داستان حضرت زینب

بهترین جایی که می‌شه شخصیت حضرت زینب رو شناخت، همین سفر تاریخی ایشون به کربلا است. مطالعه قیام عاشورا و به دنبال اون خوندن داستان اسارت ایشون و چگونگی برخورد ایشون با ستمگران می‌تونه راه‌گشا باشه برامون.
چهارشنبه، 4 اسفند 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ساره سمیع زاده
موارد بیشتر برای شما
داستان حضرت زینب
می‌دانید که غمِ خیلیِ زیاد می‌تواند کاری کند آدم بشکند؛ یعنی دیگر نتواند کاری کند. مثل حضرت زینب که بزرگ‌ترین غم‌های عالم را دید، اما نشکست. ایشان پدر و مادر بزرگوارشون را از دست دادند؛ حتی شهادت برادرشان حسن را هم دیدند، ولی به نقلی، هیچ روزی، مثل روز عاشورا نبود؛ غم عظیمی بود. حتی به خودشان هم از قبل گفته بودن:

«لا یوم کیومک یا اباعبدلله!»؛ به خاطر همینن است که حضرت زینب قهرمانِ سخت‌ترین روزِ دنیاست.
 
حضرت زینب خواهر کوچک‌ترِ امام حسین هستند و از کودکی عاشق برادرشان حسین‌(ع) . کوچک‌تر که بودند، حضرت زهرا درون خانه به بچه‌ها درس می‌دادند. امام علی هم در مسجد به مردم . خیلی وقت‌ها که مجلس مسجد مردانه بود و دخترها نمی‌توانستن بروند، امام حسن و حسین(ع) به آن‌جا می‌رفتند و سخنان  امام علی(ع) را برای حضرت زینب(س) بازگو می‌کردند تا ایشان هم بیاموزند.

حضرت زینب(س) آنقدر خوب یاد می گرفتند و آن‌ قدر خوب سخن می‌گفتند که بعد از یه مدت، خودشان برای زن‌ها و بچه‌ها، کلاسِ درس می‌گذاشتند و بهشان درس دین می‌دادند.

حضرت زینب(ُس) آن‌قدر برادرشان را دوست می داشتند که حتی وقتی قرار بر ازدواجشان شد ، یک شرط برای همسرش گذاشتند، آن شرط این بود که هر جا حسین(ع) رفت، ایشان هم باایشان بروند. همسر حضرت زینب که یکی از شیعیان خیلی خوب بود، این درخواست حضرت زینب(س) را قبول کردند.

به خاطر همین، زمانی که امام حسین(ع) راهی کوفه شدند، حضرت زینب(س) به همراه دو پسرش همراهشان رفت. ان زمان شوهرش برای یک ماموریت از طرف امام حسین(ع) به جای دوری فرستاده شده بود.

در مسیر کوفه خبر رسید که فرستاده‌ی امام حسین(ع)، مسلمبن عقیل، را در شهر کوفه به شهادت رسانیده اند. امام حسین(ع) در همان‌جا به کاروانیانش اعلام کرد که این راه، پایانش شهادت است.  هر روز از کاروان امام حسین چند نفری کم می‌شدند؛ کسانی که بهانه می‌آوردن که کار دارند، خانواده دارند، قرض دارند و... . البته، چند نفری هم به امام حسین پیوستند؛ مثل زهیر، حبیب و حر. حضرت زینب(س) هم با خودشان عهد کرده بودند که تا جان در بدن دارند، در رکاب برادر باشند و ایشان را تنها نگذارند.

 

کربلا و روز عاشورا

روز عاشورا فرا رسید و جنگ شروع شد. یاران امام حسین(ع) یکی‌یکی به میدان جنگ رفتند و جانشان را نثار امام و اسلام کردند. بعد از آن‌، افراد خانواده‌ی امام حسین به میدان جنگ رفتند. اولین نفر، پسر خود امام حسین (ع) بود؛ علی اکبر.

وقتی علی‌اکبر شهید شد، حضرت زینب از چادرش بیرون اومد و خیلی گریه کردند.آن‌قدر اشک ریختند که امام حسین (ع) مجبور شدند کمکشان کنند تا به چادرشان برگردند. امام به ایشا فرمودند: «خواهر من! امروز مصیبت زیاد می‌بینی، پس جلوی دشمن گریه نکن که آن ها خوشحال نشوند.»

یکی‌یکی بقیه افراد خانواده شهید ‌شدند و زن‌ها و بچه‌ها برایشان عزاداری کردند. بالاخره نوبت به پسرهای خود حضرت زینب(س) رسید. حضرت، خودشان زره را تن پسرانش کردند و فرمودند: بروند نزد امام حسین(ع) و از ایشان کسب اجازه کنند تا  به میدان جنگ بروند. حضرت زینب فرمودند، اگر امام حسین قبول نکردند، ایشان را به مادرشان حضرت زهرا قسم دهید؛آن وقت حتما قبول می‌کنند.

پسرهای حضرت زینب(س) با این روش از امام حسین (ع)کسب اجازه کردند و راهی میدان جنگ شدند. آن دو پسر جوان و شجاع، با لشگر بزرگِ دشمن جنگیدند و یکی بعد از دیگری شهید شدند. حضرت زینب (س) هر کس از خانواده‌ی امام حسین (ع) شهید می‌شد، از چادر بیرون می‌ آمدند و عزاداری می‌کردند، اما این بار وقتی خبر آوردند پسرهایشان شهید شدند، حضرت زینب درون چادر رفته و در چادر را هم بستند.

حضرت زینب(س)، قهرمان عاشورا، با خودشان عهد کرده بودند هیچگاه در مصیبت‌ها نشکنند! ایشان با این کار نشان دادند که نمی‌خواستتند برادرشان امام حسین از دیدن خواهرش خجالت بکشند.

بالاخره همه‌ی خانواده‌ی امام حسین شهید شدن و امام تنها شد. امام عزم جنگ کرد، ولی قبلش نزد خواهرشان زینب(س) رفتند و فرمودند: «یک لباس کهنه به من دهید تا بهزیر زره بپوشم.»
حضرت زینب تعجب کردند و خواستار  دلیل  شدند.

حضرت فرمودند:«باید لباس کهنه پوشید تا وقتی به شهادت رسیدم، دشمن‌ به خاطر غنیمت بردنش، لباس بی ارزش را از تنم درنیارود و برهنه نشوم.» چقدر برای حضرت زینب این جملات سنگین و سخت بود! او لباسی به امام حسین داد و امام هم چند قسمت از لباس را با دست پاره کردند تا کهنه‌تر دیده شود . سپس یکی‌یکی با زن‌ها و بچه‌ها و خواهرهایشان خداحافظی کردند و راهی میدان جنگ شدند.

بین فرزندان امام حسین(ع) در این بین امام سجاد(ع) مرد جوانی بودند، اما در آن روزها به شدت مریض بودند و اصلا نمی‌توانستند از جایشان بلند شوند. ایشان وقتی دیدند امام حسین  به میدان جنگ می‌روند، به سختی از بستر بیماری بلند شدند، شمشیرشان را برداشتند و فرمودند: «من اینجا باشم و پدرم، امامم، به جنگ برود؟! »

امام حسین سریع خواهرشان را صدا کردند و فرمودند: «زینب جان! سجاد را بگیر. اگر سجاد در این جنگ کشته شود، دیگر بعد از من هیچ امامی نیست تا مردم را رهبری کند.»

حضرت زینب سعی کردند امام سجاد را راضی کنند و ایشان را به بستر بازگردانند.

امام حسین(ع) به سمت میدان جنگ راه افتادند. حضرت زینب(ع) از دور برادرشان را نگاه می‌کردند. انگار قلبشان داشت از سینه در می‌آمد. امام حسین قبل از رفتن به ایشان فرموده بودند که کنار چادرها بماند و مواظب زن‌ها و بچه‌ها باشند.

داستان حضرت زینب
تل زینبیه مکانی که بانو زینب(س) در آن مکان به تماشای برادر و خانواده اش در جنگ پرداخته بودند.
 
امام حسین(ع) به جنگ رفتند و زمانی که آن دشمنِ سنگدل و وقیح امام حسین(ع) را شهید کردند، حضرت زینب(س) از بالای تپه‌ی کوچکی نزدیک چادرها داشتند همه اتفاقات را می‌دیدند؛ همان موقع فریاد زدند: «وای بر شما! بین شما هیچ مسلمانی نیست؟! » دیدند سربازان دشمن دارند به سمت چادرهای خانواده‌ی امام حسین می‌آیند.

آن وقت بود که فهمیدند فرصتی حتی برای گریه برای برادرشان هم ندارد، پس همان طور که امام حسین از ایشان خواسته بودند، برگشتند به سمت چادرها تا از زن‌ها و بچه‌ها و به‌خصوص امام سجاد(ع) محافظت کنند.

سربازان دشمن آمدند و با مشعل‌ها و تیرهای آتشین، چادرها را آتش ‌زدن. دیدند یکی از سربازانِ وحشیِ دشمن دارد به سمت امام سجاد(ع) می‌رود.

سریع خودشان را به امام سجاد رساندند و خودشان را بین سرباز و امام سجاد انداختند، فرمودند: «اگر بخواهی به پسر امام حسین (ع) نزدیک شوی، باید اول من را بکشی!» سرباز شمشیرش را بالا برد، اما یکی از ان طرف فریاد زد: « خجالت بکش! ما نیامدیم که زن‌ها را بکشیم! سجاد هم  مریض هست و خیلی زود می‌میرد.»

 

اسارت خاندان پیامبر(ص)

هیچ غمی توی دنیا اندازه‌ی غم حضرت زینب (س) نبوده و نیست. تمام مردان خانواده‌ش را در یک روز جلوی چشم‌هایش به شهادت رساندند. دشمن زن‌ها و بچه‌ها را اسیر کرد. سوار شترشان کرد و به شهر کوفه برد؛ (به کاخ ابن‌زیاد.) توی کوچه‌ها مردم جمع شده بودند و وقتی کاروان اسیرها رسیدند، زنی آمد جلو و گفت: «شما کیستید؟! » یکی دیگر بین جمع گفت:« خانواده پیامبر!»

مردم شوکه شدنئ و شروع کردنئ به گریه کردن. امام سجاد (ع) فرمودند: «اگر شما برای ما گریه می‌کنید، پس آن هایی که خانواده ما را کشتند چه کسانی بودند؟! »

حضرت زینب (س)فرمودند:« شما به حسین (ع) خیانت کردید! گریه حق شماست. آن دنیا عذاب سختی در انتظارتان هست. »

در آن بین کسی گفت: «نگاه کنید! این زینب(س) است،دختر امام علی(ع). این زن به ما درس می‌داد.»

حضرت زینب (س) ادامه دادند: «شما جگر پیامبر راخون کردید. خون خانواده‌ اش را ریختید. شما منافقید! »

 
کاخ ابن زیاد
همه مردم شروع کردن به گریه کردن. آنجا آن‌قدر شلوغ شده بود که سربازها ترسیدند مردم بریزند و اسیرها را آزاد کنند؛ به خاطر همین سریع کاروان اسیرها را از بین کوچه‌ها گذراندند و بردند داخل کاخ ابن‌زیاد.

داخل کاخ، حضرت زینب را گوشه‌ای نشاندند و بقیه زن‌ها و بچه‌ها هم کنارشان نشستند. ابن‌زیاد با خنده و تمسخر گفت: «چه طور بود؟ خدا با برادرت چه کار کرد؟! »

فکر می‌کرد حضرت زینب(س) شروع ‌می‌کند به گریه و زاری، ولی حضرت زینب(س) جمله دندان‌شکنی تحویل دادند که ابن‌زیاد سر جایش میخکوب شد. ایشان فرمودند: «من چیزی جز زیبایی ندیدم! برادر من و یارانش در راه خدا شهید شدند و جایشان در بهشت است. این تویی که باید بترسی از آخرت. چطور می‌خواهی جواب پیامبر خدا را بدهی؟!»

ابن‌زیاد که دید آبرویش بین جمع دارد می‌رود، روی کرد به امام سجاد(ع) و به ایشان گفت: «تو کیستی؟»

امام در جوابش فرمود: «من پسر حسینم(ع).»

آن ملعون با طعنه گفت: «مگر پسر حسین (ع) را خدا نکشت؟! »

امام سجاد(ع) مصمم و قاطع فرمود:« مردم او را کشتند، نه خدا.»

ابن‌زیاد عصبانی شد و جلاد را صدا زد تا ایشان را به شهادت برساند. دوباره حضرت زینب  جلو آمدند و از امام دفاع کردند و فرمودند:«  اگر می‌خواهید امام سجاد را به شهادت برسانید، اول من جانم را نثارامامم می کنم.»

ایشان فرمودند:« ما را از مرگ نترسان! می‌بینی که چقدر به مرگ مشتاقیم! اصلا شهادت افتخار ماست!»

ابن‌زیاد هم که دید اوضاع دارد علیه‌ اش می‌شود، گفت:« سریعا اسیران را از این جا ببرید.»

آن شب به خانواده امام حسین خیلی سخت گذشت؛ آن ها را در یک خرابه نگه داشتند؛ حال و روز خوبی هم نداشتند؛ همه نزدیکان‌شان به شهادت رسیده بودند؛ خودشان هم اسیر دست آدمای بدجنس و بی‌رحمی شده بودند. حضرت زینب، کوه استقامت، سعی کرد صبور باشد و دیگران را دلداری بدهد و به مریض‌ها و بچه‌ها رسیدگی کند.

 
کاخ یزید
کاروان اسیرها را فردای آن روز به سمت شهر دیگه‌ای بردند؛ جایی که کاخ بزرگ یزید بود. یزید در کاخ طلایی و سبزش نشسته بود و همه‌ی بزرگان را  دعوت کرده تا شاهد پیروزی‌ اش باشند. اسیرها را با دست‌های بسته وارد کاخ کردند و وسط جمعیت نشاندند.

سر بریده‌ی امام حسین را جلوی یزید گذاشتند و یزیدِ خبیث با چوبی که توی دستش بود به سر و صورتِ مبارکِ امام حسین (ع) می‌زد و توهین می‌کرد. زن‌ها و بچه‌های کاروان امام حسین (ع)شروع کردند به گریه کردن. ناگهان حضرت زینب(س) از جایش بلند شد و با صدای بلند و رسا شروع کرد به سخنرانی کردن:

«بسم‌لله الرحمن الرحیم

چه خیال کردی یزید؟!

فکر کردی اینکه ما را مثل اسیر از این شهر به آن شهر می‌بری، نشانه‌ی کوچک بودن ما و بزرگیِ توهست؟! از این اعمالت خوشحالی؟! یادت رفته خداوند در قرآن چه گفته است؟! فرموده است:«آن هایی که کافر هستند، فکر نکنند این عمری که بهشان داده ایم، به سود آن‌ها است، ما مهلتشان داده ایم تا گناهاشان زیاد شود، تا آن دنیا عذاب دردناکی داشته باشند.»

تو کسی بودی که پدرت با پدرم جنگید و پدر او هم با پیامبر جنگید. معلوم هست که آدمی مثل تو باید هم این‌طور خوشحال باشد، ولی خیلی زود به پدرت و پدربزرگت در جهنم می‌رسی. آن دنیا پیامبر(ص) در مورد کاری که تو کردی قضاوت می‌کند.

روزگار طوری شده که من مجبورم با تو حرف بزنم، وگرنه تو کوچک‌تر از آن هستی که با تو هم‌صحبت شوم. از دست‌های شما خونِ آلِ پیامبر (ص) می‌چکد. الان اسیر تو هستم، ولی آن دنیا از تو و اعمالت به خدا شکایت می‌برم. خدا بهترین پناه ماست.»

همه ساکت شده بودند. از هیچ‌کس صدایی درنمی‌آمد. یزیدِ بدبخت که می‌خواست از این به اصطلاح پیروزیِ در برابر امام حسین (ع) که به دست آورده بود، خوشحالی کند، ولی پوزه‌اش به خاک مالیده شد؛ به خاطر آنکه حضرت زینب سخنی گفته بود که انگارآنها بودند که پیروز شده بودند و یزید باخته بود.

وقتی یزید دید خیلی دارد آبروی نداشته‌اش می‌رود، گفت: «بله خب... این حرف‌ها مال این هست که این زن خیلی مصیبت دیده! »

بعد خواست مجلس را دوباره به سمت شوخی و خنده ببرد که بین جمعیت چند نفر  اعتراض کردند. زن‌های توی قصر شروع کردند به گریه کردن و شاکی شدند. پیرمردی از بین جمع گفت:« ای یزید! یادم هست که پیامبر(ص)، حسن و حسین(ع) را روی پای خود می‌نشاند و می‌بوسید و به آن ها می‌گفت شما سرور جوانان اهل بهشتید. حالا تو سر امام حسین(ع) را پیش روی خودت گذاشتی و اهانت می کنی؟! »

در بین حاضرین، یه فرد یهودی بود که با تعجب گفت:« من باورم نمی شود که شما نوه‌ی پیامبرتان را کشتید و خوشحالید؟! ما بعد از این همه سال، هرکس نواده‌ی پیامبرمان باشد به او احترام می‌ گذاریم. شما چه جور مردمی هستید؟!»

یزید هم مثل ابن‌زیاد وقتی دید مجلسی که می‌خواست همه چیز را به نفع خود تمام کند، با سخنرانی کوبنده حضرت، به این فضاحت کشیده شده است، سریع دستور داد تا کاروان اسرا را از کاخ خارج کنند.

خبرهای آن مجلس و مجلس کوفه کم‌کم بین مردم پیچید و خیلی از مردمی که بصیرت نداشتند یزید و لشکر کوفه به جنگ چه کسانی رفته بودند با این سخنرانی‌های حضرت زینب(س)، کم‌کم متوجه شدند که چه اتفاقی افتاده است وآن هایی که کشته شدند، خاندان پیامبر (ص) بودند.

حضرت زینب(س) با صبر و شکیبایی اش و البته سخنرانی‌های شجاعانه‌ اش خیلی از مردم زمان خود را آگاه کرد؛ درسته که شهید نشدند، زیرا ایشان پیام آور ظلمی بودند که در حق آل پیامبر انجام شده بود.

 

منبع:

بخش شعر و ادب سایت راسخون


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط