رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 1

سوسنگرد، نامي آشنا و حماسه كم‏نظير سوسنگرد يا معركه شرف و افتخار، حادثه‏اي شورانگيز از حماسه‏هاي بلند دفاع مقدس ما است. سوسنگرد مركز دشت‏آزادگان در غرب اهواز و در 65 كيلومتري آن واقع شده است. رود كرخه از شمال شهر و شعبه‏اي از آن به نام نيسان از درون شهر از شمال به جنوب مي‏گذرد. مردم سوسنگرد عموماً از شيعيان عرب زبان خوزستان و سابقه‏اي درخشان در دفاع از كشور ايران بويژه در جنگ اول جهاني در مقابله با سربازان و نيروهاي انگليس و تحت زعامت
شنبه، 9 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 1
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 1
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست - 1

نويسنده: شهید مصطفی چمران



مقدمه

سوسنگرد، نامي آشنا و حماسه كم‏نظير سوسنگرد يا معركه شرف و افتخار، حادثه‏اي شورانگيز از حماسه‏هاي بلند دفاع مقدس ما است. سوسنگرد مركز دشت‏آزادگان در غرب اهواز و در 65 كيلومتري آن واقع شده است. رود كرخه از شمال شهر و شعبه‏اي از آن به نام نيسان از درون شهر از شمال به جنوب مي‏گذرد. مردم سوسنگرد عموماً از شيعيان عرب زبان خوزستان و سابقه‏اي درخشان در دفاع از كشور ايران بويژه در جنگ اول جهاني در مقابله با سربازان و نيروهاي انگليس و تحت زعامت علماي بزرگ وقت دارند، و در دوران دفاع مقدس نيز با شجاعت و حضور رزمندگان خود در طول جنگ نمونه‏هاي فراواني از مقاومت و پايمردي ارائه نمودند. در حال حاضر حدود 44هزار نفر جمعيت دارد كه تعداد زيادي هم از مرزنشينان در طول جنگ تحميلي به اين منطقه كه نسبت به خطوط و نقاط مرزيي امن‏تر بود كوچ نمودند.
شغل اكثر مردم درمنطقه دشت‏آزادگان كشاورزي و دامداري است و بطوركلي داراي آب و هواي گرم مي‏باشد. به بركت وجود رود كرخه ورود نيسان منطقه‏اي مناسب براي كشاورزي و در كنار رودها و نقاطي كه آب زراعي دارند منطقه‏اي سرسبز مي‏باشد، عموماً همه‏ساله در اواخر زمستان و اوايل بهار طغيان رود كرخه سبب آب‏گرفتگي وسيعي در منطقه دشت‏آزادگان مي‏شود كه به همين دليل كناره رودها، سيل‏بندهاي خاكي با ارتفاعي حدود سه متر احداث شده است كه گاهي شكستن اين سيل‏بندها موجب خساراتي به خانه‏هاي روستايي و زمين‏هاي كشاورزي و محصولات آنان مي‏شود. در طول جنگ هم چندبار از طغيان رود كرخه و حتي با احداث سدي موقت روي كرخه كسير آب روز بطرف محل استقرار دشمن هدايت شد كه البته موجب تخريب جاده اصلي سوسنگرد و پل‏ها و منازل روستائيان هم شد ولي تا مدت‏ها (تا سوم خرداد سال 1361 و آزادسازي خرمشهر) بخشي از جنوب‏شرقي سوسنگرد از رود كرخه تا جاده سوسنگرد به حميديه و از اين جاده تا نزديكي هويزه و خطي به موازات كرخه‏كور زير آب بود و طبيعتاً به يك نيزار با هواي مرطوب تبديل شده بود.
هم‏اكنون سوسنگرد شهري است فعال كه يك پل زيبا و بزرگ روي رود نيسان، دو قسمت شرقي و غربي آن را بهم متصل مي‏نمايد. داراي حداقل حدود شش ميدان تقريباً بزرگ (به تناسب شهر) كه در دو ميدان آن تاكنون تنديس‏هايي به يادبود پيروزي‏ها و ايثارگري‏هاي مردم و رزمندگان در دفاع مقدس ساخته شده است، داراي مسجد جامع، مصلي براي اقامه نمازجمعه، حوزه علميه براي دروس مقدماتي حوزوي، بيمارستان، شعبه دانشگاه پيام‏نور، سالن مرزشي سرپوشيده، سالن اجتماعات (اداره كل ارشاداسلامي)، كتابخانه عمومي، …. و ساير ادارات موردنياز مي‏باشد. عمده روستاهاي آن بعد از انقلاب اسلامي و پايان پذيرفتن جنگ تحميلي برق‏رساني شده‏اند.
در ايام پيروزي انقلاب اسلامي مردم سوسنگرد هم همانند ساير شهرها و مردم ايران تلاشي ارزنده داشتند و بعد از پيروزي نيز حوادث مهمي بخصوص تحركات ضدانقلاب وابسته به رژيم عراق در منطقه بوقوع پيوست و سهولت ارتباط با مناطق مرزي و رفت و آمدهاي عوامل نفوذي عراق مشكلاتي را در منطقه بوجود آورد، و زماني كه دكتر چمران براي بستن راه‏هاي نفوذ خرابكاران و ضدانقلاب از مرزهاي جنوب به خرمشهر و شلمچه و خوزستان آمد، چندبار هم به سوسنگرد سفر كرد و براي مردم خوب منطقه سخنراني نمود و چون مشاهده كرد كه مردم منطقه به زبان عربي تكلم مي‏كنند، از دوستان لبناني و همسر لبناني خود خواست كه مدتي در سوسنگرد بمانند و با برنامه‏هاي فرهنگي و روشنگري‏ها، عمق توطئه دشمن و اهميت و ارزش و عظمت انقلاب اسلامي را براي مردم منطقه به زبان عربي بازگو نمايند و بالاخره به رغم همه تلاش‏ها و توطئه‏هاي دشمن، مردم خوب منطقه با صفا و پاكي عشيره‏اي خود، توطئه‏ها را خنثي نمودند و سوسنگرد همچنان سوسنگرد بود.
