قصه‌ي رنجور و رنجوري بخواند

بعد از آن در پيش رنجورش نشاند قصه‌ي رنجور و رنجوري بخواند هم علاماتش هم اسبابش شنيد رنگ روي و نبض و قاروره بديد آن عمارت نيست ويران کرده‌اند گفت هر دارو که ايشان کرده‌اند
سه‌شنبه، 30 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قصه‌ي رنجور و رنجوري بخواند
قصه‌ي رنجور و رنجوري بخواند
قصه‌ي رنجور و رنجوري بخواند

شاعر : مولوي

بعد از آن در پيش رنجورش نشاند قصه‌ي رنجور و رنجوري بخواند
هم علاماتش هم اسبابش شنيد رنگ روي و نبض و قاروره بديد
آن عمارت نيست ويران کرده‌اند گفت هر دارو که ايشان کرده‌اند
استعيذ الله مما يفترون بي‌خبر بودند از حال درون
ليک پنهان کرد وبا سلطان نگفت ديد رنج و کشف شد بروي نهفت
بوي هر هيزم پديد آيد ز دود رنجش از صفرا و از سودا نبود
تن خوشست و او گرفتار دلست ديد از زاريش کو زار دلست
نيست بيماري چو بيماري دل عاشقي پيداست از زاري دل
عشق اصطرلاب اسرار خداست علت عاشق ز علتها جداست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست عاشقي گر زين سر و گر زان سرست
چون به عشق آيم خجل باشم از آن هرچه گويم عشق را شرح و بيان
ليک عشق بي‌زبان روشنترست گرچه تفسير زبان روشنگرست
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت چون قلم اندر نوشتن مي‌شتافت
شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
گر دليلت بايد از وي رو متاب آفتاب آمد دليل آفتاب
شمس هر دم نور جاني مي‌دهد از وي ار سايه نشاني مي‌دهد
چون برآيد شمس انشق القمر سايه خواب آرد ترا همچون سمر
شمس جان باقي کش امس نيست خود غريبي در جهان چون شمس نيست
مي‌توان هم مثل او تصوير کرد شمس در خارج اگر چه هست فرد
نبودش در ذهن و در خارج نظير شمس جان کو خارج آمد از اثير
تا در آيد در تصور مثل او در تصور ذات او را گنج کو
شمس چارم آسمان سر در کشيد چون حديث روي شمس الدين رسيد
شرح کردن رمزي از انعام او واجب آيد چونک آمد نام او
بوي پيراهان يوسف يافتست اين نفس جان دامنم بر تافتست
بازگو حالي از آن خوش حالها کز براي حق صحبت سالها
عقل و روح و ديده صد چندان شود تا زمين و آسمان خندان شود
کلت افهامي فلا احصي ثنا لاتکلفني فاني في الفنا
ان تکلف او تصلف لا يليق کل شيء قاله غيرالمفيق
شرح آن ياري که او را يار نيست من چه گويم يک رگم هشيار نيست
اين زمان بگذار تا وقت دگر شرح اين هجران و اين خون جگر
واعتجل فالوقت سيف قاطع قال اطعمني فاني جائع
نيست فردا گفتن از شرط طريق صوفي ابن الوقت باشد اي رفيق
هست را از نسيه خيزد نيستي تو مگر خود مرد صوفي نيستي
خود تو در ضمن حکايت گوش‌دار گفتمش پوشيده خوشتر سر يار
گفته آيد در حديث ديگران خوشتر آن باشد که سر دلبران
بازگو دفعم مده اي بوالفضول گفت مکشوف و برهنه بي‌غلول
مي‌نخسپم با صنم با پيرهن پرده بردار و برهنه گو که من
نه تو ماني نه کنارت نه ميان گفتم ار عريان شود او در عيان
بر نتابد کوه را يک برگ کاه آرزو مي‌خواه ليک اندازه خواه
اندکي گر پيش آيد جمله سوخت آفتابي کز وي اين عالم فروخت
بيش ازين از شمس تبريزي مگوي فتنه و آشوب و خون‌ريزي مجوي
رو تمام اين حکايت بازگوي اين ندارد آخر از آغاز گوي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.