قصيده مديحه ي مولوديه
باز بطرف جنان
بلبل طبعم روان
گشت بسي شادمان
زگل عشق نغمه خوان
فکل غم ذهب
تازه گلي دلربا
دميده بس دلبرا
در گلشن مصطفي (صلي الله عليه و اله )
طيبش چه بس جان فزا
زيبا گلي بو العجب
زبوي گل مست شد
زنيستي هست شد
زخود سري پست شد
به عشق همدست شد
گشت شرافت حسب
به وصل گل چون رسيد
به روح خود روح ديد
از بلبلي بر شنيد
نغمه ي دلکش کشيد
که رفت از او کرب
کي عاشق دل افکار
مژده که آمد بهار
سر زگريبان بر آر
روي به بستان بيار
نغمه شنو روز و شب
که گشت شعبان پديد
به صد هزاران نويد
که شد پديدار عيد
به دوستان شد جديد
عشرت و عيش و طرب
به چه بشير آمدي
چه دلپذير آمدي
چه بس منير آمدي
چه بي نظير آمدي
چه مدحش آرم بر لب
ماه چه ماهي که مهر
رشک برد در سپهر
حجاب بندد به چهر
هردم که آيد به ذکر
شعبان به تبع رجب
چه شد نمايان هلال
برد زدلها ملال
يا حبذا زين جلال
که شد قرين جمال
فشکره قد رجب
نيست مرا غير جان
که سازمش ارمغان
به صد هزاران زبان
آورمش عذاران
که هست سوء ادب
برگو تو اي نامدار
زوصف آن گلعذار
آن شه عزت شعار
مظهر پروردگار
حضرت مهدي لقب
ماه چه و طلعتش
مهر چه و رفعتش
به جلوه ي حضرتش
چسان کنم مدحتش
درحسب و در نسب
آدم و نوح وخليل
کليم و روح جليل
در آنچه از جبرئيل
بدند از حق دليل
زجمله او منتخب
به رفعت مصطفي
به حشمت مرتضي
به صفوت اوليا
به جلوه ي اوصيا
به جملگي منتسب
مظهر غيب خدا
مظهر نور هدي
آن سيد مجتبي
آن سرور مقتدا
برعجم و بر عرب
داد هر عالمي
به حسن خود خرمي
از ملک و آدمي
زفيض خود هر دمي
گشته بقا را سبب
به که جهان شد جنان
چو گشت شعبان عيان
به مجمع دوستان
جمله زپير وجوان
ذکر بشارت به لب
که عيد شد آشکار
گشت جهان لاله زار
ليل شدي چون نهار
گرفت دلها قرار
والخزن عنا ذهب
جهان شد از نو جديد
که شد بما تازه عيد
چه نور حق شد پديد
زمين به عرش مجيد
ناز کند العجب
فاش بگويم سخن
که مهدي بن الحسن
مولود او شد علن
کرد جهان را چمن
فالطيب فينا تهب
فجر چو پيدا شدي
رخش هويدا شدي
چه طور سينا شدي
ملايک آنجا شدي
به فجر او رفت شب
فرش به ناز آمدي
چو بر فراز آمدي
به سجده باز آمدي
رو به نياز آمدي
به ذکر بگشاد لب
توحيد شد جلوه گر
زنطق او چون گهر
در لب لعلش شکر
ز ذکر خير البشر
و نوره قد غلب
به عرش شادي کنان
از اين فرح عرشيان
که گشت مهدي عيان
به مجمع فرشيان
فوعده لا قترب
زغيب با صد خروش
به گوش آيد سروش
کي غافلان خموش
آئيد اينک به هوش
کنيد عيش و طر ب
که نور تابان شدي
که حق نمايان شدي
که تازه ايمان شدي
جلوه ي رحمن شدي
و لطفه قد وهب
آمده روح و ملک
زساکنان فلک
به تهنيت يک بيک
پروانه وش منسلک
به صد هزاران ادب
پس او به معراج حق
به عرش شد ملتحق
به نور شد ملتصق
فالله معه نطق
بقربه فاقترب
ترحيب دادش خدا
به لطف کردش ندا
کي شمس نور هدي
بهر تو بخشم عطا
بهر تو آيم غضب
فحبذا زين جلال
بر اين شه بي مثال
که يافت از حق جمال
شد مظهرش در کمال
طوبي لذالک الادب
بر او هزاران سلام
زحق پياپي مدام
بهر دم از صبح و شام
تا هست حق را دوام
تا وصف او هست رب
اين من و نطق کليل
اين من و قدر ذليل
چسان توان شد دليل
به وصف شاه جليل
هيهات ذاک العجب
درختها گر قلم
مدادشان گشته يم
انس و ملاک دمبدم
کنند مدحش رقم
فقط لن يحتسب
آري شود در حساب
مدحت آن مستطاب
به ذره گر آفتاب
توان دهي انتساب
وان ذا يغترب
بهر چه وصفش کنم
فزون شود خجلتم
وگر فرو بسته دم
زوصف آن مه شوم
چه ذکر آرم به لب
بلبل صفت هر زمان
به ذکر او در زبان
ناله کنم در عيان
کنم جهان را جنان
برم زدلها کرب
گه عقل آرد خطاب
کجا تو و آن جناب
گه عشق گويد متاب
روز چنين آفتاب
به حيرتم زين سبب
دمي حيا آيدم
که وصف آن شه کنم
گهي وفا گويدم
جفاست بندي تو دم
هل اي امر احب
آنکه خدا مدحتش
به عزت و رفعتش
به قدرت و سطوتش
به شوکت و حشمتش
في ذکره قد کتب
آنکه به عرش برين
گشت به رفعت مکين
حضرت روح الامين
به خدمتش مستکين
به صد هزاران ادب
آنکه به قدر و جلال
مظهر حق لايزال
آنکه به حسن و جمال
هست چو احمد مثال
به اسم و صف و لقب
آن مظهر حيدري
به شوکت و سروري
به قدرت داوري
به حکمت ورهبري
مخزن عرفان رب
آن خاتم اوصيا ء
آن وارث اصفياء
آن مظهر اولياء
به حسن و نور ضيا
به هر کمال و حسب
آنکه به معراج ديد
نور وي احمد سپيد
جلوه کنان بر دميد
چو نجم دري پديد
در اوصيا ءمنتخب
چو شمس شد مستتر
شمس رخش از نظر
شود چو او جلوه گر
پس از جهان سر بسر
برد زحسنش کرب
به که چون گردد عيان
به نور عدلش چنان
کند جهان را جنان
نموده حق را بيان
برعجم و بر عرب
دهد زمين را صفا
برد چو جور و جفا
دهد رواج وفا
بهر عيان و خفا
و حکمه ينتصب
آنکه شود مستتر
کوکب و شمس و قمر
به مأمن او روند
به حضرتش او رسند
صحب کرامش به شب
به صبح روح الامين
ندا کند از زمين
قائم حق از يقين
گشت زغيبش مبين
بيعته قد وجب
با سپهي بي حساب
جن و ملک هم رکاب
تا که کند آن جناب
عاشور پا در رکاب
و الکفر منه اضطرب
به قوت قائمي
به حشمت هاشمي
نور ابوالقاسمي
فتح کند عالمي
زند به عدوان لهب
از آدم بو البشر
تا عهد خير البشر
اهل جهان سربسر
به مقدمش منتظر
فمنه عنهم يذب
اي پادشاه جهان
اي سيد انس و جان
جانم به کف ارمغان
هست که گردي عيان
و قلبي الملتهب
چشم به راه انتظار
هست به ليل و نهار
کي تو شوي آشکار
رفت زدلها قرار
آمده جانها به لب
به سوي تو چشم ما
به هر زمان کي شها
به کوي تو جسم ما
آيا شود رهنما
فطال ما يرتقب
اي شاه والا مقام
بيا بکش انتقام
بهر شهيدان تمام
که حضرت تو مدام
بقلب ما مرتقب
اي نور پروردگار
اي شه ذوالاقتدار
تا چند در انتظار
تا چند در اضطرار
تا چند برما نصب
ببين به کرب و بلا
محنت و کرب و بلا
چه کرده با اوليا
از غمشان انبيا
به گريه هر روز و شب
ببين جگرها کباب
چسان شد از قحط آب
ببين که در آفتاب
جراحت بي حساب
بر آن شه تشنه لب
نعش جوانان ببين
غرقه به خون بر زمين
حال يتيمان ببين
به محنت و غم قرين
به صد هزاران تعب
ناله ي وا غربتاه
بلند باشد زشاه
صيحه ي وا کربتاه
رفته زشه تا به ماه
و قلبه الملتهب
با صورت پر زخون
گشت ززين واژگون
گشت فلک نيلگون
گشت ملک سرنگون
و العرش منه اضطرب
ببين بر اشتر سوار
ببين بهر رهگذار
اهل حريمش چه خوار
ظلم و ستم بي شمار
جور و جفا روز و شب
ببين سرش بر سنان
بدست شمر و سنان
گه طعنه ي دشمنان
گه طعن زخم زبان
چوب خزيران به لب
يا من يجيب الدعاء
يا من يزيل البلاء
هستيم ما مبتلا
با جمله ي اولياء
اذنک هل يقترب
يارب به شاه شهيد
که اذن خود کن پديد
بهر ولي حميد
که گشته بر ما شديد
فرقت او چون لهب