نویسنده: ناصر فکوهی
زیستن به مثابه فرهنگ
تجربه بیولوژیک را باید شکل خاصی از رابطه انسان با جهان تلقی کرد که در آن کنشگر یا گروه اجتماعی از طریق دستگاه حسی خود (حسهای پنجگانه)، از طریق سیستم بیولوژیک (ریتسولانی، زینیگالیا، 1389) و از جمله سیستم شناختی خود (مغز) و در نهایت از طریق اندامهای کنشی و ابزارهای نمادین خود، به ویژه زبان، با جهان بیرونی در تماس قرار میگیرد، بر آن تأثیر میگذارد و از آن تأثیر میپذیرد؛ تأثیرپذیریهایی که میتوانند شکل بیماری، شوکهای کالبدی، حافظهپذیری و انباشت تجربههای طبیعی، عواطف، احساسات و غیره داشته باشند (لوبروتون، 2004). از همین بحث ابتدایی مشخص میشود که تجربه بیولوژیک را به دلیل سخنور بودن انسان و ابزارساز بودن او نمیتوان به طور کامل از تجربه بیولوژیک به مثابه یک موجود زنده زیستی جدا کرد. با وجود این، میتوان در تجربه زیستی نوعی پررنگتر شدن گروهی از حسها و احساسات و انباشتهای ناشی از آنها را دید، پدیدههایی چون درد، ترس، شادی، هیجان، اضطراب، بیماری و غیره.پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که این گونه از تجربهها که به دلیل انباشت و پردازش شدنشان درون سیستم شناختی، به هر رو به بخشی فرهنگی از تجربه زیستی عمومی ما تبدیل میشوند و رابطهای چرخهای با بیولوژی برقرار میکنند، تا چه حد قابل تعریف به مثابه سرمایه فرهنگی هستند؛ در پاسخ به این پرسش از هر چیز میتوانیم به مفهوم انتساب در فرهنگ تأکید کنیم. هر انسانی از لحظه تولد خویش درون یک سیستم فرهنگی به دنیا میآید که مشخصات خود را به صورت گسترده و از راههای بیشماری به او منتقل میکند و در او ساختارهای ذهنی و کنشی لازم و بالقوهای را ایجاد میکند که سپس میتوانند در فرایندهای آموزشی که ما به آنها نام «اکتساب» را میدهیم، به اشکال بالفعل تبدیل شوند. گذار از آن موقعیت بالقوه به این موقعیت بالفعل، البته خود نیازمند بحثی طولانی است و در اینجا صرفاً باید بر این نکته تأکید کنیم که تقریباً هیچ فرایند خودکاری در این زمینه وجود ندارد. موقعیتهای انتسابی به صورتهای مختلف به فعل در میآیند و میزان درونی شدن و شدت این درونی شدن (اگر اصولاً درونی شدن اتفاق بیفتد) میتواند به تعداد کنشگران متفاوت باشد.
ولی اگر موضوع انتساب را موقتاً و در پاسخ کنونی کنار بگذاریم، میتوانیم به گروهی از انباشتهای بیولوژیک اشاره کنیم که در حد بسیار بیشتری در قالب بیولوژیک قابل تعریف هستند و در بالا به آنها اشاره کردیم. این گونه انباشتها به باور ما میتوانند به مثابه سرمایه فرهنگی نیز به حساب بیایند و وارد عمل مبادله سرمایهای شوند و در اغلب موارد نیز چنین میکنند. بیاییم به عنوان مثال تجربه درد و تجربه ترس را در نظر بگیریم.
در درد و در ترس ما با موقعیتهای بیولوژیکی سروکار داریم که کاملاً از لحاظ کالبدی و حتی عصبی و هورمونی قابل توضیح هستند؛ ولی نخست آنکه کمیّت و کیفیت این انباشتها بنا بر فرهنگهای گوناگون، دورههای مختلف زمانی و موقعیتهایی که کنشگران فردی یا گروهی در آنان قرار گرفتهاند به شدت متفاوتند و بنابراین میزان کنترل کنشگر اجتماعی بر آنها بر اساس این مؤلفهها تغییر میکند؛ دوم اینکه به دلیل تفاوت اولیه یعنی قالب فرهنگی بروز تجربه بیولوژیک، شکل انباشت نیز تفاوت مییابد و به ویژه شکل بروز بعدی آن در وی متفاوت میشود.
در حوزه علوم انسانی، نخستین بار فروید بود که با مطرح کردن روانکاوی به مثابه شاخه جدیدی از علم پزشکی و ایجاد ارتباط میان کالبد بیولوژیک در رشد آن از کودکی تا بزرگسالی و کالبد فرهنگی، از رابطهای مستقیم میان این دو گونه تجربه سخن گفت. بعدها، روانشناسان دیگری مانند ویلهلم رایش (روانشناسی اجتماعی فاشیسم)، فیلسوفانی چون هربرت مارکوزه (اروس و تمدن) (نیکلا، 1970) و هانا آرنت (در باره توتالیتاریسم) (بردشا، 1380) و جامعهشناسانی چون رالف دارندورف (انسان اجتماعی) (دارندورف، 1377) در ادامه این بحث تلاش کردند برخی از حادترین و دردناکترین تجربههای تاریخی جوامع انسانی مانند شکلگیری جامعه سرمایهداری صنعتی و یا فاشیسم را تحلیل کنند. هر چند توضیح و تحلیل آنها امروز کاملاً قانع کننده نمینماید و به نظر میرسد از تعداد بیشماری از ابعاد در این تحلیل غافل ماندهاند؛ زیرا طبعاً دادههای گوناگون ما را در حوزههایی چون زیستشناسی، ژنتیک، رفتارشناسی جانوری، روانشناسی و جامعهشناسی و انسانشناسی در اختیار نداشتند، ولی باید اذعان کرد که به وجود آمدن همین رابطه نخستین، یعنی قابلیت صرفاً مفروض ایجاد رابطه میان کالبد فردی و زیستشناختی فرد و کالبد مفروض اجتماعی او، قدمی بسیار بزرگ در شناخت موقعیتهای انسانی و اجتماعی به شمار میرود.
امروز، ما اغلب در موقعیتهایی قرار میگیریم که گفتمان پزشکی، گفتمان بدن و گفتمان عاملیت کالبد کنشگر اجتماعی، موضوع مناقشه و رقابت میان سیستمهای هژمونیک بیشماری هستند که هر یک مایلند از این راه به بیشترین میزان امتیازات دست یابند و در این میان چیزی که هر چه بیشتر به فراموشی سپرده میشود، خود انسان است؛ از این رو شاید مفید باشد که در مقابل این گونه گفتمانها که در آنها انسان به شدت شیئی میشود؛ ولو با رویکردی که خود را کاملاً انسانی مطرح میکند، گفتمان انسانشناختی و فرهنگی را در اصیلترین اشکال و محتواهایش مطرح کنیم، یعنی گفتمانی که در آن موقعیت زیستی انسان، بخشی از سرمایه فرهنگی اوست و باید به همان اندازه به آن ارزش داد و آن را بخشی از وجود وی به شمار آورد. بحث محرمانه بودن مشخصات کالبدی و از جمله پزشکی افراد، باید به همان مورد توجه و دقت ما باشد که بحث محرمانه بودن سرنوشت اجتماعی انسانها. اصولاً این یک چهار چوب هستیشناسانه اساسی است که میزان حق دخالت جامعه در تجربه بیولوژیک و اجتماعی افراد باید به حداقل ممکن محدود شود؛ یعنی به مرزهایی که این تجربه به تمامیت و تجربه زیستی - فرهنگی دیگر افراد جامعه ضربه و زیانی وارد نکند. مسئله به طور ساده آن است که ورود در سیستمهای اجتماعی هر چه بیشتر به صورت یک «حق» در آمده و از شکل یک «وظیفه» خارج شود به صورتی که نتوان فرد را به دلیل ناهماهنگی یا ناخوانیاش با سیستم اجتماعی، مورد سرکوب قرار داد. این امر بدون شک یک رویکرد اتوپیاپی است ولی همانند هر رویکرد اتوپیایی حاصل تجربه خطرناک و دردناکی است که حرکت انسانها در جهت معکوس این رویکرد، برای خود آنها و گونههای دیگر به وجود آوردهاند. بیولوژی ما بخشی از فرهنگ ماست و باید به مثابه چنین بخشی از آن در برابر دستکاری شدن و سوء استفادهها حمایت کرد.
منبع مقاله :
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.