تربيت، «کسب کردن»نيست!
چيزي است که از ديگران «کسب»مي کنيم.»
«برونر»
تربيت،امري «اکتشافي»است و نه «اکتسابي»، زيرا يکي از مهم ترين جنبه هاي تربيت دروني اين است که فرد شخصاً در تحقق استعدادها و توانمندي هايش نقش فعال داشته باشد.تربيتي که از طريق اکتشافي حاصل مي شود با دوام تر و اصيل تراز تربيتي است که از طريق اکتسابي، تحميلي و القايي بدست مي آيد.همچنين تربيت اکتشافي به متربي کمک مي کند تا آنچه را که بدان اعتقاد دروني پيدا کرده است، در موقعيت هاي مختلف بدون نظارت و کنترل بيروني و به دور از تشويق ها و تنبيه هاي بيروني، خودگران و با باور دروني عمل کند، از آنجا که فرد خود شخصاًبه کشف پيام تربيتي دست يافته است مفهوم مثبت و ارزنده اي از آن بدست مي آورد که در نهايت منجر به «خودپيروي آگاهانه»او از ارزش ها و مقررات اخلاقي مي گردد.
تربيت اکتشافي، فرآيندي است «دروني»که شامل جذب داده هاي دريافت شده در چارچوب نيازهاي فطري متربي مي گردد.(1)حال آنکه تربيت اکتسابي فرآيندي است «بيروني»که داده هاي دريافتي را صرفاً در حافظه و در ظاهر رفتار خود ذخيره مي کند، تا به حسب موقعيت ها و پسندهاي ديگري و ديگران و فقط براساس مقبوليت نمايي آنها را بروز دهد.
در تربيت اکتشافي، مفاهيم و مقرراتي که متربي، خود به آن مي رسد معني دارتر از آنهايي است که به واسطه ديگران براي او به وجود مي آيد.در اين نوع تربيت به پاداش هاي بيروني و تقويت هاي فيزيکي نيازي نيست؛ بلکه انگيزه رشد و تعالي،حقيقت يابي است و متربي خود را در ساختن انديشه ها و رفتارهاي خويش شريک و سهيم مي داند.آنچه را به دست آمده حاصل تلاش هاي خود به حساب مي آورد و همين مسأله به او اعتماد به نفس و خودباوري مي دهد.
در واقع، تربيت کردن،«فهماندن»نيست(2).، بلکه فراهم ساختن شرايطي است که متربي خود بفهمد؛ زيرا فرق است بين «فهماندن»و «فهميدن».در ياد دادن و فهماندن، اين مربي است که فاعل است و متربي منفعل، و در فهميدن و يادگرفتن، اين متربي است که فاعل و فعال است و مربي زمينه ساز و راهنما.(3).
وظيفه مربي انتقال معلومات و پيام ها و قواعد اخلاقي و ديني نيست بلکه فراهم ساختن شرايطي است که متربي آنچه را که در پي ياد دادن به او هستيم، خود شخصاً کشف کند.حال اگر چنانچه قبل از ميل به ياد گرفتن، بخواهيم به او ياد بدهيم او ديگر انگيزه دروني و لذت خوديابي براي دريافت پيام را ندارد.حتي ممکن است نوعي دل زدگي و بيزاري از آنچه را که مي خواهيم ياد بگيرد در او ايجاد کنيم.هدف از اين نوع تربيت اين است که متربي به لذت دروني که حاصل يادگيري شخصي و فاعلي خويش است دست يابد.به اين ترتيب تفکري منطقي و شخصيتي طبيعي و اصيل جايگزين ارتباط هاي سطحي و صوري مي شود.متربي علاوه بر آنکه انديشه ها را ياد مي گيرد، انديشيدن را نيز مي آموزد، قبل از آنکه حاصل تفکر ديگران را به او منتقل کنيم خود در فرآيند تفکر و تربيت خويش مشارکت فعال دارد.
دانش بدون تعليم و علم بدون تعلّم همان علم دروني و اکتشافي است که از درون مايه هاي فرد سرچشمه مي گيرد زيرا به تعبير مولانا،«همه علم ها را در سرشت آدمي نهفته اند».بايد هر کس از اين علم به وديعه نهاده شده پرده برداري کند.
در فرآيند «کشف»، پاداش و تقويت امري دروني است و عمل کشف کردن في نفسه لذت بخش است.(4).در حالي که در فرآيند «اکتساب»پاداش و تقويت بيروني است و کودک بايد منتظر جوايز و کارت آفرين توسط ديگران باشد.در فرآيند اکتشاف،خوديابي، خودپويي و خودرهبري تقويت مي شود و در فرايند اکتساب، تقليد، اقتباس و «ديگرپروري»حاکم مي گردد.در جريان «کشف»، احساس مفيد بودن، احساس موفقيت، کرامت نفس و اعتماد و حرمت به خود افزايش مي يابد.در جريان اکتساب، اين احساسات از جانب محيط به فرد داده مي شود و پيداست که کرامتي که ديگران به افراد مي بخشند با کرامتي که خود فرد در درون خويش حس مي کند از نظر اثرگذاري تربيتي به چه ميزان متفاوت است. در اينجا سخني از «ژوزف مورو»در باب نظريه افلاطون و تعليم و تربيت نقل مي کنيم:
بنا برآنچه گذشت به اين نتيجه مي رسيم که اگر نمي توانيم
در طلب چيزي باشيم که از پيش آن را بدانيم در عين حال نمي توانيم هيچ چيزي را بياموزيم مگر آنکه قبلاً به نحوي از آن اطلاع داشته باشيم.«کسب علم»افزودن چيزي از خارج نيست، بلکه حصول آگاهي کامل از وجود نوعي سرمايه نهفته و بسط و توسعه دانش ضمني است.و ياد گرفتن چيزي جز يادآوري مجدد نيست.(5).
اگر قادر به کسب علم هستيم از آن جهت است که علم را در درون خويش کشف مي کنيم!به عنوان نمونه ماجراي معروف «منون»را که در آن «سقراط»با طرح سؤالي چند غلام جوان را به کمک اشکالي که روي شن رسم شده است به کشف خاصيت اصلي قطر يعني رابطه آن با ضلع مربع رهبري مي کند مي شناسيم.جوان مذکور با آنکه هرگز هندسه نخوانده بود –به کمک سؤالات منظم و بدون اينکه جواب به او ديکته شود-رابطه مورد نظر و اين خاصيت اصلي را از کجا آورده است؟ ضرورتاً بايد قوبل کنيم که آن را از درون خود کشف کرده است!
به گفته «افلاطون»:
به همان سان که براي ديگران بايد چشم هاي خود را به سوي ديدن برگردانيم، براي شناختن نيز بايد به آنچه شناختي است رو کنيم.به همان سان که اگر چشم بينا نباشد ديدن ممکن نيست.اگر روان نيز از توانايي شناختن بي بهره باشد رساندن آن به شناسايي نا ممکن خواهد بود.از اين رو ما بايد دعوي کساني را رد کنيم که برآنند:آموزش، جاي دادن دانش است در روان که هم از آغاز در آن نيست.چرا که اين بدان مي ماند که بخواهيم در چشمي که نابينا است بينايي پديد آوريم.ولي ما به اينجا رسيديم که اين توانايي در روان هر انساني هست.توانايي از کشف حقيقت همانند چشم است همچنانکه چشم نمي تواند از تاريکي به سوي روشنايي برگردد،مگر اينکه همه تن گردانده شود.کل روان نيز بايد از جهاني که در گذر مداوم است روي برتابد تا بتواند جهان واقعي را بنگرد و در برترين حد آن، واقعي ترين و درخشنده ترين واقعيت ها را که ما «نيک»ناميديم ببيند.اما اين کار جهت دادن روان، به وسيله فن و مهارتي انجام مي گيرد تا گونه اي هرچه آسانتر و مؤثرتر صورت پذيرذ.چنين کاري به مثل نهادن توانايي ديدن در چشم نيست، بلکه گرداندن چشم است به سوي درست تا به درستي ببيند.(6).
اين تمثيل که بس ژرف و پرمعناست بياني است رمزي از برترين معناي تربيت که همانا روي گردانيدن از اکتساب و آموزش بيروني و روي کردن به اکتشاف و جان آگاهي و جان بيني است.به همين منظور، «ماريتن»با اشاره به ديدگاه هاي جديد در تعليم و تربيت از زمان پستالوزي، روسو و کانت دستاورد واقعي آنها را در «کشف مجدد»اين حقيقت بنيادي مي بيند که:واسطه ي اصلي و نخستين عامل ديناميکي در تعليم و تربيت هنر معلم نيست بلکه اصل فعاليت دروني يعني ديناميک دروني فطرت و ذهن است.زيرا طبق نظر افلاطون اساس همه ي يادگيري ها چيزي جز «تجديد خاطره»نيست. (7).
پي نو
پي نوشتها:
1- استرنبرگ (1983)نيز تفکر و آموزش اکتشافي را ترکيبي از قدرت ابتکار، انعطاف پذيري و حساسيت در برابر واقعيت ها و آموزه هاي بيروني مي داند که يادگيرنده را قادر مي سازد خارج از تفکر معمولي و رايج به نتايج متفاوت و مولد بينديشد.پيامد آن رضايت شخصي و خشنودي ديگران خواهد بود.
2- مونتني در اين باره مي گويد:فقط متناقض به نظر مي رسد؛ آنکه فقدان فهم را حس مي کند آن را دارد!.
3-اگر نگاهي دقيق تر به واژه ي Education داشته باشيم و از نظر ريشه شناسي تحليل کنيم مشخص مي شود که يکي از ريشه هاي اصلي اين واژه از Educere به معني «هدايت کردن» است، بر خلاف Educare که جنبه ي بيرون دارد.بنگريد به کتاب درآمدي بر فلسفه ي آموزش و پرورش، تأليف رابين بارو، رونالدو ودز، ترجمه ي دکتر فاطمه زيبا کلام، انتشارات دانشگاه تهران، ص 142.
4- يافته هاي اخير روان شناسي از جمله نتايج تحقيقات ريچارد فارسون (1980)، هالت (1972) و استفن (1971)نشان داده است که پاداش هاي بيروني اگر منجر به خود انگيختگي دروني و لذت دروني نشود نه تنها مفيد و مؤثر نخواهد بود بلکه بازدارنده ي پيشرفت، خلاقيت و باروري مي گردد. از طرف ديگر، يافته هاي «مايکل مک کوبي»(1971)درباره ي خطرات استفاده ي بيش از حد از انگيزش هاي بيروني در کتاب «کاربرد روان شناسي در آموزش»تأليف رابرت بيلر، ترجمه ي دکتر پروين کديور، جلد دوّم (بخش انگيزش)به تفصيل آمده است.
5- مربيان بزرگ، ص 18 و 19.
6- به نقل از کتاب نگاهي به فلسفه آموزش و پرورش، تأليف دکتر ميرعبدالحسين نقيب زاده، انتشارات طهوري، سال 1374، ص 55 و 56.
7-بنگريد به مقاله ي هفت انتقاد به تعليم و تربيت جديد، تأليف «ماريتن»، ترجمه ي دکتر ميرلوحي، پژوهشکده ي تعليم و تربيت، 1376.
/خ