نویسنده: دکتر سید محمد بنی هاشمی
الف- بداهت معنای عقل
اگر به سراغ عاقل رویم، معنای ادراک عقلی را به خوبی درک میکند و در شناخت آن منتظر هیچ تعریفی نمیماند. بلکه هرچه را در توصیف آن میشنود، به آنچه خود وجداناً از عقل میفهمد ارجاع میدهد، تا صحّت یا سقم آن را بسنجد. ما هم در بحث چیستیِ عقل، اگر فاقد فهم عقلانی بودیم، از «علم اوّل» بودنِ عقل یا «بازدارندگی آن از قبایح»، اساساً چیزی نمیفهمیدیم، چه رسد به آنکه اظهار نظری کنیم.بنابراین، بیانات و توصیفات، هیچ کدام مانند آنچه خود داریم، روشن و آشکار نیستند. این یعنی بداهت معنای عقلی که با بی نیازی آن از تعریف هم ارز است.
ب- ذهنی و فکری نبودن عقل
عقل نیز همچون علم، از مقولهی فکر و تصوّر ذهنی نیست. تنبّه به این نکته، وقتی حاصل میشود که ببینیم لحظهای که نکتهای برای ما مکشوف و روشن میشود، چه رخ میدهد؟ آیا صورتی بر صور ذهنی ما افزوده میشود یا خیر؟ آیا صورتی حاصل میشود یا اینکه ما صورتی ایجاد میکنیم؟ هیچ کدام. صورت ذهنی ممکن است پیش از عالم شدن موجود باشد و منتهی به علم جدیدی شود. پس از علم نیز، میتوانیم از معلوم صورت ذهنی بسازیم. امّا تصوّر با خود علم قرق دارد.در مورد عقل هم همین گونه است. تفاوت تنها در نوع معلوم است. مثال گستردهی ظلم و عدل، اینجا هم کارگشاست. اگر روی وجدان خود از قبح ظلم انگشت بگذارید، دقیقاً در لحظهای که برق فهم میدرخشد، آن هنگام، تصوّری در ذهن پیدا نمیشود. یعنی فهم قبح ظلم، به حصول یا ایجاد تصوّری ذهنی در ذهن نیست.
البتّه بعد از فهم میتوانیم قبح ظلم را تصوّر کنیم، امّا این تصوّر، فرع بر فهم قبح ظلم است. عقل هم مانند محبّت است که اگر کسی آن را در خود نیافته باشد، هرچه تصوّر کند یاوهای بیش نیست و مشتی بافتهی بی فایدهی ذهنی است. بسیاری از تصوّرات ما باطلند و رنگ و بویی از واقعیّت ندارند. تصوّری حاکی از حقیقت است که مسبوق به فهمی از واقعیّت باشد. لذا فهم قُبح یا حُسن، از مقولهی تفکّر و تصوّر نیست.
با این حال، کاربرد تصوّراتِ مبتنی بر فهم، میتواند درکهای جدیدی را به دنبال آورد. مثلاً اگر کسی قبح ظلم را فهمیده باشد (فهمی که از طریق تصوّر کردن نبوده است) و اکنون دربارهی نافرمانی خداوند با او سخن بگویید، او این را نیز میفهمد، بعد دربارهی مطالبی میاندیشد که قبلاً فهمیده است. این تفکّر، «ممکن است» به فهم این نکته منتهی شود که عصیان خداوند، از مصادیق ظلم و قبیح است. امّا درک این حقیقت و مکشوف شدن آن، خود از مقولهی فکر و تصوّر نیست، هرچند که در طریق رسیدن به آن، تصوّر و تفکّر دخیل بوده است. اصولاً عقل و فهم، چنان پهلو به پهلوی فکر و تصوّرند که بسیار با یکدیگر مشتبه میشوند.
به طور خلاصه میتوانیم بگوییم که هر علمی (و در نتیجه هر عقلی) نوعی انکشاف واقعیّت است و تصوّر، نه عین کشف شدن است و نه اینکه لزوماً با تصوّر، انکشافی حاصل میشود. حدّاکثر این است که تصوّری حکایتگر واقعیّتی باشد و یا اینکه به کشف جدیدی از یک واقعیّت منتهی شود. تصوّر، در صورت اوّل، پس از انکشاف و در صورت دوم قبل از انکشاف است. در هر حال، تصوّر عین انکشاف نیست و نیز نتیجهی ضروری تصوّر، مکشوف شدن نیست. پس نباید این دو را با یکدیگر یکی گرفت.
با این توضیحات، ما «تصوّری بودن فهمِ عقلانی» را طرد میکنیم، نه اینکه تصوّر را به طور کلّی کنار بگذاریم. عقل عاقل، از سنخ ادراک (رسیدن به) یک واقعیّت است. وقتی معقولی (حُسن یا قبحی) برای انسان مکشوف میشود، میتواند ادراک عقلی را تحقّق یافته بداند.
ج- عدم شناخت نسبت به کیفیّت حصول عقل
فهم و ادراک عقلی به قدری روشن است که به تعریف نیاز ندارد. با این وجود، «چگونگیِ» حصول آن برای ما قابل فهم نیست. ما نحوهی عاقل شدنمان هیچ آگاه نیستیم و این برای هر عاقلی وجدانی است. بهترین مثال، تغییر حالت از کودکی به بلوغ عقلی است. کاملاً به یاد داریم که قبل از بلوغ، بدی و خوبی را نمیفهمیدیم. امّا در حلّ این معمّا ماندهایم که چگونه از آن حالت بیرون آمدیم. فقط میدانیم که با پیدایش فهمهای عقلانی، نشانهی بلوغ عقلی در ما آشکار میشود، بدون آنکه نحوهی پیدایش آن را بفهمیم. اصلاً زمان دقیق آن را هم نمیدانیم. امّا فعلا بحث ما بر روی ناگهانی یا تدریجی بودن آن نیست، بلکه تأکید ما بر کیفیّت تحقّق آن است. چطور شد که انتظار ما از خود یا انتظار دیگران از ما، به خاطر بلوغ عقلی متفاوت گردید؟ پاسخی روشن به این گونه پرسشها در دست نیست.مثال دیگر، اوقاتِ عاقل نبودن آدمی مانند وقت خواب است. هیچ عاقلی آنچه را در حین خواب مرتکب شده است، به گردن نمیگیرد، چون میداند که در آن زمان فاقد درک عقلانی بوده است. امّا توضیحی در چرایی و چگونگی آن نمیتواند ارائه دهد. در مورد غضب و شهوت «شدید» هم- که از حجابهای عقلی هستند- وضع مشابهی وجود دارد. چگونه در هنگام غضب فهم عقلی خود را از دست میدهیم؟ معلوم نیست. چگونه پس از رفع حالت غضب، سَرِ عقل میآییم ؟ این نیز معلوم نیست. کسی که از عصبانیّت شدید بیرون آمده، فقط میتواند بگوید که «نفهمیدم چه کردم» یا «در آن وقت نمیفهمیدم» و بس. بازخواست و کیفر او فقط به خاطر آن است که اجازه داده تا چنان مرحلهای از غضب پیش برود. البتّه به خاطر انجام آن مقدّماتِ اختیاری نسبت به همین کاری که در حال عصبانیّت شدید انجام داده، نیز سزاوار عقوبت است.
این مسأله در تک تک موارد کشف عقلی صادق است. من هرگز از «نحوهی» انکشاف قبح ظلم آگاه نیستم، در عین اینکه این مسأله مانند روز برایم روشن است. حال که چنین است و هیچ کشفی از «کیفیّت» حصول عقل و درک عقلانی نداریم، باید دهان نگشاییم و در این باره کلامی نگوییم. بی توجّهی به این مسأله، از نظر معرفت شناسی، آدمی را در چاهی میاندازد که رهایی از آن، چندان آسان نخواهد بود.
