نويسنده: ليونل تريلينگ
مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه
مترجم: مؤسسه خط ممتد انديشه
به طور خلاصه بايد گفت که وردزورث بشر را به شيوه اي دوگانه مورد مطالعه قرار مي دهد، و آن درک از بشر هم در طبيعت آرماني او، و هم در فعاليت زميني اش وجود دارد. هر دو ديدگاه به عنوان مکمل، به شدت يکديگر را نقض مي کنند. اگر در ابيات v-viii، وردزورث مي گويد که ما با تقليل زندگي مي کنيم، در ابيات ix-xi ، از پيوند بي پايان شخص ضعيف با شخصيت آرماني خويش صحبت مي کند. کودک طبيعت شکوهمند را به بزرگسالي که خود مانعي در اين کار است، تحويل مي دهد، « همدمي نخستين/ که بايد باشد همان طور که هميشه بوده »، ذهني است که در قالب جهان و جهاني ريخته شده که در قالب ذهن گنجانده شده است. اين همدمي در بلوغ به اندازه اي که در دوران کودکي ناب و عميق بود، نيست. و اين تنها به اين علت است که ارتباط ديگري در کنار ارتباط بيشر با طبيعت - ارتباط بشر با دوستانش در جهان آموزنده ي مشکلات و دردها - پرورش مي يابد.
طبق معرفت شناسي وردزورث، ارتباط جديدي براي تغيير دادن بسياري از نمونه هاي طبيعت شکل گرفته است؛ ابرها از چشمي که فناپذيري بشر را مي نگرد، رنگي تيره خواهند گرفت، اما يک رنگ تيره هنوز هم يک رنگ است.
نوعي اندوه در ترانه ي غنايي وجود دارد، اندوهي که از اجتناب ناپذيري ترک کردن عادت قديمي بصيرت براي راه دادن به نوعي جديد ناشي مي شود. وردزورث در جابه جايي مرکز علاقه اش از طبيعت به بشر در عرصه ي فناناپذيري، از عقيده ي خودش در مورد سه دوره ي بشر پيروي مي کند که پروفسور بيتي آن را به خوبي شرح داده است. او اين جايگزيني علاقه را پيدايش « ذهن فلسفي » مي نامد، اما کلمه ي « فلسفي » هيچ کدام از دو معني اش را در استفاده ي رايج ندارد يعني ناقل معنايي انتزاعي و بي احساس نيست. وردزورث براي ما موضوع عاطفي و فاقد خلاقيتي را طرح نمي کند که بتوانيم بگوييم تبديل به يک مرد کمتر احساسي و کمتر شاعر شده است، او فقط مي گويد که پير شده است. در واقع نيز، ترانه ي غنايي وداعي کوچک با هنر است، و مرثيه اي بسيار کوتاه است که براي استعدادهاي بر باد رفته خوانده شده است، که در حقيقت خيلي متناقض است زيرا در عين حال نوعي خوشامدگويي به توانايي هاي جديد و اهداييه اي به موضوع شاعرانه ي جديد نيز هست. براي اينکه اگر حساسيت و تفاهم بنا باشد ميان قدرت هاي شاعرانه صورت بگيرد، وردزورث در انتهاي شعر جز اينکه بگويد از حساسيت و تفاهم بيشتري نسبت به قبل برخوردار است، چه مي تواند بگويد؟ « ذهن فلسفي » در اينجا تقليل گرا نبوده بلکه بالعکس، نيروي احساس را افزايش داده است.
ابرهايي که پا به رد پاي خورشيد مي گذارند
چشمان بي رمقي را مي مانند
که فناپذيري آدمي را به نظاره نشسته اند؛
پيکار ديگري را شاهد بوده اند، و پيروزي ديگري را به چشم ديده اند.
سپاس به خاطر قلبي که با آن زندگي را بسر مي بريم
سپاس به خاطر شفقت ها، شادي ها و ترس هايي که در آن نهفته است،
کمترين ارمغان بادها براي من
خيالاتي است که به ژرفاي اشک هايم نهفته است.
حالا بي اهميت ترين گل مهم است، نه تنها به علت اينکه حتي ماميران (1) کوچکي نيز، از پيري، رنج کشيدن و مرگ با ما سخن مي گويد، بلکه به اين علت که به واسطه ي او است که در نظر يک مرد، که از فناپذيري بشر آگاه است، جهان معنادار و ارزشمند مي شود. دانش بشر به فناپذيري - جالب است که اين مفهوم به اين دقت در يک شعر که قاعدتاً درباره ي فناناپذيري بشر است، آمده است - حالا با افتخار، به عنوان عاملي که چيزها را معنادار و ارزشمند مي سازد، ظاهر مي شود. دوباره به بحث بينايي بازگرديم، البته هرگز واقعاً اين بحث را ترک نکرده بوديم، و به ابتداي ترانه ي غنايي بپردازيم.
قدرت هاي شاعرانه ي مبتني بر حساسيت و تفاهم جديد، از جهت نوع در يک مرتبه نيستند: در نتيجه به نظر مي رسد که آن ها براي اجرا به موضوع شاعرانه ي جديدي نياز دارند. و در بسياري از تعاريف در باب قدرت هاي جديد به اين موضوع اشاره مي شود که تفکراتي که به شکل عميقي به اشک ها وابسته اند، تفکراتي هستند که توسط تراژدي به ذهن آمده اند، اين فکري نامعقول است، اما به حد تعبير آن به مثابه ي وداع وردزورث با استعدادهاي شعري اش، پوچ محسوب نمي شود. کيتس اين انديشه را « امر متعالي خودپسندانه » و اهداييه اي براي حال و هواي تراژيک ناميده بود، اما وردزورث نتوانست به بيان تراژيک دست يابد. او از آن « ظرفيت منفي » که کيتس منشأ قدرت شکسپير مي دانست و استعداد آماده بودن براي « قانع شدن به دانشي ناقص » و ترک کردن « دستاوردهاي ناخوشايند به واسطه ي واقعيت و دليل »، به جهت باقي ماندن در « عدم قطعيت ها، رازها، ترديدها » برخوردار نبود. در اين باب او تنها مورد بين تمام شاعران موج رمانتيک و بعد از آن بود، تحمل ظرفيت منفي براي آن ها غيرممکن بود و تراژدي براي آن ها ساخته نشده بود. اما اگرچه وردزورث آن نوع جديد از هنر را که به نظر مي رسد در حس او نسبت به قدرت هاي جديد به صورت تضميني بيان شده است، نفهميد، با اين وجود اظهارنظر تأثيرگذار او، مبني بر اينکه او به شيوه ي جديدي از احساسات دست يافته، ديگر براي ما امکان اين را که به ادعاي خود در باب اينکه ترانه ي غنايي ار « وداعي خودآگاه با هنرش، و مرثيه اي بر قدرت هاي از دست رفته اش » خطاب کنيم، پايان مي دهد.
آيا بعد از سرودن ترانه ي غنايي، کاهشي بزرگ در نبوغ او مشاهده نشد که ما به مفاهيم اساسي ثبت شده در اين اثر نسبت داديم؟ مسلماً کاهشي در کار نبود، اگرچه ما بايد توجه کنيم که اين امر خيلي سريع و بلافاصله بعد از سرودن چهار بيت اول اتفاق نيفتاد، چهار بيتي که مضمونشان نور ژرفِ از ميان رفته است، برعکس بايد توجه کرد که تعدادي از چشمگيرترين شعرهاي وردزورث در اين زمان نوشته شده است.
بايد به خاطر داشت که اظهارنظر ديگري که در « دير تين ترن » در مورد کم سو شدن بارقه ي خيال در [ آثار وي ] مطرح شده است، به دوره ي بعد از تولد شاهکارهاي « دهه ي پربار » زندگي وردزورث نظر دارد. اين ايراد گاهي بدين صورت بيان مي شود که وردزورث بهترين آثارش را با مدد گرفتن از محفوظات ذهني اش در زمان درخشيدن اين بارقه نوشته است و هر چه که سن و سال بيشتري از او مي گذرد و از آن واقعه دورتر مي شود، کمتر آن را به ياد مي آورد و رفته رفته توانايي اش را از دست مي دهد: اين تبيين حاکي از اين است که مؤلفه هاي مکانيکي و ساده ي ذهني و فرايندهاي شاعرانه عمدتاً بر زبان کساني آمده است که قائل بر افول نبوغ وردزورث هستند. اگر قبول کنيم که شاعر از توانايي شگرفي در کار خود برخوردار است پس بي شک اشتياق به تبيين ضعف هاي نسبي وي گريزناپذير خواهد بود. اما بايد متوجه اين نکته باشيم که هر تلاشي براي تبيين اينکه چرا وردزورث سرودن اشعار فاخرش را متوقف کرده است، بايد در کنار اين تبيين صورت گيرد که چرا وردزورث قبلاً چنين اشعار فاخري مي سروده است. اما با دانش عصر ما امکان غنابخشيدن به تبييني از نوع دوم وجود ندارد.
ترانه ي غنايي: اشارات جاودانگي در رؤياهاي کودکي
اثر ويليام وردزورث
انسانيت زاده ي کودکي است
و همه ي آرزوي من اين است که تک تک روزهاي زندگي ام را
با معصوميتي کودکانه بسپرم
I
زماني چنين به نظرم مي رسيدکه مرغزارها، بيشه زارها و جويبارها
و زمين و هر منظره اي که در آن است
جامه اي ملکوتي از شکوه و تازگي رؤيا بر خود پوشيده اند.
حالا مثل آن روزگاران نيست
به هر سو که نظر مي کنم
به روز هنگام يا که در شب
ديگر آن سان بر من ظاهر نمي شود
II
رنگين کمان ها مي آيند و مي روندرزها دوست داشتني اند
ماه بانو به وقت برهنگي آسمان
با شعف به اطراف نگاه مي کند
آب ها زير آسمان پرستاره
چه زيبا و دل انگيز مي نمايد
آفتاب درخشان، تولد پرشکوهي را مي ماند
اما هر جا که مي روم و تا آنجا که مي دانم
زمين شکوه گذشته را ندارد.
III
حالا که پرندگان نغمه هاي فرح بخش سر مي دهند،و آهو برّگان گويي به صداي طبل
در جست و خيزند،
گماني آکنده از حزن و اندوه بر وجود تنهايم مي نشيند:
اما سخني به جا حزنم را فرو مي نشاند
و قوتم را باز مي يابم:
آبشارها از صخره هاي پرشيب در شيپورهاي خود مي دمند [ که ]؛
حزن و اندوه من گرهي از کار نمي گشايد؛
پژواک اين سخن را از ميان کوهسارها مي شنوم،
بادها از فراز دشت هاي خفته بر من مي وزند،
و زمين همه شاد و خرم است؛
دشت ها و درياها
به خود شادي ارزاني مي دارند
و در دل بهار
هر جانداري سوروساتي به راه انداخته
تو اي کودک شاد و مسرور،
به کنارم فرياد بزن، بگذار فريادت را بشنوم، تو اي بچه چوپان سرخوش
IV
اي مخلوقات فرخنده و مقدس، من فريادتان را شنيدمکه يکديگر را مي خوانيد؛ به چشم خود ديدم
که آسمان بر دست افشاني شما لبخند مي زند
قلب من نيز به مهماني شما آمده است
و بر سرم نيز تاجي نشسته است
عيش کاملتان را احساس مي کنم، با تمام وجود احساس مي کنم.
اما چه روز نکبت باري! که من عبوس و ناخوش احوالم
حال آنکه زمين چنين زينتي به خود داده است
در چنين صبح بهاري دل انگيزي
که کودکان در هر کوي و برزن
به جست و خيز مشغولند
و در هزاران دره ي دور و دراز
گل هاي تازه سربرآورده اند، و خورشيد به گرمي مي تابد
و نوزادي در آغوش مادرش به جنب و جوش است
مي شنوم، مي شنوم، مه چيز را به خرمي مي شنوم!
- اما درختي، يک از هزاران، فقط يکي،
و تنها دشتي که به آن مي نگرم
هر دو سخن از چيزي مي گويند که ديگر نيست
و بنفشه اي در زير گام هايم با آن ها هم صدا شده است
همگي يک قصه را حکايت مي کنند:
آن بارقه ي خيال انگيز به کجا گريخته؟
اکنون کو آن بارقه و شکوه؟
V
تولد ما چيزي نيست مگر خوابي و نسيانيآن روح که همدم ما، و ستاره ي زندگي مان است،
تولدگاه ديگري دارد،
و از دوردست ها مي آيد:
نه از فراموشي مطلق،
و نه از ظلمت محض،
اما ابرهاي پردامنه ي شکوه و جلال
که ما را از پيشگاه خدا، منزلگاه هميشگي ما، بدينجا رسانيده است:
آسمان در زمان کودکي مان ما را با دروغي فريفته است!
هر چه که کودکي بزرگ تر مي شود
ديوارهاي اين زندان بر او تنگ تر مي شود
اما او به روشنايي تعلق دارد، و هر جا که نوري درخشيدن مي گيرد
لذت خويش را در آن مي يابد؛
جواني، که هر روز از مشرق خود دورتر مي شود
بايد سفر کند، او سالک طبيعت است
و مناظر دل انگيز
سر راه او چشم انتظارش نشسته اند؛
آدمي بالأخره آن را فرو مرده مي يابد،
که به روزمرّگي دچار آمده.
VI
زمين دامانش را از خوشي هايش آکنده استو آرزوها و اميالي که خاص او است،
و نيز با آنچه که در فکر يک مادر مي گذرد،
و نه با افکار پوچ و بيهوده،
او پرستاري خانگي را مي ماند که هرچه در توان دارد انجام مي دهد
تا فرزند خوانده اش، آدميزاد محبوس و گرفتار را
از شکوه گذشته اش به فراموشي وادارد
و نيز از قصر شاهانه اي که مقيم آن بوده است
VII
بنگر به کودکي با شادي هاي نورسيده اشدردانه ي فسقلي شش ساله اي!
ببين، وقتي که دل مشغول کاري است
و مادرش غرق در بوسه اش مي کند، چه عتابي برمي دارد
و بنگر به برق چشمان پدرش بر روي او!
ببين که گام هايش که چنان نقش و نگار ريزي را به تصوير مي کشد
جزئي از رؤياهاي او است از زندگي آدمي
که با نوآموخته هايش آن را شکل مي دهد؛
در عروسي يا هر جشن ديگري؛
در سوگواري يا تشييع جنازه اي؛
با دل و جان شرکت مي جويد،
و آوازي خاص آن مي سرايد:
و در سوداگري، عشق يا ستيزه
در هر کدام به زباني سخن مي گويد.
اما طولي نمي کشد
که آن زبان را در کام مي کشد،
و اين بازيگر خردسال ما نقش ديگري پي مي گيرد؛
و هر از چند گاهي نمايش شوخ انگيزي را صحنه گرداني مي کند
با همه ي بازيگراني که رو به کهولت مي روند،
زندگي پيري را نيز به همراه خود آورده است؛
گويي که کاري به جز تقليد محض ندارد
VIII
تو، سيماي ظاهرتعظمت روحت را پوشانيده است؛
تو اي بهترين فيلسوف، نگهدارنده ي ميراثت کيست،
تو اي دو چشم بينا در شهر کوران،
که همچون کرولال ها عمق ابدي همه چيز را مي خواني،
و ذهني ابدي تو را مسحور خويش کرده است!
تو اي پيامبر بزرگوار، اي والا مقام!
حقايقي در وجود تو آرام مي گيرند
که تمام عمر براي يافتن آن ها جان مي کنيم،
همان ها که در تاريکي، و اعماق گورها گم کرده ايم
تو که جاودانگي ات را از آن ها داري
وجودت همچون روز بر همه چيز محيط است، همچون اربابي که بر بنده اش مسلط است وجودي که تمامي ندارد؛
تو اي کودک نوباوه، که عظمت و شکوهت
از آزادي بهشتي تو را به اوج رسانده است
چرا با اندک درد و رنجي که به تو مي رسد اين چنين نالان مي شوي
گريزي نيست از يوغي که گذر زمان بر گردنت مي نهد
پس آيا کورکورانه با سعادت خويشتن در ستيزي؟
روح تو بزودي بار بر زمين مي نهد
زمانه باري بر شانه هايت مي فکند
به سنگيني سرمايي سهمگين، و به ژرفاي زندگي
IX
شادي، به آتشي مي ماندکه در خاکستر ما نهفته است،
طبيعت هنوز به يا دارد
که اين شادي چه گذراست.
انديشه گذشته اي که داشته ايم به جانم رخنه کرده است
و دعايي هميشگي بر زبانم انداخته است:
نه بدين سبب که اين گذشته سزوار تقديس است؛
آزادي و سرور، کيشي بي پيرايه و
زاده ي کودکي است، در اوج دل مشغولي يا به هنگام آرام و قرار
که اميد نورسيده اي در سينه اش شعله مي کشد
اما من بدين سبب زبان نگشوده ام
به شکل و ستايش؛
بل به خاطر پرسش هايي است که خوره ي روحم شده
درباره ي آنچه در درون و بيرون از ما مي گذرد
پرسش هايي که از ما ساطع مي شود، و بلافاصله ناپديد؛
به خاطر سوءظن هاي بي دليلي است که به مخلوقات روا مي داريم
و همه و همه در دنيايي تحقق نايافته مي گذرد،
غرايز والاي ما و قبل از آن طبيعت فناپذيرمان
چون گناهکاري که غافلگير شده، بر خود مي لرزند:
اما محفوظات تيره و تار ما از آن اوايل
هر چقدر هم که باشد
چشمه ي پرنور زندگي ما است،
و چراغي که به مدد آن ره مي پوييم؛
اين محفوظات ما را به اوج برده، عزيزمان داشته و چنان قدرتي به ما داده تا
سال هاي پرهياهوي زندگي را لحظاتي بدانيم
که در سکوتي ابدي گذشته است: حقايقي است که بيدارمان مي دارد
تا هرگز از پاي درنياييم:
تا نه سستي و رخوت، و نه تلاش هاي جنون آميز
نه مردانگي و نه کودکي،
و نه هر آنچه که دشمن شادي است،
ما را به کلي نيست و نابود کند.
حالا در فصل آرامش
اگرچه از خانه و کاشانه ي خويش به دوريم،
روحمان به جستجوي درياي ابديت است،
او که ما را بدينجا کشانده است
مي تواند به لحظه اي تا آنجا سفر کند
و کودکاني را به تماشا بنشيند که بر لب ساحل شاد و خندان اند،
و به آب هاي پرتلاطمي گوش فرا دهد که بر هم مي غلطند.
X
پس اي پرندگان، سر دهيد، سر دهيد آواز مستانه اي!و بگذاريد آهوبرگان با آن پايکوبي کنند
چنان که گويي صداي طبلي است!
ما آدميان در ذهنمان به جمعتان خواهيم پيوست،
اين چهچهه و فرياد،
امروز از دلي برخاسته
که سوداي شادي بهاران در سر دارد!
اما، تلألوئي که زماني چنان بر من مي درخشيد
براي هميشه من را ترک گفته است،
هيچ کس نمي تواند
شکوه علفزارها و شادي گل ها را به من برگرداند؛
ما بر قوتي که از کف داده ايم سوگواري نمي کنيم
بل آنچه را که مانده درمي يابيم؛
آنچه که در ترحم اوليه ي ما نهفته است
و تا هميشه پابرجا خواهد بود؛
آنچه در افکار تسلي بخش برخاسته از درد و رنج انساني نهفته است؛
آنچه در ايمان ما تا دم مرگ مانده،
آنچه که از سال هاي پربار فلسفي برايمان مانده است.
XI
هان اي چشمه سارها، مرغزارها، کوه ها و بيشه زارها،به زوال عشقمان انديشه نکنيد!
در اعماق وجودم به قدرتتان پي برده ام؛
من فقط از يک خوشي صرف نظر کرده ام:
زندگي تحت لواي نظم ديرينه ي شما.
به جويبارهايي عشق مي ورزم که از بستري پرپيچ و خم فرو مي ريزند،
به ويژه آنگاه که مانند آن ها آهسته و پيوسته در راهم؛
آفتاب معصومانه ي خورشيد نوطلوع
هنوز هم دوست داشتني است؛
ابرهايي که پا به رد پاي خورشيد مي گذارند
چشمان بي رمقي را مي مانند
که فناپذيري آدمي را به نظاره نشسته اند؛
پيکار ديگري را شاهد بوده اند، و پيروزي ديگري را به چشم ديده اند.
سپاس به خاطر قلبي که با آن زندگي را بسر مي بريم
سپاس به خاطر شفقت ها، شادي ها و ترس هايي که در آن نهفته است،
کم ترين ارمغان بادها براي من
خيالاتي است که به ژرفاي اشک هايم نهفته است.
پينوشت:
1. نام يک گياه.
منبع مقاله :تريلينگ، ليونل؛ (1390)، تخيلات ليبرالي (مقالاتي درباره ي ادبيات و جامعه)، ترجمه ي مؤسسه خط ممتد انديشه، تهران، مؤسسه انتشارات اميرکبير، چاپ اول