نویسنده: ناصر فکوهی
اسطوره برابری
انسانها، ذاتاً و خارج از اراده خود از لحاظ بیولوژیک با یکدیگر نابرابرند، ولی فرهنگ میتواند با سازوکارهای بیشمار خود، از جمله با دخالتهای بیولوژیک و ابزاری خود، این نابرابریها را تشدید یا کاهش دهد؛ بنابراین «برابری» یک بر ساخته اجتماعی - فرهنگی است که ممکن است باز نمود بیولوژیک داشته باشد. با وجود این، انسان در طول حیات دراز مدت خود از این بر ساخته یک اسطوره به ظاهر طبیعی به نام «برابری» ساخته است. پیر بوردیو از نخستین نظریهپردازانی بود که درتداوم یک بازنگری عمومی در نظریه جامعهشناسی مارکسی و با فراتر رفتن از موقعیت اقتصادی به مثابه منشأ نابرابری و با گذار از اندیشه ایتالیا، فرانسه و آلمان، مفهوم «سرمایه» را در معنایی کاملاً جدید مطرح کرد و در آن برخورداری از «دارایی»هایی چون «روابط اجتماعی» و «دانش» و حتی «اعتبار کاریزمایی» را اشکال جدیدی تلقی کرد که «قابل مبادله» و «قابل تبدیل» به سرمایههای اقتصادی هستند. این امر که با تحلیل میدانی موقعیت دانشگاهی فرانسه در آثار بوردیو و به ویژه در انسان دانشگاهی انجام شده است، نشان میداد که در حوزه فرهنگ برخورداری از مدارک تحصیلی و یا هر گونه دیگری از دانش رسمیت یافته است و حتی، راهی غیر رسمی را برای مبادله سرمایه فرهنگی با دیگر اشکال سرمایه فراهم میکند و همین امر نیز تا اندازه زیادی نشان میدهد که چرا افراد در پی این گونه سرمایه به ویژه از نوع رسمی آن یعنی مدارک دانشگاهی هستند.نمیتوان شک کرد که برخورداری از سرمایه فرهنگی از هر نوع آن، در ردهبندی اجتماعی افراد و سلسله مراتبی شدن جامعه بیتأثیر باشد؛ ولی نخست اندکی درباره مفهوم «سلسله مراتب» بیندیشیم. لویی دومون، (1) اندیشمندی بود که با کتاب انسان سلسله مراتبی خود (دومون، 1966) در دوره جدید، تأملی ژرفاندیشانه را درباره نظام کاستی و اشکال جدید آن در قالبهای «طبقاتی» و غیره در نظم اجتماعی آغاز کرد. از آن پس تا امروز، آرمانهای اتوپیاپی از عصر کلاسیک افلاطونی تا دوره مدرن، از «مدینه فاضله» تا «جامعه بیطبقه»، از «دولت رفاه» تا «جامعه علم محور» و همه نمونههای ترکیبی آنها، همگی محدودیتهای نظری خود و اتکایشان بر مفهومی اسطورهای چون «برابری مطلق» را نشان دادهاند.
تجربه تاریخی و به ویژه تجربه قرن بیستمی نشان میدهد که آرمان «برابری مطلق» که انقلابیون وعده آن را پس از گذار از یک انقلاب (یعنی دورانی از خشونت مطلق) و دیکتاتوری پرولتری از یک سو و یا نظام دمکراتیک و انضباط و نابرابریهای مرگبارش از سوی دیگر میدادند تا به «آیندههای درخشان» دسترسی یافته شود، هرگز محقق نشدند و اگر برج دروغین آرمان شهر سوسیالیستی در یک سوی جهان با نخستین بحرانهای جدی اقتصادی - سیاسی فرو ریخت؛ قلعه به ظاهر مستحکم لیبرالی نیز که سراسر جهان را درون فقر و نیستی و دیکتاتوری وفشار و بیرحمی فرو برد تا خود در آرامش باشد، هر روز شاهد تنگ شدن قلعه و فشار بیشتر از درون و برون برای یک فروپاشی دیگر است که این بار میتواند کل جهان را نیز همراه با خود به درون نیستی و بحران فرو کشد.