د- اختیاری نبودن عقل
همه توضیحاتی که در مورد اختیاری نبودن علم بیان شد، در مورد عقل نیز عیناً قابل بیان است. اگر بخواهیم مسأله را با دقّت تمام طرح کنیم، باید بگوییم در تک تک مواردی که معقول خاصّی را میفهمیم، مییابیم که اختیار نداریم. ما نیستیم که چنین فهمی به خود عطا میکنیم. از دیدگاه کلّیتر، بلوغ عقلیِ آدمی هرگز به دست او نیست. و جالب اینکه از کیفیّت حصول عقل هیچ وجدانی نداریم، امّا این موضع انفعالی- و نه فاعلی- خود را در امر عاقل شدن مییابیم.دربارهی علم دیدیم که حصول آن به اختیار انسان نیست. ولی تعلّم اگر به معنای طلب علم به کار رود، در اختیار آدمی است. نیز اگر گاهی امری به صورت «إِعلَمُوا» در متون دینی میبینیم، میتواند به یکی از دو معنا باشد: اوّل- طلب علم کنید. دوم- به علمی که دارید عمل نمایید. (1)
اختیاری بودن تعقل
تأمّل در مورد عقل و تعقّل نیز میتواند حاوی نکات مفیدی باشد. وقتی کشفی عقلانی رخ میدهد، تعبیر «عَقَلَ- یَعقِلُ» را به کار میبریم. این تعبیر به خوبی از عاقل شدن انسان گزارش میدهد که نوعی تغییر و صیرورت است. روشن است که این تغییر، انفعالی است. امّا به نظر میرسد تعقّل، فعل اختیاری انسان است. در لغت آمده است: «تَعَقَّلَ: تَكَلَّفَ العَقلَ کَما یُقالُ تَحَلَّمَ و تَكَیَّسَ.» (2) از معانی باب تفعّل، تکلّف است یعنی: با زحمت و مشقّت به چیزی متّصف شدن، که این اختیاری است.پس میتوان تعقّل را «مقیّد کردن خود به حرکت بر طبق میزان عقل» دانست. در این صورت تفکّر عاقلانه تنها یکی از مصادیق این مشیِ عاقلانه است. پیشتر گفته بودیم تفکّری عاقلانه است که در چارچوب مکشوف عقلی انجام گیرد و مورد تأیید عقل باشد، وگرنه تفکّری ناپسند خواهد بود. غیر از تفکّر، رعایتِ تمام اموری که عقلی، حُسنِ آن را کشف میکند، لازمهی «تعقّل» است.
تعقّل- با معنایی که ذکر شد- یک امر اختیاری و غیر از عقل است، امّا «ممکن است» به کشف عقلی جدیدی بینجامد، گرچه لزوماً چنین نخواهد بود. پس میتوان گفت که تعقّل، شرط «کافیِ» فهم عقلی نیست. از طرف دیگر، رسیدن به کشفی عقلی لزوماً پس از تعقّل نیست. لذا تعقّل، شرط «لازم» درک عقلانی هم نیست.
با این توضیحات، در بیان رابطهی تعقل با معنای اسمی عقل میتوان این نکته ظریف را بازگفت که: تعقّل را میتوان به معنای اعمال عقل یعنی به کار بستن قوّه و توانایی مذکور دانست. در واقع در اینجا به سه حقیت اشاره کردهایم: حقیقت نخست اینکه ما دارای توانایی خاصّی هستیم که آن را عقل مینامیم (معنای اسمی)؛ که البتّه در داشتن این کمال، اختیاری نداریم، امّا با عنایت و توجّه به این توانایی و «اعمال» آن (و نه «اهمال» نسبت به آن) میتوانیم به ادراکات عقلی جدیدی برسیم. اعمال عقلی همان حقیقت دومی است که میتوانیم آن را تعقّل بنامیم، تا حقیقت سوم- یعنی «یافتن مطلبی عقلی»- برای ما حاصل شود. بدیهی است که در رخدادن حقیقت سوم نیز اختیار ما دخیل نیست. به بیان دیگر، آن واسطهی اختیاری- که تعقل و اعمال عقل است- شرط کافی برای حدوث عقل به معنای مصدری آن نیست.
هـ- حدوث و تجدّد عقل
ما عاقل شدن را حادث (مسبوق به عدم) میدانیم. این مسبوقیّت به عدم را در سه مرحله میتوان توضیح داد:اوّل آنکه به طور کلّی تغییر حالت یک فرد به بلوغ عقلی- که با درکهای اولیّه از حُسن و قبح عقلی همراه است- مسبوق به عدم است. هیچ عاقلی را سراغ نداریم که این گونه نباشد. برای همهی ما در کودکی، زمانی وجود داشته که فاقد فهم این امور بودهایم. (3)
مرتبهی دوم- که وجدان آن هم آسان است- از دست دادن عقل است، در حالتِ خواب و بیهوشی و غضب شدید و مانند آن. پس از گذشتن این حالتها- که عقل انسان به جای خورد بازمیگردد- مییابد که پس از مدّتی غیبت عقل، عاقل شده است.
در مرحله سوم، اگر کمی دقیقتر شویم، این صیرورت را در هر مورد درک عقلانی هم مییابیم. با توجّه به اینکه کمالاتِ انسان به صورت لحظه به لحظه و آن به آن به او داده میشود، میفهمیم از حُسن و قَبُحی که اکنون برای ما مکشوف است، تا لحظهی پیشین خبری نبوده است. یعنی این فهم فعلی مسبوق به عدم است. عاقلتر شدن انسان را نیز با همین بیان میتوان توضیح داد. (4) مثلاً فردی نُه معقول دارد. عقل او بیش از این به جایی نمیرسد. در صورتی که این فرد با تنبّه به معقول دهم، به کشف جدیدی برسد، این حدوث را نسبت به مکشوف دهم نیز خواهد یافت و بدان اعتراف خواهد کرد.
و امّا در مورد تجدّد عقل نیز چنین باید گفت:
در بحث علم، «بقاء» علم را به «حدوث مستمرّ» آن تحلیل کردیم. در مورد عقل نیز چنین است. این تعبیر مسامحه آمیز را به کار میبریم که «عقلی دارم». (البتّه با عنایت به معنای مصدری عقل یعنی عاقل شدن) (5) امّا با اندکی توجّه وجدانی، میبینیم بهتر است بگوییم که خداوند، تا این لحظه موجبات عاقل شدنم را فراهم کرده است. امّا هیچ تضمینی وجود ندارد که لحظهی بعد، این روشنیِ مکشوفاتِ عقلی برای من به خاموشی نگراید. بالین ترتیب، عقل (عاقل شدن) من در این لحظه، مختصّ همین لحظه است و در واقع با عقل من در لحظه بعدی تفاوت دارد. وجه اشتراکشان در این است که به یک چیز تعلّق گرفتهاند و آثار واحدی دارند. این همان چیزی است که از آن به «تجدّد» تعبیر میکنیم.
البتّه ما عدم «تجدّد» را در مورد کمالات دیگر غیر از عقل نیز گهگاه تجربه کردهایم، گاه به طور موقّت و گاه همیشگی. مثلاً به هنگام بیماری، اعطا نشدن کمالِ سلامتی را یافتهایم. این هم تذکّری دیگر است دربارهی تجدّد کمالات در آدمی. همهی کمالاتِ انسان چنین است و عقل (عاقل شدن) نیز، از این امر مستثنی نیست.
پینوشتها:
1. پس میتوان برای علم نیز همچون معرفت، دو معنا قائل شد؛ یکی اختیاری و دیگری غیراختیاری. توضیح دربارهی این دو معنای «معرفت» در کتاب «گوهر قدسی معرفت» آمده است.
2. لسان العرب/ ج10/ ص233.
3. بدیهی است که میتوانیم این حدوث را با حدوث قوّه و توانایی فهم عقلی (معنای اسمی عقلی) نیز هم ارز بدانیم.
4. لازم به ذکر است که توجیه دیگر عاقلتر شدن، با توجّه به معنای اسمی عقل، امکان پذیر است؛ که در آینده مورد بحث قرار خواهد گرفت.
5. چنانکه در گذشته بیان شد، در این بخش معنای مصدری (یا فعلی) عقل، محلّ کلام است؛ در بخش آینده دربارهی معنای اسمی آن مفصّلاً بحث خواهد شد.
بنی هاشمی، محمد؛ (1385)، کتاب عقل، تهران: انتشارات نبأ، چاپ اول.