مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه
1
مي توان گفت وي. ال. پارينگتون با نگارش اثر خود با عنوان جريان هاي اصلي در انديشه امريکايي (1) تأثيري منحصر به فرد در درک امروز ما از فرهنگ امريکا داشته است، به طوري که آثار هيچ يک از نويسندگان ديگر در دو دهه ي اخير قابل مقايسه با آن نيست. امروز انديشه هاي او به عنوان واحد درسي در زمينه ي ادبيات امريکا توسط مدرساني که خود را مخالف سبک فاضلانه و متون آکادميک، و پيروي واقع بيني و شور مي دانند، تدريس مي شود. و هر کجا که به مانند امروز، فرصتي در راستاي بحث در زمينه ي ادبيات ملّي براي مورخان ليبراليست آمريکايي فراهم مي آيد، از پارينگتون به عنوان يک مرجع و راهنما ياد مي شود. ساختار ايده هاي پارينگتون بسيار محکم است، چرا که هيچ گاه نيازي نداشته است که خود را تحميل کند - مدرسان و نقاداني که ايده هاي او را ارائه مي دهند بر اين باور هستند که فعاليت او صرفاً مبتني بر بازگويي روشن و فصيح ايده هايي بوده است که هميشه مورد قبول و باور بوده اند، به اين صورت که پارينگتون فرضيات فرهنگي مورد قبول از سوي طبقه ي متوسط جامعه ي امريکايي را، تا آنجا که اين افراد در زمينه ي افکار اجتماعي خود ليبرال باشند، و تا حدي که از فهم ارتباط ميان ادبيات و کاربرد آن در فرايندهاي اجتماعي آغاز شود، در يک قالب کلاسيک تنظيم کرده است.پارينگتون را نمي توان يک مغز متفکر، انديشمندي نکته بين، يا به استثناي زماني که از جهت افتخارات ناچيز خود مورد بررسي قرار مي گيرد، شخصيتي مؤثر دانست. اگر پارينگتون را فارغ از ايده هاي روشنگر او در مورد اقتصاد و تعين اجتماعي انديشه در نظر بگيريم، آنچه بر جا مي ماند شکلي ساده از هوشمندي است که از جهت سخاوت و اشتياقي که در آن به چشم مي خورد، و نه به دليل صحت يا اصالت اين عقايد، قابل توجه است. حتي اگر شخصيت پارينگتون را با ايده هاي او يکسان بدانيم، متوجه مي شويم از زماني که او مسير انديشه ي خود را بنيان گذاشته است، ديگر بسيار قابل پيش بيني تر از آن است که براي مدت طولاني توجه انسان را جلب کند؛ در واقع، آن ارادتي که ما به اين تحليل گر اقتصادي و اجتماعي ابراز مي داريم، به دليل استفاده ي او از اين انديشه ها در قالب ارائه ي صرفِ تعريف از آن ها است، که از توصيفي که ساير نويسندگان تمايل دارند در مورد طبقه ي اجتماعي خود ابراز کنند، فراتر نمي رود. اما او از فضيلتي حقيقي و مهم نيز برخوردار است - او از آن چيزي برخوردار است که مي توانيم حفظ مزه ي (2) تفکر امريکايي، يعني حس شادابي دنياي واقعي و روزمره، و پيش پا افتادگي چيزها و افراد، از [ خلال ] عناصر ملموس، غريب و خام زندگي بناميم. او چيزهايي را درک کرده است که بسياري از مورخان ادبي از آن بي خبر هستند، چرا که احساسات و عقايد، جرقه هايي هستند که در زمان برخورد ذهن با معضلات پديد مي آيند.
با تمام اين اوصاف، پارينگتون با ديد محدود در برابر آنچه که يک معضل فکري را برمي سازد، حاضر مي شود. وي، هرگاه با يک اثر هنري پيچيده، شخصي و غير سطحي روبرو مي شود که ديگر به حوزه ي عمومي تعلق ندارد، دچار مشکل مي شود. پارينگتون با سختي ها و پيچيدگي هايي با منشأ فردي يا توصيف شده به زبان هنري که چندان براي وي ملموس يا واقعي نيستند، به مثابه ي نوعي گمراهي برخورد مي کند اين طرز تلقي، به باور همگان ضعيف ترين بخش انديشه هاي پارينگتون است که در قضاوت هاي زيبايي شناختي او پديدار مي شود. طرفداران و شاگردان او تمايل دارند تا اشتباهات او را در زمينه ي زيبايي شناسي به عنوان انحراف سليقه اي آني جلوه دهند، در حالي که اين گونه نيست. علي رغم چنين اشتباهاتي، مانند ستايشي که از کيبل به عمل آورد، و در نوشته اي قابل توجه که باعث بدنامي او شد، کيبل را با ملويل مقايسه کرد، [ بايد گفت که ] پارينگتون به هيچ وجه بد سليقه نيست. خطاهاي او از سنخ فهم نادرست است که از فرضيات او در مورد ماهيت حقيقت برمي خيزد.
پارينگتون معمولاً با انديشه هاي فلسفي انتزاعي سروکار ندارد، اما به هنگام مواجهه ي او با اثري هنري، با عقايد متافيزيکي که اساس زيبايي شناسي او است، برخورد مي کنيم. او به وجود چيزي که واقعيت مي خواند باور دارد، و آن را يگانه و تغييرناپذير مي داند، امري که ظهور محض دارد و تقليل ناپذير است. افکار انسان ممکن است تغيير کند، اما واقعيت همواره قابل اعتماد است و به همان شکل باقي مي ماند، و فهم آن به سادگي امکان پذير است. پارينگتون ارتباط ميان هنرمند و واقعيت را ارتباطي ساده مي داند. واقعيت امري غيرقابل تغيير است و هنرمند در اين ميان نقشي ندارد جز آنکه اجازه بدهد واقعيت از طريق او به منصه ي ظهور برسد، هنرمند همان عدسي اي است که در اولين نمودار از کتاب مقدمات اپتيک ذکر شده است: شکل 1: واقعيت، شکل 2: هنرمند و شکل ‘1: اثر هنري است؛ شکل 1 و ‘1 معمولاً با يکديگر مطابقت مجازي دارند. در بعضي از مواقع هنرمند با دوري جستن از واقعيت، اين ارتباط را از ميان مي برد. اين امر در مورد آثار خيالي، غيرواقعي و در نهايت بي فايده اتفاق مي افتد. به ذهن پارينگتون هم خطور نمي کند که شکل ديگري از ارتباط ميان هنرمند و واقعيت، به غير از اين شکل ظهور واقعيت از طريق هنرمند که خود نامرئي شده است، وجود داشته باشد؛ او با چنان خصومتي با هرگونه شواهد مبتني بر خلاقيت و خيال پردازي روبرو مي شود که مي توان چنين نتيجه گرفت که او اين دو را دشمنان طبيعي دموکراسي قلمداد مي کند.
از اين زاويه ي ديد، واقعيت اگرچه همواره قابل اطمينان و تغييرناپذير است، مي تواند دو پهلو و حتي شوم نيز باشد. پارينگتون به عنوان فردي مبادي آداب و دل زنده به خوبي بر اين امر واقف است که چگونه آمال و آرزوهاي انسان مي تواند فراسوي واقعيت قرار گيرد؛ او خواست اراده را به همان ميزاني تحسين مي کند که نسبت به ذهن ترديد روا مي دارد. اما آنجا که آمال و آرزوهاي افراط گرايانه ي انسان قادر به اغفال او در محدوده ي واقعيت باشد، پارينگتون مي تواند بسيار هوشيارانه عمل کند. اين [ منشأ غفلت بودن ] يکي از معاني بي شماري است که او به رومنس و يا رمانتيسيسم نسبت مي دهد، که به رغم ادعاي خود او، بيانگر کيفيتي در ذات خود مفهوم است. تحسين کبيل از سوي پارينگتون نه تنها به دليل جلال موجود در آثار کبيل است - زيرا پارينگتون جلال را دوست مي دارد - که همچنين ناشي از پافشاري کيبل بر اين اعتقاد است که يک خودفريبي خيرخواهانه مي تواند و بايد در کنار نهادن زندگي محدود به حقيقت انسان، به ويژه در بخش هاي خصوصي و شهواني زندگي، نقش داشته باشد. (3)
بخش دوم کتاب، جريان هاي اصلي تحت عنوان انقلاب رومانتيک در امريکا ناميده شده و همان طور که انتظار مي رود اصطلاح رمانتيسيسم به وفور در آن به چشم مي خورد. کاربرد اين اصطلاح از شمار خارج است، و در کمتر جايي به يک مفهوم، و در مقام معناي اصلي لغت استفاده شده است. اگرچه پارينگتون مانند مورخين ادبي که اين اصطلاح را به گونه اي بسيار مبهم به کار مي برند عمل کرده است؛ با اين حال اين اصطلاح در عين پيچيدگي، صرفاً حاوي ايده هاي بيهوده نيست؛ به اين معنا که واجد بسياري از مفاهيم متغاير است که در عين حال تعريف پذير هستند. اصطلاح رومانتيک استفاده شده توسط پارينگتون در بسياري از جاها از نظر معنا به اصطلاح رومنس، آن چنان که در مورد رمان هاي گراستارک (4) يا سرزمين گنج (5) صادق است، نزديک شده؛ گويا که به مثابه ي مخالفتي سرخوشانه در برابر محدوديت هاي حقايق روزمره به کار گرفته شده است. رومنس خودداري از سر نهادن به مشورت با تجربه است ( ص iii. )، گرم و بانشاط است ( ص iv. )، اتوپيايي است ( ص iv. )، فردگرا است ( ص iv. )، خودفريب است ( ص 59 ) - « باور به احساس گرايي ... در زمانه ي دادوستدهاي تجاري و صنعتي به سوداي منفعت است » ( انسان ناخودآگاه از خود مي پرسد: توسط چه کسي؟ آدام اسميت احساساتي؟ )؛ عشقي است برازنده ي اينکه از آن تابلويي کشيده شود ( ص. 49 )، مخالفت با بدعت و نوآوري است ( ص. 50 ) با اين وجود عاشق تغيير است ( ص iv. )، احساساتي است ( ص 192. )، ميهن پرست است که به همين جهت از ارزش آن کاسته مي شود ( p.235 ). ممکن است در بسياري از جاها براي مشخص کردن عنصر غيرکلاسيک به کار رود، اما به طور عمده به معناي ناديده گرفتن واقعيت است ( در جاي جاي کتاب و صص ix, 136, 143, 147. )؛ نقادانه نيست ( 235, 225. ص ) و با اين وجود پارينگتون در بحث از کوپر و ملويل، اين نکته را مي پذيرد که در بعضي موارد نقد ادبي از رمانتيسيسم سرچشمه مي گيرد.
هرگاه يکي از افرادي که عقايدش در ضديت با عقايد پارينگتون قرار داشت، موفق مي شد که براي خود و نظرياتش احترام هر چند ناچيزي کسب کند، واژه ي رومانتيک [ در وصف آثار او ] به کار برده مي شد. پارينگتون، هنري کِلي (6) را تحسين نمي کند، با اين وجود در کلي چيزي وجود دارد که [ به زعم پارينگتون ] نبايد دست کم گرفته شود - يعني رمانتيسيسم او - اگر چه رمانتيسيسم کلي هم ارز با ناتواني او از « دستيابي به واقعيت » ساخته شده است. بنابراين، رمانتيسيسم در اغلب معاني اش، دلالت بر گناهي بخشودني دارد که در جريان هاي عمده ي ادبي امريکا يافت مي شود، و مانند هواي نفساني در انيفرنو (7)، در عين اينکه سرزنش را برنمي انگيزد، باز موجب غم و اندوه مي شود. اما همين مي تواند نوعي فضيلت گران مايه و نجات بخش باشد که پارينگتون آن را به رسميت مي شناسد. اين فضيلت به مصلحاني متعالي نسبت داده شده است که مورد تحسين فراوان پارينگتون هستند، و گفته مي شود که نشانگر دو تن از ستايش برانگيزترين قهرمانان او، يعني جفرسون و امرسون است: « هر دوي آن ها رمانتيک بودند و ايدئاليسم مورد قبول آنان تنها اظهار متفاوتي از تعريف روح مشترک [ رمانتيسيسم ] بود ». مي توانيم بگوييم که پارينگتون دست کم دو ديدگاه متفاوت رمانتيسيسم را در نظر داشت، که قبول آن مستلزم پذيرش دو ديدگاه متفاوت در رابطه با واقعيت است. او در پاره اي موارد از واقعيت به گونه اي افتخارآميز سخن مي گويد و جوهره ي اساسي حيات را در نظر دارد، يعني حقايق ناگزيري که ذهن بايد با آن ها روبه رو شود، اما گاهي او واقعيت را امري تحقيرآميز جلوه مي دهد و از آن جهان تشکيل شده از اشکال اجتماعي را در نظر دارد. پارينگتون در رابطه با واقع گرايي نيز برخوردي دوگانه دارد: از طرفي آن را توانايي برخورد هوشمندانه با حقيقت مي داند، و گاه معتقد است واقع گرايي، سدي محافظه کارانه و خشک در برابر ايدئاليسم است.
در تفکرات پارينگتون موازي با قول به بخشش نجات دهنده، گناهي نابخشودني نيز وجود دارد و اين همان نقطه اي است که وي از رئاليسم روي مي گرداند، و اين امر به واسطه ي مبالغه در حس بخشش، از طريق آنچه او فقدان وجود اين حس مي داند، مانند مورد هاثورن، يا اغراق در آنچه که مي تواند غرور گناه آلود تلقي شود، مثل مورد هنري جيمز، اتفاق نمي افتد. به گفته ي وي، هاثورن بيش از آن گرفتار باور افراطي به واقعيت است که بتواند اختيار ايمان خود را به مصلحان متعالي بسپارد: « او براي تغيير عقايد مرسوم بيش از حد واقع گرا بود. » و « او در مقابل نقادي ادبي انقلابي که خواستار براندازي معابد قديمي و يافتن مکاني براي بناي چيزي شريف تر از آن بود، سرد و بي تفاوت باقي ماند ». اين واقع گرايي سرد هاثورن، او را از معاصرانش که در احساس جمعي پارينگتون شريک بودند، جدا کرد - جان هاي مشتاق، عارف و انقلابي خواستار ايجاد تحول در دنيا بر اساس آمال و آرزوهاي خود هستند؛ اما پليدي باقي مي ماند، و تا زماني که در روزنه هاي نهان قلب انسان لانه کرده است، اتوپيا تنها سايه اي از يک رؤيا است. به همين دليل زماني که همفکران کنراد انسان را فرزند مسلم خدا مي دانستند، هاثورن به شيوه اي نقادانه به ترديد در باب شيطان، به گونه اي که در سايه ي تجربه ي خويش شناخته بود، مي پرداخت. « اين پرسش اصلي و کِشنده ي حيات فکري هاثورن بود، که او را در جستجوي راه حلي به کار بررسي کنجکاوانه ي زواياي پنهان و غيرانديشمندانه ي روح سوق داد ». با اين همه نارضايتي پارينگتون از اين اقدام، از اشتباه به دور است.حال بايد ديد آيا ترديد و نقد هاثورن در باب ايمان نامتعارف و خام مصلحان متعالي، آن چنان که به نظر مي رسد، خدمتي در حق جامعه بوده است يا خير. اما پارينگتون به طور تلويحي مي گويد که اين تفکرات هيچ ارتباطي با دموکراسي نداشته، و حتي مانعي بر سر راه درک دموکراسي است. اگر دموکراسي اصولاً بر پايه ي ايماني مبارز بنا شده باشد، آنگاه اين گفته ي پارينگتون درست خواهد بود. با اين حال، جامعه چيزي است که در عين موجوديت در لحظه ي حاضر، به همان نسبت در آينده وجود دارد، و چناچه کسي خواستار بررسي و کنجکاوي در اعماق پنهان و غيرانديشمندانه ي ضمير انسان معاصر باشد، دموکراسي به معناي گسترده ي آن که لازم است سرسپرده ي حقيقت باشد، بايد بدون مخالفت اجازه ي اين کار را به او بدهد. اگر آنچه هاثورن انجام داد چيزي نبود که بتوان بر پايه ي آن يک حزب بنا کرد، باز هم با يادآوري اين نکته که او تنها يک نفر بود و [ ادامه ي حيات انديشه ] فقط به همت او بسته نيست، مي توان او را بخشيد. اما همين حقيقت ساده خشم پارينگتون را برمي انگيزد. رنجش او از تک روي هاثورن نشأت مي گيرد چرا که اعتقاد دارد ناتواني هاثورن به عنوان يک نويسنده به جهت کناره گيري او از اجتماع و برخورد با مردم است. پارينگتون معتقد است که هاثورن نتوانست با « واقعيت يانکي » ارتباط برقرار کند و از « دنياي ذاتي واقعي پيورتن (8) به نحوي که ساموئل سووال (9) مي شناخت » بي اطلاع بود.
فاصله گرفتن از واقعيت، ممکن است به معناي نزديک شدن به رمانتيسيسم قلمداد شود، اما پارينگتون مي گويد هاثورن تنها « از وجهي جزئي و خيلي خاص » رمانتيک به شمار مي آمد. او به جهان تجسم رومنس، سيلِم بندرگاه کشتي هاي تندرو (10) علاقه اي نداشته و به خلق « رومنس مبتني بر اصول اخلاقي » مي پردازد. در نظر اول، اگرچه اين اصطلاح روشنگرانه نيست، اما تا حدي فريبنده بوده و مي تواند به اين گرفته شود که سبک هاثورن از جهتي در راستاي سنت ادبي شکسپير بوده است؛ اما پس از آن به سرعت به اطلاعمان رسانده مي شود که هاثورن به شوره زاري بي حاصل وارد شده است، زيرا با وجود اين که او خود در زمان حال زندگي مي کند و قادر به شکل دادن آينده است، ترجيح مي دهد سوژه هاي خود را در گذشته بيابد. همچنين به ما گفته مي شود که عشق مبتني بر اصول اخلاقي او چندان ستودني نيست چرا که نيازمند فشرده سازي پيچيده و سخن انديشه است، حال آن که به ما گفته اند که « انسان رمانتيک که به ماجراجويي بي علاقه باشد و سکس بترسد تبديل به چيزي مدفون در ماده شده است »؛ به طور خلاصه، ذهن هاثورن ذهني فرومايه است که پارينگتون تمام همت خود را بر ارائه ي شواهد و نشانه ها، و اثبات قوه ي درک محدود او گماشته است، گفتني است که براي اين کار همه هنر و خيال پردازي لازم نيست؛ مگر آنکه نويسنده به دنبال آن باشد تا حداکثر استفاده را از معدود ايده هاي ضعيفي که در چنته دارد، ببرد.
بنابراين هاثورن « هميشه با سايه ها سروکار داشت و خود مي دانست که سروکارش با سايه هاست ». اگرچه اين امر امکان پذير است، بايد قبول کرد که سايه ها بخشي از واقعيت هستند و نمي توان دنيايي بدون سايه ها تصور کرد؛ زيرا که چنين دنيايي حتي واقعي هم نخواهد بود. اما مي بايست پا را از تشبيهات و کنايه هاي پارينگتون فراتر گذاشت. حقيقت اين است که هاثورن به شيوه اي زيبا به [ تصوير ] واقعيت و چيزهاي موجود پرداخته است. کسي که توانسته است آن ترديدهاي جدي و درخشان را در مورد طبيعت و امکانيت کمال اخلاقي مطرح کند، کسي که توانسته است خود را از « واقعيت يانکي » دور نگاه دارد و در ضديت با شيوه هاي سنتي عمل کند و چنين در مورد طبيعت با شور و اشتياق سخن بگويد؛ مسلماً با واقعيت سروکار دارد.
ضعف شخصيتي پارينگتون به عنوان يک تاريخ دان از عنوان کتاب او آشکار است، زيرا فرهنگ يک ملت نمي تواند در تصوير جريانات غالب تجسم شود. فرهنگ [ يک ملت ] يک جريان يا حتي تلافي [ چند جريان ] نيست؛ شکل وجودي فرهنگ بر پايه ي کشمکش يا دست کم گفتگو و مناظره شکل مي گيرد اگر ديالکتيکي در کار نباشد هيچ چيز شکل نخواهد گرفت. و در هر فرهنگ، هنرمندان خاصي وجود دارند که با حضور خود، مفاهيمي که پديد آورده اند و قدرتي که در اختلاف هاي ميان آنان شکل مي گيرد، بخش عظيمي از اين ديالکتيک را به وجود مي آورند؛ مي توان گفت آنان با وجود خود، ماهيت حقيقي فرهنگ را به منصه ي ظهور مي رسانند، و از نشانه هاي اين عامليت نيز اين است که آنان نمي پذيرند در خدمت اهداف هيچ گروه يا گرايش ايدئولوژيک درآيند. اين يکي از ويژگي هاي مهم و قابل توجه در فرهنگ امريکاي است و شايان ذکر است که تعداد قابل توجهي از نويسندگان برجسته ي قرن نوزدهم منبعي براي اين گونه ديالکتيک در زمان خود بودند - پاسخ آن ها به فرهنگ خود، حاوي جواب هاي مثبت و منفي بود و به اين ترتيب آن ها به مثابه ي پيامبران عرصه ي فرهنگ محسوب مي شدند. پارينگتون ادعا مي کند که به عنوان يک منتقد ادبي دکاني براي خود باز نکرده است، اما چنانچه به سادگي منتقد ادبي را خواننده اي بدانيم که از قدرت فهم ادبيات و انتقال يافته هايش به ديگران برخوردار است، تصميم گيري در مورد اينکه آيا مورخ فرهنگي بايد نقش يک نقاد ادبي را نيز به عهده بگيرد يا اجازه بدهد که عقايد ارزشمند اجتماعي يا سياسي او در دريافت و درکش عامليت داشته باشد، به اختيار او نيست. اينکه از پو به دليل آنکه عقايدش به سادگي با تئوري فرهنگ امريکايي سازگار نيست، مانند مزاحي که از زيست شناسي سرزده صحبت کنيم، و تفکر او را از جريان اصلي ادبي جدا بدانيم و رنج و ناراحتي او را امري صرفاً خصوصي و غيرعادي و « بدبختي يک الکلي سست اراده » بدانيم؛ به همان ترتيبي که در مورد هاثورن گفته مي شود « چيزي بيش از پرسشي ترديدآميز از زندگي نبود و از موجودي برمي خاست که خود هرگز با توفاني سهمگين رودررو نشده بود »، و پاسخ ملويل به زندگي آمريکايي، را حقيرتر از پاسخ براينت يا گريلي بدانيم، از هنري جيمز به عنوان يک فراري از واقعيت سخن بگوييم و او را به هنرمندي چون ويسلر تشبيه کنيم که ذاتاً از رويارويي با اضطراب مي هراسد - همه ي اين ها، اشتباهاتي صرف برآمده از يک قضاوت زيبايي شناختي نيست، بلکه حاصل آزمودن بدون توجه است و از ديدگاهي محدود و ذاتاً متکبرانه نسبت به واقعيت مدارکي سرچشمه مي گيرد، که از جهاتي مي توانند بهترين گواه بر شناخت آمريکا باشند، و [ در اين مورد ] روشن است که هيچ گونه پاسخي از آنان دريافت نشده است.
پارينگتون بيست سال قبل از ما مي زيسته است و در طول اين مدت مجموعه اي از عقايد پديد آمده است که عدم کفايت وي و همکاران و شاگردانش را، که شکل دهنده ي آن چيزي بودند که اکنون ليبراليسم ادبي آکادميک خوانده مي شود، به ثبوت مي رساند. با اين حال پارينگتون هنوز هم در قلب انديشه ي امريکايي درباره ي فرهنگ امريکا ايستاده است، زيرا به عقيده ي من او بيانگر آن دسته از عقايد مزمن و ريشه دار امريکايي است که در تقابل با حقيقت و ذهن، و هر کس که خود را در جبهه ي مدافعان واقعيت مي بيند، قرار دارند.
2
نمونه ي باور به ناسازگاري ميان ذهن و واقعيت را مي توان در تسامح اصول گرايانه اي که متفکران ليبراليست همواره در برابر تئودور درايزر از خود نشان مي دهند، مشاهده کرد. اين تسامح زماني که در مورد هنري جيمز در تقابل با جديت ليبراليسم قرار مي گيرد، قابل توجه است. درايزر و جيمز: در مجاورت اين دو به تقابل ادبيات و سياست مي رسيم، گويي که ناگهان خود را در تقاطع تاريکي و خون مي يابيم. هيچ کس تمايل ندارد در چنين موقعيتي قرار گيرد، اما امروزه تصميم بر سر اين رويارويي اختياري نيست. نظريه اي نيز که سابق بر اين جيمز و ويتمن را مرتبط مي دانست، درست به مانند خود اين مجاورت خاص، غيرقابل اجتناب بود. برآمدن از پس تقابلات ساختگي ميان جيمز و ويتمن کار دشواري نيست، اما تفاوت حقيقي ميان آن دو، تفاوت ميان ذهن اخلاقي و آگاهي آن از تراژدي، آيروني و امتيازات بي شمار، با ذهن متعالي و درک احساسي آن از يکتايي کثرت است.جيمز و ويتمن نه فقط از جهت چگونگي، که در نوع با هم متفاوت هستند و در فرايند رويارويي با يکديگر، در خدمت تکامل يکديگر درمي آيند. اما اختلاف ميان جيمز و درايزر در نوع نيست چرا که هر دوي آن ها در نهايت به حقيقت اخلاقي و اجتماعي واحدي اشاره مي کنند. در اينجا اختلاف در چگونگي است و شايد نتوان در کل ليبراليسم امريکايي، نمونه اي قالبي تر از شيوه اي که براي مقابله با چگونگي هاي مربوط به اين دو نفر اختيار مي شود، پيدا کرد.
معدودي از منتقدان، فارغ از گرايش سياسي شان، توانسته اند چشم خود را کاملاً بر قريحه ي جيمز ببندند و يا نسبت به نيت هاي عظيم اخلاقي او بي توجه بمانند. از طرف ديگر، منتقدان اندکي نيز اشتباهات فاحش درايزر را ناديده مي گرفته اند. اما منتقدان ليبرال بنا بر سنت جيمز را در معرض اين پرسشي نهايي قرار مي دهند : نيت خير و استعدادهاي او به راستي چه فايده و چه استفاده ي سياسي اي دارند، اگر جيمز را سرسپرده ي نوعي بينش اخلاقي فوق العاده فرض کنيم، و همچنين قبول کنيم که اين بينش اخلاقي با زندگي اجتماعي و سياست در ارتباط است، آن گاه آثار جيمز چه ارزش کاربردي در ارتباط با دنياي حوادث تلخ پيش رو دارند؟ سبک جيمز، شخصيت او، مطالب و مباحث او و حتي خاستگاه اجتماعي و شيوه ي زندگي شخصي اش؛ همه نشان گر آن است که آثار او در مقابله با اين پرسش پيروز از ميدان بيرون نخواهد آمد. به اين ترتيب از منظر نقد امريکايي به وجوه ليبراليستي و سياسي آثار جيمز هيچ جايگاهي داده نمي شود. اما نقد ليبرال به همان ميزان که بر ديدگاه سياسي جيمز سخت مي گيرد، با درايزر با بيشترين حد تسامح و درک رفتار مي کند، و خطاهاي ادبي درايزر به عنوان فضائل سياسي و اجتماعي نموده مي شوند. اين پارينگتون بود که با « دهاتي » خواندن درايزر، اين فرمول را در نقد ليبراليستي پايه گذاري کرد: اگر درايزر تفکراتي احمقانه دارد، به اين دليل است که از سرسختي دهاتي بي بهره نيست؛ وقتي بد مي نويسد به اين دليل است که نمي تواند در برابر انگيزه ي [ دستيابي ] به نجابت ادبي طبقه ي بورژوازي خوددار باشد. گويا تيزهوشي، انعطاف ذهن، درک و احساس و دانش با کنش سياسي و اشرافييت مترادف است، اما کندي و حمايت نيز بايد به طور طبيعي نشان از نوعي دموکراسي ارزشمند، آن چنان که در نقش قديمي خود دارا بوده است، داشته باشد.
قضاوت ليبراليستي در مورد درايزر و جيمز به سياست، و به فرضيات فرهنگي که سياست را شکل مي دهند، برمي گردد. ما هنوز دچار نوعي هراس سياسي در برابر انديشه ورزي هستيم که توکويل بيش از يک قرن پيش به آن اشاره کرده بود. انديشمندان آمريکايي که در ذات خود به طرزي خودآگاهانه امريکايي يا سياسي بودند، در اعتقاد به اين باور شتاب داشتند که هنر، اگر چه نشان از درک و آگاهي داشته باشد، و به سبک خود بسيار خوب باشد، نمي تواند در رويارويي با خطر و دشواري ها به ما سودي برساند. و اين بدگماني نسبت به هنر زماني اوج مي گيرد که با آثار انديشمندانه ي در نوع خود ايدئال که از جذابيت و درخشش برخوردار است، روبه رو مي شوند. پس از آن است که تمايل پيدا مي کنيم اين آثار را در مواجهه با خطرات بزرگ و مشکلات قرار داده، و به اين وسيله بيازماييم، به اين نيت که آن ها بتوانند زماني از ما در برابر فاجعه محافظت کنند. اما زماني که يک اثر از وجه انديشه، غيراستادانه يا ناقص مي نمايد، ديگر بلافاصله آن را از جهت کارکرد نهايي يا آني اش نمي سنجيم. هيچ منتقد ادبي از درايزر نمي پرسد که آيا تمايلات اخلاقي او در رويارويي با بلايايي که انسان را تهديد مي کنند سودمند است يا خير. و اين امر بيش از آنکه حاوي نوعي مفهوم عيني سياسي باشد که بتوان از آثار اين دو نفر استنباط کرد، قضاوتي در باب ماهيت صحيح ذهن است، و نشان از عدالت نابرابرانه اي دارد که از سوي منتقدان پيشرو نصيب اين دو نفر شده است. - از گفته ها و مدارکي که در دست نوشته هاي جيمز موجود است - مي توان به طور قطع گفت که نيت جيمز اين بوده است که کتاب هايش ابزاري در جهت طلب مفاهيمي چون همکاري مشترک، اتحاديه هاي کارگري، خانه سازي بهتر و وضع ماليات هاي مساوي تلقي شوند. با اين حال تفکرات جيمز مي تواند موجب نگراني منتقد امريکايي ترقي خواه و ليبرال باشند چرا که آثار او نمايانگر کيفيت هاي احساسي و آني ذهن هستند. و اگر معکوس اين قضيه در مورد درايزر اثبات مي شد، آن را پنهان مي کردند - درست مانند تعصبات ضد يهودي او که حرفي از آن به ميان نمي آيد، چرا که کتاب هاي درايزر دربردارنده ي آن زشتي، بي نظمي و سنگيني است که ما به « واقعيت » نسبت مي دهيم. در متافيزيک امريکايي، واقعيت هميشه مادي، سخت، مقاوم، شکل نيافته، غيرقابل نفوذ و نامطلوب است و تنها ذهن قادر به بازيابي حسي آنچه که بيش از همه به واقعيت شبيه است، پنداشته مي شود.
پروفسور بيرد در اثر خود با عنوان ظهور تمدن امريکايي (11) در تحليل طنزآميزي که از فعاليت هاي جيمز ارائه مي دهد، از عبارت جالبي استفاده مي کند، او به طور تلويحي مي گويد با دانستن اين نکته که جيمز « به نسلي تعلق دارد که از فضاي دادوستد حذف شده اند » دلايل لازم براي ترديد در باب فعاليت هاي او به دست مي آوريم. در همين راستا و حتي مهم تر از آن، نظري است که گرنويل هيکس در اثر خود با عنوان سنت عظيم (12) اظهار کرده است، آنجا که به بررسي داستان هاي جيمز درباره ي هنرمندان مي پردازد، و خاطرنشان مي کند که چنين هنرمنداني که جيمز تصور مي کند و تمام هم و غم آنان متوجه هنرشان و کمال در هنر است، در واقع وجود خارجي ندارند: « آنگاه بايد ديد، چه کسي تاکنون با چنين هنرمنداني برخورد کرده است؟ اين هيو ورکرها، مارک امبينت ها، نيل پارادي ها، اورت ها، ليمبرت ها، دکامب ها و ديلووي ها (13) کجا هستند؟ » اين سؤال، به زعم هيکس از شخص جيمز پرسيده شده است، اما جيمز در جواب چه مي گويد؟ او در مقدمه ي مجموعه ي آثار خود چاپ نيويورک اديشن مي گويد: « اگر زندگي ما در سي سال گذشته نتواند ضمانتي براي اين نمونه ها باشد، پس بدا به حال اين زندگي، شايستگي هايي وجود دارند که ما بايد به نام احترام به خويشتن، دريافت کنيم و بپذيريم، شکلي ابتدايي از سرافرازي انديشمندانه وجود دارد که بايد به خاطر تمدن، حداقل به داشتن آن وانمود کنيم ». و آقاي هيکس که از شنيدن اين پاسخ متحير شده بود، جوابي به اين گفته داد که تعجب همگان را برانگيخت: « اما اين اعلا درجه ي رمانتيسيسم است، اين نوشته اي است که بيش از پرداختن به چيزي که هستيم، در مورد آن چيزي است که بايد باشيم. »
« فضاي دادوستد » امري واقعي است، و کساني که در اين فضا تنفس کرده اند، بر وجود نوعي حس شادابي گواهي مي دهند که جيمز از آن عاري است. ايده ي شرافت انديشمندانه واقعي نيست، و جيمز به چنين خيالي واهي (14) دل سپرده بود. او به واقعيت در شکل آنچه که هست، به سود آنچه که بايد باشد، خيانت کرد. بعد از اين همه آيا جرأت داريم باز هم به او اعتماد کنيم؟ به خاطر بياوريم که اين پرسش توسط کساني پرسيده مي شود که براي يافتن آنچه که بايد باشد، خود را به مهلکه انداخته اند. پروفسور بيرد به نمايندگي از امريکاي در حال رشد، توسعه و پيشرفت سخن مي گفت. هيکس کتاب سنت عظيم را در همفکري با يک جنبش به ظاهر تندرو نوشت. اما چگونگي برخورد خود جيمز با آنچه که بايد باشد محل ترديد است، چرا که آن را از طريق آنچه که من ظرفيت برق آساي ذهن مي نامم، و قوه ي تخيل سريع و پيچيده و نوعي آگاهي اقتدارگرا عملي کرده است. هيکس مي دانست که درايزر « ناآزموده »، « نفهم » و « گيج » است و « در بيان اعتقاد خود به وحدت ماترياليسم، ناشيانه » عمل مي کند؛ او مي دانست که درايزر در زندگي شخصي اش - که هميشه در مرکز توجه بود، زيرا چنين مقرر شده بود - به قدر کافي از « اشتياق کودکانه ي خود براي دستيابي به کاميابي هاي مادي » دور نشده است، « بارها و بارها تمايل خود را به تجمل خودنمايانه به عنوان کاسب کاري موفق » نشان داده است، اما درايزر مورد پذيرش و بخشش قرار گرفته بود، زيرا خطاهاي او غم انگيز، دوست داشتني و شرافتمندانه بودند و به خاطر خودِ واقعيت، يا خودِ امريکا - همان تکاپوي عظيم و نوبنياد که در راه اظهار خويشتن انجام مي شود و ميان رؤياي قدرت خالص و روياي اخلاقيات معلق مانده است - انجام شده بودند.
آنچه سانتايانا سنت فاخرانه مي خواند، تنها از جهت آنکه زاده ي ذهن است و هيچ گونه جنبه ي تجربي ندارد، ناقص محسوب مي شود. درايزر ماده ي اصلي تجربيات معمول را، نه آن گونه که دل خواه تئوريسين ها است، بلکه با همان خامي ذاتي اش در اختيار ما قرار مي دهد. نويسنده ي اين اظهارات را نمي توان به واسطه ي فقدان احساسات نسبت به ذهن، از آن جنسي که هنري جيمز بدان معتقد است، بي احساس دانست؛ همچنين نمي توان متيسن را به واقع دنباله روي پارينگتون دانست، در حقيقت او در مقدمه ي رنسانس امريکايي (15) يکي از تندترين و متقاعد کننده ترين انتقادات موجود در مورد روش پارينگتون را ارائه کرده است. با اين حال، ماتيسن در مقاله ي خود در مورد رمان، منتشر شده پس از مرگز درايزر، با عنوان خاکريز (16) که در بخش نقد کتاب نيويورک تايمزبه چاپ رسيد، کليشه ي ليبراليستي را که تجربه ي خام را در مقابل ذهن قرار مي دهد، مي پذيرد و با قول ضمني به اينکه آن گونه ذهني که تجربه ي خام به مقابله و رد آن مي پردازد، ذهن فاخر است، به درايزر بها مي دهد.
اين آميزش ضمني ذهن و فاخرانگي، بخش معقول عقايد افراطي درايزر است، که حتي به سبک نثر او نيز راه يافته است. با اين همه و با وجود آگاهي همگان بر خامي و نازآمودگي نثر درايزر، منتقدان ضمن ستودن او، همه ي اين ها را خالي از اشکال مي دانند. البته که اشکاالي ندارد. خواننده اي که درک صحيحي از سبک دارد، نه تنها خرده اي بر اين موارد نمي گيرد، بلکه ممکن است آن را مزيت نثر درايزر بداند. اما چنين مفروض شده است که ناآزمودگي سبک درايزر تنها ايراد ممکن در آثار او است و هر کس ايراد ديگري در نثر او بيابد، پس حتماً از پيروان سبک فاخر و آراسته است ( و در واقع به زشتي و ناهنجاري واقعيت خرده مي گيرد ). به عنوان مثال، ادوين بري برگام در اعلاميه اي درباره ي درايزر که توسط بوک فايند کلاب منتشر شد، مي گويد درايزر يکي از افرادي بود که از « شيوه ي بيان غرب ميانه، به همان ترتيبي که در لفظ به کار برده مي شد، و غني از جهت دايره ي اصطلاحات و صادق در سادگي و صراحتي که به سنت پيشگامان تعلق دارد » استفاده کرد، و اين شيوه ي بيان جاي « انگليسي ادبي، به شيوه ي رسمي و کتابي که بومي نيوانگلند بود و به روح اشرافي سرزمين مادري نزديک تر بود تا رايحه ي زندگي روزمره ي غرب جديد » را گرفت. اين گفته خيال محض است. هاثورن، تورو وامرسون به شکل قابل ملاحظه اي طرفدار زبان محاوره اي بودند. آن ها به همان شکلي که سخن مي گفتند، مي نوشتند؛ نثرشان کيفيت آمريکايي داشت و به غير از مواردي خاص، کمابيش ساده و سرراست بود. اين درايزر بود که نثرش فاقد ويژگي هاي گويش محاوره اي بود، حال مي خواهد اين گويش محاوره اي متعلق به غرب ميانه باشد يا هر جاي ديگر. اگر بحث از کتابي بودن باشد، اين درايزر است که کتابي مي نويسد؛ او کاملاً و به معناي بد کلمه ادبي مي نويسد، نثر او پر از لفاظي و تلألؤ اصطلاحات تزئيني است، در صددرصد موارد طرز بيان او از فاخرمآبي فراتر رفته و تجملاتي مي شود. او « از منظره اي طرفه تر از اين »، از زن « هنري وش در صورت و سيرت » و از مردي که اگرچه « قوي پنجه، خاموش، سلطه جو، و بهره مند از ثروت و تجربه، انساني خودساخته (17) بود و به ويژه تمايلي نداشت که در خانه بماند » ياد مي کند. زبان عاميانه براي او هيچ جذابيتي نداشت و تمايل ذاتي او هميشه رو به سوي « امر فاخر » بود.
اخلاق گرايان مي آيند و مي روند؛ دينداران متعصب کلام خدا را به تکرار و اعتراض مي خوانند؛ اما آفروديت همچنان حکم فرما است. در غايت شادماني بهاره زير سايبان نشسته، قربانگاهي از سنگ هاي آذرين و يماني، عاج و طلا برافراشته، لبخندش را بنگر که تار و پودش از عصير شادماني، شکوه و بي نيازي از دنيا است! آه اي بودا، خفته بر برگ نيلوفر خويش، به روياي ناآشفته ي نيروانا فرو شو! آه اي مسيح، آخرين قطرات خون خويش را بر جهان شفاعت ناشده بيفشان! از جنگل هاي پان هنوز غريو ستايندگان آفروديت به گوش مي رسد! از قربانگاه هاي او همواره بخور نيايش بلند مي شود! و بنگر، انگورهاي تازه رسيده ي سرخ در دست نذر کنندگان چکه چکه روان مي شوند!
چارلز جکسن، رمان نويس، در اعلاميه اي مشابه بيان مي کند که سبک درايزر چندان مهم نيست، وي در مقام مقايسه، گمراهي خواننده را در مواجهه با برگردان آثار بي نظير ادبي افرادي چون توماس مان، نويسندگان روسي يا بالزاک، يادآور مي شود. او از جهتي حق دارد. وقتي مي گويد که اين نوع خاص هنرورزي هوشيارانه و تحت مراقبت در حد و اندازه ي يک رمان با عظمت نيست، حق با او است. اما حقيقت اين است که نويسندگان بزرگ معمولاً از نثر خوبي برخوردار هستند، که مي تواند حتي از خلال يک ترجمه ي بد نيز، قدرت ذهن را که عبارت را در متن اصلي برساخته است، منتقل کند. سؤال اينجا است که آيا امروزه در نثر ادبي مطلبي تا آن حد پوشيده وجود دارد که نياز به استخراج آن باشد؟ در پاسخ مي توان گفت که از زمين زبان و نثر نويسنده ي رمان است که شخصيت ها، ايده ها و حتي خود داستان سرچشمه مي گيرد. (18)تفکرات درايزر هم به همان اندازه قابل دفاع هستند که سبک او؛ به اين معنا که وقتي او به عنوان يک رمان نويس مي انديشد؛ ارزش دارد که به اين تفکرات اعتنا شود - او با استفاده از سبک سخت و نازيباي خويش که در تأثيرگذاري آن ترديدي نيست، شخصيت ها و حوادث سخت و نازيبايي خلق مي کند که البته تأثيرگذاري آنان هم جاي ترديد ندارد. اما زماني که او به عنوان يک فيلسوف مي انديشد، تفکراتش نه تنها احمقانه، که عاميانه است. او زماني که تصميم به انديشيدن مي گيرد، تفکراتش به تفکرات توده در زمانه ي مدرن شباهت دارد : مذهب و اخلاقيات هر دو پوچ هستند، « دينداران، متعصب » و اخلاق گرايان خيالي بيش نيستند، سنت يک فريب است، انسان چيست مگر ماده و « برايندهاي شميايي »؟، در هر حال زندگي چه ارزشي دارد؟ چه چيزِ « پختن، خوردن، مقاربت، شغل اختيار کردن، بزرگ شدن، پير شدن، از دست دادن، به دست آوردن در چنين صحنه ي گذرا و متغير شونده اي اهميت دارد؟ چه مهملاتي! اين ها همه اشکالي از توهمات تحريک کننده هستند که همان اندازه در چشم قدرت هاي عالم بالا اهميت دارند که اعمال و چرخيدن پشه اي، حتي شايد کمتر از آن ». در آن موقع درايزر در سن شصت سالگي بود و هنوز به اين عقيده ي ترديدآميز عاميانه به نجات اعتقاد داشت، که وقتي همه ي اين حرف ها گفته شود و کرده ها به انجام رسد، شايد هنوز چيزي در پس آن ها يافت شود. در تصديق عوام زدگي او در انديشه مي توان گفت که تفکر ضد يهودي درايزر تنها يک تعصب اجتماعي نبود، بلکه نوعي اعتقاد و روشي براي رويارويي با دشواري ها بود.
تا آنجا که مي دانم، هيچ کس تا به حال از درايزر به عنوان يک متفکر عالي رتبه ياد نکرده است. حتي در موارد بسياري، ايده هاي او را متناقض يا ناکافي خوانده اند. اما زماني که تصميم به پذيرش او مي گيرند، با نمايان شدن « واقعيت » او و ترحمي که به تازگي بر سر زبان ها افتاده است، انديشه هاي او به معرض تماشا گذاشته مي شوند. ( در توضيح اين ترحم بايد گفت که ترحم از نظر نوع مورد قضاوت قرار مي گيرد و نه از نظر ميزان؛ حال آنکه ترحم در حق درايزر - تنها استثنا در اين مورد جني گرهارت است - يا موضوع اين ترحم را خدشه دار مي کند، و يا نوعي ترحم در حق خود است. ) چرا هيچ يک از منتقدان ليبرال هرگز جنبه ي سياست عملي ايده هاي درايزر را مورد پرسش قرار نداده اند، چرا هرگز در مورد ارزيابي هاي مبهم و خام دستانه ي درايزر در توجيه خود او، تمايلات او در مورد « زيبايي »، « مسائل جنسي »، « حيات » و « خود زندگي »، و پوچ گرايي عميقي که هميشه در رفتار و اشارات او به چشم مي خورد، سؤالي پرسيده نشده است؟ ما به اندازه ي کافي در زندگي خود از حس فوريت برخورداريم، ساعت ما به مانند ساعت بودلر، دست هايي ( عقربه هايي ) دارد که برکنده شده و با اين حال حامل افسانه هستند، « از آنچه که فکر مي کنيد ديرتر شده است ». در نظر ما هميشه براي به ياد آوردن دير است، اما هيچ گاه براي حماقت بي غل و غش دير نيست؛ هميشه کمي براي فهم کردن دير شده است، اما هيچ گاه براي خشم به حق و گنگ و گيج دير نيست، هميشه براي انديشيدن دير مي شود، اگرچه هيچ گاه براي اخلاق گرايي ساده لوحانه دير نيست. به نظر مي رسد ما تمايل داريم که هميشه عالي ترين، و نه پست ترين کيفيات وجودي خود را، با قرار دادن در برابر ضرورت گذشت زمان، محکوم کنيم.
اما در بعضي موارد ضرورت زمان تا آن حد که بر ضرورت هاي شخصي ما سايه افکند، کفايت نمي کند، و در مورد درايزر، زمان اجازه داده است تا ناکارآمدي هاي او به نتيجه ي منطقي و نهايي خود برسد. در رمان خاکريز، انديشه هاي ويژه ي درايزر دور کاملي را طي مي کنند، و تاريخ زندگي ديالکتيک وار و ساده ي سولون برنز، يک تاجر پيرو فرقه ي کوئيکرها، بر نوعي ايمان ساده ي مسيحي، و نيز شکلي از عرفاني عملي، فضيلت انکار و مهار نفس، با باور تسليم در برابر مشيت هاي پوشيده ي قدرت هاي بالاتر صحه مي گذارد، اين « قدرت هاي بالاتر که کل داستان بر مدار آن مي چرخد » زماني به عقيده ي درايزر به طرزي بي رحمانه بي تفاوت بودند، که اکنون به هر ترتيب مهربان نموده مي شوند. اين اولين باري نيست که درايزر نسبت به مذهب نرمي نشان داده و به عرفان پاسخ مي دهد. جني گرهارت و نيز شخصيت رويرند دانکن مک ميلان در تراژدي امريکايي (19)، نماي اوليه ي اعترافي است که در خاکريز به انجام مي رسد، و علاقه ي مشتاقانه ي درايزر به هر شکلي از قدرت، او را متوجه قدرت نهفته در اشکال ابتدايي مناسک عرفاني مي سازد. با اين حال اين شکاف هاي موجود در يکپارچگي مادي گرايانه ي او باز هم ما را براي پرهيزکاري توخالي که در خاکريز بدان پرداخته شده، آماده نمي کند، زيرا نمي توان خشم آشکار درايزر نسبت به دينداران متعصب و اخلاق گرايان را در آثارش از ياد برد، نمي شود فراموش کرد که او کسي بود که باور داشت در زندگي مي توان از هر قانوني پيروي کرد و هر کس که بتواند اين اراده، ذهنيت يا ايمان را اختيار کند، مي تواند اين موجود زيبا و وحشي را، که درايزر تمايل داشت « خودِ زندگي » بنامد، به هر شکلي درآورد. اما اکنون قانون در نظر درايزر از جايي ديگر صادر مي شود، و کاملاً ساده است که جريان آرام زندگي شخصي تنها نيازمند پيروي از نور درون، مبتني بر معاشرت با دوستان يا بر اساس ساير قوانين الهي است. اکنون آفروديت خندان که بر فراز قربانگاهي از سنگ هاي آذرين و يماني، عاج و طلا نشسته بود، تقريباً به فراموشي سپرده شده است، و به ما مي گويند که لذت غمناک حاکي از پذيرش کيهاني، با فراموشي سپرده شده است، و به ما مي گويند که لذت غمناک حاکي از پذيرش کيهاني، با دست در دست رياضت جسمي نهادن و خودداري از معاشقه، عملي مي شود.
حالت « پذيرش » درايزر در سال هاي آخر زندگي اش، يک تجربه ي شخصي نيست که بتوان آن را در آزمون هاي اعتبار انديشه موثق دانست. بلکه تشکيل شده از نوعي دريافت کيهاني و حس فراگيرنده ي وحدت با جهان، در نمود شيطاني و نيز خير آشکار آن است. اين مورد بيشتر از خود عشق مورد مخالفت و بحث نيست، در واقع نوعي از عشق است که آن قدر متعلق به يک نفر در اين دنيا است متعلق به اين دنيا نيست، بلکه شايد وقفه اي در تمايلات، يا تعادلي کامل در اين تمايلات باشد. اين همان چيزي است که اغلب « آرامش » معني مي شود و از قرن نوزدهم به اين طرف بسياري از مردم معناي آن را دريافته اند. اگر اين احساس درايزر در سال هاي پاياني زندگي اش بوده، آيا نبايد از اينکه توانسته بود به آن برسد، خوشحال باشيم؟ من حتي مطمئن نيستم که با شناخت و ميل به اين حسِ موقر، تمدن براي بيشتر ما به چيزي بهتر بدل شود. با اين وجود و بر پايه ي اعتبار شخصي اين حس نيز، اظهار آن از سوي درايزر کامياب نيست، و بيش از هميشه زننده مي نمايد.
متيسن به ما در مورد حمله به دکترين رمان خاکريز از سوي « کساني که معتقد هستند هرگونه از سرگيري مسيحيت نشانه ي مشکلي در سيستم عصبي است » هشدار داده است. اما اقرار مذهبي درايزر ناشي از مشکل عصبي نيست، بلکه ضعف ذهني و قلب است. فقط کافي است کتاب او را با هر اثري که در آن ذهن و قلب در خدمت مذهب قرار گرفته اند، مقايسه کنيم تا فوراً به صحت اين مطلب پي ببريم. ايوان کارامازوف با پس زدن آخرين فرصت خود براي پذيرش « هارموني » جهان، ناکافي بودن خاکريز را از جهت اخلاقي نشان مي دهد، زيرا ما، مانند قهرمان داستان جرأت نداريم با خونسردي مصيبت ديگران را « بپذيريم »؛ کتاب يعقوب به ما مي گويد که توضيح صرف مسئله ي شرور کافي و به اندازه ي لازم قاطع نيست. پيشتر گفتيم که تصديق مذهب از سوي درايزر امري زننده بود؛ اين زندگي در سهولت عامه پسندانه ي موجود در طرح آن نهفته است، درست مثل راه نادشوار و آساني که درايزر در آن از نيهيليسم به سوي پارسايي حرکت کرد.
خاکريز ثمره ي روزگار پيري درايزر است، اما اگر از آن به عنوان ضعف در فکر و احساس ياد کنيم، نمي توانيم تصور کنيم که درايزر به فراخور سن دچار ضعف در ذهن و قلب شده باشد. اين ضعف هميشه وجود داشته است. و از جهتي اين درايزر نيست که شکست خورده است، بلکه به کلي شيوه ي فکري که هر يک از ما به يک درجه گرفتار آن بوده ايم، دچار شکست شده است. فرهنگ ليبرال و رو به رشد ما با ماترياليسم مبتذل درايزر، با انکار عظيمش و با فرياد ساده ي « مهملات » آن کنار آمد، زيرا خيال مي کرد که اگرچه شايد [ اين شيوه ي فکري ] به قدر کفايت روشنفکرانه نباشد، اما مسلماً بسيار قوي و بسيار واقعي است.
و اکنون مي بينيم که، کمابيش به عنوان يک نتيجه ي طبيعي، مذهب درايزر، با تمام نابسندگي هايش مورد توافق قرار گرفته است و پذيرش آن نامطلوب نمي نمايد.
البته درايزر خود از آن فرهنگ روشنفکري که او را پذيرفت، ثابت قدم تر بود. او به عقايدش باور داشت، دست کم به اندازه ي فردي که به عقايدي باور دارد که نمي تواند از آنان نتيجه اي بگيرد. اما ما وقتي که نوبت به عقايد او رسيد، به ترحم شديد و بي امان [ در برابر آثار ] او پرداختيم و سپس با بي اعتنايي از کنار اين عقايد گذشتيم، و هنوز هم همين کار را مي کنيم. رابرت الياس زندگي نامه نويس درايزر گفته است که « اين بخشي از منطق زندگي [ درايزر ] است که او مي بايست رمان خاکريز را در همان زماني که به کمونيست ها پيوست، به اتمام رسانده باشد ». اينکه آن چه نوع منطقي است را بعداً از گفته هاي خود آقاي الياس درمي يابيم. « هنگامي که او از جنبش چپ حمايت کرد، و در نهايت، در سال گذشته به حزب کمونيست پيوست، اين کار را به اين دليل انجام نداد که خط کلي حزب را آزموده و آن ها را رضايت بخش يافته باشد؛ بلکه به دليل موافقت با برنامه ي کلي آن بود که راهي را براي تحقق هدف گرامي او، يعني برابري بيشتر ميان انسان ها ارائه مي کرد. » درايزر خواه در پيروي از منطق زندگي خود قرار داشت يا نه، مسلماً از منطق نقد ليبراليستي پيروي مي کرد که او را از روي کمال بي فراستي، به عنوان يکي از نمودهاي گرامي و برجسته ي روح خود پذيرفته بود. اين نقد ليبراليستي است؛ که با جريان در کانال پارينگتون، به بيان مسئوليت هاي اجتماعي نويسنده مي پردازد و سپس در ادامه اظهار مي دارد که نويسنده جدا از وظيفه ي خود در جهت شبيه شدن به واقعيت تا حد ممکن، در واقع نسبت به هيچ چيز ديگري، حتي نسبت به عقايد خود، هيچ مسئوليتي ندارد. تعيين گستره ي واقعيت به آنچه که هست، باعث مي شود که انديشه ها به صورت « جزئيات » صرف درآيند، علاوه بر آن جزئيات چيزي محسوب مي شوند، که اگر به دنبال آن برويم، ممکن است که باعث امحاء واقعيت شوند. اما آرمان ها با عقايد متفاوت هستند؛ در نقد ليبراليستي اي که از آرمان هاي پارينگتون منشأ گرفته است، اين آرمان ها به شکل شادمانه با واقعيت مترادف گرفته شده اند، که همين امر باعث مي شود ما در برخورد با انديشه ها شکيبايي خود را از دست بدهيم، يک « هدف گرامي » ما را از توقف کردن و بررسي فرايند دستيابي به هدف باز مي دارد، البته اگر پيش از آن، به واسطه ي تلاش براي رسيدن به هدف از راه غلط، آن را از بين نبرده باشيم.
پينوشت:
1. Main Currents in American Thought.
2. Saving salt.
3. براي نمونه به اختلاف برداشت پارينگتون از « ذهنيت آرماني شده » ( Idealizing Mind ) - از ملويل - و تفاوت آن با برداشت وي از « زن کيمونوپوش » ( A Wife In Her Morning Kimono ) يا « روياهاي او در مورد هلن » ( The Helen of His Dreams ) ج. 2 ص . 259 مراجعه شود.
4. Graustark، نام کشوري فرضي که در سلسله رمان هاي جرج بارمک کاچن، نمايشنامه نويس و رمان نويس امريکايي آمده است، و عنوان رمان ها از آن گرفته شده است. و
5. Treasure Island، نام رماني خيالي از نويسنده ي اسکاتلندي، رابرت لوئيس استيونسن. و
6. Henry Clay.
7. بخش نخست کتاب کمدي الهي دانته که در دوزخ مي گذرد - و.
8. فرقه اي از پروتستان هاي انگلستان که زمان اليزابت عليه سنن مذهبي قيام کردند و طرفدار سادگي در نيايش بودند، پاک دين - و.
9. Samuel Sewall.
10. Salem of the clipper ships، شهر بندري و مرکز ايالت اوريگن در ايالات متحده، که به واسطه ي جنايت تاريخي که در قرن هفدهم در اين شهر اتفاق افتاد، نامبردار است. در آن زمان گروهي را به جرم جادوگري بازداشت کرده و به قتل رساندند و به همين دليل اوريگن به شهر تسخير شده نيز معروف است - و.
11. The Rise of American Civilization.
12. The Great Tradition.
13. نام شخصيت هاي آثار هنري جيمز - و.
14. در متن : کيمرا يا شيمر، موجودي افسانه اي که سر شير و بدن بز و دم مار دارد.
15. American Renaissance.
16. Bulwark.
17. Soi-disant.
18. جديدترين دفاع از شيوه ي نگارش درايزر که در بخش مربوط به او در تاريخ ادبيات ايالات متحده ي آمريکا آمده است، ارزش چنداني ندارد: « منتقدان بسياري به سبب فراموشي کمال و قدرت متجلي در آثار درايزر، به خطا به سرزنش سبک او روي آورده اند. او به مانند تواين و ويتمن، ذاتاً هنرمند بود؛ او آنچه را مي دانست يعني ماهيت خويش را مي نوشت. بسياري از اصطلاحات زبان روزمره اي که او به کار برده است، مربوط به همان زمان بودند و متن هاي عاشقانه و احساسي او به زبان سيستم آموزشي و متداول زمان خودش، نوشته شده است. او در انتخاب سبک و نيز ماده ي خام آفرينش، فرزند زمان و طبقه ي خود بود. او شخصي خودآموخته، و نمونه اي از هنرمند برخاسته از طبقه ي فرودست امريکايي بود، زبان او به مانند موضوعاتي که انتخاب مي کرد، نشاني از ناهمساني دروني نداشت ». درايزر بدون شک از اين نظر که آنچه مي دانست و بود را مي نوشت، يک هنرمند ذاتي بود. اما به گمان من اين ويژگي تمام هنرمندان است. سؤال منتقدان اين است که او چه مي دانست و که بود. اين که او فرزند زمان و طبقه ي خود بود نيز درست است اما اين در مورد همه بدون استثنا صحت دارد؛ سؤالي که در نقد پرسيده مي شود اين است که او چگونه بر محدوديت هاي زمان و طبقه ي خود فائق آمد. در مورد دفاعي که در رابطه با طبقه ي او آمده است، تنها مي توان گفت انديشه ي ليبراليستي با اشاره به خاستگاه فرودست يک نويسنده به عنوان عذري براي خطاهاي او در زندگي فکري اش، دست به قضاوتي عجيب زده است.
19. An American Tragedy.
تريلينگ، ليونل؛ (1390)، تخيلات ليبرالي (مقالاتي درباره ي ادبيات و جامعه)، ترجمه ي مؤسسه خط ممتد انديشه، تهران، مؤسسه انتشارات اميرکبير، چاپ اول