بنا بر آنچه گفتیم، دست کم از چند دهه پیش، تفکر دیگری آغاز شده است که لزوماً سلسله مراتب و نابرابری را منفی نمیداند، بلکه قائل به پذیرش «تفاوت»ها و مدیریت آنها، نه به صورت ارادهگرایانه و انقلابی کمونیستی یا به شیوه لیبرالی یا نولیبرالی یعنی تقسیم مسئله به «غنی» و «فقیر» و «خانگی» و «جهان سومی» و در قالبی از پیچیدگی اجتماعی و جهانی است. اینکه نه انسانها با یکدیگر کاملاً یکسانند، نه فرهنگها و نه جوامع مختلف و این میتواند شروع به کنشی اجتماعی - سیاسی - فرهنگی در سطح جهان باشد، نه برای از میان بردن تفاوت و سلسله مراتب ناگزیر ناشی از آن، بلکه به معنی مدیریت و توزیع «انسانی» و عادلانه (در معنای فرهنگی) این نابرابریها برای رساندن آن به حداقل ممکن و به عبارت دیگر تبدیل تدریجی معنایی - شکلی«سلسله مراتب» به «تنوع درونی و سازمان یافته» انسانها و جوامع انسانی.
در اینجاست که سهم سرمایه فرهنگی و اجتماعی، جایگزینی هر چه بیشتر آنها در مکانی که پیش از این صرفاً و یا عمدتاً در حوزه سرمایه اقتصادی محدود میشد، امری اساسی به حساب میآید. باور اسطورهای به قدرت مطلق سرمایه اقتصادی، امروز جهان را به بحرانی مرگبار کشانده است به گونهای که بسیاری از خود میپرسند که آیا گونه انسانی تا به جایی پیش نرفته که دیگر راهی برای بازگشت خود باقی نگذاشته باشد؟ به نظر ما این راه هنوز هر چند به سختی، ولی وجود دارد و این راه از خلال سرمایهگذاری گسترده فرهنگی و اجتماعی میگذارد. بیشک مردمانی که سطح سرمایههای فرهنگی یعنی تواناییهایشان به اندیشیدن و گسترش سطح چشماندازهایشان از یک طرف و سرمایه اجتماعی یعنی مشارکتشان در شبکه هر چه بزرگتری از انسانهای مرتبط با یکدیگر از خلال روابط فیزیکی و مجازی، هر روز بیشتر و بیشتر شود، اجازه نخواهند داد که سرنوشت آنها به مثابه میلیونها انسان، در چهار چوبهای محدود کسانی باقی بماند که سرمایه اقتصادی را تنها معیار همه ارزشها تلقی میکنند. البته روشن است که در این سخن نباید و نمیتوان گفتمان جنگ زرگری نوعی سوسیالیسم یا مارکسیسم کلاسیک با سرمایهداری را دید؛ زیرا اندیشههای رسمی سوسیالیسیتی و مارکسیستی جز به رژیمهای سرمایهداری از نوع جدیدی منجر نشدند، ولی این امر چیزی از مسئولیت رژیمهای لیبرالی و نولیبرالی که انسانها را از انتهای قرن بیستم تا امروز در ورطه مرگی زودرس قرار دادهاند، کم نکرده است و آنها نیز نمیتوانند خود را به مثابه بدیلی قابلی اعتنا، جز اغلب برای گروهی از «روشنفکران» وامانده جهان سومی، مطرح کنند.
اندیشه بدیل، اندیشهای بیشک اتوپیایی و به همین اندازه خیالین است که تضمینی برای اجرای آن وجود ندارد، ولی کمترین فضیلت این اندیشه در آن است که میتواند خود را از بندهای دروغین بدیلهای از کار افتاده گذشته (مانند سوسیالیسم دولتی و لیبرالیسم بازار) یا بندهای دروغین کنونی (انواع و اقسام بنیادگراییها و جماعتگراییهای قومی، ملی و غیره) رها کنند و از طریق یک دیدگاه نظاممند انتقادی اجازه ندهد که نه به وسیله دیگران دستکاری و افسون شود و نه البته به وسیله گفتمان خویش.
پینوشتها:
1. Louis Dumont.
منبع مقاله :فکوهی، ناصر، (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.