مترجم: محمد علی آصفی پور
منبع: راسخون
منبع: راسخون
ویلیام شکسپیر غالباً بزرگترین نمایشنامه نویس جهان خوانده میشود. او اواخر قرن شانزدهم و اوایل قرن هفدهم کمدی ها، تراژدی ها و نمایشنامه هایی تاریخی را در انگلستان مینوشت.
ویلیام شکسپیر در سال 1564 در شهر انگلیسی Stratford-upon-Avon متولد شد. پدرش یک تاجر و شهردار شهر بود. مادرش از خانواده ای بود که در نزدیکی استراتفورد زمین داشتند. ویلیام سه برادر جوانتر و دو خواهر کوچکتر داشت.
ویلیام مانند دیگر پسران از خانواده های طبقه متوسط، در یک مدرسه راهنمایی در استراتفورد مشغول به تحصیل شد و در آنجا تحصیلات خوبی داشت و همچنین لاتین را آموخت.
وقتی ویلیام 18 ساله بود، با اَن هاتاوِی ازدواج کرد. آنها سه فرزند داشتند، اولین آنها سوزانا بود و پس از آن دوقلوها، یک پسر به نام هَمنِت و یک دختر به نام جودیت. هَمنِت وقتی که 11 ساله شده بود، درگذشت.
ما واقعا نمی دانیم که ویلیام در سال های بعد چه کار کرد، اما در سال 1592 به عنوان نویسنده و بازیگر به لندن رفت. این یک کار دشوار بود و تنها این شغل بهترین کار یافت شده در لندن بود.
از 1592 تا 1594، مرگ سیاه در سراسر انگلستان گسترش یافت. بسیاری از مکان های عمومی بسته شد و نمایشها نیز قابل اجرا نبود. شکسپیر این سالها را صرف غزل سرایی و نوشتن شعر کرد.
گلوب یک آمفی تئاتر بزرگ بدون سقف بود. مکانهای نشستن در گرداگرد صحنه نمایش در چندین سطح ساخته شده بودند.
نمایشها همیشه در ساعت 2 بعدازظهر آغاز میشد. افرادی که پول برای خرید صندلی نداشتند مجاز به ایستادن در جلوی صحنه بودند. مردم از هر سنخی به دیدن نمایشها میآمدند - خانم های خانه دار، کودکان، نجیب زاده ها و حتی گردشگران از کشورهای دیگر. این شرکت همچنین نمایشنامه های ویژه ای برای پادشاهان و ملکه ها ارائه میداد.
شکسپیر و بازیگران همکارش مسئول همه چیز در تئاتر گلوب بودند. آنها صاحب ساختمان و لباسهای نمایش بودند، متن نمایش ها را مینوشتند و همچنین در سود کار سهیم بودند. بازیگران و نویسندگان تئاتر سالها با هم با موفقیت کار کردند.
در بیست سالی که شکسپیر روی صحنه کار کرد، 37 نمایشنامه نوشت. آنها را می توان به سه دسته بزرگ تقسیم کرد:
تراژدیها بازی هایی است که نشان دهنده سقوط یک شخصیت اصلی است. معروف ترین تراژدی های او عبارتند از هملت، لیر و مکبث.
کمدی ها نمایشنامه های خنده داری هستند که اغلب یک پایان خوش دارند. «رویای شبانهی نیمهی تابستان»، «همانطور که دوست دارید» و «همسران سرخوش وینسور» در میان محبوب ترین کمدیهای او هستند.
نمایشنامه های تاریخی دربارۀ زندگی برخی از قوی ترین پادشاهان انگلیس مانند هنری چهارم یا ریچارد دوم هستند.
ویلیام شکسپیر از تئاتر در سال 1610 بازنشسته شد و به شهر زادگاهش، استاتفورد، که در سال 1616در آن درگذشت، برای زندگی برگشت.
وقتی او مرد مردم انگلستان نمی دانستند که این بزرگترین شاعر و نمایشنامه نویس کشورشان بود که درگذشت. آنها در مورد او فقط به عنوان یک بازیگر و نویسنده عامه پسند فکر میکردند.
در همان حال، باسانیو با یک دختر زیبا به نام پورشا ازدواج کرده است. او طرحی برای نجات آنتونیو دارد. او به عنوان یک وکیل لباس می پوشد و زمانی که در دادگاه ملاقات می کنند، به شیلوک می گوید که می تواند گوشت آنتونیو را بگیرد اما حق ندارد خون او را هم بگیرد. اگر او قطرهای خون از آنتونیو را بریزد، زمین خود را از دست خواهد داد. بنابراین شیلوک بالاجبار تسلیم میشود و آنتونیو نجات پیدا میکند.
کمدی نشان می دهد سر جان فالستاف تلاش می کند تا دو زن درستکار خانه دار را در شهر وینزر دوست داشته باشد. او دست آخر قربانی ترفندهایی که زنان در مورد او اجرا میکنند میشود.
در مراسم تشییع جنازه بروتوس اجازه می دهد تا مارک آنتونی در مقابل جمعیت رومی ها صحبت کند. او اشاره می کند که سزار چه انسان خوبی بود و جمعیت را بر علیه توطئه کنندگان تحریک میکند. در این حال آنها باید از رم فرار میکردند و مارک آنتونی یک ارتش را به تعقیب آنها میفرستد.
در پایانِ جنگ بروتوس خود را می کشد و مارک آنتونی می گوید که او یک رومی محترم و شریف بود.
در یک نامه برترام به به هلنا می گوید که او هرگز نمی تواند برترام را شوهر خود بخواند مگر اینکه بتواند انگشتری از انگشت برترام بیرون بیاورد و بوسیله برترام باردار شود.
یک شب هلنا به صورت دختری که برترام دوستش دارد تغییر قیافه میدهد و با او همبستر میشود. او موفق به باردار شدن می شود و همچنین حلقه را از انگشت او در می دارد. برترام در نهایت متوجه می شود که او یک زن خوب است و وعده می دهد که او را به اندازه کافی دوست داشته باشد.
هملت نمی داند که آیا روح را باور کند یا خیر. هنگامی که پادشاه گناه خود را در یک نمایش نشان می دهد، هملت متقاعد میشود است که او قاتل است. پولونیوس، مشاور پادشاه، به مکالمه بین هملت و مادرش گوش فرا می دهد. او پشت پرده پنهان شده است. هملت احساس می کند کسی در اتاق است و او را می کشد.
کلودیوس هملت را به انگلستان می فرستد. او دستور می دهد او را هنگامی که به آنجا میرسد اعدام کنند. اما هملت این موضوع را میفهمد و به دانمارک بر میگردد. وقتی به دانمارک می رسد متوجه می شود که اوفلیا، دختر پولونیوس و کسی که هملت عاشق او بود، مرده است.
لائرتس، برادر اوفلیا، هملت را به خاطر مرگ پدر و خواهرش مقصر میداند. در طی یک مسابقه شمشیربازی با هملت، او از شمشیر مسموم استفاده می کند تا او را بکشد. هملت با شمشیر صدمه دیده است و لائرتس نیز خود را زخمی می کند. مادر هملت از جامی مسموم که کلودیوس برای شاهزاده آماده کرده مینوشد.
در پایان نمایش، هملت، مادرش، کلودیوس و لائرتس همه در کف صحنه مرده اند.
اتلو یک آجودان دارد، یاگو، که از ژنرال متنفر است. او می خواهد اتلو را با گفتن این که دزدمونا عاشق ناوبان اتلو، کاسیو، شده است از بین ببرد.
یاگو اتلو را متقاعد می کند که دزدمونا بی وفا شده است و مرد دیگری را دوست دارد. اتلو پر از نفرت و خشم است و دزدمونا را به قتل میرساند. پس از اینکه این سیاهپوست در مییابد که فریب خورده است به خود شمشیر میزند و میمیرد.
با این حال، مکبث نمیتواند در آرامش زندگی کند. پسر دانکن، مالکوم، به انگلستان فرار کرده است. مکبث به مردان خود دستور می دهد کشتن تمام دشمنان او را شروع کنند. مکدف نیز که پس از قتل شاه دانکن به انگلستان فرار کرد، ارتشی را به قصد سرنگونی مکبث فراهم کرد. بانوی مکبث شروع به فکر کردن کرد که او گناهکار است و دیوانه شد. او تبدیل به یک خوابگرد میشود و در نهایت میمیرد. مکدف به اسکاتلند باز میگردد و مکبث را میکشد. پسر دانکن به پادشاهی اسکاتلند تبدیل میرسد.
ویلیام شکسپیر در سال 1564 در شهر انگلیسی Stratford-upon-Avon متولد شد. پدرش یک تاجر و شهردار شهر بود. مادرش از خانواده ای بود که در نزدیکی استراتفورد زمین داشتند. ویلیام سه برادر جوانتر و دو خواهر کوچکتر داشت.
ویلیام مانند دیگر پسران از خانواده های طبقه متوسط، در یک مدرسه راهنمایی در استراتفورد مشغول به تحصیل شد و در آنجا تحصیلات خوبی داشت و همچنین لاتین را آموخت.
وقتی ویلیام 18 ساله بود، با اَن هاتاوِی ازدواج کرد. آنها سه فرزند داشتند، اولین آنها سوزانا بود و پس از آن دوقلوها، یک پسر به نام هَمنِت و یک دختر به نام جودیت. هَمنِت وقتی که 11 ساله شده بود، درگذشت.
ما واقعا نمی دانیم که ویلیام در سال های بعد چه کار کرد، اما در سال 1592 به عنوان نویسنده و بازیگر به لندن رفت. این یک کار دشوار بود و تنها این شغل بهترین کار یافت شده در لندن بود.
از 1592 تا 1594، مرگ سیاه در سراسر انگلستان گسترش یافت. بسیاری از مکان های عمومی بسته شد و نمایشها نیز قابل اجرا نبود. شکسپیر این سالها را صرف غزل سرایی و نوشتن شعر کرد.
Stratford Upon Avon - محل تولد شکسپیر
هنگامی که تئاتر ها دوباره در سال 1594 افتتاح شد، شکسپیر به بهترین کمپانی نمایش کشور، مردانِ لرد چمبرلین، پیوست. این کمپانی دارای بهترین بازیگران، بهترین نویسندگان و معروف ترین تئاتر – به نام گلوب - بود.گلوب یک آمفی تئاتر بزرگ بدون سقف بود. مکانهای نشستن در گرداگرد صحنه نمایش در چندین سطح ساخته شده بودند.
نمایشها همیشه در ساعت 2 بعدازظهر آغاز میشد. افرادی که پول برای خرید صندلی نداشتند مجاز به ایستادن در جلوی صحنه بودند. مردم از هر سنخی به دیدن نمایشها میآمدند - خانم های خانه دار، کودکان، نجیب زاده ها و حتی گردشگران از کشورهای دیگر. این شرکت همچنین نمایشنامه های ویژه ای برای پادشاهان و ملکه ها ارائه میداد.
شکسپیر و بازیگران همکارش مسئول همه چیز در تئاتر گلوب بودند. آنها صاحب ساختمان و لباسهای نمایش بودند، متن نمایش ها را مینوشتند و همچنین در سود کار سهیم بودند. بازیگران و نویسندگان تئاتر سالها با هم با موفقیت کار کردند.
در بیست سالی که شکسپیر روی صحنه کار کرد، 37 نمایشنامه نوشت. آنها را می توان به سه دسته بزرگ تقسیم کرد:
تراژدیها بازی هایی است که نشان دهنده سقوط یک شخصیت اصلی است. معروف ترین تراژدی های او عبارتند از هملت، لیر و مکبث.
کمدی ها نمایشنامه های خنده داری هستند که اغلب یک پایان خوش دارند. «رویای شبانهی نیمهی تابستان»، «همانطور که دوست دارید» و «همسران سرخوش وینسور» در میان محبوب ترین کمدیهای او هستند.
نمایشنامه های تاریخی دربارۀ زندگی برخی از قوی ترین پادشاهان انگلیس مانند هنری چهارم یا ریچارد دوم هستند.
ویلیام شکسپیر از تئاتر در سال 1610 بازنشسته شد و به شهر زادگاهش، استاتفورد، که در سال 1616در آن درگذشت، برای زندگی برگشت.
وقتی او مرد مردم انگلستان نمی دانستند که این بزرگترین شاعر و نمایشنامه نویس کشورشان بود که درگذشت. آنها در مورد او فقط به عنوان یک بازیگر و نویسنده عامه پسند فکر میکردند.
تصویر ویلیام شکسپیر
نمایشنامه های شکسپیر
رومئو و جولیت
رومئو و جولیت یک داستان در مورد دو عاشق نوجوان است که خانواده های آنها از یکدیگر متنفر هستند. در یک مجلس، این دو با هم ملاقات میکنند و عاشق یک دیگر می شوند. روز بعد آنها به طور مخفیانه ازدواج می کنند، اما رومئو پس از آن که تیبالت، پسر عموی جولیت را میکشد، باید ورونا را ترک می کرد. شکسپیر این نمایشنامه را به این علت نوشت که ملکه الیزابت شخصیت کمدی فالستاف را از بازی های قبلی خیلی دوست داشت. او از شکسپیر خواسته بود تا نمایشنامهای بنویسد که عشق را در فالستاف نشان دهد. پدر جولیت نمی داند که دخترش هم اکنون ازدواج کرده و سعی دارد مجبورش کند با پسر عموی خود در پاریس ازدواج کند. یک راهب صومعه مایل به کمک به جولیت است. او به جولیت دارویی می دهد که او را به مدت 42 ساعت به خواب میبرد و به همه می گوید که مرده است. هنگامی که رومئو می شنود که جولیت مرده است، به سمت قبر او میشتابد و خود را مسموم میکند. وقتی ژولیت بیدار می شود و عاشق مرده اش را می بیند خودش را می کشد. این دو خانواده فرزندان مرده خود را کشف میکنند و مبارزه خود را پایان می دهند.رومئو و جولیت
بازرگان ونیزی
بازرگان ونیزی یک کمدی درباره پول و طمع است. آنتونیو یک تاجر در ونیز ایتالیا است. او از شیلوک، که یک نزولخوار یهودی است، پول قرض میگیرد و سپس پول را به دوستش، باسانیو، که به آن نیاز دارد، می دهد. آنتونیو به شیلوک قول میدهد که اگر نتواند پولی که قرض گفته را برگرداند نیم کیلو از گوشت بدن خود را بدهد. بعد از سه ماه شیلوک پولش را می خواهد اما آنتونیو نمی تواند پرداخت کند.در همان حال، باسانیو با یک دختر زیبا به نام پورشا ازدواج کرده است. او طرحی برای نجات آنتونیو دارد. او به عنوان یک وکیل لباس می پوشد و زمانی که در دادگاه ملاقات می کنند، به شیلوک می گوید که می تواند گوشت آنتونیو را بگیرد اما حق ندارد خون او را هم بگیرد. اگر او قطرهای خون از آنتونیو را بریزد، زمین خود را از دست خواهد داد. بنابراین شیلوک بالاجبار تسلیم میشود و آنتونیو نجات پیدا میکند.
بیشتر بخوانید:انگلستان و شکسپیر
رام کردن زن سرکش
پتروسیو، نجیب زاده جوان ایتالیایی، کاترین را دوست دارد، که یک زن جوان زیبا، اما بسیار بد اخلاق است. او با کاترین ازدواج می کند و سعی میکند او را همیشه سرگرم کند تا به این وسیله بد خلقی او را درمان کند. پس از بسیاری از نزاع های خنده دار، پتروسیو موفق می شود و کاترین همسر خوبی میشود که او بسیار دوست دارد.همسران سرخوش وینزر
شکسپیر این نمایشنامه را به این علت نوشت که ملکه الیزابت شخصیت کمدی فالستاف را از بازی های قبلی خیلی دوست داشت. او از شکسپیر خواسته بود تا نمایشنامهای بنویسد که عشق را در فالستاف نشان دهد.کمدی نشان می دهد سر جان فالستاف تلاش می کند تا دو زن درستکار خانه دار را در شهر وینزر دوست داشته باشد. او دست آخر قربانی ترفندهایی که زنان در مورد او اجرا میکنند میشود.
جولیوس سزار
ماجرای این نمایش در رم باستان قبل، در خلال و پس از قتل جولیوس سزار، تنظیم شده است. شخصیت اصلی بروتوس، یک ژنرال رومی و بهترین دوست سزار، است. هنگامی که یک طرح برای کشتن سزار ارائه میشود، بروتوس ابتدا نمی خواهد شرکت کند، اما پس از آن موافقت می کند تا در قتل سزار کمک کند. هنگامی که قاتلان به سزار در سنای رومی حمله می کنند، سزار نمی تواند باور کند که دوستش بروتوس یکی از آنها است.در مراسم تشییع جنازه بروتوس اجازه می دهد تا مارک آنتونی در مقابل جمعیت رومی ها صحبت کند. او اشاره می کند که سزار چه انسان خوبی بود و جمعیت را بر علیه توطئه کنندگان تحریک میکند. در این حال آنها باید از رم فرار میکردند و مارک آنتونی یک ارتش را به تعقیب آنها میفرستد.
در پایانِ جنگ بروتوس خود را می کشد و مارک آنتونی می گوید که او یک رومی محترم و شریف بود.
هر چیزی که خوب پایان مییابد خوب است
هلنا دختر زیبای یک دکتر است. او عاشق برترام نجیب زاده است. در پاریس، هلنا پادشاه فرانسه را که دچار یک بیماری شده بود درمان می کند و به عنوان پاداش برترام را به او می دهند. اما برترام هلنا را نمی خواهد زیرا او فکر می کند که هلنا در سطح اجتماعی او نیست. برترام پس از عروسی هلنا را ترک می کند.در یک نامه برترام به به هلنا می گوید که او هرگز نمی تواند برترام را شوهر خود بخواند مگر اینکه بتواند انگشتری از انگشت برترام بیرون بیاورد و بوسیله برترام باردار شود.
یک شب هلنا به صورت دختری که برترام دوستش دارد تغییر قیافه میدهد و با او همبستر میشود. او موفق به باردار شدن می شود و همچنین حلقه را از انگشت او در می دارد. برترام در نهایت متوجه می شود که او یک زن خوب است و وعده می دهد که او را به اندازه کافی دوست داشته باشد.
هملت
هملت شاهزاده دانمارکی
پس از آن که شاه دانمارک میمیرد همسر او با برادر شاه، کلودیوس، ازدواج میکند. پسر پادشاه، شاهزاده هملت، از مرگ پدرش متاسف است و همچنین مخالف ازدواج مادرش است. روح پدر هملت ظاهر میشود و به شاهزاده می گوید که او توسط کلودیوس کشته شده است.هملت نمی داند که آیا روح را باور کند یا خیر. هنگامی که پادشاه گناه خود را در یک نمایش نشان می دهد، هملت متقاعد میشود است که او قاتل است. پولونیوس، مشاور پادشاه، به مکالمه بین هملت و مادرش گوش فرا می دهد. او پشت پرده پنهان شده است. هملت احساس می کند کسی در اتاق است و او را می کشد.
کلودیوس هملت را به انگلستان می فرستد. او دستور می دهد او را هنگامی که به آنجا میرسد اعدام کنند. اما هملت این موضوع را میفهمد و به دانمارک بر میگردد. وقتی به دانمارک می رسد متوجه می شود که اوفلیا، دختر پولونیوس و کسی که هملت عاشق او بود، مرده است.
بیشتر بخوانید:سیاوش یا هملت
لائرتس، برادر اوفلیا، هملت را به خاطر مرگ پدر و خواهرش مقصر میداند. در طی یک مسابقه شمشیربازی با هملت، او از شمشیر مسموم استفاده می کند تا او را بکشد. هملت با شمشیر صدمه دیده است و لائرتس نیز خود را زخمی می کند. مادر هملت از جامی مسموم که کلودیوس برای شاهزاده آماده کرده مینوشد.
در پایان نمایش، هملت، مادرش، کلودیوس و لائرتس همه در کف صحنه مرده اند.
اتلو
اتلو یک سیاه پوست شریف است. او تمام عمر خود را به عنوان یک سرباز سپری کرده و اکنون ژنرالی در ارتش ونیز است. او با دزدمونا، یک دختر ونیزی زیبا که بسیار جوانتر از او است، ازدواج می کند. بعد از عروسی، اتلو باید به قبرس برود و دزدمونا همراه او به آنجا میرود.اتلو یک آجودان دارد، یاگو، که از ژنرال متنفر است. او می خواهد اتلو را با گفتن این که دزدمونا عاشق ناوبان اتلو، کاسیو، شده است از بین ببرد.
یاگو اتلو را متقاعد می کند که دزدمونا بی وفا شده است و مرد دیگری را دوست دارد. اتلو پر از نفرت و خشم است و دزدمونا را به قتل میرساند. پس از اینکه این سیاهپوست در مییابد که فریب خورده است به خود شمشیر میزند و میمیرد.
مکبث
این نمایش در مورد مردی است که هر کاری برای رسیدن به قدرت انجام میدهد. مکبث، نجیب زاده، با دوستش بنکو به خانهاش در اسکاتلند باز میگردد. در راه خانه او با برخی از جادوگران ملاقات می کند. آنها پیش بینی می کنند که مکبث ابتدا تبدیل به یک بارون و سپس پادشاه اسکاتلند خواهد شد. پس از آن که قسمت اول پیش بینی درست از کار در میآید، مکبث معتقد میشود که او واقعا ممکن است پادشاه شود. سپس همسرش، بانو مکبث، او را ترغیب به قتل شاه دانکن می کند، و مکبث پادشاه اسکاتلند می شود.با این حال، مکبث نمیتواند در آرامش زندگی کند. پسر دانکن، مالکوم، به انگلستان فرار کرده است. مکبث به مردان خود دستور می دهد کشتن تمام دشمنان او را شروع کنند. مکدف نیز که پس از قتل شاه دانکن به انگلستان فرار کرد، ارتشی را به قصد سرنگونی مکبث فراهم کرد. بانوی مکبث شروع به فکر کردن کرد که او گناهکار است و دیوانه شد. او تبدیل به یک خوابگرد میشود و در نهایت میمیرد. مکدف به اسکاتلند باز میگردد و مکبث را میکشد. پسر دانکن به پادشاهی اسکاتلند تبدیل میرسد.