در اولين روزهاي هجوم گستره و يورش نظامي عراق به سرزمين ايران اسلامي، دكتر مصطفي چمران و حضرت‏ آيت‏الله‏خامنه‏اي كه هر دونماينده امام در شورايعالي دفاع و نماينده مردم در مجلس شوراي اسلامي بودند با نظر و توصيه حضرت امام‏خميني(ره) براساس سازمان دادن نيروهاي مردمي و مقاومت در مقابل حمله گستره عراق و سد نمودن پيشروي بيشتر و برنامه‏ريزي انجام حمله‏هاي چريكي،‌ روز هفتم مهرماه59 با يك هواپيماي سي‏ يكصدوسي به همراه حدود 60نفر از رزمندگاني كه در كردستان تجربه داشتند، وارد اهواز شدند و از همان بدو ورود و شب اول حمله‏هاي چريكي و ضربتي خود را عليه نيروهاي عراقي كه با غرور و جسارت تمام تا حدود 6كيلومتري اهواز پيش آمده بودند، آغاز نمودند. دكتر چمران با تجربه‏هاي فراواني كه در كردستان در نبرد با ضدانقلاب و نوكران رژيم عراق و همچنين در لبنان در نبردهاي سنگين عليه رژيم غاصب اسرائيل و جنگ‏هاي چريكي داخلي اندوخته بود به آموزش و سازماندهي نيروهاي داوطلب مردمي پرداخت و تعداد زيادي رزمنده جان‏بركف آماده دفاع و رزم عليه دشمن را در سازماني منظم به نام ستاد جنگ‏هاي نامنظم سازماندهي نمود. بدينگونه ستاد جنگ‏هاي نامنظم شكل گرفت و بوجود آمد و در جبهه‏هاي غرب و جنوب اهواز خط دفاعي خاصي را بوجود آورد. مردم و نيروهاي داوطلب با شنيدن تشكيل چنين ستادي براي دفاع و مقابله با دشمن متجاوز تحت نظارت حضرت آيت‏الله خامنه‏اي و با فرماندهي دكتر چمران از هر سوي ايران شتافته و بتدريج نيرويي شجاع و شهادت‏طلب و رزم‏آزموده در اين منطقه خودنمايي كرد بگونه‏اي كه قطعاً از سقوط اهواز جلوگيري شد. بتدريج كه تنور جنگ گرم‏تر مي‏شد نيروهاي بيشتري به اين ستاد مي‏پيوستند و با نظم و انضباط خاصي كه حاكم بر آن بود خطوط دفاعي طولاني در مقابل دشمن از كنار كرخه‏كور، (چهارطاق، عباسيه، فرسيه، كوهه) تا جنوب سوسنگرد (روستاهاي مالكيه، ساريه) و بعداً در شمال رودكرخه تا جابر همدان نزديكي‏هاي بستان تشكيل داد و بخوبي از اين خطوط با امكاناتي اندك ولي روحيه‏اي قوي دفاع مي‏نمود.
اين ستاد خدمات ارزنده و خالصانه‏اي را انجام داده و نمونه يك تشكيلات پوياي مردمي بود، در طول حدود يكصد كيلومتر جلوي دشمن را سد نمود و او را خاكريز به خاكريز مجبور به عقب‏نشيني ساخت و شهداي بزرگواري را تقديم داشت كه از جمله عارف وارسته و دانشمند متعهد و معلم مخلص و جنگجوي بي‏نظيري چون دكتر چمران بود، كه در ظهر خونين 31 خردادماه 1360 در منطقه دهلاويه (بين سوسنگرد و بستان) به شهادت رسيد. ستاد جنگ‏هاي نامنظم پس از شهادت شهيد دكترچمران تا اواخر سال60 به كار خود ادامه داد و پس از سازماندهي بسيج زيرنظر سپاه، رزمندگان و همه امكانات آن براساس تصويب شورايعالي دفاع به بسيج سپاه اهواز منتقل شدند و بسياري از رزمندگان داوطلب و شجاع و شاگردان مخلص شهيد دكترچمران همچنان به راه خود ادامه دادند و تا پايان دوران دفاع مقدس همچنان در سنگرهاي دفاع از ميهن اسلامي حماسه مي‏آفريدند. يكي از بارزترين و زيباترين عمليات حماسي نيروهاي ستاد جنگ‏هاي نامنظم در كنار ساير نيروهاي موجود آن زمان، همين معركه شرف و افتخار يا آزادسازي سوسنگرد، متن اصلي اين كتاب است.
در نخستين روزهاي حمله عراق به ايران اسلامي نيروهاي عراقي از مرز چزابه وارد خاك جمهوري اسلامي ايران شدند و پس از اشغال بستان به سوي سوسنگرد روي آوردند و مقاومت‏هاي پراكنده مدافعين محلي ورزمندگان ديگر را درهم شكستند و با عبور از سوسنگرد بطرف حميديه روانه شدند كه در حميديه تانك‏هاي عراقي در گل‏ولاي منطقه زمين‏گير شدند و با آتش آرپي‏جي رزمندگان شجاع و چريك‏هاي شهادت‏طلب و موشك‏هاي تيزپروازان هوانيروز، تانك‏ها به آتش كشيده شدند و دشمن مجبور به عقب‏نشيني تا پشت سوسنگرد شد، در اين زمان هنوز سوسنگرد در اين شهر اقامت داشتند و هم‏رزم ساير رزمندگان در مقابله بادشمن مي‏جنگيدند و مقاومت مي‏كردند.
نيروهاي عراقي مجدداً در روهاي حدود 22 و 23 آبان‏ماه سال1359، يعني دومين ماه جنگ تحميلي به سوسنگرد از غرب و جنوب نزديك و بالاخره شهر را محاصره كردند. تعدادي نيروهاي سپاه، تعدادي نيروهاي داوطلب ستاد جنگ‏هاي نامنظم، تعدادي از عشاير رزمنده و بالاخره مردم سوسنگرد به محاصره دشمن افتادند و اين محاصره سه روز بطول انجاميد و در روز سوم تعدادي تانك‏هاي عراقي وارد سوسنگرد شدند و رزمندگان بشدت مقابل آنها با سلاح‏هاي سبك و امكاناتي اندك و ناكافي مقاومت مي‏كردند درحالي كه نه مهماتي براي آنها مانده بود و نه حتي غذا داشتند و تعداد آنها از چند صد نفر تجاوز نمي‏كرد، ارتباط تلفني آنها در روز سوم هم قطع شد، بي‏سيم هم هيچ يك نداشتند. در آخرين روز ستوان اخوان فرمانده رزمندگان ستاد جنگ‏هاي نامنظم كه خود از پرسنل داوطلب نيروي هوايي و متخصص برق و الكترونيك بود با استفاده از سيم‏هاي تلفن آزاد، با اهواز در تماس بود كه در حوالي ظهر تماس او يكطرفه شد و فقط آنچه را مي‏ديد مي‏توانست گزارش نمايد ولي چيزي نمي‏شنويد، او چگونگي ورود تانك‏ها را به شهر و مقاومت عده‏اي از ياران خود را در پاسگاه ژاندارمري شهر فقط گزارش مي‏داد كه اين ارتباط تلفني يك‏طرفه او هم قطع شد و به نظر مي‏رسيد كه شهر در محاصره كامل عراقي‏ها است.
در اين ايام تلاشي سخت به عمل آمد تا يكي از تيپ‏هاي زرهي لشكر92 زرهي خوزستان كه از ذزفول عازم آبادان و به اهواز رسيده بود، قبل از رفتن به آبادان و خرمشهر با كمك نيروهاي سپاه و جنگ‏هاي نامنظم بطرف سوسنگرد برود و حمله‏اي را براي آزادسازي سوسنگرد آغاز نمايد كه اين امر مورد موافقت فرمانده كل قواي وقت قرار نمي‏گرفت و از آنجائيكه اين تيپ زرهي (تيپ زرهي دزفول) دو سوم تفرات و تجهيزات يك تيپ كامل را هم نداشت فرمانده نيروي زميني وقت هم با اين عمل براساس موازين نظامي موافق نبود چون حداقل سه تيپ كامل زرهي عراق اطراف سوسنگرد موضع گرفته بودند يا در پشتيباني و احتياط بودند. ولي دكترچمران كه طرحي نو درانداخته و اين طرح را براي اولين‏بار، او ارائه داده و عمل نمود و موفق هم شد كه روي نيروهاي سپاه و جنگ‏هاي نانظم يا بطوركلي نيروهاي مردمي و بسيج كه داراي روحيه بسيار بالايي بودند حساب باز كرده بود و تا نيمه‏هاي شب 25 آبان‏ماه هنوز دستور انجام اين حمله به اين تيپ صادر نشده بود تا آنكه با تلاش حضرت آيت‏الله خامنه‏اي به فرمان امام‏خميني(ره) –رهبر كبير انقلاب- اين دستور شبانه صادر و به نيروهاي عمل‏كننده ابلاغ گشت و صبح روز 26 آبان تك نيروهاي خودي بسوي سوسنگرد آغاز گشت و آنچه را كه به عنوان متن اصلي كتاب مي‏خوانيد نگارش و توصيف يك نيم‏روز، از صبح 26 آبان‏ماه تا نزديكي‏ها يظهر همان روز است كه شهيد دكترچمران به درخواست و اصرار به رشته تحرير درآورد.
در اينجا به چند نكته زيبا بايستي اشاره نمود كه اين نكات بصورت مقاله‏هايي مختصر با توضيحات اندك ارائه شده است. نكته‏اي در شب حادثه يا شب تاسوعا و ديگر نكات بعد از حادثه رخ داده است كه به ترتيب تاريخ نگارش يا ماجرا آمده است.
دكترچمران در روز حادثه، 26 آبان‏ماه، حمله‏اي شهادت‏طلبانه و تجربه‏اي تاريخي را آغاز مي‏كند و گرچه بالاخره زخمي و روانه بيمارستان مي‏گردد ولي روش مقابله با عراق را هم تجربه مي‏كند و هم به ديگران مي‏آموزد و اين تقريباً همان روشي بود كه با هماهنگي نيروهاي ارتش و سپاه و بسيج دركنار هم به فتوحات و پيروزي‏هاي بي‏نظير تاريخي همچون نبردهاي فتح‏المبين و بيت‏المقدس و آزادسازي خرمشهر انجاميد و چشم جهانيان راه خيره ساخت.
در بيمارستان پس از پايان عمل جراحي به اصرار مسئولين، مصاحبه‏اي تاريخي را برگزار مي‏كند و همان شب دوستان خود (شهيد سرلشكرفلاحي، شهيد كلاهدوز، شهيد حجت‏الاسلام محلاتي، شهيدرستمي، استاندار وقت خوزستان و تني چند ديگر را به عيادت و ديدار او آمده بودند كنار تخت بيمارستان توصيه مي‏كند كه در همين ايام عاشوراي حسيني به ارتفاعات الله‏اكبر حمله كنيد و از اين جوش‏وخروش پيروزي و روحيه حسيني رزمندگان تا از دور نيفتاده است استفاده كنيد، گرچه اين حمله عملي نشد ولي بالاخره او با همين روش و نقشه نظامي چند ماه بعد با پايي مجروح كه هنوز اثرات اين روز واقعه را در خود داشت، در اعداد اولين نفراتي بود كه از ميان گل‏ولاي جنوي اين ارتفاعات گذشت و پاي به بلندترين نقطه گذاشت و بر فراز تپه‏هاي الله‏اكبر نداي پيروزي الله‏اكبر را سرداد، بگونه‏اي كه شهيد فلاحي (رئيس وقت ستاد مشترك ارتش) در صبحگاه روز 31 ارديبهشت ماه سال60 روز آزادسازي ارتفاعات الله‏اكبر، درحاليكه پيشروي تانك‏هاي يك تيپ از لشكر 92 زرهي خوزستان را به سوي ارتفاعات الله‏كبر با دوربين نظاره‏گر بود با تعجب و شادي زايدالوصفي گفته بود: «چهره آقاي دكترچمران را برفراز ارتفاعات الله‏اكبر مي‏بينم، الله‏اكبر».
اميد است كه گوشه‏ها و جزئيات ناگفته‏اي از رشادت‏ها و دليري دلاورمردان صحنه‏هاي دفاع مقدس و ايثار و شجاعت بي‏نظير و شهادت‏طلبي عارفانه روح بلندي چون شهيد دكتر مصطفي‏چمران در اين دست‏نوشته‏هاي زيبا و بديع روشن شود گرچه هيچگاه حال وهواي خاص جهاد و شهادت و ايثار يا عاشقانه‏ترين عشقبازي عشاق وارسته را با زيباترين قلم‏ها نيز نمي‏توان به تصوير و بيان كشيد، و چنانچه كاستي و نقصي در تدوين و تنظيم و توضيح اين دست‏نگاشته‏هاي زيبا با تذكار و اصلاح آنها بر اين حقير مي‏بخشيد و منّت مي‏نهيد. مهدي چمران

نيايش

توضيح:
در شب حمله حماسي و سرنوشت‏ساز آزادسازي سوسنگرد، كه شب تاسوعا نيز بود، شور و هيجان كربلا و عاشوراي حسيني دكترچمران را به وجد آورده بود و در عالمي ديگر سير مي‏كرد، با آنكه پاي بر زمين داست ولي نگاهش به آسمان بود و با خداي خود و با سروز شهيدان امام‏حسين(ع) راز و نيازها داشت.
در نيمه‏هاي شب از سنگرهاي رزمندگان ستاد جنگ‏هاي نامنظم در جنوب جاده سوسنگرد در منطقه طراح (روستايي در جنوب كوت سيدنعيم) بازديد مي‏نمود و درآن حال و هوا اين نيايش را بدست خويش نگاشته است و آرزويي را با حسين سرور شهيدان مطرح مي‏سازد، كه سكوت و تبسّم زيباي او در لحظات شهادت برآورده شدن اين آرزو را متصّور مي‏نمايد.
گرچه تصور مي‏شود كه همه اين ماجرا مربوط به خود اوست و زمزمه سوزناك هم آرزويي دروني او و راز و نياز دائمي او در سرزمين خوزستان يود و بنابر عادت ديرين خود از سر خضوع آرزوها و نوشته‏هاي خود را بنام ديگران مي‏نوشت.

نيايش:

اي خداي بزرگ! دست از جهان شسته‏ام، و براي ملاقات تو به كربلاي خوزستان آمده‏ام. از تو مي‏خواهم كه مرا با اصحاب حسين محشور كني، آرزو دارم كه بر خاك داغ خوزستان در خون خود بغلطم، و به ياد عاشوراي حسين(ع) خود را در قدم مقدسش بيافكنم، و اين عقده هزارو چهارصد ساله را كه بر دلم فشار مي‏آورد و هميشه با تو مي‏گويم: «يالَيْتَني‏كُنْتُ مَعَكْ» را برآورده كنم.
اين زمزمه سوزناكي بود كه در دل شب، از سينه سوزاني اوج مي‏گرفت و من در كنار سنگرش مي‏شنيدم و آنچنان به زمين ميخكوب شده بودم كه نمي‏توانستم حركت كنم، اشك از چشمانم فرو مي‏ريخت و من هم در عاشوراي حسيني فرو رفته بودم و احساس مي‏كردم كه به خدا نزديك شده‏ام و در ملكوت‏اعلي پرواز مي‏كنم.
اي حسين! اي سرورم، من هم آمده‏ام تا در ركابت عليه كفر، ظلم و جهل بجنگم، با همه وجود آمده‏ام، تاسوعاست، گروهي بزرگ از يزيديان با تانك‏ها، توپ‏ها، زره‏پوش‏ها، ماشين‏هاي زياد و سربازان فراوان درحركتند. حق باباطل روبرو شده است. دشمن سيل‏آسا پيش مي‏آيد، و من مي‏خواهم مثل يكي از اصحاب تو در كربلا بجنگم.
اي حسين! در كربلا، تو يكايك شهدا را در آغوش مي‏كشيدي، مي‏بوسيدي، وداع مي‏كردي، آيا ممكن است، هنگامي كه من نيز به خاك و خون خود مي‏غلطم، تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاري و عطش عشق مرا به تو و به خداي تو سيراب كني؟
من از اين دنياي دون مي‏گريزم، از اختلافات، از تظاهرات، از خودنمايي‏ها، غرورها، خودخواهي‏ها، سفسطه‏ها، مغلطه‏ها، دروغ‏ها و تهمت‏ها، خسته شده‏ام، احساس مي‏كنم كه اين جهان جاي من نيست آنچه ديگران را خوشحال مي‏كند مرا سودي نمي‏رساند.

معركه شرف و افتخار

من در زندگي خود، معركه‏هاي سخت و خطرناك زياد ديده‏ام؛ فراوان، به حلقه محاصره دشمن درآمده‏ام، به رگبار گلوله‏ها و خمپاره‏ها و توپ‏ها و بمب‏ها عادت دارم، و به كرّات با دشمناني سخت و خونخوار رو به رو شده‏ام.
ولي داستان شورانگيز سوسنگرد اسطوره‏اي فراموش ناشدني است. من به جهات سياسي –نظامي آن توجّهي ندارم، و نمي‏خواهم از اهميّت استراتژيك سوسنگرد و رابطة آن با حميديه و اهواز سخن بگويم. آنچه در اينجا مورد توجه است، سرگذشت شخصي من در اين نبرد است كه يك شهيد (اكبر چهرقاني) و يك شاهد (اسدلله عسكري) به آن شهادت مي‏دهند و ده‏ها نفر از دور ناظر آن صحنه عجيب و معجزه‏آسا بوده‏اند. اين را نمي‏گويم چون خود قهرمان داستانم –زيرا از اين احساس نفرت دارم- بلكه از اين نظر مي‏گويم كه افتخار ملت ما و نمونه برجسته‏اي از پيروزي ايمان مردم ما و نوع مبارزات عظيم آنان است، و حيف است كه به رشته تحرير درنيايد و از يادها برود…

سوسنگرد در محاصره دشمن

سوسنگرد براي ما اهميت خاصي دارد، زيرا معبر حميديه و اهواز است. دشمن به مدت چند روز سوسنگرد را محاصره كرده بود، و به شدت مي‏كوبيد. 500نفر از رزمندگان ما در سوسنگرد، تاآخرين رمق خود،‌ جانانه، مقاومت مي‏كردند و هر روز تلفاتي سنگين مي‏دادند.
عراق نيز قبلاً دوبار به سوسنگرد حمله كرده بود، كه يك‏بار آن، تا حميديه هم به پيش رفت، و اهواز را در خطر سقوط قطعي قرارداد، ولي بازهم شكسته و مغلوب بازگشت؛ و اكنون همه توان خود را جمع كرده بود تا با قدرتي بزرگ سوسنگرد را تسخير كند و آن را پايگاه خود در زمستان قرار دهد.

تصميم براي درهم شكستن محاصره

در تاريخ 26/8/59 حملة ما ‎از شد؛ براي آزاد كردن سوسنگرد، براي درهم شكستن كفر و ظلم و جهل، براي بيرون راندن ظلمه صدام كثيف، براي نجات جان صدها نفر از بهترين دوستان محاصره شده ما، براي پاك كردن لكه ذلت از دامن خوزستان، براي شرف، براي افتخار، براي انقلاب و براي ايمان.
تانك‏هاي ارتشي در خط اَبوحُمَيظِه سنگر گرفتند، و دشمن نيز بشدت اين منطقه را زير آتش قرار داده بود و گلوله‏هاي توپ فراواني در گوشه و كنار بر زمين مي‏خورد. من نيز صبح زود حركت كرده بودم، قسمت بزرگي از نيروهاي ما محافظت از جادة حميديه –ابوحميظه را به عهده گرفته بودند، ولي من بعضي از رزمندگان خوب و شجاع را در ضمن راه انتخاب مي‏كردم و به جلو مي‏بردم. تيمسار فلاحي(1) و آقاي مهندس(2) غرضي نيز با ما بودند، در ابوحميظه قرار گذاشتيم كه آنها بمانند، زيرا تيمسار فلاحي مسئوليت داشت تا نيروهاي ارتشي را هماهنگ كند، و فقط او بود كه در آن شرايط مي‏توانست قدرت ارتش را براي پيشتيباني ما به حركت درآورد. ما تصميم گرفتيم كه با گرو‏هاي چريك، حمله به سوسنگرد را ‎آغاز كنيم و جنگ را از حالت تعادل خارج سازيم، زيرا دو طرف، در محل‏هاي خود ايستاده و به يكديگر تيراندازي مي‏كردند، و اين وضعيت نمي‏توانست تعيين‏كننده پيروزي باشد؛ چه بسا كه دشمن با آتش قوي‏تر و تانك‏هاي بيشتر، قدرت داشت كه نيروهاي ارتشي ما را درهم بكوبد. دشمن مي‏ترسيد ولي شك داشت، محاسباتش هنوز بطور قطعي به نتيجه نرسيده بود، بنابراين هر دو طرف در جاي خود ايستاده و به هم تيراندازي مي‏كردند…
محركي لازم بود تا اين تعادل شوم را برهم زند و صفحه سياه صدام را در سوسنگرد واژگون كند. اين محرك حياتي و اساسي، همان نيروهاي چريكي بودند كه با شوق و ذوق براي شهادت به صحنه نبرد آمده بودند. از اين رو فوراً اين نيروهاي مردمي را سازماندهي كردم.
گروه «بختياري» را كه بيشتر، از صنايع دفاع آمده بودند و در كردستان نيز خدمات و فداكاري‏هاي زيادي كرده بودند و براستي تجربه داشتند، مسئول جناح چپ كردم، و آنها نيز كه حدود 90نفر بودند از داخل يك كانال طبيعي خشك شده، خود را به نزديك‏هاي دشمن رساندند و ضربات جانانه‏اي به دشمن زدند، و تعداد زيادي از تانك‏ها و تريلرهاي دشمن را از فاصله نزديك منفجر كردند.
گروه دوم بيشتر از افراد محلي تشكيل مي‏شد و آقاي «امين هادوي»، فرزند شجاع دادستان پيشين انقلاب، آن را هدايت مي‏كرد. آنها مأموريت يافتند كه از كناره جنوبي رودكرخه، كه كانال كم‏عمقي نيز براي اختفا داشت، طي طريق كرده از شمال‏شرقي سوسنگرد وارد شهر شوند. اين گروه اولين گروهي بود كه پيروزمندانه توانست خود را زودتر از ديگران به سوسنگرد برساند.
مسئوليت گروه سوم را نيز شخصاً به عهده گرفتم. افراد بسيار ورزيده‏اي در كنار من بودند. برنامه ما اين بود كه از وسط دو جناح چپ و راست، در كنار جادة سوسنگرد، به طور مستقيم به سوي هدف پيش برويم.
توپخانه دشمن بشدت ما را مي‏كوبيد و ما هم به سوي سوسنگرد در حركت بوديم. جوانان همراهم را تقسيم كردم، چند نفر سيصدمتر به جلو، چند نفر به چپ، چند نفر به راست، چند نفر به عقب و بقيه نيز مشتاقانه به جلو مي‏تاختيم. شوق ديدار دوستانم در سوسنگرد در دلم موج مي‏زد، و هنگامي كه شجاعت؛ و مقاومت‏هاي تاريخي آنها در نظرم جلوه مي‏كرد، قطره اشكي بر رخسارم مي‏غلتيد، ستوان «فرجي» و ستوان «اخوان» را به ياد مي‏آورم كه با بدن مجروح، با آن روحيه قوي از پشت تلفن با من صحبت مي‏كردند، درحالي كه سه روز بود كه غذا نخورده، و حاضر نشده بودند بدون اجازه رسمي حاكم شرع، دكّاني يا خانه‏اي را باز كنند و ازنان موجود در محل، سدّ جوع نمايند. آن دو صرفاً پس از اينكه حاكم شرع اجازه داد كه رزمندگان به شرط داشتن صورت حساب مي‏توانند اموال مردمي را كه از شهر گريخته بودند بردارند، حاضر شدند پس از سه روز گرسنگي وارد يك دكّان شوند و بعد از نوشتن فهرست مايحتاج خود از آنها استفاده كنند. اين تقوي در اين شرايط سخت از طرف اين جوانان پاك رزمنده و مقاوم، آنچنان قلبم را مي‏لرزانيد كه سراز پا نمي‏شناختم.
به ياد مي‏آورم خاطره‏هاي دردناك بي‏حرمتي‏هاي سربازان صدام، به مردم شرافتمند و عرب زبان منطقه را كه، حتي به زنان و كودكان خردسال هم رحم نكردند. مرور اين خاطرات، آنقدر مرا عصباني و نفرت زده كرده بود كه خونم مي‏جوشيد.
به ياد مي‏آورم كه خاك پاك وطنم، جولانگاه غولان و وحشيان شده است، و صدام كثيف، اين مجرم جنايتكار، در نيمه روزي روشن، حمله همه جانبه خود را عليه ايران شروع كرد، درحالي كه ارتش ما اصلاً آمادگي نداشت، و هنوز با مشكلات سخت طبيعي خود دست و پنجه نرم مي‏كرد. اين مجرم يزيدي سبب شد كه منابع كثيري از ايران و عراق نابود شود كه استعمار و صهونيسم به ريش همه بخندند!
اين كافر بي‏دين، ايرانيان را مجوس و كافر خواند، و خود را بي‏شرمانه ابن‏حسين(ع) و ابن‏علي(ع) قلمداد نمود كه براي نجات اسلام قيام كرده است! اين جاني مجرم، بدون ذره‏اي خجالت و ناراحتي، اعلام كرد كه اصلاً ايران به عراق حمله كرده است!… و بالاخره شب تاسوعا بود و به استقبال عاشورا لحظه‏شماري مي‏كردم. كربلا در نظرم مجسم مي‏شد، و مي‏ديدم كه چگونه اصحاب حسين(ع) يك‏تنه به صفوف دشمن حمله مي‏كردند، و با چه شجاعتي مي‏جنگيدند، و با چه عشقي به خاك شهادت درمي‏غلتيد…. و با ارادة آهنين و ايمان كوه‏‏آسا و سلاح شهادت چگونه سيل لشكريان ابن‏سعد و يزيد را متلاشي و متواري مي‏كردند، و چطور به قدرت ايثار و حقانيّت خود، داغ باطل و ذلّت و نكبت بر جبين يزيد و يزيديان عالم مي‏زدند….
و مي‏ديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان مي‏راند، شمشير خونينش سنت تاريخ را پاره‏پاره مي‏كند، و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آن‏چنان به لرزه درمي‏آورد، كه موج‏هايي بر زمين به وجود مي‏آيد كه تا بي‏نهايت ادامه دارد… اين خاطرات در ذهنم دور مي‏زد، خونم را به جوش مي‏آورد و آرزو مي‏كردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم…
ديگر سر از پا نمي‏شناختم، و اگر بزرگترين قدرت زرهي دنيا به مقابله‏ام مي‏آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله مي‏كردم، از هيچ‏چيزي وحشت نداشتم، و از هيچ خطري روي نمي‏گردانم. به يزيد و صدام كثيف‏تر از يزيد لعنت و نفرين مي‏كردم و به جبروت و كبرياي حسين(ع) چشم داشتم.
و خدا را تسبيح مي‏كردم و به عشق شهادت به پيش مي‏تاختم.
نيمي از راه بين ابوحميظه و سوسنگرد طي شده بود، و من بر سرعت خود مي‏افزودم، در اين هنگام، تانكي در اقصي نقطه شمال، زير رودكرخه، به نظرم رسيد كه به سرعت به سوي ما پيش مي‏آيد، به جوانان گفتم فوراً سنگر بگيرند، و جواني را با آر.پي.جي به جلو فرستادم كه تانك را شكار كند. اما تانك حضور ما را تشخيص داد؛ راه خود را به سمت جنوب كج كرده و به سرعت از روي جاده سوسنگرد گذشت و به سمت جنوب جاده گريخت و جوان آر.پي.جي به دست ما نتوانست خود را به تانك برساند.
در اين هنگام صحنه جنگ، در وسط معركه، به كلي آرام بود، حدود يك كيلومتر دورتر در جنوب موضع ما، تانك‏هاي دشمن، همراه با تريلرها و كاميون‏ها و جيپ‏هاي زيادي درهم و برهم قرار گرفته بودند و گويا مي‏خواستند به خود آرايشي دهند، ولي توپخانه ما ساكت بود و آنها را نمي‏كوبيد تا آرايش آنها را به هم بزند! هلي‏كوپترها كه در آغاز صبح براستي خوب فعاليت كرده بودند، ديگر به چشم نمي‏خوردند، هواپيمايي نيز ديده نمي‏شد، فقط بعضي از تانك‏هاي دشمن به سوي تانك‏هاي ما تيراندازي مي‏كردند، و بعضي از تانك‏هاي ما نيز جواب مي‏دادند. من مي‏دانستم اگر بخواهد داستان به همين جا خاتمه پيدا كند، وضع وخيم خواهد شد! زيرا مسلماً آتش دشمن شديدتر و قوي‏تر از آتش ماست، و به انتظار آتش‏نشستن خطاست. مي‏دانستم كه دشمن دست بالا را دارد، و اگر وضع به همين منوال ادامه پيدا كند، چه بسا كه دشمن آرايش هجومي به خود بگيرد و سرنوشت جنگ مبهم و خطرناك شود.
بنابراين فوراً نامه‏اي مفيد و مختصر در پنج ماده براي تيمسار فلاحي نوشتم، و توسط يكي از دوستان براي او فرستادم، در اين پيغام آمده بود:
نيروهاي دشمن از سمت شمال جاده سوسنگرد به طرف جنوب در حال فرارند و هيچ خطري نيست و مي‏خواهم كه:
1- هر چه زودتر توپخانه ما دشمن را بكوبد و ساكت نباشد.
2- بهترين فرصت براي شكار هليكوپترهاست، هر چه زودتر بيايند و مشغول شوند.
ضمناً اگر ممكن است هواپيماهاي شكاري ما نيز بيايند…
3- هرچه تفنگ 106 و موشك تاو از گروه ما در ابوحميظه وجود دارد فوراً به جلو بيايند.
4- هر چه زودتر نيروي پياده براي تسخير شهر بيايد.
5- تانك‏هاي گردان 148 هرچه زودتر جلو بيايند و تانك‏هاي دشمن را اسير كنند.
تيمسار فلاحي نيز يك تفنگ 106 را به رهبري «حاج آزادي»، كه از بسيج شيراز آمده بود فرستاد كه 6تانك زد؛ و يك موشك تاو به رهبري «مرتضوي»، كه 12تانك دشمن را شكار كرد، و ضمناً گروهي از نيروهاي پياده و تعليم ديده موجود در ابوحميظه را از سپاه پاسداران و نيروهاي ما، به فرماندهي سروان «معصومي»، كه از بهترين افسران رزمنده ما بود به جلو فرستاد. او هنگامي كه پيروزمندانه وارد سوسنگرد شد، تيري بر سرش اصابت كرد و به شهادت رسيد. خلاصه، اين جوانان كساني بودند كه پس از حادثه مجروح شدن من، كار دنبال كردند و وارد شهر شدند.
پس از نوشتن نامه و ارسال آن براي تيمسار فلاحي، به حركت خود به سوي سوسنگرد ادامه داديم. سرانجام درخت‏هاي خارج شهر را بخوبي مي‏ديديم و از خوشحالي در پوست خود نمي‏گنجيديم. من نيز در افكار خودسير مي‏كردم و عالمي ملكوتي داشتم…
ناگهان از طرف راست، زير كرخه و در شمال‏شرقي سوسنگرد، گردوغباري بلند شد، و از ميان گردوغبار، هيكل آهنين تانك‏ها و زره‏پوش‏هاي زيادي نمايان گرديد. اين تانك‏ها از ميان گردوخاك بيرون مي‏آمدند و درست به سمت ما حركت مي‏كردند. به يكي از جوانان گفتم كه پيش برود و اولين تانك را شكار كند. او مقداري پيش رفت، بر زمين دراز كشيد، و از فاصله 200متري اولين گلوله را به سوي اولين تانك پرتاب كرد. گلوله بر زمين كمانه كرد و بلند شد و به گوشه جلويي زنجير تانك اصابت كرد و يكباره سرنشينان آن، و يكي دو تانك پهلويي، پياده شدند و پا به فرار گذاشتند. اما تانك‏هاي ديگر ايستادند. گويا فرمانده آنها دستوري صادر مي‏كرد، مشاهده كرديم كه تانكي از ميان آنها خارج شد و بسرعت به سوي مشرق حركت كرد. من فوراً فهميدم كه مي‏خواهد ما را دور زده و محاصره كند و رابطه ما را با دوستانمان در ابوحميظه قطع، و همه را درو نمايد… به يكي از جوانان گفتم كه خود را به آن تانك برساند، و به هر قيمتي شده است آن را بزند… جوان ما پيش دويد و بر زمين دراز كشيد و از فاصله 300متري شليك كرد؛ ولي متأسفانه موشك بهآن تانك اصابت نكرد. تانك بر روي جاده آسفالته سوسنگرد بالا آمد و به سوي ما نشانه‏گيري كرد. جوان ديگري بر روي جاده سوسنگرد دراز كشيد و به سوي تانك شليك كرد، متأسفانه آن هم به خطا رفت. عجيب و غيرمنتظره و وحشتناك آنكه ديگر آر.پي.جي نداشتيم، دشمن نيز فهميد كه سلاح ضدتانك ما تمام شده و بطوركلي فلج هستيم.
لحظات مخوف و دردناكي بود، ولي يكباره متوجه شدم كه جوانان ما مشت‏ها را گره كرده و با فرياد الله‏اكبر به سوي تانك روي جاده حمله كرده‏اند، مات و مبهوت شدم كه چگونه مي‏توان با شعار الله‏اكبر بر تانك غلبه كرد. بر خود مي‏لرزيدم كه هم‏اكنون دشمن همه دوستانم را با يك رگبار درو مي‏كند؛ اما در ميان بهت و حيرت، يكباره ديدم كه تانك چرخيد و به سمت جنوب گريخت و جوانان ما جوشان وخروشان با فرياد «الله‏اكبر»ي كه لحظه به لحظه رساتر مي‏شد آن را تعقيب مي‏كنند…
من نيز به دنبال جوانان به راه افتادم و به آنها دستور دادم كه به راه خود، به سمت شرق ادامه دهند تا از محاصره دشمن نجات يابند… اما يكباره متوجه شدم كه تانك‏هاي دشمن در فاصله 150متري در خطوط مستقيم و هماهنگ به جلو مي‏آيند، و پشت سر آنها نيز سربازان مسلسل به دست، هر جنبنده‏اي را درو مي‏كنند. در يك ديد كوتاه توانستم حدود 50 تانك و نفربر را با حدود چندصدنفر پياده برآورد كنم. آنها با نظم و ترتيب خاصّي پيش مي‏آمدند، تا همه ما را در چنگال محاصره خود درو كنند.
براي يك لحظه احساس كردم كه اگر چنگال محاصره آنها دوستان ما را در بربگيرد، همه شهيد خواهند شد. يكباره فكري به نظرم رسيد كه جنبه انتحاري داشت، ولي سلامت دوستانم را كم و بيش تضمين مي‏كرد. فوراً تصميم سخت گرفتم و راه خود را 180درجه كج كردم و بسرعت به سوي سوسنگرد به حركت درآمدم، اكبر چهره‏قاني نيز با من همراه شد. پس از چند لحظه، اسدلله عسكري نيز به ما ملحق گرديد. ما سه نفر شتابان به سوي سوسنگرد مي‏تاختيم، و دوستان ما همچنان به سوي شرق مي‏رفتند.
دشمن، ما سه نفر را مي‏ديد كه در مقابل آنها به سوي سوسنگرد مي‏رويم و مواظب آنها هستيم در نتيجه اينكار همه توجه دشمن به ما جلب شد، آنها دوستان ديگر ما را رها كرده و هدف هجوم خود به سوي ما سه نفر قرار دادند، و اين همان چيزي بود كه من نيّت كرده بودم، و احساس سبكي مي‏كردم كه خطر از دوستان ما گذشته است. البته دشمن فكر نمي‏كرد كه ما فقط سه نفريم، بلكه تصور مي‏كرد كه عده زيادي هستند كه فقط سه نفر آنها را ديده است. ما از درون يكي از مجاري آب، خود را از شمال جاده به طرف جنوب جاده سوسنگرد رسانديم. همچنان به راه خود به سوي سوسنگرد ادامه داديم. اگبر گاه‏گاهي سرك مي‏كشيد و مي‏گفت: «دشمن به صدمتري يا پنجاه متري ما رسيده است.» خط اول دشمن به استعداد 50 تانك و نفربر، و پشت سر آنها نيروهاي ويژه با لباس مخصوص خود، مسلسل به دست پيش مي‏آمدند. پشت سر آنها، خط دوم و سوم نيز وجود داشت كه شامل توپخانه و ضدهوايي و كاميون‏ها و غيره بود….
