خودتو بذار جاش
نويسنده:سعيد بي نياز
مقدمه:مي نشيني کنارش. دلت پرپر است. مي خواهي درد دل کني. مي خواهي که گوش بدهد. اول دلش برايت مي سوزد و يک شوخي بي مزه مي کند. بعد مي پرد وسط حرفت، نصيحت ات مي کند، در موردت قضاوت مي کند، تجربه هاي خودش را مي گويد و آخرکار هم حس مي کند که خيلي کمکت کرده است.بالاخره تو راهنمايي مي خواسته اي و او هم تجربه هاي گرانبارش را در اختيارت گذاشته. فکر مي کني چرا رفتارش به دلت ننشست، مگر دوست نزديکت نبود؟ مگر با هم همکلاس و همسن و همشهري و هم هزار کوفت ديگر نبوديد؟ روان شناس ها مي گويند مشکل از جاي ديگر است؛ او با شما همدل نبوده است.به قول مولانا:
اي بسا هندو و ترک همزبان
اي بسا دو ترک چون بيگانگان
پس زبان محرمي خود ديگر است
همدلي از همزباني خوش تر است
1.به نظر نمي آيد حرف زدن از همدلي براي ايراني ها چندان مشکل باشد. ما ملتي هستيم که حتي منظم ترين ضابطه هاي قانوني هم نتوانسته اند عاطفي بودن مان را در شکل پارتي بازي از ما بگيرند.به قول شاعر، ملت عاشق که خط و ربط ندارد.اما اين سطحي ترين قضاوتي است که در مورد ارتباطات انساني مي شود کرد. به جاي اينکه اين همدلي ملي(!) را ببينيم و بگوييم خب، در اساس مشکلي نيست که بخواهيم در موردش حرف بزنيم، مي خواهيم کوچک ترين سطح رابطه را در نظر بگيريم؛ يعني رابطه بين دو تا آدم را؛ دو تا آدم که مي خواهند با هم حرف بزنند.حالا هرچي اين دو تا آدم رابطه شان عاطفي تر باشد مثلاً زن و شوهر باشند - بايد توي همدلي ماهرتر باشند و دوز همدلانه رابطه شان بيشتر باشد. اما «همدلي» به خاطر اين کلمه لعنتي «دل» که چسبيده به آخرش، کمي غلط انداز هم هست؛ يعني اين جور نيست که حالا شما با يک آدم توي خيابان هم که فقط مي خواهد از شما آدرس بپرسد نيازي به همدلي نداشته باشيد. چطور؟ مي گويم.
1-همدلي از تنهايي نجاتمان مي دهد.ظاهراً تمام حيواناتي که زندگي اجتماعي دارند-مخصوصاً نخستي ها-يک جورهايي با کل گروه زندگي شان همدلي مي کنند؛ يعني مثلاً اگر يکي از ميمون هاي زروس را طوري شرطي کنيم که تا موقعي که از يکي از دوستان همنوع اش شوک الکتريکي نگيرد از غذا خبري نيست، او گرسنگي مي کشد. باورتان مي شود؟ مايه خجالت ما انسان هاست، نه؟ به خاطر همين چيزهاست که تولمن-روان شناس رفتار گراي مشهور-مي گفت من موش ها را بيشتر از انسان ها دوست دارم!
همه اينها را گفتم که بگويم اولين فايده همدلي اين است که ما را از اين تنهايي لعنتي نجات مي دهد. اگر موقعي که مصيبت مي بارد، کسي نباشد که لااقل تا حدي بتواند دنيا را از ديد ما ببيند، ما از غصه تلف مي شويم. گفتم مصيبت، ياد اين بيت افتادم که «اي دوست نزن زخم زبان جاي نصيحت/ بگذار ببارد به سرم سنگ مصيبت!»؛ يعني که بعضي از اين ناهمدل هارا که آدم مي بيند، ترجيح مي دهد همان مصيبت را تنهايي تحمل کند و شريک نخواهد.
2-همدلي باعث رشد شخصي ما مي شود. دومين فايده همدلي اين است که ما را رشد مي دهد.چطوري؟ يک مرحله از رشد وجود دارد به نام «مرحله خودمحوري».در اين مرحله که مربوط به سنين پيش از دبستان است (البته همه شما از آن گذشته ايد احتمالاً!)اگر يک خودکار را به شکل عمودي بگيريم جلوي بچه و به او بگوييم اين خودکار را جوري بکش که انگار داري از سقف نگاهش مي کني او نمي تواند؛ يعني او فقط همان خط عمودي را به عنوان خودکار مي کشد و نه نقطه کوچکي را که وقتي آدم به جاي سقف خانه قرار مي گيرد، مي بيندش.ولي همين بچه وقتي رفت توي سنين دبستان مي تواند خودکار را از همه زوايه ها درک کند و بکشد. اين اتفاق در شکل خيلي معنادارترش در روابط انساني اتفاق مي افتد؛ يعني اينکه آدم هايي که بزرگ تر هستند، بهتر مي توانند از زاويه اي که ديگران به يک مسئله نگاه مي کنند، مشکل را ببينند.اما اين رابطه دو طرفه است؛ يعني برعکسش هم صادق است. ما هرچه بيشتر همدل باشيم بزرگ تر هم مي شويم؛ يعني به واسطه درک تجربه هاي ديگران و حس کردن احساسات شان، تجربه هاي خودمان هم بيشتر مي شود؛ آن هم تجربه هايي که با تمام چاشني هاي عاطفي شان در ذهن ما ته نشين شده اند. مثلاً تصور کنيد که شما بنشينيد پاي صحبت يکي از دوستان تان که به تازگي يک شکست عاطفي تمام عيار خورده است. او در مورد خاطره هايش مي گويد؛ در مورد هزينه هايي که کرده است؛ در مورد وقت هايي که گذاشته است؛ در مورد واکنش هاي بدي که ديده است؛ در مورد طعنه هايي که شنيده است؛ در مورد رسوايي هايي که داشته است. تصور کنيد که تجربه همه اين اتفاق ها به واسطه همدلي چقدر آدم را با تجربه تر مي کند و مگر بزرگ شدن غير از اين است؟
3-همدلي باعث مي شود تصميمات بهتري بگيريم.واقعاً اگر اين فايده همدلي نبود آدم چه مرضي داشت که دردهايش را بريزد روي دايره و به يک نفر ديگر نشان دهد؟ همدل شدن با ديگران حتماً به معني اين نيست که طرفمان هي بگويد «مي فهمم چي مي گي» وهيچ نظري هم ندهد. کسي که با ما همدلي مي کند، فقط دنيا را از ديد ما نگاه نمي کند؛ او چون به هرحال يک آدم بيروني است و دارد با فاصله و با ترکيبي از ديد شما و تجربه ها و هوش خود به مسئله نگاه مي کند و از طرف ديگر در بحران احساسي شما قرار ندارد، ممکن است بتواند دريچه هاي ديگري را هم بر روي شما باز کند؛ يعني دقيقاً وقتي شما فکر مي کنيد همه راه ها به بن بست رسيده و چاره اي نيست، يکدفعه يک آدم همدل يک راه جديد پيش پاي شما مي گذارد و پيشنهاد مي دهد که آن راه را هم امتحان کنيد.
ما هم شده ايم مثل اين استادهاي زبان انگليسي که مي گويند اول آن چيزهايي را که به عنوان کلمه انگليسي و تلفظ اش کرده اند توي کله تان، خارج کنيد تا بعد برويم سراغ درس.خيلي ها فکر مي کنند همدلي يعني اين چيزهايي که مي گوييم؛ نکنيد اين کارها را!
1-زور نزنيد.
بعضي ها که از قضا چندتايي از اين کلاس هاي بازاري آموزش ارتباط مؤثر را هم رفته اند فکر مي کنند که بايد صد درصد بتوانند خودشان را جاي يک نفر ديگر بگذارند تا همدلي کرده باشند. نه آقاجان، اين جوري که شما فکر مي کنيد نيست. اصلاً ماهيت آدم ها جوري است که هيچ وقت نمي توانند صد در صد يک نفر را درک کنند. البته اين عيب انسان نيست. اگر اين جور باشد که کاربري سوم همدلي مي رود به باد؛ يعني اينکه تجربه هاي خود ما هم در يک همدلي به درد بخور بايد به کار آيند.
2-نصيحت نکنيد.
همين الان فوري بگويم که معني توصيه اول اين نيست که بنشينيد نصيحت کنيد. نصحيت کردن يعني اينکه شما خودتان را گذاشته ايد در مقام قدرت و طرفتان را در مقام برده.اين هيچ بويي از همدلي نمي دهد. نصيحت نکنيد. عزت نفس طرفتان را گل نماليد.
3-از تجربه هاي خودتان نگوييد.
بعضي ها اصلاً عادتشان اين است که هنوز حرف طرف تمام نشده دارند در ذهنشان به دنبال تجربه هاي مشابه خودشان مي گردند تا فوري به محض بسته شدن دهان طرف، دهانشان باز شود به گفتن اين تجارب گرانبها. من مانده ام اينها چقدر عمر کرده اند که مقابل تجربه هاي يک نفر، تجربه هاي باريک و بي ربط دارند!بعضي وقت ها هم کم مي آورند و تجربه ها و خواب هاي ديگران را به عنوان تجربه هاي مشابه تعريف مي کنند. اينکه نشد همدلي! اصلاً اگر طرفتان باهوش باشد، مي فهمد که نصف حرف هايش را گوش نداده ايد و با ذهن خودتان مشغول بوده ايد؛ چه برسد به اينکه حس هايش را درک کرده باشيد.
4-برچسب نزنيد.
فوري نرويد سراغ طبقه بندي هاي ذهني خودتان و مشکل طرف را بگنجانيد توي يکي از اين طبقه ها و راه حل از پيش تعيين شده بدهيد.مشکل هر کس در کل دنيا منحصر به فرد است و راه حل منحصر به فرد خودش را دارد.
5-درشت و ريز نکنيد؛ نگوييد «چيزي نيست، بي خيال، حل مي شه».
بابا جان،حل نمي شود.اگر مي خواست بي خيال شود که مشکلش را به شما نمي گفت.درشتش هم نکنيد؛ خود اين بنده خدا به اندازه کافي رنج کشيده است، حالا شما هم بگوييد «واي چه جوري داري تحمل مي کني؟» و «اگه من بودم تا حالا له شده بودم زيرا بار اين دردي که تو مي گي»، درست نيست. خير سرش آمده پيش شما که از مشکل کمي فاصله داريد؛ تا هم خالي شود و هم شايد يک راه حل کوفتي به ذهنش برسد.
6-راهنمايي بيخود ارائه ندهيد.
بعضي وقت ها واقعاً مشکل طرفتان جوري است که کمکي از دست شما بر نمي آيد؛مشکل حقوقي، مشکل پزشکي، مشکل رواني.شما فقط مي توانيد سنگ صبور باشيد و حمايت کنيد و پيشنهاد کنيد که طرفتان به متخصص امر مراجعه کند.
3-براي همدلي چه کارهايي بايد انجام داد؟
1-حس هاي خودتان را بشناسيد.
واقعاً تا نتوانيد بفهميد که اين حس مبهمي که ريخته توي وجودتان و دارد اذيت تان مي کند اسمش دلشوره است يا غمگيني، چطور مي توانيد بفهميد وقتي طرفتان مي گويد که دلشوره دارد چه حالي دارد؟ واژه ها همين جور الکي که به وجود نيامده اند. يکي از کارکردهاي زبان به وجود آوردن يک سيستم قرار دادي براي همدلي است. تا حالا رفته ايد دکتر و او از شما بپرسد که دل پيچه هم داريد و شما نفهميد دقيقاً منظورش چيست؟ گرفتيد چه مي گويم؟
2-فکر کنيد که اگر خودتان بوديد الان چه توقعي داشتيد.
اين کار يکي از بهترين راه هاي درک توقعي است که طرفتان از شما به عنوان يک همدل دارد؛ فقط حواستان به اين باشد که دقيقاً منظور طرفتان از حرف زدن چيست.بعضي وقت ها طرفتان فقط مي خواهد حرف بزند که خالي شود، بعضي وقت ها طرف راهنمايي مي خواهد و بعضي وقت ها مستقيماً از خود شما کمک مي خواهد. فرق دو تاي اول را لااقل حتماً بايد بدانيد. چه عيبي دارد که بپرسيد؛ بپرسيد که «فقط مي خواهي خالي شوي يا نظر من راهم مي خواهي؟».اين جوري تکليف هر دوتان معلوم است.
3-طرف مقابل را بي قيد و شرط بپذيريد.
اگر همين اول بسم الله شروع کنيد که «آره، تو هميشه با رفتارهات مشکل ساز مي شي» و «دوباره چه دست گلي به آب دادي؟» که طرف حرف دلش را به شما نمي زند!شما از همان اول داريد در مورد او قضاوت مي کنيد، داريد مي گوييد که او مقصر بوده است، داريد سهم تقصير را 100 به صفر مي اندازيد گردن او؛ بعد توقع داريد که او حس کند که شما همدل او هستيد؟
4-فيد بک بدهيد.
حالا چه غلط و چه درست برداشت خودتان را از حرف هاي طرفتان بگوييد؛ اگر درست بود که او تشويق مي شود که احساس هايش را بيشتر بروز دهد، اگر هم نه، لااقل شما از اين جهل مرکب بيرون مي آييد. فقط بالاغيرتاً، همان اول کار، فيدبک کلامي ندهيد؛ بي گدار به آب نزنيد، سؤال کنيد و تا حدي از حرفتان مطمئن شويد تا فيدبک تان بگيرد.
5-به زبان بدن طرفتان توجه کنيد.
بعضي وقت ها رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون؛ سر دروني که هنوز به کلام نيامده.وقتي که آدم در مورد بدبختي هايش مي گويد و مي خندد، اين خنده خيلي معنادار است. اينجا همدلي دقيقاً يعني اينکه شما کاري کنيد که او گريه کند؛ دقيقاً يعني اين؛ يعني اينکه او بايد احساسات اش را بپذيرد و پنهان نکند. شما که آدم همدلي هستيد مي دانيد که آن مصيبت ها خنده دار نيست. طرف مقابل تان هم مي داند اما بروز نمي دهد. وقتي شما بگوييد اين بدبختي ها که خنده ندارد و ناراحتي خودتان را از مصيبت هاي طرف نشان دهيد، او همدلي شما را کاملاً درک مي کند.
منبع:مجله همشهري جوان شماره 159
/خ
اي بسا هندو و ترک همزبان
اي بسا دو ترک چون بيگانگان
پس زبان محرمي خود ديگر است
همدلي از همزباني خوش تر است
1.به نظر نمي آيد حرف زدن از همدلي براي ايراني ها چندان مشکل باشد. ما ملتي هستيم که حتي منظم ترين ضابطه هاي قانوني هم نتوانسته اند عاطفي بودن مان را در شکل پارتي بازي از ما بگيرند.به قول شاعر، ملت عاشق که خط و ربط ندارد.اما اين سطحي ترين قضاوتي است که در مورد ارتباطات انساني مي شود کرد. به جاي اينکه اين همدلي ملي(!) را ببينيم و بگوييم خب، در اساس مشکلي نيست که بخواهيم در موردش حرف بزنيم، مي خواهيم کوچک ترين سطح رابطه را در نظر بگيريم؛ يعني رابطه بين دو تا آدم را؛ دو تا آدم که مي خواهند با هم حرف بزنند.حالا هرچي اين دو تا آدم رابطه شان عاطفي تر باشد مثلاً زن و شوهر باشند - بايد توي همدلي ماهرتر باشند و دوز همدلانه رابطه شان بيشتر باشد. اما «همدلي» به خاطر اين کلمه لعنتي «دل» که چسبيده به آخرش، کمي غلط انداز هم هست؛ يعني اين جور نيست که حالا شما با يک آدم توي خيابان هم که فقط مي خواهد از شما آدرس بپرسد نيازي به همدلي نداشته باشيد. چطور؟ مي گويم.
همدلي يعني چه؟
همدلي به چه درد مي خورد؟
1-همدلي از تنهايي نجاتمان مي دهد.ظاهراً تمام حيواناتي که زندگي اجتماعي دارند-مخصوصاً نخستي ها-يک جورهايي با کل گروه زندگي شان همدلي مي کنند؛ يعني مثلاً اگر يکي از ميمون هاي زروس را طوري شرطي کنيم که تا موقعي که از يکي از دوستان همنوع اش شوک الکتريکي نگيرد از غذا خبري نيست، او گرسنگي مي کشد. باورتان مي شود؟ مايه خجالت ما انسان هاست، نه؟ به خاطر همين چيزهاست که تولمن-روان شناس رفتار گراي مشهور-مي گفت من موش ها را بيشتر از انسان ها دوست دارم!
همه اينها را گفتم که بگويم اولين فايده همدلي اين است که ما را از اين تنهايي لعنتي نجات مي دهد. اگر موقعي که مصيبت مي بارد، کسي نباشد که لااقل تا حدي بتواند دنيا را از ديد ما ببيند، ما از غصه تلف مي شويم. گفتم مصيبت، ياد اين بيت افتادم که «اي دوست نزن زخم زبان جاي نصيحت/ بگذار ببارد به سرم سنگ مصيبت!»؛ يعني که بعضي از اين ناهمدل هارا که آدم مي بيند، ترجيح مي دهد همان مصيبت را تنهايي تحمل کند و شريک نخواهد.
2-همدلي باعث رشد شخصي ما مي شود. دومين فايده همدلي اين است که ما را رشد مي دهد.چطوري؟ يک مرحله از رشد وجود دارد به نام «مرحله خودمحوري».در اين مرحله که مربوط به سنين پيش از دبستان است (البته همه شما از آن گذشته ايد احتمالاً!)اگر يک خودکار را به شکل عمودي بگيريم جلوي بچه و به او بگوييم اين خودکار را جوري بکش که انگار داري از سقف نگاهش مي کني او نمي تواند؛ يعني او فقط همان خط عمودي را به عنوان خودکار مي کشد و نه نقطه کوچکي را که وقتي آدم به جاي سقف خانه قرار مي گيرد، مي بيندش.ولي همين بچه وقتي رفت توي سنين دبستان مي تواند خودکار را از همه زوايه ها درک کند و بکشد. اين اتفاق در شکل خيلي معنادارترش در روابط انساني اتفاق مي افتد؛ يعني اينکه آدم هايي که بزرگ تر هستند، بهتر مي توانند از زاويه اي که ديگران به يک مسئله نگاه مي کنند، مشکل را ببينند.اما اين رابطه دو طرفه است؛ يعني برعکسش هم صادق است. ما هرچه بيشتر همدل باشيم بزرگ تر هم مي شويم؛ يعني به واسطه درک تجربه هاي ديگران و حس کردن احساسات شان، تجربه هاي خودمان هم بيشتر مي شود؛ آن هم تجربه هايي که با تمام چاشني هاي عاطفي شان در ذهن ما ته نشين شده اند. مثلاً تصور کنيد که شما بنشينيد پاي صحبت يکي از دوستان تان که به تازگي يک شکست عاطفي تمام عيار خورده است. او در مورد خاطره هايش مي گويد؛ در مورد هزينه هايي که کرده است؛ در مورد وقت هايي که گذاشته است؛ در مورد واکنش هاي بدي که ديده است؛ در مورد طعنه هايي که شنيده است؛ در مورد رسوايي هايي که داشته است. تصور کنيد که تجربه همه اين اتفاق ها به واسطه همدلي چقدر آدم را با تجربه تر مي کند و مگر بزرگ شدن غير از اين است؟
3-همدلي باعث مي شود تصميمات بهتري بگيريم.واقعاً اگر اين فايده همدلي نبود آدم چه مرضي داشت که دردهايش را بريزد روي دايره و به يک نفر ديگر نشان دهد؟ همدل شدن با ديگران حتماً به معني اين نيست که طرفمان هي بگويد «مي فهمم چي مي گي» وهيچ نظري هم ندهد. کسي که با ما همدلي مي کند، فقط دنيا را از ديد ما نگاه نمي کند؛ او چون به هرحال يک آدم بيروني است و دارد با فاصله و با ترکيبي از ديد شما و تجربه ها و هوش خود به مسئله نگاه مي کند و از طرف ديگر در بحران احساسي شما قرار ندارد، ممکن است بتواند دريچه هاي ديگري را هم بر روي شما باز کند؛ يعني دقيقاً وقتي شما فکر مي کنيد همه راه ها به بن بست رسيده و چاره اي نيست، يکدفعه يک آدم همدل يک راه جديد پيش پاي شما مي گذارد و پيشنهاد مي دهد که آن راه را هم امتحان کنيد.
براي همدلي چه کارهايي را نبايد انجام دهيم؟
ما هم شده ايم مثل اين استادهاي زبان انگليسي که مي گويند اول آن چيزهايي را که به عنوان کلمه انگليسي و تلفظ اش کرده اند توي کله تان، خارج کنيد تا بعد برويم سراغ درس.خيلي ها فکر مي کنند همدلي يعني اين چيزهايي که مي گوييم؛ نکنيد اين کارها را!
1-زور نزنيد.
بعضي ها که از قضا چندتايي از اين کلاس هاي بازاري آموزش ارتباط مؤثر را هم رفته اند فکر مي کنند که بايد صد درصد بتوانند خودشان را جاي يک نفر ديگر بگذارند تا همدلي کرده باشند. نه آقاجان، اين جوري که شما فکر مي کنيد نيست. اصلاً ماهيت آدم ها جوري است که هيچ وقت نمي توانند صد در صد يک نفر را درک کنند. البته اين عيب انسان نيست. اگر اين جور باشد که کاربري سوم همدلي مي رود به باد؛ يعني اينکه تجربه هاي خود ما هم در يک همدلي به درد بخور بايد به کار آيند.
2-نصيحت نکنيد.
همين الان فوري بگويم که معني توصيه اول اين نيست که بنشينيد نصيحت کنيد. نصحيت کردن يعني اينکه شما خودتان را گذاشته ايد در مقام قدرت و طرفتان را در مقام برده.اين هيچ بويي از همدلي نمي دهد. نصيحت نکنيد. عزت نفس طرفتان را گل نماليد.
3-از تجربه هاي خودتان نگوييد.
بعضي ها اصلاً عادتشان اين است که هنوز حرف طرف تمام نشده دارند در ذهنشان به دنبال تجربه هاي مشابه خودشان مي گردند تا فوري به محض بسته شدن دهان طرف، دهانشان باز شود به گفتن اين تجارب گرانبها. من مانده ام اينها چقدر عمر کرده اند که مقابل تجربه هاي يک نفر، تجربه هاي باريک و بي ربط دارند!بعضي وقت ها هم کم مي آورند و تجربه ها و خواب هاي ديگران را به عنوان تجربه هاي مشابه تعريف مي کنند. اينکه نشد همدلي! اصلاً اگر طرفتان باهوش باشد، مي فهمد که نصف حرف هايش را گوش نداده ايد و با ذهن خودتان مشغول بوده ايد؛ چه برسد به اينکه حس هايش را درک کرده باشيد.
4-برچسب نزنيد.
فوري نرويد سراغ طبقه بندي هاي ذهني خودتان و مشکل طرف را بگنجانيد توي يکي از اين طبقه ها و راه حل از پيش تعيين شده بدهيد.مشکل هر کس در کل دنيا منحصر به فرد است و راه حل منحصر به فرد خودش را دارد.
5-درشت و ريز نکنيد؛ نگوييد «چيزي نيست، بي خيال، حل مي شه».
بابا جان،حل نمي شود.اگر مي خواست بي خيال شود که مشکلش را به شما نمي گفت.درشتش هم نکنيد؛ خود اين بنده خدا به اندازه کافي رنج کشيده است، حالا شما هم بگوييد «واي چه جوري داري تحمل مي کني؟» و «اگه من بودم تا حالا له شده بودم زيرا بار اين دردي که تو مي گي»، درست نيست. خير سرش آمده پيش شما که از مشکل کمي فاصله داريد؛ تا هم خالي شود و هم شايد يک راه حل کوفتي به ذهنش برسد.
6-راهنمايي بيخود ارائه ندهيد.
بعضي وقت ها واقعاً مشکل طرفتان جوري است که کمکي از دست شما بر نمي آيد؛مشکل حقوقي، مشکل پزشکي، مشکل رواني.شما فقط مي توانيد سنگ صبور باشيد و حمايت کنيد و پيشنهاد کنيد که طرفتان به متخصص امر مراجعه کند.
3-براي همدلي چه کارهايي بايد انجام داد؟
اين شد همدلي
1-حس هاي خودتان را بشناسيد.
واقعاً تا نتوانيد بفهميد که اين حس مبهمي که ريخته توي وجودتان و دارد اذيت تان مي کند اسمش دلشوره است يا غمگيني، چطور مي توانيد بفهميد وقتي طرفتان مي گويد که دلشوره دارد چه حالي دارد؟ واژه ها همين جور الکي که به وجود نيامده اند. يکي از کارکردهاي زبان به وجود آوردن يک سيستم قرار دادي براي همدلي است. تا حالا رفته ايد دکتر و او از شما بپرسد که دل پيچه هم داريد و شما نفهميد دقيقاً منظورش چيست؟ گرفتيد چه مي گويم؟
2-فکر کنيد که اگر خودتان بوديد الان چه توقعي داشتيد.
اين کار يکي از بهترين راه هاي درک توقعي است که طرفتان از شما به عنوان يک همدل دارد؛ فقط حواستان به اين باشد که دقيقاً منظور طرفتان از حرف زدن چيست.بعضي وقت ها طرفتان فقط مي خواهد حرف بزند که خالي شود، بعضي وقت ها طرف راهنمايي مي خواهد و بعضي وقت ها مستقيماً از خود شما کمک مي خواهد. فرق دو تاي اول را لااقل حتماً بايد بدانيد. چه عيبي دارد که بپرسيد؛ بپرسيد که «فقط مي خواهي خالي شوي يا نظر من راهم مي خواهي؟».اين جوري تکليف هر دوتان معلوم است.
3-طرف مقابل را بي قيد و شرط بپذيريد.
اگر همين اول بسم الله شروع کنيد که «آره، تو هميشه با رفتارهات مشکل ساز مي شي» و «دوباره چه دست گلي به آب دادي؟» که طرف حرف دلش را به شما نمي زند!شما از همان اول داريد در مورد او قضاوت مي کنيد، داريد مي گوييد که او مقصر بوده است، داريد سهم تقصير را 100 به صفر مي اندازيد گردن او؛ بعد توقع داريد که او حس کند که شما همدل او هستيد؟
4-فيد بک بدهيد.
حالا چه غلط و چه درست برداشت خودتان را از حرف هاي طرفتان بگوييد؛ اگر درست بود که او تشويق مي شود که احساس هايش را بيشتر بروز دهد، اگر هم نه، لااقل شما از اين جهل مرکب بيرون مي آييد. فقط بالاغيرتاً، همان اول کار، فيدبک کلامي ندهيد؛ بي گدار به آب نزنيد، سؤال کنيد و تا حدي از حرفتان مطمئن شويد تا فيدبک تان بگيرد.
5-به زبان بدن طرفتان توجه کنيد.
بعضي وقت ها رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون؛ سر دروني که هنوز به کلام نيامده.وقتي که آدم در مورد بدبختي هايش مي گويد و مي خندد، اين خنده خيلي معنادار است. اينجا همدلي دقيقاً يعني اينکه شما کاري کنيد که او گريه کند؛ دقيقاً يعني اين؛ يعني اينکه او بايد احساسات اش را بپذيرد و پنهان نکند. شما که آدم همدلي هستيد مي دانيد که آن مصيبت ها خنده دار نيست. طرف مقابل تان هم مي داند اما بروز نمي دهد. وقتي شما بگوييد اين بدبختي ها که خنده ندارد و ناراحتي خودتان را از مصيبت هاي طرف نشان دهيد، او همدلي شما را کاملاً درک مي کند.
منبع:مجله همشهري جوان شماره 159
/خ