هر دو با هم مروزي و رازياند |
|
گرچه هر دو بر سر يک بازياند |
هر يکي بر وفق نام خود رود |
|
هر يکي سوي مقام خود رود |
ور منافق تيز و پر آتش شود |
|
ممنش خوانند جانش خوش شود |
نام اين مبغوض از آفات وي است |
|
نام او محبوب از ذات وي است |
لطف ممن جز پي تعريف نيست |
|
ميم و واو و ميم و نون تشريف نيست |
همچو کزدم ميخلد در اندرون |
|
گر منافق خوانيش اين نام دون |
پس چرا در وي مذاق دوزخست |
|
گرنه اين نام اشتقاق دوزخست |
تلخي آن آب بحر از ظرف نيست |
|
زشتي آن نام بد از حرف نيست |
بحر معني عنده ام الکتاب |
|
حرف ظرف آمد درو معني چون آب |
در ميانشان برزخ لا يبغيان |
|
بحر تلخ و بحر شيرين در جهان |
بر گذر زين هر دو رو تا اصل آن |
|
وانگه اين هر دو ز يک اصلي روان |
بي محک هرگز نداني ز اعتبار |
|
زر قلب و زر نيکو در عيار |
هر يقين را باز داند او ز شک |
|
هر که را در جان خدا بنهد محک |
آنگه آرامد که بيرونش نهد |
|
در دهان زنده خاشاکي جهد |
چون در آمد حس زنده پي ببرد |
|
در هزاران لقمه يک خاشاک خرد |
حس ديني نردبان آسمان |
|
حس دنيا نردبان اين جهان |
صحت آن حس بجوييد از حبيب |
|
صحت اين حس بجوييد از طبيب |
صحت آن حس ز تخريب بدن |
|
صحت اين حس ز معموري تن |
بعد از آن ويراني آبادان کند |
|
راه جان مر جسم را ويران کند |
وز همان گنجش کند معمورتر |
|
کرد ويران خانه بهر گنج زر |
بعد از آن در جو روان کرد آب خورد |
|
آب را ببريد و جو را پاک کرد |
پوست تازه بعد از آنش بر دميد |
|
پوست را بشکافت و پيکان را کشيد |
بعد از آن بر ساختش صد برج و سد |
|
قلعه ويران کرد و از کافر ستد |
اينک گفتم اين ضرورت ميدهد |
|
کار بيچون را که کيفيت نهد |
جز که حيراني نباشد کار دين |
|
گه چنين بنمايد و گه ضد اين |
بل چنان حيران و غرق و مست دوست |
|
نه چنان حيران که پشتش سوي اوست |
وان يکي را روي او خود روي اوست |
|
آن يکي را روي او شد سوي دوست |
بوک گردي تو ز خدمت روشناس |
|
روي هر يک مينگر ميدار پاس |
پس بهر دستي نشايد داد دست |
|
چون بسي ابليس آدمروي هست |
تا فريبد مرغ را آن مرغگير |
|
زانک صياد آورد بانگ صفير |
از هوا آيد بيايد دام و نيش |
|
بشنود آن مرغ بانگ جنس خويش |
تا بخواند بر سليمي زان فسون |
|
حرف درويشان بدزدد مرد دون |
کار دونان حيله و بيشرميست |
|
کار مردان روشني و گرميست |
بومسيلم را لقب احمد کنند |
|
شير پشمين از براي کد کنند |
مر محمد را اولوا الالباب ماند |
|
بومسيلم را لقب کذاب ماند |
باده را ختمش بود گند و عذاب |
|
آن شراب حق ختامش مشک ناب |
خوشنوايي سبز و گويا طوطيي |
|
بود بقالي و وي را طوطيي |
نکته گفتي با همه سوداگران |
|
بر دکان بودي نگهبان دکان |
در نواي طوطيان حاذق بدي |
|
در خطاب آدمي ناطق بدي |
شيشههاي روغن گل را بريخت |
|
جست از سوي دکان سويي گريخت |
بر دکان بنشست فارغ خواجهوش |
|
از سوي خانه بيامد خواجهاش |
بر سرش زد گشت طوطي کل ز ضرب |
|
ديد پر روغن دکان و جامه چرب |
مرد بقال از ندامت آه کرد |
|
روزکي چندي سخن کوتاه کرد |
کافتاب نعمتم شد زير ميغ |
|
ريش بر ميکند و ميگفت اي دريغ |
که زدم من بر سر آن خوش زبان |
|
دست من بشکسته بودي آن زمان |
تا بيابد نطق مرغ خويش را |
|
هديهها ميداد هر درويش را |
بر دکان بنشسته بد نوميدوار |
|
بعد سه روز و سه شب حيران و زار |
تا که باشد اندر آيد او بگفت |
|
مينمود آن مرغ را هر گون نهفت |
با سر بي مو چو پشت طاس و طشت |
|
جولقيي سر برهنه ميگذشت |
بانگ بر درويش زد چون عاقلان |
|
آمد اندر گفت طوطي آن زمان |
تو مگر از شيشه روغن ريختي |
|
کز چه اي کل با کلان آميختي |
کو چو خود پنداشت صاحب دلق را |
|
از قياسش خنده آمد خلق را |
گر چه ماند در نبشتن شير و شير |
|
کار پاکان را قياس از خود مگير |
کم کسي ز ابدال حق آگاه شد |
|
جمله عالم زين سبب گمراه شد |
اوليا را همچو خود پنداشتند |
|
همسري با انبيا برداشتند |
ما و ايشان بستهي خوابيم و خور |
|
گفته اينک ما بشر ايشان بشر |
هست فرقي درميان بيمنتهي |
|
اين ندانستند ايشان از عمي |
ليک شد زان نيش و زين ديگر عسل |
|
هر دو گون زنبور خوردند از محل |
زين يکي سرگين شد و زان مشک ناب |
|
هر دو گون آهو گيا خوردند و آب |
اين يکي خالي و آن پر از شکر |
|
هر دو ني خوردند از يک آبخور |
فرقشان هفتاد ساله راه بين |
|
صد هزاران اين چنين اشباه بين |
آن خورد گردد همه نور خدا |
|
اين خورد گردد پليدي زو جدا |
وآن خورد زايد همه نور احد |
|
اين خورد زايد همه بخل و حسد |
اين فرشتهي پاک و آن ديوست و دد |
|
اين زمين پاک و آن شورهست و بد |
آب تلخ و آب شيرين را صفاست |
|
هر دو صورت گر به هم ماند رواست |
او شناسد آب خوش از شوره آب |
|
جز که صاحب ذوق کي شناسد بياب |
هر دو را بر مکر پندارد اساس |
|
سحر را با معجزه کرده قياس |
برگرفته چون عصاي او عصا |
|
ساحران موسي از استيزه را |
زين عمل تا آن عمل راهي شگرف |
|
زين عصا تا آن عصا فرقيست ژرف |
رحمة الله آن عمل را در وفا |
|
لعنة الله اين عمل را در قفا |
آفتي آمد درون سينه طبع |
|
کافران اندر مري بوزينه طبع |
آن کند کز مرد بيند دم بدم |
|
هرچه مردم ميکند بوزينه هم |
فرق را کي داند آن استيزهرو |
|
او گمان برده که من کردم چو او |
بر سر استيزهرويان خاک ريز |
|
اين کند از امر و او بهر ستيز |
از پي استيزه آيد نه نياز |
|
آن منافق با موافق در نماز |
با منافق ممنان در برد و مات |
|
در نماز و روزه و حج و زکات |
بر منافق مات اندر آخرت |
|
ممنان را برد باشد عاقبت |