي بگفتگو مي پرداختم چون ببيان دلائل ميرسيدم ميكردم آنچه را كه در حقيقت دليل نبود و خود بسستي آن پي برده بودم چنانكه از پيش گذشت با هر كس سخن بمذاق او ميگفتم وحقيقت امر را از جميع مي نهفتم . براي اثبات مدعا بذكر شاهدي مي پردازم، چون بيشتر ما در ايران عوام شيعه را براي تبليغ بچنگ ميآورديم و وقتي كه با آنها طرف ميشديم از روي همان نقشه اعتقادي كه داشتند گرده اي ميريختيم وبر طبق عقايد و اوهام قلبي آنها اين دين تازه و اشخاص جديد را بديشان مي نمايانديم ، چنانكه باب را نظير يكي از ائمه معصومين بطوريكه آنان شناخته ودر قوه وهمشان جايگير شده از وضع لباس وعمامه ومحاسن وسكون وحركت وغربت وكربت ومظلوميت وعلم وعلامت وكرم وكرامت وتكلم وصحت نشان ميداديم يعني بآنچه كه شايد يكنفر محقق وعالم مسلمان هم بآن اعتقاد ندارد وآن بيچاره ها چون اين علائم وآثار را با علائم وهمي وذهني خود مطابق مي ديدند از قبول وتصديق استيحاشي نمي داشتند وجميع لوازم دينشان هم بر پا و برجا بود نماز مي خواندند روزه مي گرفتند در مسلماني اگر قتله سيدالشهداء را لعن ميكردند در بهائيت وبابيت قاتلين سيدباب را آنجا اگر خارجي از اسلام را مرتد وبيدين ومستحق عذاب ميدانستند وبنظر غيظ وتعصب مينگريستند در اينجا مرتد از بهائيت را بهمچنين با هر يك از اصحاب ملل بر وفق ذوق او رفتار ميكرديم در صورتيكه حقيقت غير از همه اينها بود .

دروغ در تاريخ نويسي

در تبريز شنيده شد كتاب تاريخ آواره ((كوكب الدريه في معاصر البهائيه)) از چاپ بدر آمده بتوسط يكي از دوستان يك دوره از آن خواستم و با دقت تمام از اول تا آخر كتاب را خواندم اگر چه از انسجام و تركيب الفاظ كمالي داشت ولي از جنبه تاريخي داراي نقائص زياد بود ،زيرا تاريخ بايد آئينه حقيقت نمائي باشد صورت حوادث واقعه را و جز از در راستي سخني در آن نرود .بنده چون اين عيب را در آن ديدم نپسنديدم و اغلاط آنرا در اوراقي گرد آورده بزودي براي ميرزا هادي افنان شيرازي بحيفا فرستادم چه معتقد بودم حقائق تاريخي را نبايد غمض عين كرد نگفت آنچه را كه واقعيت ندارد و ياد آورد همه وقايع را هر چند بصرفه مقرون نباشد .ونوشته هاي تاريخي اين طائفه از اين نقيصه بيرون نيست چه اهل بهاء اصراري دارند كه آنچه مينويسند با متن مقاله سياح موافق آيد وحال آنكه مقصود عبدالبهاء از تاليف مقاله سياح بيان تاريخ نبوده بل استدلالي بود كه تاريخ بهانه آن شده و بسياري از مطالب غير مقتضيه از آن حذف گشته چون منافسات ازل و بها در ادرنه و قضيه قتل هفت نفر در عكا بدست اهل بها كه قبلاً بمناسبت اجمالاً يادي از آن كرديم اين وقايع را ابداً خاطر نشان نكرده بماستمالي ميگذراند وحال آنكه شرح گرفتاري بهاء در آن قضيه وصورت استنطاقش بقلم ميرزا آقاخان مرقوم رفته ودر نزد اكثر از قدماي احباب يافت ميشود و هم نامه در اين خصوص (برمز وايما ) از عبدالبهاء بخط خودش در دست است كه عين آنرا از نظر خوانندگان ميگذرانيم وچنانكه خواهد ديد عبدالبهاء در آنجا آقا امضاء كرده و آن در ايام بهاالله بوده زيرادر آن اوقات به آقا معروف بود ومكاتيب را هم بدين كلمه امضاء ميكرده وبعد از بهاء امضاي خود را ع ع و عبدالبهاء عباس قرار داد .
گذشته از كواكب الدريه (( كتاب بها الله وعصر جديد )) تاليف ((دكتر اسلمنت )) نيز خالي از اشتباه عمدي نيست مثلاً در ترجمه فارسيش در صفحه 26 از وزارت و هم ثروت وعزت فوق العاده ميرزا بزرگ تاكري پدر بهاء سخن ميراند وهم در آن كتاب در صفحه 29 مينويسد : دولت از بهاءالله خواهش قبول وزارت كرد ! ديگر مولف يا مترجم با خود نينديشيد كه هنوز بيشتر از هشتاد سال از اين قضيه نگذشته و وزراي دربار سلاطين قاجار تمام باسم ورسم در كتب مذكورند وهنوز مردماني هستند كه از آن دوره باقيمانده چه حاجت بر اينكه انسان دروغي بگويد كه اعتبار و اهميت سخن راستش نيز از بين برود وانگهي در دعوت بحق وحقيقت چرا بايد آدمي محتاج بلاف وگزاف وكذب وزور باشد آيا ميشود مقدمات كاذبه انساني را به نتيجه صادقه رساند .

چرا برگشتم ؟

مجموع اين مشاهدات ومعلومات ودرك حقائق و انقلابات كه بر شمه اي از آن وقوف يافتيد ، بالضرور در من تغيير فكر وحال ايجاد كرد كه نتوانستم همان معتقدات قلبي قبلي خود را داشته باشم .
بنابراين بر آن شدم كه ديگر سبك تبليغ پيشين را دنبال نكرده ، روش تازه پيش گيرم وخلق را دعوت بمبادي اخلاقي كنم كه درهرحال كه كافل سعادت تواند بود فلهذا در محافل ومجالس انس والفت پيوسته از اين مقوله سخن ميراندم در اين بين بنظرم رسيد كه راجع به تعاليم واصول اخلاقي بهائيت كتابي بنويسم واگر بتوانم اثبات كنم كه هيچيك از اديان موجوده نميتواند رفع حوائج مادي ومعنوي اهل عالم را بكند .لذا براي اينكه ميدان سخن فسيح باشد واطلاع كافي از هر جهت داشته باشم مصمم شدم يكدوره قرآن را تلاوت وبا دقت تمام امعان در الفاظ ومعاني آن كنم

مطالعه قرآن

امتياز آدمي بر حيوان
بزرگان گفته اند كه مابه الامتياز انساني از ديگر حيوانات در سه چيز است : نطق وتكامل واعتقاد بمجردات .اما نطق عبارتست از تكلم ودر تكلم محمول كلي بار بر موضوع جزئي ميشود مثلاً گوئي زيد رفت رفتن معناي كليست كه حمل بر زيد (جزئي ) شده است و چون انسان درك كليات ميكند حيوان ناطقش گويند وناطق به معني مدرك معاني كليه يعني عاقلست پس نطق يك جهت خارجي دارد وآن لفظ است ويك جهت داخلي وآن درك كليات است .
وتكامل ترقي تدريجي در جميع شئون ميباشد باين معني كه ملاحظه ميشود انسان از هر جهت رو به سمت كمال ميرود وهر روز در شئون مادي ومعنوي طي درجات ميكند مثلاً وقتي منزل در جنگل ها وغارها ميگرفت بعد از چوب وبرگ درختان خانه براي خود آماده كرد و همينطور پيش آمد تا در عصر ما كه قصور عاليه و ابنيه رفيعه بساخت و وسائل راحت و آسايش خود را در آن بپرداخت تا آنجا كه براي روشني خانه خود در شب نور از قوه كهربا گرفت بعكس حيوانات كه از تكامل بي بهره اند و مرور دهور هيچگونه تغييري در احوال زندگاني آنها نداده.
واعتقاد بمجردات آنست كه آدمي از دائره حس و وهم بيرون نهد وگذشته از محسوسات تصور معقولاتي نيز بكند و مذعن بحقيقتي و معتقد بمبدء و علتي بشود ماوراء طبيعت كه متفرق بر اين اصل است ديانت.
و از سعاداتي كه خداوند نصيب انسان كرده همين ديانت است كه مدار نظام عالم وقوام اداره فرزندان آدم منوط بر آنست چه اگر دين در بين بشر نبودي ترتيب جهان بر هم خوردي و هرج و مرج در آن راه يافتي و بشر از حيوان بمراتب پست تر گشتي زيرا حيوانات محكوم باحكام غريزه اند و چون غريزه مصون از خطاست حيوانات در جماعات خود بي قوانين و سنن براحت زندگي كنند .
بعكس انسان كه چون ما فوق غريزه قوة دارد كه آن عقل است و عقل را در وصول بسعادت موانعي است كه در اتصال به وحي ميشود لازم است كه خود را قرين سعادت نمايد و نظر به اينكه حقيقت ديانت ايمان به غيب است و كمال نفس مربوط بآن پس اگر شخصي را ببيند كه خود را به بي ديني مي ستايد و از اين راه سرافرازي ميخواهد بدانيد كه بصداي بلند فرياد همي كند كه هان اي مردم من بدائره كمال قدم ننهادم و از عالم انسانيت خبر نگرفته زيرا جزء عالم محسوس تصوير عالمي ديگر نتوانم كرد .
و چون معلوم شد كه ايمان به غيب و سعادت ديانت كمال انسانيت بيايد دانست كه سعادت در آن ديانت است كه بر طبق فطرت سليم وطبع مستقيم آدمي باشد و در اعتناق آن هيچگونه زحمت عقلي و علمي و فطري وطبيعي ايجاد نگردد و جميع قواي مادي و معنوي كه كه در طبيت انسان حق به وديعت نهاده بحق و حظ مشروعش برساند و كافل شئون و حقوق افراد و اجتماعات بشري باشد كه اين را دين فطرت و يا به اصطلاح قرآن اسلام گويند ((فطرة الله التي فطر الناس عليها ذلك الدين القيم )).
در قرآن اسلامي به معني اعم داريم كه باندازه دائره آن وسيع است كه هيچ كس خارج از آن نيست وچون آن را بر هر كسي عرضه كني به حكم عقل و وجدان قبول خواهد كرد وآن اينست (( من اسلم وجهه الله و هو محسن فله اجر عند ربه ولا خوف عليهم ولا هم يحزنون )) (( ان الذين آمنو و الذين هادوا و النصاري و الصابئين من امن بالله و اليوم الاخر و عمل صالحا فلهم اجرهم عند ربهم ولاخوف عليهم ولا هم يحزنون )).
از اين دو آيه و بسياري آيات ديگر بخوبي ميابيم كه قرآن اهل عالم را به سه اصل مهم دعوت ميكند : اقرار بمبدا ، توجه بمكارم اخلاق ، و اعتقاد به معاد يعني خلود نفس و همين است دين فطرت و دين عقل كه عموم اهل عالم از هر طايفه و صنف و ملل و نحل ميتوانند بدان بگروند ، زيرا نه معارضه با عقل ميكند و نه با جهل ميسازد و نه در اصول آن تعبدي در كار است و نه قواي خلقت و طبيعت را مهمل مي گذارد وانسان بحكم فطرت ووجدان مفطور به همين عقائد است چنانكه اگر از كسي كه خود را آزاد از هر قيد ميداند سوال كني كه معتقد تو در اين مسائل چيست خواهد گفت كه من جز بخدا بكسي ايمان ندارم و همي دانم كه عالم ديگري ماوراء ماده وطبيعت هست و وظيفه ما هم در اين دنيا خدمت بنوع است و اگر بديده تحقيق بنگري حقيقت مسلماني جز اين نيست.

حركت از آذربايجان

بر حسب دعوت احباب سفر بنقاط مختلفه آذربايجان كردم تا آنكه احباي خلخال مرا بمحال خود خوانند روزي كه اراده حركت بدان سمت داشتم مكتوبي از آنان رسيدكه چون اسم شما گوشزد بعضي از اهالي شده و ما مي خواهيم جمعي در اين جا تربيت شوند لذا خواهش مي كنیم كه در ورود خود بمركز خلخال خویشتن را صبحي نخوانيد و بهائي ندانيد متذكراً وارد شويد و خود را باسم معرفي كنيد تا مردم از شما دوري نكرده معاشر شوند و بدين واسطه جمعي هدايت گردند .
بنده التفاتي باين دستور ننموده بدون تغيير اسم و رسم وارد هر آب قصبه خلخال شدم و مدتها در منزل سيد حمد الله رئيس السادات و سيدعزيز الله صدر العلما كه هر دو از نجباي آن محلند بودم وبيشتر الفت با مسلمين داشتم زيرا بر رفقا تفوق علمي واخلاقي داشتند وچندي نيز در هشتجين در صحت دوست خود محمود آقاي پناهي بودم و از آنجا به زنجان و قزوين آمدم . ميرزا موسي خان مدتها بود كه رخت از عالم خاك بديگر جهان كشيده وداغ فراق خود را بر دلها گذاشته لذا اسعدالحكماء كه اورا نيز اگر از آزاد مردان به حساب آوريم چندان غلط نرفته ايم قيام بواجبات و داد مي كرد در منزل او شبي با فاضل معاصر جناب حجه الاسلام سيد حسين حائري مناظره داشتيم گفتگو بر سر حديث لوح فاطمه در كتاب كافي راجع بالنص في اثني عشر بود نتيجه از آن مناظره بدست نيامد جز دوستي و ارادت اين بنده نسبت به آنحضرت بود كه الي الان پابرجاست . در اين سفر ميرزا طراز الله سمندري نيز زياده محبت نسبت باين بنده اظهار نمود وگاه پذيرائي مرا چون يكي از افراد خاندان خود محرم ومحترم ميداشت اين مرد كه خط نستعليق را بسيار زيبا مينويسد از بهائيان صميمي ودرست كار است از قزوين به طهران آمدم اما اين بار حالم دگرگون بود آن جوش وخروش سابق و شور پيشين را نداشتم قدري معتدل شده بودم لوح احمد را نمي خواندم وگرد نماز نمي گرديدم ودر محفل احبا جز بحكم اجبار نميرفتم و مگر بضرورت سخن نميگفتم اين سبك چون بر خلاف عادت سابقه من بود بعضي از اذهان را متجسس و دقيق در احوال من كرد.
ادامه دارد ...
منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط