تناقض در نظام شوروي

منزلت شوروى در امور جهانى بر قدرت نظامى مبتنى بود، نه بر جاذبه ي عقيدتى. در پايان عهد برژنف، كه اجراي سالم اقتصاد شوروى متوقف شد و نظام سياسى به زحمت افتاد، اتحاد شوروى در صحنه ي بين المللى نفوذى داشت كه نه آن، نه امپراتورى روسيه قبل از آن، هرگز به آن دست نيافته بودند.(1) در آن زمان، سازمانهاي اطلاعاتى امريكايى برآورد مى كردند كه شوروي 15 درصد توليد ناخالص ملى خود را صرف امور نظامى مى کند. بعدا، ادوارد شواردناردزه،
شنبه، 16 خرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تناقض در نظام شوروي
تناقض در نظام شوروي
تناقض در نظام شوروي





منزلت شوروى در امور جهانى بر قدرت نظامى مبتنى بود، نه بر جاذبه ي عقيدتى. در پايان عهد برژنف، كه اجراي سالم اقتصاد شوروى متوقف شد و نظام سياسى به زحمت افتاد، اتحاد شوروى در صحنه ي بين المللى نفوذى داشت كه نه آن، نه امپراتورى روسيه قبل از آن، هرگز به آن دست نيافته بودند.(1)
در آن زمان، سازمانهاي اطلاعاتى امريكايى برآورد مى كردند كه شوروي 15 درصد توليد ناخالص ملى خود را صرف امور نظامى مى کند. بعدا، ادوارد شواردناردزه، وزير خارجه ي گورباچف، كه تصور مى شود در مقامى بود كه بداند، گفت كشور در حدود يك چهارم توليد ناخالص ملى خود را خرج امور نظامى كرده بود. ما رقم دقيق را هرگز نخواهيم دانست، ولى روشن است كه رهبران شوروى نسبت خارق العاده اى از منابع كشور را در بناى قدرت نظامى صرف مى كردند. اگر شواردناردزه درست گفته باشد، بار نسبي وارد بر اقتصاد شوروى پنج برابر عظيمتر از بار وارد بر اقتصاد ايالات متحده بوده است. ولى حتى اين رقم بالا تا حدى گمراه كننده است: در يك اقتصاد كمبود، اكثر منابع مورد نياز فراوان براي مقاصد نهايتا غيرمولد صرف مى شد، و تواناترين و تحصيل كرده ترين افراد براى مجتمع صنعتى نظامى كار مى كردند.
ساده لوحانه است كه فروپاشى تجربه ي شوروى را تماما، يا حتى عمدتا، به سرمايه گذاري سنگين نظامى نسبت دهيم؛ ليكن، به عقل جور در مى آيد كه چنين سياستى يك عامل سهيم در آن رويداد بودده است. سؤال پيش مى آيد كه، اين سرمايه گذاريهاي سنگين براى چه؛ بى ترديد رهبران تهديدهايى را درك مى كردند. درس بحران موشكي كوبا اين بود كه اتحاد شوروى هنوز يك نيروى كروى، نيرويى كه بتواند قدرت خود را بر هر جايى در جهان بيفكند، نبود. درحالى كه روابط با چين به وخامت مى گراييد، رهبران براى امنيت مرز بى نهايت طولانى بين دو كشور نگران مى شدند. رهبران شوروي اقمار اروپاى شرقى را خط اول دفاع از ميهن مى دانستند، و اين منطقه بوضوح نا امن بود. سياستمداران در مسكو مى فهميدند كه رژيمهاي كمونيستى آنجا به حضور ارتش سرخ متكى هستند. معهذا، دست كم در نگاه به پشت سر، واضح است كه تقويت بنيه ي نظامى از نيازهاى ساده ي دفاعى فراتر مى رفت. هر چه بود، برژنف و همكارانش براي مطيع نگاه داشتن لهستانى ها، مجارها، و چك ها به ارتش نيرومند نياز نداشتند، و احتمال فراوان داشت كه ايالات متحده را هم مى شد با زرادخانه ي هسته اى شوروى باز داشت.
بايد به دنبال تبيينات روان شناختى بگرديم. رهبران شوروى نا ايمن بودند. انسان به آسانى مى تواند اين را در ميان خطوط بياناتشان بخواند: آنها آرزوى احترام داشتند، و بالاتر از همه مى خواستند امريكاييان با آنها بسان برابر رفتار كنند. واضح است كه دستيابى به اعتبار با تقويت بنيه ي نظامى آسانتر بود تا با ايجاد يك اقتصاد نوين مرتعش كه توانايى اجابت نيازهاى مردم را داشته باشد. در طى دهه هاى نخستين يك منشاء مهم قدرت سياست خارجى شوروى جاذبه ي عقيدتي آن بود؛ ولى در عصر «سوسياليسم واقعى، موجود» سياست خارجى مؤكد را فقط بر قدرت نظامى مى شد استوار ساخت. برژنف و رفقايش ابوالهول نظامى عظيمى بر پا كردند تا اعتبار، احترام، و مشروعيت كسب كنند. اين سياست ناموفق نبود. نه فقط اعضاى پليتبورو از اعتباري كه با رهبري يك ابرقدرت همراه بود بهره مى بردند، بلكه احتمالا بسيارى اگر نگوييم همه ي شهروندان اتحاد شوروى از قدرت نظامي كشورشان رضايت خاطرى احساس مى كردند. برحسب نظامى خالص، برحسب نفوذ در امور جهانى، يك شهروند شورويايي مشروعا مى توانست فكر كند كه جهت تحول به سوى كشور او، و آينده در سمت رژيم او، بود. چنين عقيده اي يك نيروي مشروع ساز مهم بود.
روابط بين دو ابرقدرت براى سياستگزاران شوروى از اهميت بسيار فراوان برخوردار بود. سخنگويان شوروي از سياست همزيستى مسالمت آميز و رفع تشنجات سخن مى گفتند. باري، رفع تشنج از نظر شوروى به اين معنا نبود كه اتحاد شوروى براى توسعه ي نفوذ خود با حمايت از «جنگهاى آزاديبخش ملى» كوشش نمى كند يا از مسائلى كه غرب با آن روبه رو بود، بهره نمى گرفت. در واقع، هوس مقاومت ناپذير بود: جنگ ويتنام در اواخر دهه ي 1960 و اوايل دهه ي 1970، و بعد از آن ماجراى واترگيت، ايالات متحده را داغان كرده بود. هدف شوروى اين بود كه به توسعه ي نفوذ خود ادامه دهد و در عين حال خطر جنگ را كم كند. چنانكه دشمنان تشنج زدايى در غرب هرگز از يادآورى آن باز نماندند، رفع تشنجات به اتحاد شوروي اجازه داد به بزرگترين موفقيت خود در صحنه ي بين المللى دست يابد.
بهبود روابط چين - امريكا نيز سياستگزاران شوروي را به يافتن يك مدوس ويواندي با ايالات متحده مجبور مى كرد، زيرا نگران بودند كه مبادا دو دشمنشان موافقتى به هزينه ي آنها حاصل كنند. براى آنها مهم بود كه نيكسون رئيس جمهوري ايالات متحده و مشاور او در امور خارجى، هنرى كيسينجر، بعد از سفر جالب توجهشان به چين در سال 1971، به اتحاد شوروى نيز سفر مى كردند. ولى شايد مهمترين دليل براي دنبال كردن سياست تشنج زدايى ميل دستيابى به فن آورى و اعتبارات غربى بود. فن آوري غربى هميشه حتى در مراحل اوليه ي صنعتى سازي شوروى عامل مهمى بوده است؛ در عصر گسترش فن آورى، دستيابى به اين فن آوري حياتى بود.
زمان مناسب بود. سياستگزاران غربى، خصوصا نيكسون و كيسينجر، واقعيتهاى امور سياسى را در نظر مى گرفتند: آنها تصور مي کردند كه نظر به اينكه ايدئولوژي كمونيستى يك نيروى بوضوح مصرف شده بود، اتحاد شوروى ديگر موجوديت سياسى اى كه ايدئولوژى بر آن حاكم باشد نبود. آنها آن را بسان يك قدرت توسعه طلب، ولى با وجود اين شركت كننده اى در موازنه ي قدرت جهانى، كشورى در ميان سايرين - در يك كلام، شريك مناسبى براى مذاكره - مى ديدند. بخصوص، نيكسون و كيسينجر اميدوار بودند كمك شوروى را در فيصله دادن به جنگ ويتنام به دست آورند. البته، از نظر غرب منظور از تشنج زدايي كم كردن خطر جنگ، ولى همچنين گره زدن جهان شوروى به اقتصاد غربى و به اين ترتيب تشويق رفتارى خويشتندارانه تر و مسئولانه تر، بود. درست يا غلط، بسيارى در غرب عقيده داشتند كه تركيب اقتصادهاى سبك شوروي در اقتصاد جهانى اهرمى به كشورهاى پيشرفته مى دهد. جالب آنكه، آن دسته از اهل كسب و كار غرب كه در امكان منافع تجارى براى خودشان از اينگونه تماسها مبالغه مى كردند جديترين مشوقين تشنج زدايى بودند.
در سال 1972 مقامات امريكايى و شوروى پيمان محدود كردن سلاحهاى هسته اى (موافقتنامه ي سالت)، كه در واقع به موازنه ي موجود سلاحهاي هسته اى مشروعيت مى بخشيد، را امضا كردند. تقريبا بلافاصله دو طرف براى سالت 2، پيمانى كه به كاهش بالفعل تعداد سلاحها منتج مى شد، وارد مذاكره شدند. اتحاد شوروى همچنين با جديت تمام در تلاش براى منع گسترش هسته اى به ايالات متحده پيوست، زيرا به نفع شوروى بود كه از كسب سلاحهاى هسته اى توسط آلمان و چين ممانعت كند.
در سال 1975 ديپلماتهاى اروپايى و امريكايى به منظور يك «كنفرانس امنيت» اروپا در هلسينكى گرد آمدند. در اين نشست، طرفهاى شركت كننده، سه دسته پيمان امضا كردند؛ نخستين دسته به موضوعات سياسى و ديپلماتيك مى پرداخت. اين بخش بود كه بند معروفى را شامل مى شد كه در آن امضاكنندگان وعده مى دادند به «حقوق بشر،» از جمله آزادى فكر و دين احترام بگذارند. از نظر شوروى، بندى كه واقعا اهميت داشت بندى بود كه در آن شركت كنندگان مرزهاى موجود در اروپا را به عنوان غير قابل نقض به رسميت مى شناختند. مدتهاي مديد بود كه ديپلماسى شوروى براي اين هدف كاركرده بود. اين به معناي شناسايي رسمي مرزهايى بود كه از كنفرانس سال 1945 پتسدام فقط به عنوان موقت ملاحظه مى شدند. در آن زمان، اين به عنوان يك برد بسيار مهم شوروى ملاحظه شد. بارى، مدتها روشن شده بود غرب كوچكترين نيتى براى تغيير اين مرزها ندارد و بنابراين مشكل مى توان اين را بسان يك امتياز بزرگ ديد.
دسته ي دوم موافقتنامه ها به اقتصاد، مبادلات فرهنگى، و روابط بازرگانى مربوط مى شد. بى ترديد اين موافقتنامه ها براى طرف شوروي، كه اميدوار بود اعتبار و دسترسى به فن آوري پيشرفته حاصل كند، بسيار مهمتر بود. در پيمانهاي دسته ي سوم طرف شوروى امتياز مى داد: اين تعهد را پذيرفت كه اجازه دهد خانواده ها يكى شوند و به طور كلى تماسهاى بين المللى بهبود و توسعه يابد. معدود كسانى در آن زمان معتقد بودند كه قدرتهاي خارجى مى توانستند تضمين بدهند كه طرف شوروى به تعهدات خود وفادار مى ماند. با اين وجود، تعهد مبهم به «رعايت حقوق بشر» كه ديپلماتهاى شوروي در هلسينكى پذيرفتند، سلاح نيرومندي در دستان متمردان از آب در آمد، كه به كرات با اشاره به تعهدات آن به موجب پيمان بين المللى اسباب زحمت شدند.
موافقتنامه هاي هلسينكى تفاوت چندانى در صفحه ي شطرنج بين الملل به وجود نياورد. در هر نقطه ي فتنه در جهان اتحاد شوروى و غرب از طرفهاى متقابل حمايت مى كردند؛ جاده تشنج زدايى هموار نبود. اتفاق مى افتاد، چنانكه در اتيوپى و سومالى اتفاق افتاد، كه طرفين متخاصمان در نيمه ي راه مناقشه حاميان خود را بالفعل عوض كنند. در اغلب اين مناقشات، بجز خاور ميانه، دخالت شوروى، در عين حال كه بر حسب منابع پر هزينه بود، آنچنان نبود كه خطر مقابله نظامى با ايالات متحده را در بر داشته باشد. هنگامى كه رزم بالفعل پيش مى آمد، شوروي ترجيح مى داد نايب براى خود تعيين كند؛ متحدان كوبايى آنها واقعا در چند جنگ داخلى در افريقا شركت كردند. ميل ابرقدرت بودن و نفوذ جهان گستر داشتن، ارزان تمام نمى شد. چنانكه قدرتهاي بسيارى قبلا و از آن وقت تاكنون دريافته اند، اين گونه شركت كردنها به ندرت متحدان اصيل حاصل مى كند يا منافع مادي همراه مى آورد. كشورهاي جهان سوم و نهضتهاى درون آنها توانستند دست كم از قدرتهاي بزرگ همان قدر استفاده كنند كه قدرتها از آنها استفاده مى كردند.
خاورميانه فرق مى كرد. اينجا تعهد امريكاييان به كشور اسرائيل به حدي عظيم بود كه حمايت شوروى براي طرف ديگر وضع بسيار خطرناكى ايجاد مى كرد. در سال 1973 رهبران جنگ در مسكو بر سر دوراهى قرارگرفتند: از يك طرف، يك شكست نظامي ديگر كشورهاي عرب، كه به سلاحهاى شوروي مسلح بودند، ممكن بود نفوذ شوروى را در خاورميانه به طور مهلك تضعيف كند؛ ولى از طرف ديگر، پيروزي اعراب موجب دخالت امريكا و خطر مقابله ي شوروى - امريكا مى شد. بعد از پيروزي اوليه ي مصر، كه غيرمنتظره حاصل شد، موج نبرد بسرعت بر گشت و ارتشهاي اسرائيل در پيروزى به پيش حركت كردند. در اين نقطه هدف ديپلماسى شوروى اين بود كه هرچه زودتر ترك مخاصمه منعقد شود.
با اينكه سلاحها و روشهاى تعليماتى شوروى پست تر از آب در آمد، و اتحاد شوروى از بحران با احترام زيادترى در ميان مشتريان عرب خويش بيرون نيامد، با اين وجود مناقشه عواقب مفيدى براى اتحاد شوروى داشت. جهش قيمتهاى نفت به آسمان اقتصادهاى غرب را تضعيف كرد و براى اتحاد شوروى، بزرگترين توليدكننده ي نفت در دنيا، سودمند شد. به علاوه، جنگ 1973 وحدت غرب را تضعيف كرد، زيرا اروپاى غربى مايل نبود از سياست طرفدار اسرائيل امريكا پيروى كند.
جالب اينكه، به دنبال جنگ جهانى دوم، سربازان شوروي در خشم فقط به شهروندان ساير ممالك كمونيستى شليك مى كردند. نويد اينكه در دنيايي از جوامع بى طبقه جنگ غير ممكن مى شد همچون بسيارى پيش بينيهاي ديگر ماركسيست ها آرمان شهرى از آب در آمد. در واقع، سياستگذاران شوروى مسئله اى مشكلتر از اين نداشتند كه با چين كمونيست ستيزه جو چگونه رفتار كنند. چينى ها در مبارزه براى برترى عقيدتى درون اردوگاه كمونيستى به رقابت برخاستند، و كشمكش به اقمار شوروي اجازه داد در ميان دو غول كمونيست به مانور بپردازند. تقبيح سياست شوروي به عنوان تجديد نظر طلب از طرف چين زيانمند بود براى اينكه حقيقت داشت: مدتها بود كه مسكو آرمان انقلاب بين المللى را رها كرده بود.
روابط خصومت آميز ميان دو قدرت بزرگ كمونيستى با روابط امريكا - شوروى فرق داشت. تصور مى شود كه در سياست غرب و خصوصا ايالات متحده چيزهاي زيادى بود كه مردان مقيم كرملين را به حيرت بيندازد، ولى با اين وجود دو طرف يكديگر را نسبتا خوب مى شناختند، و رهبران شوروى واقعا انتظار نداشتند امريكاييان دست به اعمالى بزنند كه عواقب پيش بينى نشده به بار آورد. برعكس، سياست چين در زمان انقلاب فرهنگى مائو روى هم رفته غيرقابل پيش بينى و از نظر شوروي، بسيار خطرناك به نظر مى رسيد. بيان مائو را كه كشور مى تواند از عهده ي قربانى كردن صدها ميليون شهروند خود بر آيد در عهد «انقلاب فرهنگى،» در زمانى كه ميليونها نفر، درحالى كه كتاب كوچك سرخ حاوي كلمات قصار عمدتا بچگانه ي صدر مائو را تكان مى دادند، دست به غارت مى زدند، بلوف نمى شد تلقى كرد. استراتژى شوروي اين بود كه براى چينى ها - و نه فقط با حرف، بلكه با عمل - روشن سازد كه اتحاد شوروى آماده است از مرزها و منافع خود دفاع كند. نتيجه جنگ مرزي گسترده اي شد در طول رودخانه ي آمور براى تصاحب چند جزيره ي بى اهميت. درحالى كه ممكن است اكثريت مردم شوروي نسبت به غرب احساسات متضادى از نفرت و محبت در دل داشتند، نسبت به چين بى ميلي زوال ناپذيري كه سر به نفرت نژادپرستانه مى زد حس مى كردند. خط مشى سختى كه رهبران برضد چين پيش گرفتند، بى ترديد مورد پسند همگانى بود.
بلوك داشت از هم مى پاشيد: يكنواختي خوفناكى كه اتحاد شوروي استالينى برقرار كرده بود بتدريج از بين رفت. جهتى كه اقمار دست نشانده به طور انفرادى اختيار مى كردند به سنت و فرهنگ سياسي گذشته، ولى همچنين به حدوث شخصيتها، بستگى داشت. يوگسلاوى ديگر هرگز دست نشانده نشد؛ آلبانى از اختلاف چين - شوروى بهره برداري كرد و ترجيح داد حامى دوردست داشته باشد؛ چائوشسكو رهبر رومانى، كه با اصلاح طلبى آغازكرده بود، بدترين جبار شد، ولى در سياست خارجى استقلال فزاينده اي از اتحاد شوروى بروز داد؛ دركشورهاى بالكان، فقط بلغارستان بدون عيب و نقص وفادار ماند. بيشترين زحمت را اقمار اروپاى شرقي مركزي براى مسكو ايجاد مى كردند؛ و اينها، هم از نظر اقتصادى و هم استراتريك، مهمتر از همه ملاحظه مى شدند.
«جمهوري دموكراتيك» آلمان، كه آلمان شرقى خوانده مى شد، به طور غافلگيركننده اي خوب عمل كرد. سطح زندگى اى كه به طور معقول بالا بود، توأم با يك دستگاه باكفايت خفقان، ثبات را تضمين مى كرد. مجارها نيز سازش قابل قبولى با رژيم كمونيست يانوش كادار پيدا كردند. مردى كه با كمك تانكهاي شوروي كه انقلاب مجارستان را سركوب كردند به قدرت رسيد به طور حيرت انگيزي توانست هموطنان خود را متقاعد كند كه ليبراليسم با نشان او بهترين چيزى است كه تحت آن شرايط مى توانند به دست بياورند. او بحث و انتقاد عمومى را تا حدى مجاز ساخت و از شعار «آنهايى كه برضد ما نيستند با مايند» استفاده كرد. از همه مهمتر، او به اصلاحاتى در اقتصاد دست زد كه دست كم براى مدتى درجه اي از رفاه ايجاد كرد. در دهه هاي 1960 و 1970، مجارستان قابل زيست ترين كشور در بلوك كمونيست، يا چنانكه در آن زمان گفته مى شد: «مجارستان شادترين سربازخانه در اردوى سوسياليسم بود.»
در عهد برژنف، چكسلواك ها نخستين ملتى بودند كه رژيم كمونيستى را به مبارزه طلبيدند. مى توان استدلال كرد، كشورهاى ديگر منطقه بعد از سال 1945 به تحولات اجتماعى و سياسي سراسرى نياز داشتند و بنابراين تا حدى از انقلاب كمونيستى سود بردند. تا سال 1938، كشوري كه متفقين غربى به آن خيانت كردند، از رژيم مردم سالار آبرومندى برخوردار بود، و اقتصاد پيشرفته اى داشت، به چنين انقلابى نياز نداشت. روشهاى كمونيستي سازماندهي اقتصاد فقط سبب آسيب به آن شده بود.
در اوايل دهه ي 1960 روشن بود كه اقتصاد چك دچار زحمت است و اصلاحات ضرورى را براي رفع كنترلهاى سياسى ايجاب مى كند. باري، آنتنين نوتني نواستالينى بر سر كار بود و هيچ امتيازى نمى داد. مسئله ي مليت نيز عنصر منفجره اى اضافه مى كرد. با اينكه از نظر اقتصادي عضويت در كشور چكسلواكى به نفع اسلواك ها بود، آنها حس مى كردند كه چك هاى ثروتمندتر و تحصيل كرده تر نسبت به آنها تبعيض روا مى دارند.
آنها خوب به ياد مى آوردند كه رهبرى شان، با متهم شدن به «ملى گرايى بورژوايى» در تصفيه هاي دوره ي استالين ضربات بسيار سختى خورده بود. درخواستهاى استالين زدايى، اصلاحات اقتصادى، و خود مختارى بيشتر اسلواكى قويتر از آن از آب در آمد كه نوتنى بتواند در مقابل آن مقاومت كند. چون رهبران شوروي هم به كمك او نيامدند، در ماه دسامبر سال 1967 مجبور شد از رهبري حزب كناره گيرى كند.
الكساندر دوبچك، اسلواكى كه با بركنارى نوتنى دبير اول شد، رهبرى بود در قالب ايمره ناگى و گورباچف - يعنى كمونيست مؤمنى كه اعتقاد داشت كاركردن بهتر درون نظام موجود امكان پذير است. باري، هنگامى كه كار از دست به در رفت او از مقابله با مردم خود امتناع ورزيد. بهار و اوايل تابستان سال 1968 در پراگ دوره ي شور و سرور بود. افراد شجاع بسيار علنى و صادقانه سخن مى گفتند، و موانعى راكه با دو دهه خشونت بر پا شده بود، از سر راه بر مى داشتند. مدتى به نظر مى رسيد كه سوسياليسم فقط وعده اى در آينده ي دور نيست، و قوه ي انسان گرايانه اش بزودي به فعل در مى آيد. شايد، هر چه بود، وعده ي سوسياليسم به طور كلى هم تو خالى نبود. شايد بناي جامعه اى كه آزادى و عدالت اجتماعى را تركيب مى كرد و به اين ترتيب «سوسياليسم با چهره ي انسانى» را مى ساخت امكان پذير بود. اين آخرين شعله ي آتش عقيدتى كمونيستى بود. حوادث درون يك كشور كمونيستى، اگر فقط براى يك لحظه ي تاريخ شناختى، مى توانست اشتياق به وراي مرزهاى اردو بدمد.
چكسلواك ها از تجربه ي مجارها پند گرفته و بى نهايت مواظب بودند كارى كه شوروى را به دخالت تحريك كند، نكنند. به سخن گفتن از «نقش برتر حزب،» به هر معنايى كه در آن شرايط بود، ادامه دادند، و برگرداندن اموال ملى شده را به صاحبانشان هدف نگرفتند. مهمتر از همه، به دنباله روى از شوروي در سياست خارجى ادامه دادند. با اين وجود، در ماه اوت سال 1968، بعد از هشدارهاى مكرر، سربازان شوروي به كشور هجوم بردند و به اين تجربه «سوسياليسم با چهره انسانى» پايان دادند. عمليات نظامى با كفايت كم نظير به اجرا در آمد، و مقاومت اندكى در مقابل اشغالگران بروز كرد. بارى، سياست عمليات نپخته بود. مقامات شوروي تا مدتى نمى توانستند يك كادار چكسلواك، يك رهبر حزبي ارزشمند كه مى توانست مسئوليت دعوت شوروى به دخالت را بپذيرد، پيدا كنند.
اين واقعيت كه مسكو حاضر بود چائوشسكو، مردى كه از يك خط بسيار مستقل تر از دوبچك پيروى مى كرد، را در رومانى تحمل كند، حاكى از اين است كه شوروي از سياست خارجى چندان نگران نبود. ترس آنها، كه شايد كاملا هم موجه بود، اين بود كه نظام كمونيستى در چكسلواكى از هم مى پاشيد، و اين تأثير اجتناب ناپذيرى بر بقيه ي اروپاى شرقى به جا مى گذاشت، و نهايتا ممكن بود روحيه ي اصلاح طلبى به خود اتحاد شوروى هم سرايت كند. با توجه به آنچه دو دهه بعد اتفاق افتاد، اين گونه ترسها را بكلى هم غير واقع بينانه نمى توان دانست. شورويها اين عمل بخصوص بيرحمانه را با «دكترين برژنف» توجيه كردند. سخنگويان شوروى اعلام كردند كه «پيروزى سوسياليسم» برگشت ناپذير است، و بنابراين ساير كشورهاي «سوسياليستى» وظيفه دارند در هر جا كه مورد حمله قرار مى گيرد از آن محافظت كنند. اين تأويل ممكن است بديع بوده باشد، ولى سياست، البته، نبود. نهايتا، تحت رياست گوستاو هوساك (اسلواكى ديگر) چكسلواكى در دهه هاى 1970 و 1980 سركوفته ترين كشور كمونيستى در اروپاي مركزى شد.
در چكسلواكى با سركوب بيرحمانه، در مجارستان با آميزه اى از امتيازات و سركوب، رژيمهاى تحت حمايت شوروى به موازنه دست يافتند. در لهستان، بر عكس، آن تثبيت سازى هرگز به وقوع نپيوست. نتايج ماه اكتبر سال 1956 لهستان ديرپا بود: كليساى نيمه مستقل كاتوليك بر جا ماند، كشاورزى ديگر هرگز اشتراكى سازى نشد، و آزادى مطبوعات و مسافرت به غرب تا حدى مجاز شد. شايد مهمتر از همه، درسى كه كارگران لهستانى از حوادث خارق العاده ي سال 1956 آموختند اين بود كه مى توانستند با انجام تظاهرات دولت را تحت فشار قرار دهند. بزودي معلوم شد كه قهرمان سال 1956، گومولكا، ديدى از لهستان بعد از استالين ندارد. در سال 1970 كه دولت سعى كرد قيمت مواد غذايي را بالا ببرد، مقابله اى با كارگران در خيابانها دولت گومولكا را به كنار رفتن از قدرت مجبور كرد. رژيمى كه امتيازات را نه از سر قدرت، مانند كادار در مجارستان، بلكه از روي ضعف مى داد، ثابت مى كرد حملات كه اضافه شود از عهده ي مقاومت بر نمى آيد.
جانشين گومولكا، ادوارد گيرك، در آغاز موفق شد. از خارج سرمايه جذب كرد، و شيوه ي رفتاري آسانش با لهستاني متوسط بيش از گومولكاي سختگير و ناب طلب جور در مى آمد. ولى بعدا موفقيت به شكست تبديل شد. دولت وامهاى خارجى را عاقلانه خرج نكرد. به جاي سرمايه گذارى در نوين سازي اقتصاد، وامها براي حفظ سطح مصرف هزينه شد، زيرا رژيم نوميدانه مى خواست ثبات را حفظ كند. متعاقب بحران نفتي سال 1973 كه اقتصادهاي غربى به گل نشستند، آن بازارها به روي محصولات لهستانى مسدود شد. نتيجتا، كشور نتوانست وامهاي خود را باز پرداخت كند و به زير بار بدهى خارجى فزاينده سنگينى فرورفت. در سال 1976، كه دولت بار ديگر سعى كرد قيمت هاي مواد غذايى را بالا ببرد، تظاهرات به راه افتاد و دولت مجبور شد عقب بكشد. وضع طنزآميزي بود: يك رژيم كمونيستى جبار از ايجاد تحولات اقتصادي اي كه هر رژيم مردم سالار براحتى مى تواند انجام بدهد ناتوان بود.
نا آراميهايى كه در تابستان سال 1980 آغاز شد در آغاز تكرار الگوي قديم به نظر مى رسيد. ليكن، ظرف مدت كوتاهى مرگبارترين چالش در مقابل نظام شوروي پديد آمد. انقلاب مجارستان براي در هم شكستن ائتلاف ضد شوروى خيلى كوتاه بود: كمونيست ها و ضد كمونيست هاى اصلاح طلب با هم مى جنگيدند. در چكسلواكى در سال 1968 كمونيست هاى اصلاح طلب در صف جلو بودند، و طبقات كارگري كمتر دخالت مى كردند. در لهستان، برعكس، طبقه ي كارگر نيروي محركه بود. كارگران يك اتحاديه كارگرى تشكيل دادند كه آن را به مناسبت، ولى تحريك كننده، «همبستگى» خواندند. اين سازمان بزودي خيلى بيشتر از يك اتحاديه ي كارگرى شد. تمام مملكت، نه براي اصلاح رژيم، بلكه براي منكر شدن آن به طوركلى، متحد شدند. كشور از حس خارق العاده ي وحدت برخوردار بود: كارگران، دهقانان، و روشنفكران به نهضت غير كمونيست همبستگى پيوستند. حزب از هم پاشيد، و تظاهر به اينكه لهستان كشور كارگران بود براي هميشه از ميان رفت.
رهبران شوروى و كمونيست هاى لهستانى مدتى ترديد كردند، ولى بعد ازگذشت بيش از يك سال، تصميم گرفتند دست به عمل بزنند. پرده ي آخر در ماه دسامبر سال 1981 بازى شد. اين بار عمليات به دست خود لهستانى ها به انجام رسيد؛ و از نظر فني محض، كار خيلى خوب صورت پذيرفت: ارتش، مخابرات را قطع و فعالان همبستگى را بسرعت بازداشت كرد، كه مقاومت را غير ممكن ساخت. ليكن، براى اولين بار نيروهاى كمونيست در مرحله ي دوم عادى سازى به كلى شكست خوردند. عمل نظامى بر ضد ملت متحد لهستان فقط به اين سبب موفق شد كه ارتش شوروى در پشت سركوبگران ايستاده بود، و بهتر بود كه سركوب به دست لهستانى ها انجام بگيرد تا به دست روس هاى نامحبوب. لهستان در دهه ي 1980 به خارى دائمى در پهلوي كمونيسم تبديل شد: آنجا رژيمى بود كه در آن، اقتصاد به هم ريخته، جمعيت گرفته، نظام سياسى اصلاح نشده و غير قابل اصلاح، و دستگاه خفقان مردد بود.
چنانچه در پايان دوره ي برژنف مسئولان سياست خارجى شوروى به ارزشيابى موفقيتها و شكستهاى خود كوشيده باشند، بايد به ارزيابى مختلطى رسيده باشند. درون بلوك، شكستها بر موفقيتها مى چربيد. با اينكه رجزخوانيهاي مناقشه ي چين - شوروى تا حدى به اعتدال گراييده بود، و خطر برخورد نظامى بهبود يافته بود، هيچ عادى سازى واقعي روابط به وقوع نپيوسته بود. منافع منطقه اى در آسياى جنوب شرقى، و نفرت روس ها از چينى ها كه بخوبى مى توان آن را نژادپرستانه توصيف كرد، كماكان در راه بهبود روابط قرار داشت. اروپاى شرقى منابع شوروى را مى مكيد. بدتر از همه، رهبران شوروى در سال 1979 در كمال بى دقتى و ابلهانه خود را به جنگ داخلى افغانستان افكنده، خويشتن را در وضعى دشوار قرار دادند. آن جنگ نه فقط تلفات مى گرفت، بلكه بسان ترمزى بر بهبود روابط با غرب عمل مى كرد.
انتخاب يك دولت جمهوريخواه در ايالات متحده به تشنج زدايى پايان داد و به مسابقه ي تسليحاتى تازه اي منجر شد كه اتحاد شوروى بخوبى از عهده ي آن بر نمى آمد. ديپلماسى شوروي به مبارزه اي با هدف ممانعت از استقرار موشكهاي ميان برد امريكايي در اروپا دست زد. با اينكه اين مبارزه موفقيتهايى در جداكردن ايالات متحده از متفقين اروپايى اش به دست آورد، نهايتا نتوانست جلو استقرار موشكها را بگيرد. انقلاب در ايران در سال 1979 جايگاه غرب در خاور ميانه را تضعيف كرد؛ ليكن، از طرف ديگر، آن انقلاب براي شوروي نفعى در بر نداشت. اتحاد شوروي منابع مورد نياز فراوان خود را براي تأثير بر حوادث و به دست آوردن متحد در بخشهاى مختلف جهان به کار مي برد. گاهي بعضي از آنهايي که مسئول تعيين سياست خارجي بوده اند، بايد از خود پرسيده باشند: ارزشش را داشت؟

پي نوشتها:

(1). اين ملاحظه استدلال کانوني سورين بيالر بود در کتابش تحت عنوان:
The Soviet Paradox: External Expansion، Internal Decline )New York، 1986(.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط