نویسنده: سعید حیدری
پلیدترین چیز
روزی پادشاهی خواست بداند پلیدترین و کثیفترین کار در دنیا چیست. پس وزیرش را صدا زد و به او فرمان داد تا به دنبال یافتن جواب این سوال برود و به او قول داد در صورتی که آن را پیدا کند تمام تاج و تخت پادشاهی را به او ببخشد.وزیر طمعکار به دنبال یافتن جواب، یکسال جستجو کرد اما موفق به یافتن جواب نشد تا اینکه روزی در راهی چوپانی را دید و با خود گفت: بهتر است این پرسش را از چوپان بپرسم. پس نزدیک رفت و از چوپان سؤالش را پرسید. چوپان گفت: من جواب را میدانم اما شرط دارد.
وزیر گفت: شرط را نشنیده قبول دارم. چوپان گفت: باید نجاست سگ را بخوری. وزیر هم برای رسیدن به تاج و تخت آن کار را انجام داد. چوپان نگاهی به وزیر کرد و گفت: کثیفترین و پلیدترین چیز طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را که فکر میکردی نجسترین است بخوری.
گاهی مردم به بعضی از افکارشان چنان وابسته میشوند که برایشان آزاردهنده میشود ولی حاضر نیستند به هیچ قیمتی آن را از دست بدهند و یا تغییر در آن ایجاد کنند.
هوای تازه
شیوانا از شاگردانش خواست پنجرههای کلاس را برای دقایقی ببندند. هوا گرم بود و تعداد شاگردان هم زیاد، پس از مدتی شاگردان کلافه شدند و اجازه گرفتند تا پنجرهها را باز کنند.وقتی پنجرهها باز شد. همه نفسی عمیق کشیدند. آنگاه شیوانا پرسید: نسبت به این هوای تازه چه احساسی دارید؟ همه شاگردان آن را عالی و نجاتبخش توصیف کردند. بعد شیوانا پرسید: حالا که اینطور است پنجره را ببندیم تا این هوای عالی را برای همیشه و در تمامی اوقات داشته باشیم.
تعدادی از شاگردان گفتند فکر بدی نیست اما تعدادی اعتراض کردند و گفتند: ولی استاد اگر پنجره بسته شود این هوا نیز کم کم کهنه میشود و باز نیاز به هوای تازه داریم.
شیوانا گفت: معنی تغییر بعضی از افکار و عقاید نیز همین است. گاهی مردم به بعضی از افکارشان چنان وابسته میشوند که برایشان آزاردهنده میشود ولی حاضر نیستند به هیچ قیمتی آن را از دست بدهند و یا تغییر در آن ایجاد کنند.
بیشتر بخوانید: زشت و زیبا
زیبا متفاوت باش
مایکل در گوشهای از بازار مشغول خرید بود. پسر جوانی با لباس رنگی و سرو صورتی که آرایشی عجیب داشت به کنار او آمد و در حالی که سعی داشت توجه دیگران را به خود جلب کند، با صدای بلند به مایکل گفت: استاد! من میخواهم مثل بقیه نباشم. اگر مثل بقیه باشم، به چشم نمیآیم و کسی به من توجه نمیکند. برای همین خودم را متفاوت کردهام. به هر حال به عنوان یک انسان حق دارم هر طور دلم میخواهد خودم را آرایش کنم. آیا شما موافق این کار نیستید؟مایکل با تبسم گفت: موافقت یا مخالفت من، دردی از توهمات ذهنی تو دوا نمیکند. اما اگر میخواهی متفاوت باشی، لااقل زیبا متفاوت باش. نظر مردم همان طور که به چیزهای جذاب و زیبا جلب میشود به سمت چیزهای زشت و بد منظر هم به صورت مقطعی جلب میشود، دلیلی ندارد که برای جلب نظر مردم آنها را بترسانی و یا حسی چندشآور و ناخوشایند در آنها ایجاد کنی. کاری کن که با تفاوتت دیگران شاد شوند و آرامش یابند نه اینکه بترسند و احساس ناامنی کنند. دلیل اینکه بعضی از قیافه تو ایراد میگیرند این است که میترسند تو به آنها یا خانوادههایشان یا زیباییهای فرهنگ و سنتشان آسیب برسانی. به عنوان یک انسان حق داری متفاوت باشی، اما زیبا متفاوت باش!
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.