داستان حُرّ‌بن‌ریاحی

علاوه بر حادثه کربلا که اتفاقای عجیبی توش افتاده، هر کدوم از یاران امام حسین هم هر کدوم داستانای عجیب و بعضاً عبرت‌آموزی دارند که باعث تعجب هر شنونده‌ای می‌شه. امروز داستان یکی از یاران امام حسین رو قراره بگم که قبل از پیوستن به سپاه امام حسین، از فرماندهان اصلیِ دشمن بود!
پنجشنبه، 5 مهر 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ساره سمیع زاده
موارد بیشتر برای شما
داستان حُرّ‌بن‌ریاحی
وقتی روبه‌روی امام سپرش رو زمین انداخت و توبه کرد، امام برای ایشون، از خدا طلب بخشش کرد و او رو تو جمع خودشون پذیرفت.
 داستان حُرّ‌بن‌ریاحی
علاوه بر حادثه کربلا که اتفاقای عجیبی توش افتاده، هر کدوم از یاران امام حسین هم هر کدوم داستانای عجیب و بعضاً عبرت‌آموزی دارند که باعث تعجب هر شنونده‌ای می‌شه. امروز داستان یکی از یاران امام حسین رو قراره بگم که قبل از پیوستن به سپاه امام حسین، از فرماندهان اصلیِ دشمن بود!
امام با خانواده و یارانش در راهِ به سمت کوفه، هنوز به کربلا نرسیده بود که سپاه یزید، یه نفر رو فرستادن تا با امام حرف بزنه؛ اون یه نفر، از فرمانده‌هان سپاه دشمن بود. فرمانده خیلی قوی و معروفی هم بود. او همراه نیروهاش سراغ امام رفت تا ایشون رو راضی‌ کنه که امام نزد حاکم کوفه بره و خودشو تسلیم اون کنه. اونا مقابل کاروان امام صف‌آرایی کردند و برای ایشون خط و نشون کشیدند که اگر این کار رو نکنه، باهاش می‌جنگن، ولی امام حسین همون طور که می‌دونیم برای جنگ نیومده بود. ایشون به جای جنگیدن، دستور داد از آبی که همراه‌شون بود، به سپاه حُر و اسب‌هاشون بِدن.
به حُر دستور رسیده بود که همراه امام حسین بمونه و از کاروانش جدا نشه. حُر هم همون جا، نزدیک کاروان موند تا اینکه وقت نماز شد. امام حسین ایستادند تا نماز بخوانند. حُر مسلمون بود و نمازخون، پس پشت امام ایستاد و به ایشون اقتدا کرد و نماز را به جماعت خوندن.
دل دل مکن ای حر ریاحی
اگر صاحبِ مَنصبِ سپاهی
دلت مانده سرِ راهِ دوراهی
چنان یوسفِ گم گشته به چاهی
وقتی امام حسین و کاروانش عزم رفتن کردند، حرّ و سپاهش هم او را همراهی کردند. در همان موقع نامه‌ای به حرّ رسید و به حُر دستور داده شد که کاروان امام را تحت فشار قرار بده و ایشون رو به کوفه، نزد حاکم کوفه ببره.
حُرّ نزد امام حسین رفت و به ایشون گفت که در نامه چه نوشته شده. امام حسین لبخند زد و گفت: مرگ به تو از این پیشنهاد نزدیک‌‌تر است! بعد هم رو به اهل‌بیتش کرد و گفت: برخیزید و سوار شوید! ولی حُر نمی‌خواست اجازه بده امام و کاروانش راه بیفتن، چون مخالف دستورِ رسیده به اون بود؛ پس رفت و جلوی امام حسین را گرفت.
امام به او گفت: مادرت در سوگت بگرید! چه قصدی داری از این کار؟! وقتی امام حسین این حرف رو به حُر زد،‌ اون خیلی عصبانی شد... شاید هم می‌خواست خودش هم همین حرف را به امام بزنه، ولی رو به امام کرد و گفت: اگر کسی جز شما با من این‌گونه حرف می‌زد، از او نمی‌گذشتم! ولی به خدا سوگند نمی‌توانم از مادر شما جز به نیکی یاد نکنم. در حقیقت حُر برای خانواده پیامبر خیلی احترام قائل بود.
خلاصه، کاروان امام حرکت کردند و سپاه حرّ هم در کنارشون مراقب بودند، تا اینکه نامه‌ای به حُر رسید و به او گفته شد که کاروان امام رو جایی دور از آب متوقف کنه. او هم کاروانِ امام رو تو کربلا متوقف کرد و خودش هم به سمت سپاه کوفه برگشت.
روز عاشورا، وسط جنگ، امام حسین فریاد سر داد که: آیا فریادرسی هست که به فریاد ما برسد و از خدا جزای خیر بطلبد؟ و آیا کسی هست که شرّ این قوم را از حرم رسول خدا کم کند؟ حر با شنیدن این حرف اشکش جاری شد؛ آخه همون طور که گفته بودیم، ایشون برای خانواده پیامبر خیلی احترام قائل بود. پس، رفت سراغ عمرسعد، فرمانده‌ی لشگر دشمن، و به اون گفت: آیا با این مرد می‌جنگی؟! که او هم در جوابش گفت: بله! جنگی که سرها از بدن‌ها جدا شود و دست‌ها قلم شوند! حر که فهمید این‌ها، شقی‌تر از این حرفا هستن، تصمیم گرفت به بهانه آب دادن به اسبش، از لشگر دور شه. یکی از دور فریاد زد: می‌خواهی به حسین حمله کنی؟! ولی از حرّ جوابی نرسید و در عوض تمام تنش می‌لرزید. مرد با تعجب گفت: تا حالا تو را این‌گونه ندیده بودم! اگر سراغ دلیرترین مرد کوفه را از من می‌گرفتند، تو را نام می‌بردم! چه شده که این طور به خود می‌لرزی؟! حُر به آرومی گفت: سوگند به خدا، خودم را در میان جهنم و بهشت می‌بینم، و من بهشت را بر می‌گزینم، هر چند که مرا پاره‌پاره کنند و بسوزانند. بعد به سمت امام حسین تاخت.
دل دل مکن ای حر ریاحی
اگر در دل خود غرق گناهی
اگر مانده به روی تو سیاهی
برو سوی حسین شاه الهی
وقتی روبه‌روی امام سپرش رو زمین انداخت و توبه کرد، امام برای ایشون، از خدا طلب بخشش کرد و او رو تو جمع خودشون پذیرفت.
بعد از اون، حُر وارد میدون جنگ شد و فریاد زد: «من حر و پناه‌گاه مهمانم. ‌برای دفاع از بهترین انسان گردن شما را می‌زنم‌ و در این کار هیچ‌گونه ستم و بی‌عدالتی نمی‌بینم‌. سپاه یزید به حر حمله کردند و او را تیرباران کردند. حُر نیمه‌جان به سوی امام برگشت. امام، او را در بغل گرفت و گفت: «تو حرّی! همان طور که مادرت تو را حُرّ نامید. تو در دنیا و آخرت آزاده‌ای!» و در همان زمان، حُر در آغوش امام شهید شد.

*** برای مشاهده پوستر با کیفیت اصلی، کلیک کنید!

** برای مشاهده پویانمایی کلیک کنید!


* قابل استفاده برای مبلغین گرامی در بحث های چندرسانه ای، نقاله خوانی و پرده خوانی.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط