نویسنده: ناصر فکوهی
واپسماندگی فرهنگی
آنچه واپسماندگی فرهنگی نامیده میشود و گاه در اصطلاحی رایجتر ولی غیر علمیتر «عقبماندگی» فرهنگی نامیده میشود، امروزه در هیچ یک از این دو واژه مورد تأیید فرهنگشناسان نیست. نخست تلاش کنیم این دو واژه را تعریف کنیم؛ اصطلاح واپسماندگی فرهنگی یا شکاف فرهنگی (1) (فکوهی، 1391: 135-134) را عموماً به عنوان نبود انتقال یا رشد بخش غیر مادی فرهنگ نسبت به بخش مادی فرهنگ میان دو جامعه و یا درون یک جامعه تعریف میکنند؛ برای مثال اغلب کشورهای در حال توسعه، توانستهاند به دلایل اقتصادی و فناورانه و سیاسی، گروه بزرگی از دستاوردهای فرهنگی در این زمینهها مثلاً دستگاهها، نهادها و غیره را در خود وارد کنند یا رشد دهند، ولی فرهنگ غیر مادی مورد نیاز برای استفاده از این دستگاهها و نهادها و غیره به آنها منتقل نشده یا رشد نکرده است و حاصل کار موقعیتهای بیمارگونه یا آسیبزا است؛ برای مثال آنچه امروز در سیستم حمل و نقل موتوریزه خود با آلودگی و آثار مخرب تصادفهای رانندگی مشاهده میکنیم که حاصل وجود نداشتن فرهنگ غیر مادی در یک انتقال مادی (وسیله نقلیه) است. مفهوم دیگر «عقبماندگی فرهنگی» از مفهوم نخست نیز بیشتر زیر سؤال رفته است؛ زیرا این مفهوم دقیقاً الگوی قابل استنادی را به عنوان الگوی واحد «پیشرفت» در نظر گرفته است و بر اساس میزان فاصلهای که با آن دارد، دست به قضاوتی ارزشی میزند.میان این دو مفهوم البته تفاوتی اساسی وجود دارد. در مورد نخست سوای اینکه ما چه نظری درباره توسعهیافتگی و شیوههای آن در حوزههای مختلف داشته باشیم. شکاف فرهنگی، یک واقعیت انکارناپذیر است. جهانی شدن اقتصادی که پایههای فکری آن از رنسانس ریخته شد و همانگونه که فرنان برودل (1372) در اثر پر ارزش خود درباره تاریخ سرمایهداری نشان میدهد، در طول قریب به 5 قرن به اجرا در آمد، اصل و اساس را بر انتقال فرهنگ مادی قرار داده بود و تا نیم قرن پیش هنوز تصور عام و به ویژه فنسالاران بر آن بود که انتقال مکانیکی فرهنگی مادی به خود خود، فرهنگ غیر مادی معادل و متناسب با خود را به وجود میآورد. به عبارت دیگر زمانی که ماشینها وارد شوند، دیر یا زود مردم هر جامعهای فرهنگ رانندگی را به دست میآورند. تجربه نشان داد که چنین نیست و برای این کار نیاز به برنامهریزیهای گسترده فرهنگی وجود دارد و گر نه ما مستقیم به سوی فاجعه حرکت خواهیم کرد. به همین دلیل نیز هست که شاهد گسترش اهمیت و مورد توجه واقع شدن هر چه بیشتر فرهنگ در نیم قرن اخیر هستیم؛ زیرا برنامههای صرفاً مبتنی بر رشد و توسعه با اتکا بر فناوری و سیاستگذاریهای مادی با شکست تقریباً مطلق رو به رو شدهاند. امروزه نیز در این حوزه باید گفت که در برابر یک نظام جهانی تعمیم یافته، دیگر نمیتوان انتظار هیچ گونه بازگشتی را داشت و چنین امری نه ممکن است و نه مطلوب و بیشک باید دست به سیاستگذاری فرهنگی زد؛ ولی در عین حال باید دقت داشت که این سیاست گذاری نمیتواند با سرعتی که ما اراده میکنیم محیط و کنشگران اجتماعی را تغییر دهد. فرهنگ مادی میتواند به سرعت تغییر کند ولی تغییر فرهنگ غیر مادی به دلیل ضرورتی که برای درونی شدن آن وجود دارد، نیاز به زمانهایی معمولاً طولانی دارد. افزون بر این، تغییر مادی میتواند از قالبهای یکسان یا بسیار شبیه به هم در تغییر استفاده کند در حالی که فرهنگ غیر مادی بنا بر ذات تفسیرپذیر خود، همواره سبب میشود قالبها خود به شدت متغیر باشند و نیاز به انطباق یافتن با دیگر سیستمهای فرهنگی داشته باشند.
در باره «عقبماندگی فرهنگی» بسیار بحث شده است و بنابراین باید کوتاهتر به آن اشاره کنیم. این بحث در واقع به زمانی بر میگردد که ایدئولوژی و رویکرد تطورگرایانه مبنی بر وجود قانون تک خطی رشد جوامع حاکم بود و در استعمار اروپایی و حتی در فرهنگشناسی غالب بود. امروزه دیگر تقریباً هیچ کس چنین چیزی را نمیپذیرد؛ در عین حال که فرهنگشناسان معتقدند به دلیل گسترش فرایند جهانی شدن و تعمیم یافته بسیاری از ساختارهای اروپایی در جهان به صورتی غیر قابل بازگشت امکان صرف نظر کردن و نداشتن مؤلفههای جهان شمول اخلاقی، انسانی و غیره وجود ندارد و باید به چنین اصولی برای کل بشریت دست یافت.
با وجود این، نباید تصور کرد که بحث درباره تغییر فرهنگی و چگونگی آن بحث تازهای است. در دهه 1950، در جدلی که ماکسیم رودنسون، (2) جامعهشناس و مورخ معروف را در برابر کلود لوی استروس قرار داده بود و استروس در کتاب خود انسانشناسی ساختاری، به تفصیل به آن میپردازد (لوی استراوس، 1958: 369- 364)، انسانشناس فرانسوی تأکید بسیاری بر آن دارد که تلاش برای ایجاد تغییر در جوامع دیگر (به نسبت جامعه خود پژوهشگر) میتواند به بهای تخریب آن جوامع تمام شود. استروس معتقد بود که پژوهشگر تنها حق دارد مشارکتی فعال در تغییر جامعه خود داشته باشد و نباید اصولاً این تغییر را بدون قید و شرط به جوامع دیگر تحمیل کند.البته در آن زمان هنوز نه بحث جهانی شدن به شکل کنونی مطرح بود و نه ابعاد آن کاملاً شناخته شده بود.
امروز بر عکس ما میدانیم که راه رفته شده قابل بازگشت نیست؛ ولی امکان اصلاح و تغییر نسبی این راه همواره وجود دارد؛ بنابر این در پاسخ پرسشی که در ابتدای این یادداشت به آن اشاره شد باید گفت که به جای تلاش برای از میان برداشتن «فاصله» یا «عقبماندگی» باید درباره این مفاهیم و دلایل به وجود آمدنشان و همچنین دلایل درونی شدنشان در منطق زبانشناختی و شناختی جوامعی که آنها را از بیرون به عاریت گرفتهاند، باید به تأمل و تفکر نشست. افسوس خوردن به حال خود و تصور خیالپردازانه اینکه میتوان تغییرات را باز هم با گروهی از سازوکارهای مادی از جمله در حوزههای نهادینه یکشبه حل کرد تنها سرابهای خطرناکی هستند که بارها و بارها نتایج خطرناک خود را نشان دادهاند. این همان رادیکالیسم ارادهگرایانهای است که ما همواره بر پرهیز از آن تأکید کردهایم. زمانی که در شوروی پیشین یا در چین سوسیالیستی تلاش کردند این «عقبماندگی» را به حساب خودشان با آرمانهای «مترقی» سوسیالیستی جبران کنند و کشورهای غربی را پشت سر بگذارند، نتیجه کار، میلیونها قربانی و فرورفتن جزئی یا کلی این کشورها در موقعیتهایی شکننده بود. امروز شوروی پیشین دست و پا میزند تا آیندهای خارج از رشتههای بیپایان مافیاهای بیشمار برای خود تصور کند و بیست سال پس از سقوط رژیم گذشته، هنوز بسیاری از موقعیتها و شرایط جامعه به دوران قبلی شباهت دارد و چین نیز با وجود موفقیتهای صنعتیاش، این موفقیتها را مدیون حفظ یک سیستم استبدادی و بیرحمانه حزب واحد و غیر دمکراتیک و نگه داشتن بخش بزرگ کشور خود در فقر و بیسوادی و بیفرهنگی است تا تنها بخش کوچکی از آن را به «کارخانه جهان» در شرایطی شبیه به بدترین نوع سرمایهداری قرن نوزدهم تبدیل کند. این دو مثال برای ما باید دارای ارزش بالایی باشند که نشان دهند تعجیل و ارادهگرایی چه در قالبهای انقلابیگرایانه و چه در قالبهای برنامهریزیهای شتابزده میتوانند به چه فجایعی منجر شوند.
پینوشتها:
1. cultural lag.
2. Maxime Rodinson.
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.