سه داستان کوتاه

نجات صدف‌ها

مردی کنار ساحل قدم می‌زد. در فاصله دورتر کسی را دید که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین برمی‌دارد و داخل آب می‌اندازد. نزدیک‌تر شد و دید مردی بومی صدف‌هایی را که به ساحل می‌افتد، در آب می‌اندازد.
شنبه، 5 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
نجات صدف‌ها
 نجات صدف‌ها

نویسنده: سعید حیدری
 

نجات صدف‌ها

مردی کنار ساحل قدم می‌زد. در فاصله دورتر کسی را دید که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین برمی‌دارد و داخل آب می‌اندازد. نزدیک‌تر شد و دید مردی بومی صدف‌هایی را که به ساحل می‌افتد، در آب می‌اندازد.
از او پرسید: می‌توانم بپرسم چه می‌کنی؟ مرد بومی گفت: الان هنگام مد است و دریا صدفها را به ساحل آورده اگر آنها را در آب نیندازم، از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
مرد گفت: دوست من! تو که نمی‌توانی همه این صدفها را به آب برگردانی. کارت بی‌فایده است! مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به دریا انداخت و گفت: برای این یکی اوضاع تغییر کرد.

سر و ته سوسیس

عروس جوانی هر وقت می‌خواست ساندویچ سوسیس درست کند، قبل از سرخ کردن سوسیس‌ها، سر و ته آن را می‌برید و داخل ماهیتابه می‌انداخت. روزی شوهرش دلیل اینکار را از او پرسید. عروس جواب داد: مادرم همیشه سوسیسها را این طور سرخ می‌کرد. شوهر زن که بسیار کنجکاو شده بود تا علت این کار را بداند، به سراغ مادر زنش رفت و دلیل این کار را از او پرسید.
مادر زن جواب داد: مادر من هم همیشه این کار را می‌کرد. داماد به سراغ مادر بزرگ زنش رفت و از او سؤال کرد. مادر بزرگ گفت: چون ماهیتابه من کوچک بود و سوسیس‌ها در آن جا نمی‌گرفت، مجبور بودم سر و ته آنها را بزنم.

بازاریاب

مایک در یک شرکت بازاریابی مشغول به کار شد. روز اول کاری، مدیر شرکت به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کنی و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می‌گیرم.
در پایان روز اول، مدیر به سراغ او رفت و پرسید: چند مشتری داشتی؟ پسر گفت: یک مشتری. مدیر با تعجب گفت: فقط یک مشتری، بی‌تجربه‌ترین نیروهای ما حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروش چقدر بوده؟ مایک گفت: 134 هزار دلار. مدیر فریاد زد: غیرممکنه، مگر چه چیزی فروختی؟!

بیشتر بخوانید: نگرانی های یک بازاریاب


او گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری به همراه چرخ ماهیگیری. بعد، از آن مرد پرسیدم: برای ماهیگیری کجا می‌روید؟ گفت: خلیج پشتی. من هم گفتم: پس به یک قایق احتیاج دارید.
بعد پرسیدم: ماشین‌تان چیست؟ آیا می‌تواند قایق را بکشد؟ مرد گفت: هیوندا. من هم گفتم: هیوندا نمی‌تواند، بهتر است یک بلیزر بخرید. مدیر با تعجب گفت: آن مرد برای خرید قلاب ماهیگیری آمده بود و تو به او یک بلیزر فروختی؟
مایک به آرامی گفت: نه او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم: بیا برای آخر هفته‌ات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شود.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط