سه داستان انگیزه‌بخش

فنجان رئیس جمهور

مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی خود گله کرد و گفت: نمی‌دانم با این فقر و نداری چه کنم؟ خانواده‌ام امیدشان به من است. شیوانا به مرد گفت: اگر تو همین الان بمیری، خانواده‌ات چه می‌کنند؟ مرد گفت:
چهارشنبه، 16 خرداد 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
فنجان رئیس جمهور
 فنجان رئیس جمهور

نویسنده: سعید حیدری


تا زنده‌ای تلاش کن

مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی خود گله کرد و گفت: نمی‌دانم با این فقر و نداری چه کنم؟
خانواده‌ام امیدشان به من است. شیوانا به مرد گفت: اگر تو همین الان بمیری، خانواده‌ات چه می‌کنند؟ مرد گفت: چون گرسنه هستند حتماً کلبه و زمین را می‌فروشند و هر چه وسایل دارند را جمع می‌کنند و به شهر دیگری می‌روند تا در آنجا کار کنند. شیوانا دوباره پرسید: اگر همین الان زلزله بیاید و همه چیز را حتی همان کلبه و زمین را از بین ببرد، تو و خانواده‌ات چه می‌کنید؟ مرد فکری کرد و گفت: خوب! دسته‌جمعی از آن دیار کوچ می‌کنیم و به دنبال کار در منطقه‌ای دیگر می‌گردیم. شیوانا تبسمی کرد و گفت: خوب! حتماً باید بمیری، یا زلزله بیابد که تو و خانواده‌ات به خود تکانی بدهید. بنابراین کمی تلاش کن یا امشب از این جا مهاجرت کن.

بیشتر بخوانید: اهمیت کار و تلاش از منظر اسلام

 

فنجان رئیس جمهور

روزی رئیس جمهور آمریکا، تعدادی از دوستانش را به کاخ سفید دعوت کرد. مهمان‌ها نگران بودند که چطور آداب غذا خوردن را به جا آورند.
سرانجام تصمیم گرفتند هر کاری رئیس جمهور می‌کند، انجام دهند. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه نوبت به صرف قهوه رسید. رئیس جمهور قهوه خود را در نعلبکی ریخت. مهمانان نیز همین کار را کردند. رئیس جمهور مقداری خامه به قهوه اضافه کرد، آنان نیز چنین کردند. سپس رئیس جمهور خم شد و نعلبکی را روی زمین جلوی گربه‌اش گذاشت... همان شخصی شوید که خودتان تصمیم می‌گیرید.

سه آرزو

مردی نزد زنش آمد و گفت: نمی‌دانم امروز چه کار خوبی کرده‌ام که یک فرشته به نزدم آمد و گفت که یک آرزو کن تا من فردا برآورده‌اش کنم! زن به او گفت: ما 16 سال است که در آرزوی داشتن بچه هستیم، از او بخواه این آرزوی ما را برآورده کند. مادرش گفت: من سالهاست که نابینا هستم، از او بخواه مرا شفا دهد.
پدرش گفت: من خیلی بدهکارم، آرزو دارم مرد ثروتمندی شوم. مرد به فکر فرو رفت، او نمی‌توانست از بین آرزوی مادر و پدر و همسرش یکی را انتخاب کند. او تمام شب را فکر کرد تا بالاخره صبح با خوشحالی نزد فرشته رفت و گفت: می‌خواهم مادرم، بچه مرا در گهواره طلا ببیند.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط