در نوشتار حاضر، به سراغ بزرگمردی از انصار و پیشتازی عظیم به سوی اسلام، یعنی «ابوایوب انصاری» رفتیم؛ همان کسی که تمام هستی و بود و نبودِ خود را فدای اسلام کرده است؛ مجاهدی که در همه جنگهای اسلامی در عصر پیامبر(ص) و حضرت علی(ع) شرکت کرده و در توفانهای حوادث، از خطّ حق، خارج نشده و از شیعیان مخلص و دلاور حضرت علی(ع) بوده است؛ رادمردی که همواره در سنگر دفاع و حمایت از حریم اسلام دیده میشود؛ آنکه پارسای شب و شیر روز بود و در میان آن همه انصار، افتخار میزبانی رسول خدا(ص) به او رسید، و او هنگام هجرت پیامبر(ص) به مدینه، آن حضرت را یک ماه در مدینه در خانه خود پذیرایی کرد و کمر بسته به خدمتگزاری آن حضرت پرداخت.
تعداد کلمات 3977/ تخمین زمان مطالعه 20 دقیقه
ابوایوب در عصر پیامبر(ص)
پیش از آنکه پیامبر(ص) به مدینه هجرت کند، در مدینه دو قبیلة نیرومند به نام «طایفۀ اَوس» و «طایفۀ خزرج» وجود داشتند.
حدود بیست سال پیش از هجرت، در مدینه از دودمان «خزرج» انسانی چشم به جهان گشود که نام او را «خالد» نهادند، ولی مردم او را با کنیة «ابوایوب انصاری» میشناختند. این کنیه به قدری بر او اطلاق شد که بسیاری نامِ اصلی او (خالد) را از یاد بردند.
پدرش «زید» و مادرش «هند» نام داشت. سیرهنویسان سلسلة نسب او را چنین نوشتهاند: «خالد بن زید بن کُلَیب بن ثعلبۀ بن عبد عوف بن غنم بن مالک بن النجّار.» او از تیرة «بنی النجّار» که یکی از شاخههای قبیلة خزرج است، به شمار میآمد.[1]
2. آغاز اسلامِ ابوایوب و شرکت او در بیعت سرنوشتساز
پیامبر اسلام(ص) در مکه، در سال سوم بعثت، پیامبری خود را آشکار ساخت و آشکارا مردم را به اسلام دعوت کرد، ولی مشرکان از هر سو مانع او شدند و با انواع آزارها و شکنجهها، در برابر آن حضرت ایستادند. سالها به این ترتیب گذشت. پیامبر(ص) در ماههای حرام (رجب، ذیقعده، ذیحجه و محرم) که حتی در نزد مشرکان، ماههای آزادی بود، از فرصت استفاده کرده و به ابلاغ اسلام پرداخت و در مراسم حج با مسافران مدینه و... تماس گرفته و آنها را به اسلام دعوت میکرد. همین تبلیغات موجب شد که جمعی کمتر از دَه نفر از دودمان خزرج در سال دهم بعثت، در کنار گردنهای (در سرزمین منی) به حضور پیامبر(ص) آمده و مسلمان شوند، و آن حضرت را برای میانجیگری و اصلاح اختلاف بین دو قبیلة بزرگ اوس و خزرج، به مدینه دعوت کردند و به پیامبر(ص) قول دادند که اگر آن حضرت به مدینه بیاید، آنها اطراف او را گرفته و به تبلیغ اسلام خواهند پرداخت.
دَه نفر مذکور به مدینه بازگشتند و به تلاش و تبلیغ اسلام پرداختند و با تلاوت آیات قرآن، قلوب مردم را جذب کردند، به طوری که در مدینه هیچ خانهای نبود مگر اینکه در شأن پیامبر اسلام(ص) سخن میگفتند. سرانجام در سال بعد (یعنی در سال یازدهم بعثت) دوازده نفر از طایفة اوس و خزرج در مراسم حج شرکت کردند و در سرزمین منی شبانه در بالای گردنه، به حضور پیامبر(ص) آمده و رسماً با آن حضرت بیعت نمودند و سپس به مدینه بازگشتند. این بیعت به عنوان «بیعت در عقبة اُولی» یاد گردید.[2]
پیامبر(ص)، مُصعب بن عمیر، مبلّغ تیزهوش اسلام را همراه آنها به مدینه فرستاد. تبلیغات آنها در مدینه باعث شد که 75 نفر از اوس و خزرج، که دو نفر از آنها زن بودند، در موسم حج (سال دوازدهم بعثت) در مکه شرکت کردند و در همان گردنه (در سرزمین منی) به حضور پیامبر(ص) رسیدند و با او بیعت کردند. این بیعت، بیعت سرنوشتسازی بود؛ بیعت بر اساس آن بود که تا پای جان و مرگ سرخ، از اسلام دفاع کنند، و از آن به عنوان بیعت «عقبة ثانی» (گردنة دوم) یاد میشود.[3]
سیرهنویسان این 75 نفر را نام بردهاند. یکی از آنها «ابوایوب انصاری» قهرمان این کتاب بود. بنابراین، ابوایوب در سال دوازدهم بعثت (یک سال پیش از هجرت) در گردنة سرزمین منی در ماجرای بیعت عقبة ثانی، اسلام خود را به طور قوی آشکار ساخت و با اسلام تا سرحدّ جاننثاری، بیعت کرد؛ با توجه به اینکه از قرائن استفاده میشود که این 75 نفر در همان مدینه، اسلام را پذیرفته بودند.
پیامبر(ص) در ماجرای بیعت در گردنة دوم، به بیعتکنندگان فرمود: «در بین خود، دوازده نفر را به عنوان "نقیب" (سرپرست و ناظر) تعیین کنید.» آنها دوازده نفر تعیین کردند. پیامبر(ص) به آن دوازده نفر اختیار کامل داد که به تبلیغ و رسیدگی امور اصلاحی در مدینه بپردازند و همچون حواریون دوازدهگانۀ حضرت عیسی(ع)، زمام امور را به دست گیرند.[4]
به این ترتیب، سراسر مدینه به وسیلة همین پیشتازان اسلام از مردم مدینه که «ابوایوب» یکی از آنها بود، آمادة پذیرایی پیامبر(ص) و اسلام گردید.
3. افتخار میزبانی پیامبر(ص) برای ابوایوب
کارشکنی، محاصره و فشار مشرکان مکه بر ضد پیامبر(ص) تنگتر و شدیدتر میشد، تا جایی که تصمیم گرفتند شبانه به خانة آن حضرت هجوم برده و او را بکشند.
پیامبر(ص) در همان شب، بی آنکه مشرکان متوجه شوند، از خانة خود بیرون آمد، و ماجرای هجرت آن حضرت به سوی مدینه آغاز گردید.
مدینه غرق در سرور و شادی، آمادة استقبال از پیامبر(ص) بود و گروهها و گروههای مختلف، به پیشواز آن حضرت میرفتند. آن بزرگوار در حالی که سوار بر شتر بود، با شکوه چشمگیری وارد مدینه شد. در مسیر راه، به محلۀ هر طایفهای که میرسید، بزرگان آنها به پیش میآمدند و آن حضرت را به خانة خود دعوت میکردند. پیامبر(ص) دعوت آنها را نمیپذیرفت؛ حتی بستگان مادری پیامبر(ص) و داییهای او نزد آن حضرت آمده و دعوت کردند، هنگامی که پیامبر(ص) وارد مدینه شد، مردم مهار شتر را میگرفتند و با التماس، آن حضرت را به خانة خود دعوت میکردند. آن حضرت میفرمود: «مهار شتر را رها کنید. هرگاه شتر بر درِ خانة هر کس نشست، من مهمان او خواهم شد.» شتر همچنان با سرعت به سیر خود ادامه داد، تا در کنار درِ خانة ابوایوب انصاری نشست. ابوایوب فریاد زد: «ای مادر! در را باز کن، که سرور بشر و گرامیترین افراد قبایل، محمد مصطفی و رسول برگزیدۀ خدا(ص) آمد.» مادر ابوایوب که نابینا بود، در را گشود و گفت: «افسوس و صد افسوس! کاش چشم بینا داشتم و چهرة نورانی رسول خدا را تماشا میکردم!» ولی آن حضرت در پاسخ میفرمود: «خَلُّوا سَبِیلَها فَاِنَّها مَأمُورَهٌ»؛ راه شتر را آزاد بگذارید، که این شتر مأمور است. هرجا که نشست، در همانجا پیاده میشوم.
مردم مدینه راه شتر را باز کرده، شتر همچنان به مسیر خود ادامه داد، تا در محلۀ «بنی النجّار»، در کنار خانۀ مالک بن نجّار (جدّ ابوایوب انصاری) در زمینی که خرما در آن خشک میکردند، نشست. (بعداً در همین محل، مسجدالنبی ساخته شد.)
به گفتة بعضی، شتر از آنجا برخاست و به راه افتاد. سپس به همان محل بازگشت و نشست. این بار دیگر حرکت نکرد؛ حتی گردن و سینة خود را به زمین چسبانید، هرچه کردند از جای خود بلند نشد. در این هنگام، مردم اطراف شتر را گرفتند و هر کس آن حضرت را به خانة خود دعوت میکرد. در این فرصت، مادرِ ابوایوب انصاری خورجینِ آن حضرت را از پشت شتر گرفت و به خانة خود برد، و در این گیرودار، پیامبر(ص) پرسید: «خورجین من چه شد؟» گفتند: «خورجین را مادرِ ابوایوب انصاری به خانة خود برد.» پیامبر(ص) فرمود: «اَلمَرءة مَعَ رَحلِهِ»؛ انسان همراه بار خود باشد. در این هنگام، پیامبر(ص) وارد خانة ابوایوب شد.[5]
چرا خانه ابوایوب؟
در پاسخ این سؤال، میتوان چهار مطلب را خاطرنشان ساخت:
1. ابوایوب، یک مسلمان صالح بود و هیچگونه مسئلهای از نظر اجتماعی نداشت.
2. در مدینه شخصی فقیرتر از او نبود.[6] انتخاب خانة او بیانگرِ آن بود که: اولاً، ثروتمندان امید آن را نداشته باشند که با نزدیک شدن به آن حضرت، مستمندان را از محضر او دور سازند؛ ثانیاً، ثروت در پیشگاه خدا ملاک برتری نیست؛ ثالثاً، پیامبر(ص) با این کار، کمبود در زندگی تهیدستان را جبران میکرد؛ رابعاً، پیامبر(ص) با این کار، درس زهد و پارسایی میآموخت؛ خامساً، با این کار این درس را میآموخت که مسلمانان متواضع باشند و تهیدستان را به خاطر فقر تحقیر ننمایند و ثروتمندان را به خاطر ثروت، احترام نکنند؛ سادساً، رفتن به خانة فقیر، در آن موقعیت، نوعی فروتنی و دوری از نخوت و غرور بود.[7]
3. در آن خانه، تنها ابوایوب و مادرش زندگی میکردند. ابوایوب زن و بچه نداشت، وانگهی مادرِ ابوایوب به مهماننوازی از پیامبر(ص) علاقهمند بود؛ از این رو خورجین پیامبر(ص) را او به خانهاش برد.
4. از گفتنیهایی که شاید دربارۀ ورود پیامبر(ص) به خانة ابوایوب بیربط نباشد، اینکه: بعضی از تواریخ نقل کردهاند:
«تُبَّع»، یکی از زمامداران یمن، در عصر جاهلیت به مکه سفر کرد، ولی مردم مکه از او استقبال نکردند و در نزد او اجتماع ننمودند. او خشمگین شد و کعبه را (که مورد احترام مردم مکه بود) خراب کرد. پس از این کار، به بیماری سخت و عجیبی گرفتار شد. یکی از نزدیکانش به طور سرّی به او گفت: «علتِ بیماری تو این است که کعبه را ویران کردی.» او پس از شنیدن این سخن، توبه و استغفار کرد و کعبه را از نو ساخت و با پارچة فاخر و گرانبها آن را پوشانید و سپس به سوی مدینه رهسپار شد. چهارصد نفر از علمای یهود که برترین آنها «سامول یهودی»، بزرگترین روحانی یهود بود، همراه او بودند. سامول معتقد بود که سید و سرور پیامبران و خاتم انبیا، در مدینه ظهور میکند؛ از این رو تصمیم گرفت در مدینه سکونت کند، بلکه به دیدار آن پیامبر(ص) نایل شود. زمامدار یمن با همراهان به یمن برگشتند، ولی سامول در مدینه ماند. زمامدار یمن هر سال مقداری پول و کالا برای تأمین معاش او میفرستاد، و همین زمامدار نامهای برای سرور پیامبران (پیامبر اسلام(ص)) نوشت و آن را نزد سامول فرستاد که اگر توفیق زیارت آن پیامبر را یافت، آن نامه را به او برساند، و اگر این توفیق را نیافت، توسط فرزندان و نوادگانش، آن نامه را به پیامبر(ص) برساند.
تاریخنویسی که فراز مزبور را نقل کرده، گوید: «ابوایوب انصاری، از نوادگان همین سامول است، و سامول بیستویکمین جدّ ابوایوب میباشد.»[8]
به هر حال، این فراز تاریخی (در صورت صحت) حکایت از شرافت نَسَبی ابوایوب میکند، که جدّی چون سامول داشت که از علمای حقجوی عصر خود بود و به خاطر دیدار خاتم پیامبران، ترک وطن کرده و در مدینه زیست.
حسرت مادرِ ابوایوب، که به شادی تبدیل شد
هنگامی که پیامبر(ص) وارد مدینه شد، مردم مهار شتر را میگرفتند و با التماس، آن حضرت را به خانة خود دعوت میکردند. آن حضرت میفرمود: «مهار شتر را رها کنید. هرگاه شتر بر درِ خانة هر کس نشست، من مهمان او خواهم شد.» شتر همچنان با سرعت به سیر خود ادامه داد، تا در کنار درِ خانة ابوایوب انصاری نشست. ابوایوب فریاد زد: «ای مادر! در را باز کن، که سرور بشر و گرامیترین افراد قبایل، محمد مصطفی و رسول برگزیدۀ خدا(ص) آمد.» مادر ابوایوب که نابینا بود، در را گشود و گفت: «افسوس و صد افسوس! کاش چشم بینا داشتم و چهرة نورانی رسول خدا را تماشا میکردم!» پیامبر(ص) به او لطف کرد و دست مرحمت بر چشمانش کشید. او همان دم بینا شد و جمال دلآرای پیامبر(ص) را دید، و این نخستین معجزة رسول خدا(ص) در مدینه بود.[9]
به این ترتیب، حسرت دیدار مادرِ پیر ابوایوب، به شادیِ دیدار مبدل شد.
سکونت پیامبر(ص) در اتاق پایین
به محضر پیامبر(ص) رفتم و عرض کردم: «من و مادرم در طبقۀ بالا هستیم و شما در طبقۀ پایین، و برای ما ناپسند و نامناسب است که در بالا باشیم و شما در پایین. هرگونه که شما دوست دارید، همان را انتخاب کنید.» پیامبر(ص) فرمود: «اتاق پایین برای من مناسبتر است، زیرا افراد نزد من رفتوآمد میکنند، و پایین برای رفتوآمدِ مردم بهتر است.»[10]
به این ترتیب، پیامبر(ص) خانة محقر پایین را برای سکونت برگزید، تا هم برای رفتوآمد مردم مناسبتر و راحتتر باشد و هم آسایش صاحبخانه، سلب نشود.
خاطراتی شیرین از پیامبر(ص) در خانة ابوایوب
1. ابوایوب میگوید:
من و مادرم در بالاخانه زندگی میکردیم و پیامبر(ص) در اتاق زیر سکونت نمود. روزی با مادرم در اتاق بالا بودیم و ظرف آب شکست و آبِ آن سرازیر شد. از ترس آنکه مبادا آب به اتاق زیر سرایت کند، من و مادرم با شتاب، با قطیفهای که جز آن چیز دیگری نبود، محل آب را خشکاندیم.[11]
2. ابوایوب نقل میکند:
من و مادرم هرگاه از پلهها به اتاق بالا میرفتیم یا از آنجا پایین میآمدیم، سعی داشتیم خیلی آرام، بدون صدا رفتوآمد کنیم، به طوری که رسول خدا(ص) صدای رفتوآمد ما را نشنود. و هنگامی که پیامبر(ص) استراحت میکرد، ما کاملاً سعی داشتیم که در اتاق بالا حرکتِ شدید نکنیم که صدای آن موجب سلب آسایش آن حضرت گردد. چه بسا در اتاق خود غذایی میپختیم و درِ اتاق را میبستیم تا مبادا دود آتش به اتاق پایین سرایت کند و آن حضرت را بیازارد.[12]
3. ابوایوب میگوید:
من و مادرم غذای شب را برای پیامبر(ص) آماده میکردیم و به حضورش میبردیم. پیامبر(ص) چند لقمهای از آن میخورد، باقیماندة غذا را میآوردم. آن قسمت از غذا را که انگشتان پیامبر(ص) به آن رسیده بود، من و مادرم به عنوان تبرّک میخوردیم و از این افتخار بزرگ، لذت میبردیم.
4. از ابوایوب روایت شده است:
شبی غذایی آماده کردیم که پیاز و سیر در آن نهادیم و به حضور پیامبر(ص) بردیم. آن حضرت از غذا نخورد و آن را رد کرد. ما جای انگشتان آن حضرت را در آن غذا ندیدیم. من بیتابانه به حضور آن حضرت رفتم و عرض کردم: «پدر و مادرم به فدایت! چرا از غذا نخوردی و جای دست شما در آن غذا نبود تا با خوردن آن قسمت، طلب برکت کنیم؟» در پاسخ فرمود: «آری. غذای امروز، سیر داشت و چون من در اجتماع شرکت میکنم و مردم از نزدیک با من تماس میگیرند و با من سخن میگویند، از خوردن این غذا معذورم؛ اما برای شما اشکالی ندارد، از آن بخورید.» ما آن غذا را خوردیم، و از آن پس چنان غذایی برای پیامبر(ص) آماده نکردیم.[13]
5. افراد خاندان بنینجّار، از زن و مردشان، بسیار خوشحال بودند و افتخار میکردند که پیامبر(ص) مهمان یکی از آنها شده است. جمعی از کنیزهای آنها از خانههای خود بیرون آمدند و از شادی، دایره و طبل میزدند و همصدا میگفتند:
پیامبر(ص) به سوی آنها رفت و فرمود: «آیا مرا دوست دارید؟» آنها عرض کردند: «آری، سوگند به خدا ای رسول خدا!» پیامبر(ص) سه بار فرمود: «اَنَا وَاللهِ اُحِبُّکُم»؛ سوگند به خدا، من (نیز) شما را دوست دارم.[14]
6. روزی ابوایوب با پیامبر(ص) در کنار یک سفره با هم غذا میخوردند. از ویژگیهای ابوایوب انصاری اینکه، او ایثارگر مجاهد و فداکار پرتلاش اسلام بود؛ بر همین اساس، در تمام جنگهای اسلامی در عصر پیامبر(ص) و بعد از آن شرکت نمود، و تلاشگری استوار در جبهههای نبرد بود.
او در جنگ بدر و اُحد از جنگجویان دلاور سپاه اسلام بود. او برای تحریص مردم به جنگ، این آیه را میخواند: «اِنفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً»؛ همگی به سوی میدان جهاد حرکت کنید، چه سبکبار باشید و چه سنگینبار! یعنی همة قشرها از پیر و جوان، فقیر و غنی، عیالمند و کمعائله، گرفتار و بدون گرفتاری، در هر حال و هر موقعیت، به سوی جبهه حرکت کنید و هیچ چیز را عذر و بهانه قرار ندهید.مقداری از غذا (طبق معمول) بیرون سفره ریخت. ابوایوب آنها را برمیچید و میخورد. پیامبر(ص) به او فرمود: «خداوند از هر سو، برکاتش را بر تو سرازیر کند.» ابوایوب عرض کرد: «آیا به غیر من نیز این برکات را برساند؟» پیامبر(ص) فرمود:
آری؛ هرکس آنچه را مثل تو (از غذای ریختهشده در کنار سفره) بخورد، مشمول این سخن من خواهد بود و خداوند او را از بیماری دیوانگی، جذام، برص، زردی و کمعقلی، حفظ میکند.[15]
7. اسعد بن زراره، یکی از پیشتازان مردم مدینه به اسلام، هر روز صبح و شام، کاسهای پر از آبگوشت و غذای دیگر کرده، به حضور پیامبر(ص) میآورد. هر کسی بر پیامبر(ص) وارد میشد، با هم از آن غذا میخوردند و سیر میشدند و آن کاسه را به همان ترتیبی که آمده بود، به صاحبش برمیگرداندند.[16]
8. پنج نفر با هم به نوبت برای آن حضرت غذا میرساندند. یک روز نوبت «اُسَید بن حضیر» بود. او دیگی بزرگ غذا پخت و هیچ کس پیدا نشد که آن را به خانة رسول خدا(ص) حمل کند. خودش آن را به دست گرفت و حرکت کرد. در مسیر راه، با پیامبر(ص) ملاقات نمود که از نماز بازمیگشت. پیامبر(ص) به او فرمود: «خودت ظرف غذا را حمل میکنی ای اُسَید؟» گفت: «آری؛ کسی را نیافتم آن را حمل کند.» پیامبر(ص) فرمود: «بارَکَ اللهُ عَلَیکُم مِن اَهلِ بَیتٍ»؛ خداوند برکتش را بر شما خاندان، عنایت فرماید![17]
9. سلمان میگوید:
هنگامی که پیامبر(ص) به خانة ابوایوب وارد شد، ابوایوب جز یک عدد بزغاله و یک من جو، چیز دیگری نداشت. آن بزغاله را ذبح کرد و گوشتش را پخت، و آن یک من جو را آرد کرده و از آن نان فراهم نمود و آن غذای پخته و نان را نزد پیامبر(ص) نهاد. پیامبر(ص) به ابوایوب فرمود: «ندا کن که هر کس غذا میخواهد، به خانة ما بیاید.» ابوایوب با ندای خود مردم را دعوت به غذا کرد. مردم دسته دسته میآمدند و از آن غذا خوردند و سیر شدند؛ در عین حال، غذا به همان وضع اول باقی بود. پیامبر(ص) فرمود: «غذای درستشده از گوشت بزغاله را به درون پوستش بگذارید.» آنها چنین کردند. پیامبر(ص) به آن پوست رو کرد و فرمود: «به اذن خدا برخیز!» آن بزغاله زنده شد و برخاست. همة حاضران با احساسات پرشور، شهادتین (گواهی به یکتایی خدا و صدق رسالت پیامبر(ص)) را بر زبان جاری کردند.[18]
پیمان برادری ابوایوب انصاری با مُصعب بن عُمَیر
مصعب بن عمیر، جوانی دلیر و از اهالی مکه بود که مسلمان شد و به مدینه هجرت کرد. او پیش از هجرت پیامبر(ص)، به عنوان مبلّغ زبردست اسلام در مدینه، تلاش میکرد. او سرانجام در جنگ احد به شهادت رسید.
هدیه ابوایوب در عروسی حضرت زهرا(س)
همان دم به اذن خدا، گوسفند زنده شد و به راه افتاد. خداوند در او برکتی قرار داد که هر بیماری از شیر آن میخورد، شفا مییافت. بعضی این معجزه را به صورت شعر درآوردند.[20]
شرکت ابوایوب انصاری در جنگها
او در جنگ بدر و اُحد از جنگجویان دلاور سپاه اسلام بود. او برای تحریص مردم به جنگ، این آیه را میخواند: «اِنفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالاً»[21]؛ همگی به سوی میدان جهاد حرکت کنید، چه سبکبار باشید و چه سنگینبار! یعنی همة قشرها از پیر و جوان، فقیر و غنی، عیالمند و کمعائله، گرفتار و بدون گرفتاری، در هر حال و هر موقعیت، به سوی جبهه حرکت کنید و هیچ چیز را عذر و بهانه قرار ندهید.
ابوایوب در جنگ بدر، یکی از جنگجویان دشمن به نام «مطلّب بن حنطب» را به اسارت گرفت.[22]
***
در جنگ خیبر که در سال هفتم بین سپاه اسلام و یهودیان رخ داد، قلعة خیبر به دست امیرمؤمنان علی(ع) فتح شد. عدهای از زنهای یهود، اسیر سپاه اسلام شدند. یکی از آنها «صفیّه» دختر «حُیَّ بن اخطب» بود. او تازه شوهر کرده بود. در همان روزها به شوهرش گفت: «در عالمِ خواب دیدم ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من نشست.»
شوهرش «کنانه»، سیلی محکمی به صورت او زد و گفت: «گویا آرزو داری همسر سلطان حجاز گردی و این مرد (پیامبر اسلام) پیروز گردد و من کشته شوم و تو همسر او شوی!»
از قضا همانگونه شد که او گفته بود؛ شوهرِ صفیه کشته شد و صفیه را به عنوان اسیر، نزد پیامبر(ص) آوردند و پیامبر(ص) با او ازدواج کرد.[23]
هنگام مراجعت از جبهة خیبر، سپاه اسلام شب در منزلی (در بین راه) فرود آمد. در آنجا پیامبر(ص) برای حفظ عفاف و حجاب صفیه، برای او خیمهای برپا کرد و خود نیز آن شب را در آن خیمه به سر آورد. صبح پیامبر(ص) احساس کرد که شخصی در بیرون خیمه نگهبانی میکند. صدا زد «کیستی؟»
نگهبان عرض کرد: «من ابوایوب انصاری هستم.»
پیامبر(ص) فرمود: «در اینجا چه میکنی؟»
او گفت: «به اینجا آمدهام از شما نگهبانی و پاسداری کنم، زیرا یهود و بستگانِ این زن در کمین هستند. من احساس خطر نمودم که مبادا یهودیان با طرح مخفی، به شما حمله کنند؛ از این رو، خواب را بر چشمم حرام کردم و در اینجا برای پاسداری ماندم.»
پیامبر(ص) دو بار فرمود: «رَحِمَکَ اللهُ یا اَبا ایوب»؛ ای ابوایوب، خدا تو را رحمت کند![24]
ابوایوب انصاری در همة جنگهای عصر حضرت علی(ع) نیز شرکت کرد و از پیشتازان میدانها بود؛ چنانکه در بخش سوم، خاطرنشان میشود.
اخراج دو منافق یهودی از مسجد، توسط ابوایوب
روزی پیامبر(ص) گروهی از آنها را در مسجد دید که کنار هم نشسته بودند و درگوشی صحبت میکردند. پیامبر(ص) به مسلمین دستور داد که آنها را از مسجد اخراج کنند.
ابوایوب انصاری، دو نفر از آنها به نامهای «عمرو بن قیس» و «رافع بن ودیعه» را که از دودمان بنینجّار بودند، به این ترتیب از مسجد بیرون کرد: یک پای عمرو بن قیس را گرفت و او را کشانکشان به جانب بیرون مسجد برد و او را از مسجد اخراج کرد. سپس به سراغ رافع آمد؛ او را با عبای خود پیچید، با شدت او را گرفت و به صورتش ضربة محکمی زد؛ آنگاه او را از مسجد بیرون کرد، در حالی که به او میگفت:
اُفٍّ لَکَ مُنافِقاً خَبیثاً، اَدراجَکَ یا مُنافِقُ مِنَ مَطجِدِ رَسُولِ الله(ص)؛ اُف بر تو ای منافق ناپاک! از همان راه که آمدهای، از مسجد رسول خدا(ص) بیرون برو.[25]
از وصیتهای پیامبر(ص) به ابوایوب انصاری
روزی ابوایوب انصاری به حضور رسول خدا(ص) آمد و عرض کرد: «به من به طور کوتاه وصیت کن، و من متعهد میشوم آن را حفظ کنم.» پیامبر(ص) به او فرمود: «تو را به پنج خصلت وصیت میکنم:
1. بِالیَأسِ عَمّا فِی اَیدِیِ النّآسِ فَاِنَّهُ الغِنی؛ تو را به قطع امید از آنچه در دست مردم است توصیه میکنم، که این خصلت موجب بینیازی است.
2. وَ ایّاکَ وَ الَّمَعَ، فَاِنَّهُ الفَقرُ الحاضِرِ؛ و از طمع بپرهیز که آن فقر نقد است.
3. وَ صَلِّ صَلاهَ مُوَدِّعٍ؛ آنگونه نماز به جا آور که گویی آخرین نماز تو در دنیاست و پس از آن میمیری.
4. وَ اِیّاکَ وَ ما تَعتَذِرُ مِنهُ؛ و از چیزی که موجب عذرخواهی تو خواهد شد، بپرهیز (زیرا معذرتطلبی، نوعی ذلت است).
5. وَ اَحِبَّ لاَخِیکَ ما تُحِبُّ لِنَفسِکَ؛ و برای برادرِ دینی خود آن را بپسند که برای خود میپسندی.[26]
نمایش پی نوشت ها:
[1] . ر.ک: سیرۀ ابنهشام، ج2، ص100؛ أعیان الشیعه، ج6، ص284.
[2] . «اُولی» به معنی نخستین است، زیرا این بیعتِ نخستین بود.
[3] . الغدیر، ج7، ص262ـ265؛ سیره ابنهشام، ج2، ص98ـ100.
[4] . الغدیر، ج7، ص264.
[5] . ر.ک: بحارالأنوار، ج19، ص109؛ سیرۀ ابنهشام، ج2، ص140.
[6] . بحارالأنوار، ج19، ص121.
[7] . ر.ک: أعیان الشیعه، ج6، ص284.
[8] . تنفیح المقال، ج1، ص391.
[9] . فروع کافی، ج1، ص81؛ بحارالأنوار، ج19، ص12.
[10] . بحارالأنوار، ج19، ص109؛ سیرة ابنهشام، ج2، ص144.
[11] . همان.
[12] . بحارالأنوار، ج19، ص109.
[13] . سیرة ابنهشام، ج2، ص144.
[14] . بحارالأنوار، ج19، ص110.
[15] . سفینۀ البحار، ج1، ص52؛ الکنی و الألقاب، ج1، ص13.
[16] . بحارالأنوار، ج19، ص109.
[17] . همان.
[18] . بحارالأنوار، ج18، ص20.
[19] . سیرة ابنهشام، ج2، ص152.
[20] . بحارالأنوار، ج18، ص21.
[21] . توبه: 41.
[22] . سیرۀ ابنهشام، ج2، ص314.
[23] . ر.ک: ریاحین الشّریعه، ج2، ص344.
[24] . بحارالأنوار، ج21، ص33.
[25] . سیرۀ ابنهشام، ج2، ص174ـ175.
[26] . أمالی (طوسی)، ج1، ص34؛ بحارالأنوار، ج75، ص107.
برگرفته از کتاب: زندگی پرافتخار ابوایوب و ابودجانه انصاری، دو الگوی مقاومت؛ نویسنده: محمد محمدی اشتهاردی؛ انتشارات آستان قدس رضوی
بیشتر بخوانیم:
ابوایوب؛ سلحشور بزرگ علوی در عصر خلافت علی (ع)
ابوایوب، از شیعیان تراز اول علی (ع)