ترجمهی: فریبا قطره
1. ماهیت اصول فرهنگنویسی
برای تعریف روشمند اصول فرهنگنویسی، باید ماهیت این اصول را دقیقاً درک کرد. این اصول از چنان اهمیتی برخوردارند که در مقالهی حاضر از دو دیدگاه متفاوت مورد بررسی قرار گرفتهاند:1. اصول فرهنگنویسی از منظر راهکارهای عملی (مثلاً برای تدوین شیوهنامههای تألیف فرهنگ).
2. اصول فرهنگنویسی از منظر ساختار زبان.
هر استدلالی در حمایت از مجموعهای مشخص از اصول فرهنگنویسی، در عین حال تلاشی است برای توجیه مقبولیت دیدگاههای روششناختی که نوع آن اصول را تعیین میکنند. در این راستا، دو پیش فرض در مورد ماهیت اصول فرهنگنویسی وجود دارد که در بحث حاضر نقش اساسی ایفا میکنند:
1. صول فرهنگنویسی مانند مفاهیم بنیادین مهندسی هستند و نه قوانین فیزیک. قوانین فیزیک اصول حاکم بر ساختار و رفتار واقعیتهای فیزیکی را مشخص میکنند، اما اصول فرهنگنویسی قواعد زبان نیستند و وظیفهی آنها مشخص کردن قواعد بنیادین حاکم بر ساختار و رفتار زبان نیست، بلکه باید اصول بنیادینِ ساختار ثانوی و رفتار ثانویِ زبان را تصریح کنند. در حقیقت، ساختار فرهنگها و عملکرد فرهنگنویسها صرفاً به طور غیرمستقیم با ساختار زبان و عملکرد سخنگویان زبان مرتبط است، و این ارتباط به سان ارتباط میان اصول مهندسی و قوانین فیزیک است. مهندسی، فعالیت انسانیِ هدفمندی است و قوانین دنیای مادی تنها یکی از چندین شرط تعیین کنندهای هستند که باید در کنار سایر شرایط (مانند منابع قابل دسترس و مقاصد عملی) در نظر گرفته شوند. به همین قیاس، فرهنگنویسی را نیز میتوان فعالیت انسانی هدفمندی دانست که برای انجام آن، توجه به اصول زبانی تنها یکی از چندین عاملی است که شکل واقعی و نهایی فرهنگ را تعیین میکند. اگر این برداشت صحیح باشد، نظریههای فرافرهنگنگاری (2) باید به میزان زیادی به ارتباط میان زبانشناسی نظری و فرهنگنویسی عملی بپردازند. در ادامه نشان میدهیم که این ارتباط، در اصل، شبیه به ارتباطی است که میان فیزیک نظری و مهندسی عملی وجود دارد.
2. تحلیل فرافرهنگنگاریِ اصول فرهنگنویسی صرفاً یک کار استقرایی نیست که طی آن مشخصههای اصلیِ مجموعهای از پدیدهها (مانند فرهنگها یا نوع خاصی از فرهنگ) از ملاحظهی دقیق آن پدیدهها منتج شود، بلکه چون مفاهیمی که باید تبیین شوند معمولاً کاربرد پیش نظری (3) مشخصی ندارند، تحلیل نظری آنها ما را با مفاهیم فنیِ پیچیدهای که کاملاً هم با مفاهیم پیشنظری اولیه همسو و هم ارز نیستند مواجه میکند. به بیان دیگر، موضوع این مقاله از نظر روششناختی بحثبرانگیز است، زیرا تعریف پیش نظری دقیقی از فرهنگهای یکزبانه وجود ندارد.
مشکلات عمدهای که در کارِ طبقهبندیِ فرهنگهای یکزبانه وجود دارد مانع از تحقیق در مورد اصول فرهنگنویسی یکزبانه شده است و باعث شده که در این حوزه تنها به فهرست کردن مشخصههای اصلی رایجِ آن فرهنگها اکتفا شود، اما به هر ترتیب بیان اصول فرهنگهای یکزبانه، تقریباً همان توصیف مفهومِ فرهنگ «یکزبانه» است.
اولین اصل فرافرهنگنویسی در بند دوم، و اصل دوم نیز در بند سوم مطرح میشود. به طور کلی، اصل اول نسبت به اصل دوم از اهمیت بیشتری برخوردار است. به علاوه، محدودیتهای زیر نیز در ارتباط با اصول فرهنگنویسی باید مورد توجه قرار گیرد: نخست آنکه نویسندهی این مقاله قصد ندارد دقیقترین گزارشها را در مورد اصول فرهنگنویسی ارائه کند، و به همین دلیل به جای ارائهی خلاصهای از پیشینهی مطالعاتی که زگوستا (4) (1987) ذکر کرده است، میکوشد مجموعهای از اصول بنیادین منسجم و بدیع را برای فرهنگنویسی ارائه کند. دوم آنکه این اصول، اصولی سطح بالا هستند که نه به جزئیات طرح فرهنگ، بلکه به ساختار کلی آن و هدف فرهنگنویسی میپردازند. و سرانجام اینکه اصول خاص حاکم بر فرهنگنویسی یکزبانه در تقابل با پیشینهی دیدگاه عمومی نسبت به فرهنگنویسی مورد بحث قرار خواهد گرفت. این امر پیامد مشکلات مهمِ مربوط به مفهوم «فرهنگ یکزبانه» است که در بالا ذکر شد.
2. اساس فرهنگنویسی
هفت اصل فرهنگنویسی زیر را میتوان به دو گروه کلی تقسیم کرد. مبنای این تقسیمبندی این سؤال است که آیا اصول مورد نظر بیشتر به ساختار فرهنگها مربوط میشوند یا به دلایل کاربردی انتخاب یک ساختار خاص؟ با قدری مسامحه میتوان گفت که دستهی اول اصول مربوط به طبقهبندی فرهنگها هستند و دستهی دوم اصول توضیحیاند؛ دسته اول آنچه را که فرهنگنویسان میتوانند انجام دهند توصیف میکنند و دسته دوم چراییِ آن را. در هر دو دسته اصول نیز اولین اصل، مهمترین اصل است و سایر اصول به شرح و بسط آن میپردازند.
2-1 اصول ساختاری
اصل 1:
ساختار هر فرهنگ بر اساس چگونگیِ انتخاب و ارائهی واحدهای واژگانیِ یک یا چند زبان یا اطلاعات مربوط به این واحدها در سطح خردساختار و کلان ساختار تعیین میشود.تمایز میان خردساختار و کلان ساختارِ یک فرهنگ به میزان زیادی ناشی از تفاوت میان مؤلفههای فرهنگ و اطلاعاتی است که باید ارائه شود (نگاه کنید به اصل 2). فرهنگنویس باید واحدهای واژگانی مدخل شونده در فرهنگ و نیز نوع اطلاعات لازم را معیّن کند. (البته توجه داشته باشید که مفهوم «واحد واژگانی» هم شامل واحدهای کوچکتر از واژهی موجود در واژگان مانند تکواژهای وابسته و واحدهای بزرگتر از واژه مانند ضربالمثلها و کنایات (5) میشود. در سطح کلان ساختار و نیز خردساختار، باید میان انتخاب واحدهای واژگانی، و نحوهی ارائهی آنها در فرهنگ تمایز قائل شد، زیرا یک نوع اطلاع واحد را میتوان به شیوههای مختلف عرضه کرد. بنابراین، فرهنگنویس نه تنها باید عناصر کلان ساختار را انتخاب کند، بلکه تعیین شیوهی سازماندهیِ صوری آنها نیز بر عهدهی اوست (مانند انتخاب ترتیب الفبایی یا موضوعی). به همین قیاس، تصمیمگیری در مورد نوع اطلاعاتی که در خردساختار باید ذکر شود (مثلاً تعیینِ اینکه آیا اطلاعات دستوری یا ریشهشناختی ذکر شوند یا نه)، و نیز چگونگی ارائهی این اطلاعات (تعیین اینکه معانی مختلف یک واژه مثلاً بر چه اساسی باید مرتب شوند) بر عهدهی فرهنگنویس است.
در اینجا به دلیل طولانی شدن بحث نمیتوان به تمام امکانات گوناگونی که برای انتخاب و ارائهی اطلاعات در فرهنگ وجود دارد اشاره کرد، اما لازم است گفته شود که انتخاب واحدها در سطح کلان ساختار تا حدود زیادی به معیارهای جغرافیایی، جامعهشناختی، تاریخی، درونزبانی، ریشهشناختی و آماری بستگی دارد. همچنین در مورد چگونگی ارائهی اطلاعات در سطح کلان ساختار مهمترین تمایز، تمایز میان ترتیب الفبایی و ترتیب موضوعی است. از سوی دیگر، انتخاب واحدها در سطح خردساختار مستلزم توجه به دادههای نوشتاری (خط)، آوایی، دستوری، سبکی، توزیعی، ریشهشناختی، درونزبانی و معنایی است. و سرانجام اینکه مهمترین پرسش دربارهی شیوهی ارائهی اطلاعات در سطح خرد ساختار، مربوط به ترتیب ذکر معانیِ مختلف یک واژه در فرهنگهای معنایی (تعریف بنیاد) (6) است.
اصل 2:
جنبههای خاصی از کلان ساختار و خردساختار و برخی مشکلات گزینشی و توزیعی را نمیتوان در شکل صوری فرهنگ از یکدیگر متمایز کرد.تمایزاتی که در اصل اول مطرح شد از مشخصههای انتزاعی فرهنگها هستند که لزومی ندارد با جنبههای واقعی و آشکارِ شکل ظاهریِ فرهنگ رابطهی یک به یک داشته باشند. فرهنگ الفبایی سنتی ممکن است به اشتباه این نکته را تداعی کند که کلان ساختار همان مجموعهی سرمدخلهاست، و خردساختار در شکل دیداری و در قالب اطلاعاتی که بعد از هر سرمدخل تایپ میشود ارائه میگردد. در این صورت، به سادگی میتوان میان مجموعهی سرمدخلها و روش الفباییِ ارائهی آنها، و یا میان انواع اطلاعات ارائه شده برای هر سرمدخل و ترتیب ارائهی این اطلاعات تمایز قائل شد. اما نیازی نیست که مشخصههای خردساختاری، کلانساختاری، گزینشی، و مسائل مربوط به عرضهی اطلاعات به طور دقیق و مستقیماً در ظاهر فرهنگ انعکاس یابد. ضمن اینکه ممکن است شیوهی ارائهی برخی اطلاعات، خود حاویِ اطلاعاتی باشد. به بیان دیگر، ممکن است خود تحت تأثیر انتخاب شیوهی گزینشِ مدخلها (و نه فقط توزیعِ آنها) قرار گیرد. مثلاً روش مرتبسازیِ تعاریف به ترتیب تاریخی، شکلی از ارائهی اطلاعات خردساختاری است که به مسئلهی انتخاب واحدها مربوط میشود. از سوی دیگر، ویژگیهای کلان ساختار ممکن است بر مؤلفههای خردساختار منطبق باشد. در این صورت، سازماندهیِ کلانساختارِ یک فرهنگ موضوعی در قالب حوزههای معنایی، به طور خودکار، این اطلاعِ خردساختاری را منتقل میکند که واژهها در هر گروه مشخص، دست کم بر اساس یکی از معانی خود، با یکدیگر ارتباط دارند. به همین ترتیب، سازماندهی کلانساختاریِ فرهنگ به شکلِ گروههای کلمات هم قافیه، این اطلاع خردساختاری را منتقل میکند که هر واژه در هر کدام از این گروهها با سایر اعضای گروه هم قافیه است. در چنین مواردی نه تنها میان مؤلفههای خردساختار و کلان ساختار انطباق وجود دارد، بلکه میان مؤلفههای گزینشی و سازماندهی نیز چنین انطباقی مشاهده میشود، به این صورت که اطلاعات خردساختاریِ مربوط به رابطهی همقافیگی را سازماندهیِ کلانساختاریِ فرهنگ نشان میدهد. اما در عین حال تصمیمگیری در مورد خردساختار، گزینش کلان ساختاری را به واژههای هم قافیه محدود میکند.
اصل 3:
معیارهایی که با توجه به محدودیتهای گزینشی و سازماندهی در سطح کلان ساختار و خردساختار انتخاب میشوند نباید لزوماً به شکل یکسان یا یکپارچه اِعمال شوند.در طراحی هر طرح فرهنگنویسی، پاسخهای گوناگون مربوط به پرسشهای اساسی را میتوان به طرق مختلف با یکدیگر تلفیق کرد. این امر را به راحتی میتوان با توجه به مسئلهی گزینش کلانساختاری نشان داد. به عنوان نمونه یک فرهنگِ واژههای معیار زبان را در نظر بگیرید. در چنین فرهنگی مبنای اصلی انتخاب مدخلها مسائل جامعهشناختی زبان است. موضوعِ توصیف نیز یک گونهی زبانی است که در حوزه جامعهشناسی زبان به خوبی تعریف میشود. از آنجا که همینگونهی زبانی را میتوان در بُعد جغرافیایی نیز توصیف کرد (به این صورت که زبان معیار یک گونهی زبانی است که در یک جامعهی زبانی، به لحاظ جغرافیایی خنثی و بینشان است)، همزمان از یک معیار گزینشیِ جامعهشناختی و یک معیار جغرافیایی استفاده میشود. نکتهی مهمتر این است که معیارهای افزونه ممکن است در آنِ واحد منجر به گسترش و نیز محدودیت واژههایی شود که بر اساس معیار اصلی، انتخاب شدهاند. از یک سو، فرهنگ زبان معیار ممکن است شامل واژههایی باشد که مستقیماً متعلق به گونهی معیار نیست و به این دلیل در فرهنگ آمدهاند که معیار نبودنشان را نشان دهند. مثلاً واژههای پربسامدی که محدود به یک حوزهی جغرافیایی هستند ممکن است به عنوان یک واژهی «محلی» (7) نشان بخورند و این تذکری است دربارهی این موضوع که واژههای مورد نظر آن قدر که گمان میرود عام نیستند. استفاده یا عدم استفاده از این راهکارها به اهداف آموزشیِ فرهنگ بستگی دارد؛ اگر هدف اصلیِ فرهنگ ارائهی مستقیم و غیرمستقیم اطلاعات تجویزی در مورد ساختار زبان معیار باشد، این تذکرات در مورد واحدهای فرومعیار (8) توجیهپذیر خواهد بود. از سوی دیگر، ممکن است واژههایی صددرصد معیار مثلاً به دلیل شفافیت معنایی در کلان ساختار لحاظ نشوند. بنابراین به معیارهای جامعهشناختیِ انتخاب مدخل، یک معیار معنایی نیز افزوده میشود. این کمتوجهی به برتریِ روششناختیِ معیارِ جامعهشناختی ممکن است به دلیل محدودیتهای اقتصادی و کمّی فرهنگ باشد، یا اینکه برخی ملاحظات کاربردشناختی موجب آن شوند، ملاحظاتی نظیر اینکه ترکیبات و اشتقاقات شفاف چون که در درک و فهمِ زبان ایجاد اشکال نمیکنند موضوع پژوهشهای فرهنگنویسی نیز قرار ندارند. قضاوت در مورد درستی یا نادرستی تفکر اخیر موضوع بحث حاضر نیست؛ نکتهی اصلی این است که ببینیم این ملاحظات کاربردشناختی تا چه حد در انتخابهای زبانشناختیِ حوزهی پژوهشی فرهنگنویسی دخالت دارند. بخش 2-2 تلاشی است برای طبقهبندی این ملاحظات کاربردشناختی.
اصل 4:
دادههایی که در فرهنگ ارائه میشود لزوماً نباید دادههای زبانی به مفهوم سنتی آن باشد.گرچه نیازی نیست که در اینجا به چیستی و حقیقت زبان پرداخته شود، باید دانست که اطلاعات ارائه شده در فرهنگها تا جایی اطلاعاتی زبانی صِرف قلمداد میشوند که این اطلاعات (و به طور مشخصتر، اطلاعات واژگانی) به «هر نوع دادهای که به هر طریقی، بتواند به واحدهای واژگانی زبان مربوط شود» اطلاق شود. اطلاعات فرهنگها شامل اطلاعات دایرةالمعارفی و تعاریف انتقادی و کنایی که مثلاً در فرهنگ اندیشههای رایج از گوستاو فلوبر (9) (1972) و فرهنگ شیطان اثر آمبروز بیرس (10) (1911) آمده است نیز میشود. اطلاعات دایرةالمعارفی را نمیتوان بهترین مثال اطلاعات غیرزبانی در فرهنگ دانست (در نظریهی معنیشناسی مسئلهی تمایز دقیق اطلاعات زبانیِ معنایی از اطلاعات زبانیِ دایرةالمعارفی همواره وجود داشته و دارد (نک Haiman,1980). اما مشکل این است که تعاریف ساختگی نظیر آنچه که در بیرس (Bierce, 1911) مشاهده میشود به سنتیترین مفهوم ممکن، صرفاً زبانی هستند. مثلاً تعریف بیرس از واژهی «دستور زبان» را در نظر بگیرید:
«نظامی است متشکل از دامهایی که در مسیر انسان خود ساخته به سمت تکامل نهاده شده است و هر آن ممکن است پاهای او را درگیر کند».
این تعریف تنها اطلاعات کاربردیِ زبانی محدودی ارائه میکند و بیشتر بیان یک عقیدهی انتقادیِ خاص در مورد یک واژه و از منظر یک کاربر زبان است، در حالی که یک تعریف زبانشناختی معمولاً به پدیدههایی میپردازد که بین مجموعهی بزرگتری از کاربران زبان مشترک باشد و یا لااقل به طور قراردادی مورد قبول آنها باشد.
به عنوان راه حل، میتوان نوعی تمایز اصطلاحشناختی میان فرهنگ و کتاب لغت (11) (به هر نامی که آنها را بنامیم) قائل شد، به طوری که فرهنگ به دادههای زبانی در مفهوم سنتی آن محدود میشود. اما چنین رویکردی مبتنی بر یک حکم قراردادیِ اصطلاحشناختی است. البته نظرِ مخالف آن، یعنی این نظر که اصطلاح «فرهنگنویسی» را برای اشاره به هر نوع کتاب مرجع واژگانی به کار ببریم نیز به همان اندازه قراردادی است. در حالت اخیر، تمایز میان فرهنگ زبانی و سایر انواع فرهنگ، منجر به ارائهی طبقهبندی از انواع فرهنگها میشود، حال آنکه در حالت اول تمایز میان دو گونهی کتاب مرجع، تمایز مقولهای مهمی به شمار میرود؛ این تمایز بر شباهتها استوار است و نه تفاوتها (یا بالعکس). اما لازم است گفته شود که برخی از فرهنگهایی که از نظر سنتی و بیهیچ تردیدی فرهنگ زبانی نامیده میشوند ممکن است حاویِ اطلاعاتی باشند که تنها به سنتیترین مفهومِ ممکن اطلاعاتی زبانی باشند. در حقیقت، گاهی اتفاق میافتد که مؤلفان فرهنگ زبان معیار، قضاوتهایی کاملاً شخصی داشته باشند که میان اعضای جامعهی زبانی مشترک نیست. وان داله (1976) در توضیح کلمهی آلمانی Kosmonaut مینویسد:
«اشارهای مبالغهآمیز به اشخاصی که، مثلاً با پرتاب خود به سوی ماه یا سیارهای از منظومهی شمسی، گریزی شبه فضای کیهانی میزنند». این توضیح طنزآمیز بیانگرِ نوعی ارزش داوری است که از داوریِ انتقادیِ تعریف هجوآمیز بیرس شخصیتر نیست. با در نظر گرفتنِ این مداخلهی اتفاقی اطلاعات شخصی زبانی در فرهنگها، میتوان گفت که تمایز پیشنهادی بین فرهنگ و کتاب لغت، تمایزی در میزان و مرتبه است و نه در اصول؛ و از این رو، چندان برای طبقهبندی مناسب نیست.
در سطح روششناسی، وجود چنین بحثی جالبتر از نتیجهی نهاییِ آن است. در حقیقت، در اینجا اولین نمونه برای دومین اصلِ فرافرهنگنویسی که پیشتر مطرح شد یافت میشود. تلاش برای ارائهی تعریف نظری از مفهوم «فرهنگ» ممکن است ما را به مفهومی تخصصی رهنمون کند که لزوماً به همان گستردگیِ مفهوم پیش نظری آغاز کار نیست. این اصلاحِ نظری، به خودیِ خود، در کارهای پژوهشی و علمی کاملاً معمول است. البته شخص باید از مسائل جانبیای که این مباحث اصطلاحشناختی به وجود میآورد آگاه باشد. بحث اصطلاحشناختی در مورد اینکه نام تخصصی «فرهنگ» شامل چه چیزهایی شود منجر به این بحث میشود که فرهنگ واقعاً چیست (و چه باید باشد). بنابراین، محدود کردنِ نامِ «فرهنگ» به کتابهای مرجعی که صرفاً شامل اطلاعات زبانی هستند ممکن است این تأثیرِ نامطلوب را در پی داشته باشد که از توجه به آثار مرجع غیرزبانی بکاهد. این نگرش که تنها کتابهای مرجعِ «زبانی» فرهنگهای اصلی و حقیقی هستند نباید به این معنا باشد که کتابهای لغت غیرزبانی کماهمیتترند یا مبتنی بر اصول نیستند.
2-2 اصول کاربردشناختی
اصل 5:
نحوهی انتخاب و ارائهی اطلاعات در سطح کلان ساختار و خردساختار در نهایت از رهگذر ملاحظات کاربردی نظیر مقاصد ارتباطی و محدودیتهای مادی تعیین میشود.فرهنگنویسی فعالیتی انفرادی نیست که در خلاء انجام شود، بلکه فرآیند ایجاد ارتباطی در بافتی واقعی است، و این هر دو جنبه، برای اتخاذ تصمیم در حیطهی فرهنگنویسی ضروری هستند. فرهنگ، متنی است که اطلاعاتی را به مخاطب منتقل میکند و مخاطبِ مورد نظر، در کنارِ اهداف فرهنگ، نوع اطلاعاتی را که باید در فرهنگ لحاظ شود تعیین میکند. زبانشناسان ممکن است مایل باشند فرهنگنویسی را اساساً فعالیتی پژوهشی بدانند، اما نباید فراموش شود که تحقیق در مورد واقعیتهای زبانی صرفاً اولین گام در تألیف فرهنگ است. این گام اول - که جمعآوری و توصیف دادههای زبانی است - به طور منطقی گام دومی را نیز در پی دارد که مربوط به زمانی است که معلوم میشود با توجه به اهداف کاربردی فرهنگ، از میان دادههای جمعآوری شده، کدام یک در فرهنگ از اهمیت و توجه بیشتری برخوردار خواهد بود. به طور مثال، یک توصیف دقیق زبانشناختی از واژگان هر زبان رویکرد معناشناختی را با رویکرد واژهشناختی ترکیب میکند؛ اما فرهنگها با توجه به کاربرد اصلیشان، خود را به یکی از این دو رویکرد محدود میکنند. بر این اساس، فرهنگ معنایی الفبایی، پیش از هر چیز به دنبالِ مقاصد درک زبان است، و زمانی مورد استفاده قرار میگیرد که کاربر درصدد یافتن معنای یک واژه باشد. در نتیجه، چنین فرهنگی هنگامی که به دنبال معنای واژهای باشیم بهترین کتاب مرجع به شمار میرود. از سوی دیگر، یک فرهنگ واژهیاب (12) یا فرهنگ واژگانی بیش از هر چیز برای مقاصد تولید زبان مناسب است، و زمانی که کاربر میخواهد برای مفهومی که در ذهن دارد معادل واژگانیِ مناسبی بیابد به کار میآید. تصمیم فرهنگنویس در مورد تناسب فرهنگش برای درک زبان یا برای تولید زبان، در قالب انتخاب دادههای معنایی یا واژگانی عینیت مییابد. به این ترتیب، دادههای زبانی را میتوان مواد خامِ فرهنگنویسی دانست که با استفاده از اصول سازندهی مبتنی بر اهداف کاربردی سازمان مییابند.
از سوی دیگر، تألیف فرهنگ، بافت مادی مشخصی دارد؛ و مثلاً در چارچوب مؤسسهای انتشاراتی که در نهایت، دارای اهدافی اقتصادی است انجام میشود. ممکن است فشارهای اقتصادی، آزادی عمل فرهنگنویس را محدود کند. به عنوان مثال، محدودیت اندازهی فرهنگ میتواند مانع از ارائهی نوع خاصی از اطلاعات (مثلاً در مورد تلفظ یا ریشهشناسی مدخلها) شود. در حقیقت، ناشران فرهنگ باید از میان امکانات مختلفی که میتوانند در اختیار مخاطبان خود قرار دهند، دست به انتخاب بزنند. گرچه خریداران فرهنگ برای اطلاعات ریشهشناختی ارزش قائلاند، ممکن است از افزایش قیمتی که حاصل افزایش حجم فرهنگ است خوشحال نشوند.
اصل 6:
محدودیتهای مادی در فرهنگنویسی دو نوع هستند: عدم دسترسی به دادهها، و قابل ارائه نبودن دادهها.ممکن است فرهنگنویسان نتوانند تمام دادههای مدّنظر خود را گردآوری کنند، ضمن اینکه ممکن است ارائهی اطلاعاتی که در دسترس آنهاست دشوار باشد. موقعیت اول را راحتتر میتوان ترسیم کرد. فرهنگنویسان در معرض انواع محدودیتهای عملی هستند که حمایت مالیِ ناکافی، محدودیتهای زمانی، و کمبود نیروی انسانی تنها چند نمونه از آنهاست. این محدودیتها (که برای طرحهای فرهنگنویسیِ آکادمیک (13) نیز به همین اندازه وجود دارد) فرهنگنویس را از انجام تحقیقات لازم برای رسیدن به مقاصد کاربردی باز میدارند. در اغلب موارد، دادههایی که بنیاد فرهنگ را میسازد به راحتی قابل دسترس نیستند. انتخاب و ارائهی دادهها متضمن وجود اسناد واژگانیِ وسیع و دقیق و موثق است و در حالی است که گردآوری و در کنار هم قرار دادن این اسناد بیشتر وظیفهی خود فرهنگنویس است. این در حالی است که مشکلات فوق ممکن است مانع ایجاد کنند. البته این محدودیتهای اقتصادی صرفاً مرحلهی اولیهی تدوین فرهنگ، یعنی گردآوری اسناد، را تحت تأثیر قرار نمیدهند. ضرورت پایین نگه داشتن قیمت محصول نهایی ممکن است مثلاً حداکثر تعداد صفحات فرهنگ را نیز تحت تأثیر قرار دهد که این نیز به نوبهی خود میتواند باعث اتخاذ تصمیماتی شود که با توجه به اهداف کاربردی خوشایند نیست. در مرحلهی انتخاب در سطح کلان ساختار کاهش حجم فرهنگهای زبان معیار، اغلب با کنار گذاشتن واژههای کمبسامدتر محقق میشود، اما این واژههای کمبسامدتر در مقایسه با واژههای پربسامد به احتمال زیاد نیاز به توضیح بیشتری دارند، به ویژه برای کاربران متوسط فرهنگ. عدم امکان ارائهی بخشی از اطلاعات تنها ناشی از محدودیتهای اقتصادی و اداری مذکور نیست. این حقیقت که فرهنگها غالباً صورت ظاهریِ یک کتاب را پیدا میکنند نیز امکانات ارائهی در آنها را محدود میکند. به عنوان مثال، شکل کتابیِ فرهنگ این ضرورت را ایجاب میکند که فرهنگنویس برای معانیِ مختلف یک واژه ترتیب خطی قائل شود، در حالی که روابط معنایی میان آنها، خطی نیستند، بلکه چند بعدی هستند. دقیقتر بگوییم پیشرفتهای اخیر در معنیشناسی واژگانی با اطمینان نشان داده است که شکل اصلی مقولههای چندمعنا آن است که کاربردهای معناییِ مختلف واژه، به دورِ یک یا چند معنای اصلی گردآمده باشند (در مورد به کارگیری این مفهوم در فرهنگنویسی، نک Rosch, 1978; Wierzbicka, 1985; Geeraerts, 1987). این مفهوم ویژه از ساختار معنیشناسی واژگانی، به خوبی با نتایج حاصل از کارِ فرهنگنویسی مطابقت دارد (نک Geeraerts,1983)، اما به دو دلیل فهرست کردن معانیِ مختلف در فرهنگها به شیوهی سنتی کاملاً هم برای آن نوع ساختار مناسب نیست. نخست آنکه طبق چنین روشی هر معنا یک واحد مستقل محسوب میشود که با سایر معانی همپوشی ندارد؛ و دوم آنکه روابط چند بعدی میان معانیِ واژهها، به یک ترتیب خطیِ یک بعدی تقلیل مییابد. البته افزودن تصویر و نمودار و استفادهی وسیع از ارجاعاعات متقابل میتواند بخشی از این مشکل را برطرف کند، اما باز هم محدودیتهای اقتصادیِ فضای موجود، برای اتخاذ چنین تصمیمی نیز اشکال ایجاد میکند. از سوی دیگر، امکانات متفاوت دیگری نیز برای ارائهی اطلاعات وجود دارد. لازم است گفته شود که فرهنگهای الکترونیکی و پایگاههای دادههای اصطلاحشناختی نسبت به فرهنگهای سنتی چاپی شیوههای انعطافپذیر و محدودیت مکانیِ کمتری برای ارائهی اطلاعات دارند. شکلهای ضمیمه (یا تلفیق دادههای معنایی و واژگانی) در فرهنگهای الکترونیکی نسبت به فرهنگهای چاپی قابل استفاده ترند. به بیان دیگر، صورت ظاهری فرهنگ بر تصمیمات فرهنگنویس در مورد محتوای کارش اثر میگذارد.
اصل 7:
ممکن است مقاصد ارتباطی هر فرهنگ به سه عاملی است که کاربرِ فرضی را به رجوع به فرهنگ ترغیب میکند مربوط باشد. این سه عامل عبارتاند از علاقهی کاربر به دانش عینی به خاطر خود آن، علاقهی او به استفاده از این دانش برحسبِ نیازهای عملیِ او، و علاقهی او به نظرات انتقادی و ارزیابیها.این سه رویکرد ارتباطی را میتوان، تسامحاً پایه و اساس فرهنگنویسی به عنوان یک فعالیت پژوهشی، آموزشی، و انتقادی تلقی کرد. در این میان، گرایش رایج، آموزشی تلقی کردن فرهنگ است که طی آن فرهنگ، توصیفی از واقعیتها ارائه میکند که برای کاربران مفید است. مثلاً فرهنگ، تلفظ یا املای پذیرفته شدهی واژهای را ثبت میکند تا به کاربران خود در برطرف کردن مشکلات آنها کمک کند. باید تأکید کرد که رویکرد آموزشی به چنین کاربردهای زبانی محدود نمیشود دادههای فرهنگنویسی، حتی اگر صددرصد هم زبانی باشند، ضرورتاً نباید این نقش را داشته باشند که کاربران را با یک زبان مشخص به عنوان ابزار ارتباطی، آشناتر یا در آن متخصصتر کنند. به طور مثال، استفاده از فرهنگ واژههای مترادف به هنگام حل جدول کلمات متقاطع حتی اگر اطلاعات ارائه شده در آن به میزان زیادی زبانی باشد، بیشتر جنبهی سرگرمی پیدا میکند تا برقراری ارتباط مؤثر، به همین قیاس، رجوع به دایرةالمعارف تخصصی به منظور یافتن ایراد جاروبرقی، مثال روشنی از استفادهی غیرزبانی فرهنگ است.
در تمام مواردی که تاکنون ذکر شد اطلاعات درون فرهنگها مورد استفادهی عملی واقع شدهاند و در نتیجه، با استفاده از آن، کاری انجام شده است. در سایر موارد ممکن است اطلاعات صرفاً برای دقیق شدن در چیزی باشد. مثلاً کاربرِ فرهنگ به دنبال چیزی در فرهنگ میگردد تا صرفاً اطلاعاتی دربارهی آن به دست آورد، بدون آنکه قصد داشته باشد از اطلاعات به دست آمده استفادهی عملی کند. اگر فرهنگنویسی مشخصاً معطوف به این نکته باشد، ممکن است تبدیل به فعالیتی پژوهشی شود که در آن، مرحلهی اولیهی پژوهش، همراه با اصل قبلی، مهمترین بخش این فعالیت قلمداد میشوند. نمونههای خوب این مورد فرهنگهای تاریخی و گویشی هستند که بیش از آنکه اطلاعات عملی و مفید به دست دهند، مایلند توصیف زبانیِ دقیقی از گونههای زبانی و تکوین زبان فراهم آورند. مثلاً فرهنگهای تاریخی مانند فرهنگ زبان نروژی (WNT) در مرحلهی نخست مطالعاتی زبانی در مورد تاریخچهی واژهشناختی و معنایی زبان محسوب میشوند و فقط در مرحلهی بعد است که به درک متون قدیمیتر زبان کمک میکنند. همچنین اطلاعات زبانیِ موجود در این نوع فرهنگها ممکن است، به عنوان بخشی از پژوهشی شخصی، مورد استفادهی زبانشناسان دیگر قرار بگیرد. اما در این صورت نیز هدف اصلی، دسترسی به اطلاعات زبانی به قصد انجام پژوهش است و نه کاربردی کردن آن. هیچ یک از این مقاصد در آن نوع فرهنگ که در ارتباط با اصل 4 مطرح شد از ارجحیت برخوردار نیستند. به عنوان مثال، تعاریف طنزآمیز فرهنگ بیرس، چه از نظر اهداف پژوهشی و چه به جهت ارائهی اطلاع مفید، کاربرد واقعی و موجود زبان را توصیف نمیکنند، بلکه در مورد آن اظهار نظرهای ارزشی ارائه میدهند. در حقیقت، در اینجا شخص ابتدا باید مفهوم واژهی «دستورزبان» را بداند تا بعد بتواند تعریف بیرس را بفهمد. لازم است گفته شود که این دیدگاه انتقادی محدود به فرهنگهای طنزآمیزی که به آنها اشاره شد نیست. یک کار جدی در نقد ایدئولوژیکی قالب فرهنگ را میتوان مثلاً در فرهنگ واننیوشتات (14) (1970) یافت که در آن واژههای هلندیِ مربوط به جنبش ناسیونال - سوسیالیست از دیدگاه مارکسیستی بررسی شده است.
از مثالهای ذکر شده چنین بر میآید که با استفاده از سه دلیل رجوع به فرهنگ، نمیتوان طبقهبندیِ دقیق و مشخصی از فرهنگها ارائه داد، چون فرهنگ ممکن است هم زمان چند کاربرد مختلف داشته باشد. همانگونه که پیشتر نیز اشاره شد، فرهنگهای تاریخیِ پژوهشی مثلاً میتوانند هدف آموزشیِ قابل درک کردن متون قدیمی برای خوانندهی معاصر را نیز تأمین کنند. این واقعیت که تمایزاتی که در اینجا قائل شدیم حاصل تفاوت در تأکید است و نه در اصل و جوهر فرهنگها، موجب غیرواقعی شدن آنها نمیشود. اینکه با توجه به مخاطبِ فرهنگ، کدام یک از این سه عامل در اولویت قرار گیرد، بر شکل نهایی فرهنگ تأثیر میگذارد. این مسئله را میتوان با یک مثال که به اصل سوم مربوط است به سادگی نشان داد.تصور کنید که میخواهید یک فرهنگ زبان معیار تألیف کنید. از دیدگاه آموزشی، طبیعی است که در کلان ساختارِ فرهنگتان واژههایی را وارد کنید که جزو زبان معیار نیستند، تا بتوانید به کاربر بگویید که این واژهها فرومعیارند. گرچه ذکر واحدهای فرومعیار در فرهنگ شما به لحاظ آموزشی قابل توجیه است، اما هیچ هدف پژوهشی مشخصی را جوابگو نیست. اگر قصد شما توصیف واژگان زبان معیار از منظری زبانشناختی باشد (مثلاً به عنوان یک موضوع زبانیِ خاص، و نه تصور شخص از گونهی معیارِ زبان که تحت تأثیر عادات زبانیِ فرومعیار او منحرف میشود)، نیازی نیست که کلان ساختار را فراتر از واژگان زبان معیار گسترش دهید. لحاظ کردن واژههای فرومعیار یا محلی در یک فرهنگ زبان معیار، از دیدگاه پژوهشهای زبانشناختی نامربوط نیست، اما از منظر رویکرد آموزشی به فرهنگنویسی زائد و غیرضروری است. معمولاً معیارهای کارایی برای توصیفهای زبانی، جز با رعایت ملاحظاتی خاص، لزوماً در مورد همهی فرهنگها قابل اجرا نیستند. و بیشتر برای تألیف فرهنگهای پژوهشی اهمیت دارند. بنابراین، طرحهای فرهنگنویسیِ مبتنی بر نظریههای زبانی، معمولاً بر پایهی مفاهیم آموزشیِ فرهنگ ارائه میشوند. میتوان به یاد آورد که چگونه دتولِنار (15) (1960) با نظر هالیگ و وارتبورگ (16) (1952) برای تألیف یک فرهنگ معنایی (که ترتیب موضوعی دارد) مخالفت کرد. در حالی که اساس فکر دوم بر این مبنای نظری و ساختگرایانه استوار بودکه ساختار زبانیِ واژگان به هیچ وجه الفبایی نیست و دتولنار تنها با استناد به دلایل کاربردی (کاربرمدار و نه نظریهمدار) از ترتیب الفبایی فرهنگها دفاع میکرد. با توجه به اولین اصل فرافرهنگنویسی که در بخش 1 ذکر شد، چنین مواردی نشان میدهد که تأثیر اصول کاربردی، مانع از توصیف فرهنگنویسی به عنوان یک حوزهی زبانشناختی محض و ساده میشود.
3. مفهوم فرهنگ یکزبانه
از بحث بخش پیشین چنین بر میآید که مفهوم «فرهنگ» در آنچه که مورد نظرِ الینور روش (17) (1978) بوده است مفهومی پیش نمونه است. وی معتقد است در کنار فرهنگهای حاشیهای و کم اهمیتتر، «فرهنگ»های اصلی نیز وجود دارد. به طور خاص، فرهنگ پیش نمونه، فرهنگی یکزبانه است و نه چند زبانه، اطلاعات زبانی ارائه میکند و نه اطلاعات دایرةالمعارفی، حاوی دادههای معنایی است و نه واژگانی یا غیرمعنایی، توصیفی از زبان معیار به دست میدهد و نه گونههای زبانیِ محدود یا نشاندار، و هدفی آموزشی را دنبال میکند و نه هدفی انتقادی یا پژوهشی. بر این اساس، انواع کم اهمیتترِ فرهنگ ممکن است از برخی جهات با فرهنگهای پیش نمونه متفاوت باشند. ضمن اینکه ممکن است در حاشیه مسائل مرتبط با حد ومرز میان فرهنگها مطرح گردد، مثلاً اینکه آیا دایرةالمعارف در مفهوم دقیق کلمه فرهنگ نیز هست یا خیر. مسئله این نیست که در بحث مربوط به اصل چهارم که استدلالهایی را مبنی بر فرهنگ بودن این نمونهها مطرح میکرد، به چنین پرسشهایی پاسخ داده نمیشود، بلکه مسئله این است که در بحث فرهنگنگاری پیش از آنکه دقیقاً مشخص نشود «فرهنگ» چیست، نمیتوان طبقهی فرهنگها را به روشنی تعیین کرد. مفهوم پیش نظری فرهنگها بیشتر در شکلِ متداول پیش نمونه مشخص میشود و اگر بیش از حد به حاشیهها بپردازیم ممکن است مبهم جلوه کنند.در گام بعد، باید به این نکته توجه کرد که ممکن است مشخصههای فرهنگ پیش نمونه نیز پیش نمونه باشند. مثلاً برای تعیین مشخصات فرهنگهای «یکزبانه»، در آغاز باید به این امر توجه کرد که نمیتوان این نوع فرهنگها را، از دیدگاه کاربردی، تنها فرهنگهایی معرفی کرد که به کار ترجمه نمیآیند (هر چند فرهنگهای مخصوص ترجمه، پیش نمونهی فرهنگهای غیر یکزبانه هستند). فرهنگ ریشهشناختی، مانند فرهنگ ریشهشناسی آلمانی از یولیوس پوکورنی (18)، مشخصاً چند زبانه است اما فرهنگ مناسبی برای ترجمه نیست. به دلایل مشخصی نمیتوان فرهنگهای یکزبانه را دارای کلان ساختاری دانست که واحدهای آن تنها از یک زبان گرفته شده باشد، زیرا گرچه یک فرهنگ ریشهشناختی مانند فرهنگ ریشهشناسی نورس کهن از یان یوریس (19) (1962) خردساختاری یکزبانه دارد؛ و گرچه به کار ترجمه نمیآید، اما بیتردید فرهنگی دوزبانه است. فرهنگهای یکزبانه، فرهنگهایی هستند که در آنها زبانِ توصیف با زبان موضوع یکسان است و اطلاعاتی که در مورد عناصر کلان ساختار ارائه میشود به همان زبانی است که این عناصر به آن تعلق دارند. فرهنگهای مصور نیز که نام مجموعهای از اشیاء را تنها به یک زبان ارائه میکنند فرهنگهای یکزبانهای هستند که فاقد تعریفاند. البته هنگامی که فرازبان توضیحی، متشکل از تصاویر و نقاشیها باشد، واضح است که با زبان موضوع یکی نیست. بنابراین، بهتر است گفته شود فرازبان در فرهنگهای یکزبانه، زبانی متمایز از زبان موضوع نیست؛ یا همان زبان است یا اصلاً هیچ زبانی نیست. بر این اساس، فرهنگ یکزبانه فرهنگی است که تنها یک زبان موضوع دارد و در آن، فرازبانِ توضیحی متمایز از زبان موضوعی نیست.
دراینجا مشکل اصلیِ این تعریف از فرهنگ یکزبانه نمایان میشود: زبان واحد بودن مستلزم چه چیزی است؟ تا جایی که به نظریهی زبانی مربوط است، به دو تعریف اساسی از زبان میتوان قائل بود:
1. زبان یک نظام منسجم ارتباطیِ گفتاری است که ساختاری مشخص دارد؛ یا
2. زبان نوعی ترانظام (20) است، یعنی مجموعهای است از موارد مرتبط این نظامهای گفتاری. (نک. Weinreich, 1954)
این دو تعریف هنگامی که در تعریف پیش گفته از فرهنگ یکزبانه ادغام شوند، منجر به حصول نتایجی میشوند که بر خلاف شمّ زبانی است. تعریف اول متضمن این نکته است که مثلاً یک فرهنگ گویشی که تعاریفش به زبان معیار است یا یک فرهنگ تاریخی که با استفاده از عبارات و اصطلاحات معاصر تعریف شده است، بر خلاف نظر رایج، فرهنگهای یکزبانه محسوب نمیشوند (زیرا هر گویش و هر مرحله از تکوین زبان، یک نظام ارتباطیِ مستقل را میسازد که ساختار خاص خود را دارد). از سوی دیگر، معنای گستردهی زبان این عیب را دارد که به طرق مختلف میتوان ترانظام را تعریف کرد (و بنابراین، هر نظام گفتاری میتواند با توجه به دیدگاه زبانشناس، همزمان متعلق به چندین ترانظام باشد، چرا که به لحاظ زبانشناختی، یک زبان معیار همراه با گونههای محلی و اجتماعی را در بُعد جامعهشناختیِ زبان تشکیل میدهد)، در حالی که تمام زبانهای هند و اروپایی یک ترانظام را در بُعد تاریخی میسازند. اما فرهنگهای ریشهشناختی که چنین ترانظام تاریخی را توصیف میکنند (مانند فرهنگ پوکورنی) فرهنگهایی یکزبانه قلمداد نمیشوند. بنابراین، منطقی به نظر میرسد که بگوییم تعریفی از «زبان» که شالودهی طبقهبندیِ پیش نظری فرهنگهای یکزبانه است، عبارت است از یک ترانظامِ جامعهشناختی که هستهی آن زبان معیار است. بر این اساس، فرهنگ در صورتی یکزبانه است که در سطح کلان ساختار و خردساختار، تنها از یک زبان معیار، و گونههای هم زمانیِ آن، و یا مراحلِ بلافاصله پیش از آن استفاده کند (یعنی گونههای زبانی در زمانی، که اسلافِ مشترک بیش از یک زبان معیار نیستند).
متأسفانه این جرح و تعدیل، مشکل را کاملاً برطرف نمیکند. به طور خاص، هنگامی که گونههای محلی یک زبان معیار گسترش پیدا میکنند ممکن است خودشان یک زبان معیار مجزا تلقی شوند. به عنوان مثال، امروزه انگلیسیِ بریتانیایی و انگلیسیِ آمریکایی دو زبان معیارِ مستقل در نظر گرفته میشوند، اما این بدان معنا نیست که فرهنگی که هم به انگلیسیِ آمریکایی میپردازد و هم به انگلیسیِ بریتانیایی، دوزبانه است. علاوه بر این، تفاوت دیدگاهها در مورد وضعیت یک گونهی زبانیِ خاص ممکن است باعث شود که فرهنگ واحدی از جانبِ برخی یکزبانه قلمداد شود و از جانب برخی دیگر دوزبانه. به عنوان مثال، فرهنگ دِکلِرک (21) (1981) ویژگیهای واژگانیِ هلندیِ بلژیک و نیز معادلهای آنها را در هلندیِ هلند (که هلندیِ معیار محسوب میشود) فهرست کرده است. این پرسش که آیا این فرهنگ یکزبانه است یا دو زبانه، پرسشی نظری نیست، اما میتواند دیدگاه افراد را نسبت به استقلال یا عدم استقلال هلندیِ بلژیک منعکس کند، زیرا پاسخ کسانی که منزلت هلندیِ بلژیک را به اندازهی هلندیِ هلند میدانند متفاوت از پاسخ کسانی خواهد بود که آن را یک گونهی محلی و غیر معیار از هلندی ونه یک زبان معیار مستقل میدانند.
به طور خلاصه، نکته این نیست که نظریهی پیچیدهی فرافرهنگنویسی نمیتواند به تعریفی روشن و قابل قبول از فرهنگ یکزبانه دست یابد، بلکه این است که چنین تعریفی صرفاً دال بر نوعی میانهروی است، و نه توصیف سادهی یک قضاوت پیش نظری در مورد فرهنگ یکزبانه. با این وجود، ما ناگزیر از چنین رویکردی هستیم، زیرا مفهوم پیش نظری، یک مفهوم پیش نمونه است. هرگاه به تفاوت میان فرهنگهای زبان معیار و فرهنگهای ترجمهای برای زبان معیار توجه کنیم، این مفهوم به خوبی مشخص میشود؛ اما با در نظر گرفتن موارد حاشیهای این تعریف مبهم و غیرشفاف میشود.
4. اهداف فرهنگنویسی نظری
تحلیل آنچه در صفحات پیش ذکر شد اهداف فرافرهنگنویسی را مشخص میکند. از یک سو، بررسی اصول فرهنگنویسی به طور کلی این نکته را آشکار کرد که ترکیب اهداف کاربردی و واقعیات زبانی شاکلهی فرهنگهای موجود هستند؛ از سوی دیگر، بررسی مفهوم «فرهنگ یکزبانه» نشان داد که مفاهیم تخصصّی فرافرهنگنویسی میتواند مفاهیم پیش نظری فرهنگنویسی را تثبیت، اصلاح و بازتعریف کند. هر کدام از این نتایج منجر به دستیابی به راهکارهای خاصی برای پژوهشهای آتی فرافرهنگنویسی میشود.در پایان، توجه به دو نکته ضروری به نظر میرسد. نخست، فرهنگنویسی نظری با توجه به معیارهای نظریِ تعریف دادهها و معیارهای کاربردی اهداف عملیِ فرهنگ باید تصمیمات اتخاذ شده در مورد انتخاب و ارائهی دادهها در سطوح کلان ساختار و خردساختار را به شیوهای منطقی توجیه کند. به بیان دیگر، فرهنگنویسی نظری باید به طور نظاممند رابطهی تصمیمات مربوط به کلان ساختار و خردساختار و نیز توجیهپذیری این تصمیمات را با توجه به مقاصد عملی فرهنگ پیدا کند (توصیف زبانی میتواند یکی از این مقاصد باشد). بر این اساس، یکی از دستاوردهای مهم احیای فرهنگنویسی نظری که در دههی گذشته اتفاق افتاد این بود که جنبههای کاربردی فرهنگنویسی را که قبلاً کم و بیش نادیده انگاشته میشد مورد توجه دقیق قرار داد.
نکتهی دوم آن است که تثبیت و اصلاح نظری مفاهیم پیش نظری نباید منجر به تأثیرات جانبی تجویزی شود که با مقاصد کاربردی فرهنگنویسی در تقابل قرار میگیرد. از یک سو، اصلاحات نظری ممکن است موجب بروز تغییر در کار فرهنگنویسی شود؛ بینشِ بهتر نسبت به شیوهی ارائهی تعریف منسجم مفاهیم فرهنگنویسی میتواند به تولید فرهنگهای منجسمتر بینجامد. اما از سوی دیگر، این اصلاحات به دلیل ماهیت نظریشان ممکن است بیش از اندازه به پیشینهی زبانشناختی فرهنگنویسی توجه داشته باشند و جنبهی کاربردی آن را نادیده بگیرند. به طور خاص، انتخاب تعریفی تخصصی بر مبنای اصول فرهنگنویسیِ یکزبانه، نباید موجب غفلت از اصول پیش نظری حاشیهایتر شود که این تعریف اصلاح شده را تحت پوشش قرار دهند.
در نهایت نباید فراموش کرد که توجه به شیوهی تألیف کتابهای مرجعی که به لحاظ کاربردی از کارایی لازم برخوردارند بسیار مهمتر از بحث اصطلاحشناسی در مورد تعریف فنی مفاهیم «فرهنگ» یا «فرهنگ یکزبانه» است.
پینوشتها:
1. Dirk Geeraerts, "Principles of Monolingual Lexicography", Dictionaries: An International Encyclopedia of Lexicography, edited by F.J. Hausmann et.al, Berlin, New York: Walter de Gruyter, 1989; pp. 287-296.
2. metalexicographical
3. pretheoretical
4. Zgusta
5. برای تقسیمبندی انواع واحدهای واژگانی نگاه کنید به مقالهی «فرهنگنویسی» از رابرت اِف. ایلسون در همین کتاب.
6. فرهنگ معنایی (semasiological) فرهنگی است که در آن برای هر مدخل معنا (یا معناهایی) ذکر شده است، به طوری که کاربر با دانستن لفظِ چیزی به فرهنگ رجوع میکند تا به معنای آن پی ببرد. به عبارت دیگر، دراین نوع فرهنگ حرکت از سمت واژه به سمت معناست. (مترجم)
7. regional
8. substandard
9. فلوبر در این فرهنگ اندیشههای رایج زمانهی خود را بیان میکند و با طنزی ملایم به آنها میپردازد.
10. آمبروز بیرس در فرهنگ شیطان تعاریف طنز و طعنآمیز از واژهها به دست داده است.
11. lexica
12. فرهنگ واژهیاب (onomasiological) فرهنگی است که به وسیلهی آن کاربر با دانستن معنا و مفهوم چیزی، خود آن چیز، یعنی لفظ آن را مییابد. به عبارت دیگر، در این فرهنگها بر خلاف فرهنگهای معنایی، حرکت از معنا به سمت واژه است. (مترجم)
13. منظور از فرهنگ آکادمیک فرهنگی است که بیشتر برای مقاصد پژوهشی از جمله توصیف زبان استفاده میشود. (مترجم)
14. Van Nieuwstadt
15. De Tollenaere
16. Hallig / Wartburg
17. Eleanor Rosch
18. Julius Pokorny
19. Jan de Vries
20. diasystem
21. De Clerck
ترجمهی: عاطفهی ابهری...[ و دیگران]، (1395)، فرهنگنویسی: مباحث نظری و کاربردی، تهران: کتاب بهار، چاپ اول.