ج: قابل تعریف نبودن علم در عین بداهت آن
نکتهی دیگری که در تشخیص وجدانی بودن علم بسیار مهم میباشد، توجه به این حقیقت است که ما از ارائهی تعریفی برای آن عاجز هستیم. این امر اختصاص به علم ندارد بلکه در همهی امور وجدانی صدق میکند. واقعیت علم بدون آنکه بتوانیم تعریفی و توضیحی از آن ارائه کنیم، برای ما شناخته شده است؛ ولی این شناخت البته طوری نیست که مکانیزم آن هم برای ما روشن باشد. حقیقت این است که ما از نحوهی حصول علم و چگونگی آن هیچ وجدانی نداریم و لذا هیچ توضیحی هم دربارهی آن نمیتوانیم بدهیم. برای ساده شدن مسأله، باز هم از مثالهای حسّی استفاده میکنیم. در همان مثال شیرینی، آن که واقعیتش را چشیده است، چگونه میتواند آنچه را درک کرده توصیف کند؟او فقط میتواند حال خود را در هنگام درک شیرینی توضیح بدهد ولی آیا این توضیحات، تعریف شیرینی است؟ اینکه هنگام چشیدن شیرینی چه حالاتی برای انسان به وجود میآید، بیان آثار و خواصّ شیرینی است، نه تعریف شیرینی. درک این خواص هم تنها برای کسی که شیرینی را چشیده است، معنا دارد؛ وگرنه کسی که آن را نچشیده، جز یک سری تصورات - که ربطی به واقعیت امر ندارد - نصیبش نمیگردد. اگر کسی میداند شیرینی چیست، یعنی پیشتر آن را چشیده، توصیف و توضیح دیگری برایش مفید است، ولی اگر نچشیده، آن توضیحات چیزی را برایش روشن نمیکند.
آری؛ همهی کسانی که شیرینی را چشیدهاند، خود را از توصیف و تعریفِ حقیقتِ آن عاجر مییابند و تنها راهی که نهایتاً توصیه میکنند، این است که هر کس میخواهد شیرینی را بشناسد، باید خودش آن را بچشد.
حال که شیرینی را نمیتوان تعریف کرد، آیا این ناتوانی از تعریف روشنیِ وجدانی آن را کم میکند؟ هرگز.
این طور نیست که اگر نتوانستیم چیزی را توصیف کنیم، در شناخت ما از آن، کاستی و خللی وجود داشته باشد. ما نوع چیزهایی را که میشناسیم، نمیتوانیم تعریف کنیم. از مثال محسوسات - مانند شیرینی (در چشیدنیها) یا رنگ آبی (در دیدنیها) یا... که هیچ کدام قابل تعریف نیستند و در عین حال برای ما بسیار واضح و روشن هستند - اگر بگذریم، مثال آزادی را میتوان در نظر گرفت. هیچ یک از ما در اینکه میدانیم آزادی چیست، نه شک داریم و نه ابهام. بدون هیچ تردیدی دقیقاً آزادی را میفهمیم، اما آیا میتوانیم تعریفی کامل و صحیح از آن ارائه دهیم؟ در فلسفه و کلام تعریفهای متعددی از آزادی ارائه کردهاند، اما هیچ کدام روشن کنندهی حقیقت آن نیست. اگر کسی آزادی را وجدان کرده، میداند آزادی چیست و نیاز به تعریف ندارد؛ و اگر هم وجدان نکرده، به وسیلهی هیچ تعریفی نمیتوان آزادی را به او فهماند.
آن هم که حقیقتِ آزادی را وجدان کرده، در صورتی تعریفِ آن را میپذیرد که با آنچه خود یافته است، تطبیق کند. یعنی او هرگز از روی تعریف آزادی پی به حقیقتِ آن نمیبَرد، بلکه آنچه وجدان کرده است، معیاری برای پذیرش و عدم پذیرش تعاریف میباشد. پس در واقع تعریف را به آنچه میداند، ارائه میدهد، بعد یا آن را میپذیرد و یا رد میکند. بنابراین، تعریف برای او علمآور نیست. لفظ تعریف که به معنای شناساندن میباشد، در امورِ وجدانی این فایده را ندارد که مجهولی را برای شخص، معلوم سازد و او با شنیدنِ تعریف، امر وجدانی را بشناسد.
بیشتر بخوانید: درآمدی بر فلسفه ی علم، علم و شبه علم
پس به طور کلی عجز از تعریفِ چیزی، منافاتی با روشن بودن آن از جهت وجدان ندارد. میتوان فرض کرد که چیزی وجداناً برای انسان روشن و آشکار باشد، اما در عین حال از دادن تعریفی برای آن ناتوان باشد.
با توجه به مطالب فوق، قابل تعریف نبودن علم برای ما روشن میگردد. ما وجداناً میفهمیم که علم دانایی چیست، اما در مقامِ ارائهی تعریف هیچ تعبیری که روشنتر از خود آن باشد، پیدا نمیکنیم که در مقام توضیح از آن تعبیر استفاده کنیم.
بنابراین واقعیت علم بدون آنکه بتوانیم تعریفی و توضیحی از آن ارائه کنیم، برای ما شناخته شده است؛ ولی این شناخت البته طوری نیست که مکانیزم آن هم برای ما روشن باشد. حقیقت این است که ما از نحوهی حصول علم و چگونگی آن هیچ وجدانی نداریم و لذا هیچ توضیحی هم دربارهی آن نمیتوانیم بدهیم. این در حالی است که اصل وجود آن و بداهت معنایش غیرقابل انکار است. وقتی چیزی را میفهمیم و نسبت به آن دانا میشویم، چگونه این فهم برای ما حاصل میشود؟ نمیدانیم و هیچ تفسیری هم نسبت به آن نمیتوانیم ارائه دهیم. پس نباید سعی در توضیح آن داشته باشیم؛ زیرا این سعی به جایی نمیرسد. اصولاً این نکته یکی از پایههای اساسی بحث شناخت میباشد. ما اگر چیزی را مییابیم، میتوانیم دربارهی آن سخن بگوییم؛ ولی اگر نمییابیم، نمیتوانیم صرفاً با تصورات و بافتههای ذهنی خود، آن را توضیح دهیم.
در بحث علم هم، ما همین قدر مییابیم که عالم و دانا شدهایم و از جهل و نادانی خارج گشتهایم. این را نمیتوانیم منکر شویم. اما اینکه این حالت چگونه در ما پیدا شده و تفسیر آن چیست، برای ما روشن نیست.
د. اختیاری نبودن علم
نکتهی بسیار مهم دیگری که در مورد علم، وجدانیِ ماست، اختیاری نبودنِ آن است. پیدایش علم، فعل انسان نیست، بلکه عالم در اینجا فقط منفعل است. در مثالی که ذکر کردیم، آنجا که راه حلّ مسأله برای ما روشن نیست و بعد با توضیحات دیگری دفعتاً آن را میفهمیم، با همهی وجود مییابیم که این روشن شدن، کار ما نیست. این ما نبودیم که راه حل مشکل را برای خود روشن کردیم. فهم ما به میل و اختیار ما نبوده است؛ اگر به میل و اختیار ما بود، میتوانستیم زودتر از آن وقتی که فهمیدیم، بفهمیم. آنگاه که چیزی را میفهمیم، در لحظهی قبل از آن نمیدانیم که لحظهی بعد قرار است آن را بفهمیم و خودمان هم متوجه نمیشویم که چه طور شد در این لحظهی خاص آن را فهمیدیم و قبل از آن را نفهمیدیم. گاهی خیلی مایل هستیم مطلبی را بدانیم و از آن سر درآوریم ولی هرچه کوشش میکنیم، چیزی از آن نمیفهمیم. دانشجویانی که به درس استاد گوش فرا میدهند، همه قصد فهمیدن مراد استاد را دارند، همه برای فهمیدن گوش میکنند، ولی اینکه چه کسانی منظور استاد را بفهمند و کدام یک نفهمند و آنها که میفهمند، چه موقع این فهم برایشان حاصل شود، هیچ کدام از اینها به اختیار خودشان نیست. به اختیارِ استاد هم نیست. استاد چه بسا دوست داشته باشد که همهی دانشجویانش با اولین توضیح او، منظورش را دریابند؛ ولی با میل او این کار انجام نمیشود.فهم و ادراک نه به اختیار استاد است و نه دانشجو؛ نه گوینده میتواند هر وقت که بخواهد و به هر کس که بخواهد، منظور خود را تفهیم کند و نه شنونده قادر است که هر وقت دوست دارد، هر چیزی را که میخواهد، بفهمد.
اینجاست که میگوییم عالم شدن، صُنع انسان نیست و این خداوند است که به هر کس که بخواهد، هر مطلبی را که بخواهد، میفهماند.
همهی ما مییابیم که در پیدایش فهم، اختیاری نداریم و کاملاً حالت «انفعال» داریم نه «فاعلیت». اگر تحقق چیزی به اختیار انسان باشد، آن چیز فعل انسان و صُنع او خواهد بود، ولی در اینجا چنین نیست و انسان صرفاً تأثیرپذیر است نه تأثیرگذار.
ناگفته نماند که این فعل خداوند - یعنی اعطای علم و دانایی - مانند همهی افعال دیگر او، نوعاً از طریق یکسری اسباب عادی انجام میشود که این اسباب هم به خواست و اختیار خود خدا، اسباب شدهاند. مثلاً روزی دادن کار خداست، یا شفا دادن مریض صُنع خداست، اما او خود، یک سری اسباب عادی را قرار داده تا بندگانش با مراجعهی به آنها از او طلب روزی یا شفا بکنند. اگر اسباب، تأثیری در تحقّق مطلوب بندگان دارند، خود خدا آنها را مؤثر قرار داده است. تأثیر دارو در شفای بیمار از خود دارو بالاستقلال نیست، بلکه خدایِ مسبّب الاسباب، خاصیت دارو را به آن بخشیده است و آن هم به خواست و اذنِ خدا تأثیر میکند.
بیشتر بخوانید: تفاوت علم و معرفت
حال اگر خدا بخواهد، میتواند بدون وجود سببی یا از طریق اسباب غیر عادی (مانند دعا) همان نتیجه (روزی یا شفا یا...) را ایجاد کند. در هر صورت - چه بدون سبب و چه با سبب عادی یا غیر عادی - روزی یا شفا یا... فعل خداست و فعل انسان، حداکثر این است که به دنبال ایجاد بعضی اسباب میرود، ولی چون تأثیر آن اسباب هم به خواست خداست، بنابراین به هر حال، فعل فعل اوست و انسان در شفا یافتن یا روزی خوردن صرفاً حالت انفعال دارد و هیچ کدام به خواست و اختیار او حاصل نمیشود. چه بسا انسان شفا میخواهد، دارو هم استفاده میکند اما نتیجه نمیگیرد. یا به دنبال روزی میرود و به کسب و کار اشتغال پیدا میکند اما فایدهای نصیبش نمیگردد، ولی شخص دیگری در همان شرایط که از دارو استفاده نکرده یا دنبال روزی نرفته است، به خواست خدا ممکن است شفا یابد یا به روزی برسد.
پس ایجاد مقدمات و اسباب عادی به اختیار انسان است، ولی ذی المقدمه و نتیجه به هر حال باید به اختیار خداوند نصیب او شود. اختیار انسان در حصول نتیجه و رسیدن به مقصود هیچ نقشی ندارد.
در باب علم هم مسأله از همین قرار است. تفکّرات انسان و طلب علم میتواند زمینهساز حصول معرفت و دانایی باشد و در حدّ اسباب عادی در تحقق فهم مؤثر باشد، اما همین تأثیر هم به اختیار انسان نیست و کار خداست. چه بسا دقت نظرها و تأملات فکری منتهی به فهم مطلب برای انسان نشود و یا اینکه برعکس، بدون هیچ فکر و اندیشهای مسأله برای انسان روشن گردد. اینکه کدام اندیشیدن به فهم مطلوب منتهی شده و کدام یک بینتیجه میماند، در اختیار انسان نیست و فقط به خواست خدا بستگی دارد و هم او قادر است که بدون هیچگونه اندیشیدن، همان نتیجه را عاید شخص فرماید.
گاهی انسان برای حلّ مسألهای فکر بسیار میکند و از همهی راههای ممکن تلاش مینماید، ساعتها وقت صرف میکند و خود را خسته میسازد، اما چیزی برایش روشن نمیشود. ولی گاهی که اصلاً در فکر حل مسأله نیست و چه بسا صورت آن هم در ذهنش نیست، جرقّهای زده میشود که او را به یاد مسألهی حل نشدهاش میاندازد و گِرِهی ناگشودهی او به راحتی باز میشود.
اینها نشانههای روشنی است از اینکه فهم و دانش در اختیار بشر گذاشته نشده است.
اصولاً انسانی که فاقد علم است و محتاج به آن میباشد، چگونه میتواند به اختیار خود عالم گردد؟
ذات نایافته از هستی، بخش *** کی تواند که شود هستی بخش
«ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یؤْتِیهِ مَنْ یشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ». (1)
در این بینش، همهی آنچه خداوند به عنوان اسباب تحقّق علم قرار داده است، باید یکسان نگریسته شود. شرکت در مجلس درس و مباحثه و تأمل در آن به همان اندازه در حصول علم حقیقی میتواند مؤثر باشد که مثلاً به یاد خدا بودن و با توسل به اهل بیت (علیهمالسلام) در درس شرکت کردن و... بلکه چه بسا تأثیر اینگونه امور در عالِم شدن بیشتر باشد؛ همانطور که مشغول بودن به ذکر خدا بعد از طلوع فجر در کسب روزی تأثیرش بیشتر از کار و تلاش عادی است. (2)
ناگفته نماند که اختیاری نبودن علم و صُنع خدا بودنِ آن، هیچ ارتباطی با قول به جبر در افعال اختیاری انسان ندارد. قول به جبر این است که کسی در حوزهی افعال انسان منکر اختیار او بشود، اما اموری که اصلاً جزء افعال انسان نیستند، مشمول بحث جبر و اختیار نمیشوند. البته ما میتوانیم کلیهی امور غیر اختیاری بشر را جبری بدانیم و هیچ اشکالی هم در این نامگذاری وجود ندارد، اما «قول به جبر» در اصطلاح علم کلام به عقیدهای گفته میشود که در افعال اختیاری بشر نیز منکر اختیار او شده و مدعی هستند که انسان در آن قلمرو صرفاً توهّم اختیار داشتن میکند وگرنه حقیقتاً اختیار ندارد. در مقابل، قائلین به اختیار در افعال انسان، نمیخواهند بگویند که هیچ امر غیر اختیاری در انسان وجود ندارد؛ بلکه صرفاً در محدودهی اعمالِ بشر - یعنی چیزهایی که حقیقتاً فعل اوست - معتقد به اختیار بوده و جبر را نفی میکنند. پس منظور از اینکه علم، اختیاری نیست، یعنی اینکه از حوزهی افعال بشر خارج است؛ و این هر چند به معنای جبری بودنِ علم و معرفت میتواند باشد اما این جبر غیر از «قول به جبر» در اصطلاح متکلّمین میباشد.
اختیاری نبودن علم در احادیث منقول از اهل بیت عصمت (علیهمالسلام) هم به تعابیر مختلف مورد تأکید قرار گرفته است. در اینجا به ذکر دو نمونه از تصریحات ائمه (علیهمالسلام) اکتفا میکنیم.
نمونهی اول روایتی است که زراره از امام باقر (علیهالسلام) نقل میکند:
لَیسَ عَلَی النّاسِ أنْ یَعْلَموا حَتّی یَکونَ اللهُ هوَ المُعلِّمَ لَهُم، فَإذا عَلَّمَهُمْ فَعَلَیْهِمْ أنْ یَعلَموا. (3)
مردم قبل از آنکه خدا به ایشان چیزی یاد بدهد، وظیفهای برای یاد گرفتن ندارند، پس آنگاه که خداوند ایشان را دانا کند، نسبت به دانایی تکلیف پیدا میکنند.
دوم روایتی است که مرحوم شیخ صدوق در کتاب «التوحید» از حضرت صادق (علیهالسلام) نقل کرده است:
ما حَجَبَ اللهُ عِلْمَهُ عَنِ العِبادِ فَهُوَ مَوضُوعٌ عَنهُمْ. (4)
بندگان نسبت به آنچه خداوند علمش را از آنها دریغ داشته است، وظیفهای ندارند.
البته استناد به ادلهی نقلی در مواردی که هر عاقلی آن را وجدان میکند، صرفاً برای تأیید و اطمینان خاطر نسبت به عدم خطا در آن میباشد؛ وگرنه اثبات یک امر وجدانی احتیاج به آیه یا روایت ندارد. این مسأله را در ادامه بیشتر مورد بحث قرار خواهیم داد.
ه: حدوث و تجدّد علم
پنجمین ویژگی علم، حدوث و تجدّد آن است. حدوث به معنای مسبوقیّت به عدم است. ما وقتی عالم میشویم، مییابیم که در لحظهی قبل جاهل بودیم و همین، معنای حادث بودن علم است. اما معنای دقیقتری نیز میتوان برای حدوث علم بیان کرد. فرض کنید هم اکنون مطالبی را میفهمیم و نسبت به آن، علم پیدا میکنیم. آیا وجود این علم و فهم در لحظههای بعد نیز تضمین شده است؟ روشن است که چنین نیست. یعنی علمی که ما در این لحظه داریم، متعلق به همین «آن» است و شاید در «آن» بعد موجود نباشد. علم، انکشاف و افعالی است که در این لحظه در من رخ میدهد. این انفعال - که فاعلش خداست - در این لحظه واقع میشود و مقیّد به همین لحظه است. اگر خداوند در لحظهی دوم، این صنع خود را اعمال کند و آن انفعال در من روی دهد، میتوانم بگویم علم در من باقی مانده است. البته این تعبیر همراه با مسامحه است و دقیقتر آن است که بگویم در لحظات اول و دوم به من اعطای علم شد. به همین ترتیب اگر در لحظهی سوم، این صنع الهی اعمال نشود، مسامحتاً میگویم که علم خود را از دست دادم ولی دقیقتر آن است که بگویم در این لحظهی پیشین و علم لحظهی بعد تفاوت میبینیم؛ هر چند که معلوم، یک چیز است. از این رو میتوان گفت علم در هر لحظه حادث میشود. علم این لحظه در لحظهی پیشین، موجود نبوده است و لذا علم کنونی، مسبوق به عدم است. این معنای از حدوث علم در سراسر فرآیند عالم شدن، وجود دارد و ما این «استمرار حدوث علم» را «تجدّد علم» مینامیم.پینوشتها:
1. مائده / 54.
2. تفسیر عیّاشی، ج 1، ص 240، ح 119، ذیل آیهی شریفهی «وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ» (نساء / 32).
3. محاسن برقی، ج 1، ص 317، کتاب مصابیح الظّلم.
4. التوحید، ص 413، ح 9.
بنیهاشمی، سید محمد؛ (1390)، معرفت و بندگی سلسله درسهای مهدویت (حلقه اول)، تهران: مرکز فرهنگی انتشاراتی منیر، چاپ دوم.