فاصله آنها كمتر و كمتر شد تا به نزديكي جاده آسفالته سوسنگرد رسيدند. من در اين لحظات به دنبال محل مناسبي براي سنگر مي‏گشتم كه در پشت آن كمين كنم. اكبر پيشنهاد كرد كه در داخل يكي از مجاري آب زير جاده سنگر بگيريم، من نپذيرفتم، زيرا دشمن با پرتاب يك نارنجك و يا يك گلوله توپ تانك به داخل تونل همه ما را نابود مي‏كرد. ديگر فرصتي نبود، دشمن درست به پشت جاده رسيده بود، من هم اجباراً پشت يك برجستگي كوچك خاك كه حدود 50سانتيمتر ارتفاع داشت سنگر گرفتم. اكبر در طرف چپ، و عسكري در طرف راست من بر زمين درازكش خوابيدند. اكبر مطمئن بود كه هر سه ما شهيد مي‏شويم. فرصت سخن گفتن هم نبود، فقط شنيدم كه اكبر زير لب مي‏گفت: «آنقدر از دشمن مي‏كشم تا شهيد شوم.» خود را بر روي زمين جابجا مي‏كرديم و مسلسل خود را آماده تيراندازي مي‏نموديم كه يكباره چهار تانك و زره‏پوش بر روي جاده سوسنگرد بالا آمدند و همه دشت جنوب زير رگبار گلوله آنها قرار گرفت. كماندوهاي عراقي نيز بالا آمدند و فوراً به طرف ما سرازير شدند و درگيري شديدي بين ما و كماندوهاي عراقي آغاز گرديد. در چند لحظه از سه طرف محاصره شديم. سرتاسر جاده آسفالته كه چند متر از زمين ارتفاع داشت، توسط دشمن پوشييده شده بود. آنها با ما فقط حدود شش يا هفت متر فاصله داشتند. در دو طرف چپ و راست ما نيز، به فاصله حدو ده متري، كماندوهاي عراقي سنگر گرفتند و شروع به تيراندازي كردند، و خطرناك‏تر آن كه، از حد برجستگي آن تپه خاك 50سانتيمتري نيز گذشتند و از پشت، بدون حفاظ، بر ما مسلط شدند. فكر مي‏كنم كه در همان لحظات اول، اكبر عزيز، توسط همان گروه دست چپي، از فاصله نزديك به شهادت رسيد. گلوله‏اي بر كلاخودش نشست و از آن خارج شد. من مي‏چرخيدم و به چپ و راست تيراندازي مي‏كردم و از نزديك شدن آنها ممانعت مي‏نمودم. احساس كردم كه وضع خيلي وخيم است. در زمين هموار، و از دو طرف، توسط گروهي كثير محاصره شده‏ام، و ادامه نبرد در آن محل به صلاح نيست. با يك حركت سريع خود را به طرف ديگر برجستيگ خاك پرتاب كردم. اين برجستگي را سنگر نموده و عراقي‏هاي دو طرف را به گلوله بستم و آنها شروع عقب‏نشيني كردند. در همين لحظات، گويا الهامي به من شد. به تانك‏هايي كه پشت سر من، روي جاده ايستاده بودند نظر انداختم. متوجه شدم كه يكي از آنها به سوي من هدف‏گيري مي‏كند. يكباره با يك ضربت خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم، كه ناگهان، توپي يا موشكي درست بر جاي سابق من به پهلوي خاك نشست و آتش و انفجاري شديد به وجود آورد كه تا حدود ده متر به آسمان شعله كشيد، و يك تكه آهن داغ و سنگين آن به پاي چپم اصابت كرد و خون فوران نمود. فوراً به سوي برج‏هاي تانك‏ها و نفربرها يك رگبار گلوله گشودم، و با كمال تعجب مشاده كردم كه هر چهار تانك يا نفربر، به پشت جاده مي‏خزيدند، و به عبارت ديگر، گريختند. فوراً متوجه دشمنان ديگر شدم و در چپ و راست به نبرد پرداختم، و در اين ضمن چندين بار اجباراً به طرف ديگر برجستگي خاك رفتم، ولي مجدداً به علت ورود تانك‏هاي جديد به معركه و حضور آنها بر بالاي جاده آسفالته، مجبور شدم كه به جاي اول خود بازگردم. هنگامي كه با گروهي از عراقي‏ها در سمت راست مي‏جنگيدم، يكباره متوجه گروه سمت چپ شدم و ديدم كه آنها به فاصله نزديكي رسيده‏اند و به سوي من نشانه مي‏روند. همان زمان كه رگبار گلوله خود را بر روي آنها مي‏ريختم، گلوله‏اي به پاي چپم اصابت كرد، از پائين ران داخل و از بالاي آن خارج شد و شلوارم گلگون گرديد. فوراً خود را به طرف ديگر خاك پرتاب كردم و با دو رگبار چپ و راست، هر دو گروه را به عقب راندم. نبرد من به حدنهايت خود رسيده بود، رگبار گلوله بر همه اطرافم مي‏باريد و من بسرعت مي‏غلتيدم و مي‏خزيدم و از نقطه‏اي به نقطه ديگر خود را پرتاب مي‏كردم و هر جنبنده‏اي رابا يك رگبار بر خاك مي‏انداختم.
منبع:سایت شهید چمران




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما