نگاهی به تاریخ مصر باستان
غارت آثار باستانی، آفت بزرگی است که جوامع با فرهنگ و تاریخ دیرینه، معمولاً از سوی مردم خود، گرفتار آن هستند. این مقاله، نمونهای تاریخی از این گونه دزدی را به خواننده گزارش میکند که در پایان سدهی نوزدهم میلادی و در مصر انجام گرفته است. گذشته از این دزدی آثار باستانی، باورهای خرافی مصریان در آن زمانه نیز در این مقاله یاد شده است.
تعداد کلمات: 1611 کلمه، زمان تخمین مطالعه: 8 دقیقه
نویسنده: الیزابت پین
برگردان: حسن پستا
یک عفریت آن پایین است!
در سال 1871 میلادی، سه سارق که از برابر صخرههای مشرف بر معبد دیرالبحری حتشپسوت میگذشت، به سوی خانه هایشان روانه شدند. هر سه نفر خسته، کسل و بدخلق بودند. آنها پس از چند ماه کاوش و جستجو در سراسر درهی شاهان هیچ چیز به دست نیاورده بودند. عبدالرسول، رئیس دسته، که عرب بود، ناگهان توقف کرد، زیرا روزنهی کوچک و تاریکی بر بدنهی صخره چشمانش را گرفته بود. کنجکاوانه سنگی برداشت و به درون آن انداخت. عبدالرسول و همکارانش از تعجب بر جای ماندند، زیرا با شنیدن صدای خفیف و خفهای دریافتند که سنگ در فاصلهای دور از دهانهی روزنه به زمین برخورد کرده است. برای دزدان مجرب و کارکشتهای مانند آنها این صدا تنها یک معنی داشت؛ پشت صخره، باید یکی از آن دالانهای باستانی وجود داشته باشد. سه سارق آرامگاه خستگی را از یاد بردند و با کلنگهای دو سرشان سر وقت روزنه رفتند. در یک چشم برهم زدن روزنه آن قدر گشاد شد که عبدالرسول توانست سر و شانهاش را به درون آن بکشد. با شتاب و هیجان دست به کار شدند. عبدالرسول یک سر حلقهی طناب را به دور کمرش پیچید، کبریت و شمع هایش را وارسی کرد و آن گاه با احتیاط، اول پاها و بعد تمام بدنش را از دهانهی حفره رد کرد و سپس به همکارانش دستور داد که او را پایین بفرستند. تقریباً تمام حلقهی طولانی طناب باز شده بود که عبدالرسول با تکان دادن طناب علامت داد که به کف دالان رسیده است.
همراهان عبدالرسول در کنار حفره ایستاده بودند و هیجان زده انتظار میکشیدند. اما هیچ صدایی از پایین به گوششان نمیرسید. ثانیهها به دقیقهها کشید و دقیقهها طولانی شد. کفتاری در صحرا زوزه میکشید، خفاشها در فضای شب چرخ میزدند و به سرعت فرود میآمدند. جغدی در ویرانههای معبد حتشپسوت شیون میکرد. آن دو مرد با ناراحتی به هم نگاه کردند. هر دو اطلاع داشتند که مرسگر، الاههی مار در مصر قدیم، چنبره زده و آماده است تا نیش زهرآگینش را در بدن هر کس آرامش فرعون را بر هم زند، فرو کند. آنها شنیده بودند که کاهنان قدیم به هنگام مهر و موم کردن تابوت خدا- پادشاه، مکافاتی را، مقرر میکردند و این اوراد را میخواندند: «من تمام پیرامونم را سوزان و شعله ور کرده ام، شعلهها هر کس را که بخواهد به قصد دشمنی به من نزدیک شود، در خود خواهند گرفت...»
در آن دوره، طغیانهای پی در پی و زیان آور نیل موجب قحطی و فقر گستردهای شده بود، و دزدان دسته دسته به غارت آرامگاههای سلطنتی میپرداختند. از این رو کاهنان دستور دادند که این دالان و آرامگاه را در پناه صخرههای مشرف به دیرالبحری حفاری حفاری کنند و بسازند. پس از آن که کار ساختمان آرامگاه به پایان رسید، کاهنان بقایای فرعونها و ملکهها را مخفیانه در تابوتهای چوبی سادهای قرار دادند و آنها را همراه با هر مقدار اشیاء و وسایلی که میتوانستند حمل کنند، به این جا منتقل کردند.راستی برای عبدالرسول چه پیش آمده بود؟ درست در لحظهای که ناراحتی و نگرانی آنها به اوج خود رسیده بود، فریاد وحشت زدهای از ژرفای آن دالان به بالا رسید و طناب به شدت تکان خورد. دو سارق شگفت زده به هم نگریستند و با تمام نیرو شروع کردند به بالا کشیدن طناب. سرانجام موی ژولیدهی عبدالرسول در دهانهی سوراخ پدیدار شد. سپس چشمان گشاد وحشت زدهاش، و دست آخر صورت کثیف و پوشیده از عرقش در میان حفره نمایان شد. آن گاه به سختی از حفره بیرون خزید و نفس نفس زنان گفت: «عجله کنید، عفریت! یک عفریت آن پایین است!»
گویی همکاران خرافاتی عبدالرسول منتظر شنیدن همین بودند، چون به محض شنیدن این حرف، چشمانشان از حدقه بیرون زد و با شتاب پا به فرار گذاشتند، عبدالرسول هم به سختی از پی آنها میدوید. وقتی به دهکدهی در خواب رفته شان رسیدند، با عجله از هم خداحافظی کردند. آن شب عبدالرسول و همراهانش با وحشت به بستر رفتند، اما شاید تا صبح پلک بر هم نگذاشتند! صبح روز بعد داستان عفریت در تمام دهکده پخش شد. چند روز بعد، آنهایی که جرأت داشتند، راه کوهستانی را در پیش گرفتند و خود را به آن حفرهی سیاه رساندند. اما خیلی زود شتابان برگشتند و خبر آوردند که بوی بد نفرت انگیزی که علامت واقعی یک عفریت است، از دهانهی حفره بیرون میزند. از آن روز به بعد روستاییان به آن حفره که جایگاه عفریت بود، نزدیک نشدند.
زمان به همین ترتیب گذشت. ده سال از آن واقعه گذشته بود که مدیران موزهی بزرگ قاهره رفته رفته گزارشهای حیرت انگیزی دریافت کردند. آنها باخبر شدند عتیقههای مصری گران بهایی که کارکنان موزهی قاهره رنگشان را هم نمیدیدند، از موزههای شخصی اروپا و امریکا سر درآوردهاند. موزه طبق قانون موظف بود اشیای عتیقه را پیش از فروش یا خروج از مملکت ضبط کند. وجود عتیقههای مصری در موزههای خارج بدان معنا بود که سارقان دست به کارند. به واقع سارقان به گنجینهای از آثار باارزش دست پیدا کرده بودند و آنها را پنهانی به فروش میرساندند. مدیریت موزه دستور داد که مخفیانه و بیسروصدا موضوع را پیگیری کنند. سر نخ تمام مدارک وشواهد به تبس و سرانجام به عبدالرسول ختم شد. عبدالرسول بازداشت شد. امیل بروگش، متصدی موزه، با یک کشتی بخاری به پایتخت باستانی مصر عزیمت کرد. در آن جا عبدالرسول از روی ناچاری عین داستان را نقل کرد و متصدی موزه را به حیرت انداخت.
داستان عبدالرسول از این قرار بود: ده سال پیش موقعی که همکارانش او را از آن حفره به پایین فرستادند، خود را میان دالان باریکی دید که تعداد زیادی تابوت در کف آن قرار داشتند. عبدالرسول از روی تابوتها خزید و از دالان گذشت و به آرامگاهی رسید که در آن جا تابوتهای بیشتری وجود داشت. عبدالرسول نتوانست درست تعداد تابوتها را حدس بزند، چون چشم هایش بر کف آرامگاه خیره مانده بود. کف آرامگاه را طلا و نقره و مرمر پوشانده بودند. عبدالرسول مات و مبهوت به ثروتی که در برابر چشمش قرار داشت، خیره شد. وقتی به خود آمد ابتدا فکر کرد هرچه زودتر همکارانش را خبر کند، اما ناگهان چیزی از خاطرش گذشت و از این کار صرف نظر کرد. دوستی که همراه با برادرش در بالا منتظر ایستاده بود، سارق زبردست و همکار خوبی بود، اما خویشاوند و هم خون او محسوب نمیگشت. عبدالرسول به دلیل وفاداری و وابستگی شدیدی که عربها به طایفهی خود دارند، فکر کرد که تنها طایفهی خودش حق استفاده از آن گنج باورنکردنی را دارد. این بود که روی یکی از آن تابوتهای باستانی نشست وکوشید راهی بیابد تا آن ثروت زیرزمینی را برای خانوادهی خویش نگاه دارد. عفریت بهترین راه چاره بود.
بیشتر بخوانید: مضحکترین نبرد تاریخ
اواخر همان شب، عبدالرسول اسرار آرامگاه زیرزمینی را با برادرش در میان گذاشت. دو برادر، پس از آن که اطمینان یافتند دوستشان، همان دزد سوم، به خواب فرو رفته، از خانه بیرون خزیدند. ابتدا الاغی را کشتند بعد لاشهی حیوان را کشان کشان به طرف حفره بردند و آن را با فشار به درون دالان راندند. پس از چند روز لاشهی الاغ گندید و بوی نفرت انگیزی- که هم چون بوی عفریت بود- همه جا را پر کرد. روستاییان شهامت آن را نداشتند که وارد دالان شوند. بدین ترتیب، عبدالرسول و برادرش به مدت ده سال شبها با خیال راحت به سراغ آرامگاه زیرزمینی میرفتند و بیسروصدا، اشیای آن گنجینه را به جهانگردان و دلالهای بازار سیاه میفروختند.
امیل بروگش، متصدی موزهی قاهره با ناباوری و شگفتی این داستان را گوش کرد و با آن که ماه امرداد بود و گرمای هوا در سایه به حدود 50 درجه میرسید، بیدرنگ به سوی دالان مخفی حرکت کرد. بروگش هم مانند عبدالرسول از آن چه دید، مبهوت ماند. سپس در امتداد دالان خزید و به صحن آرامگاه رسید، جایی که به گفتهی او: «... هر سانتیمترش... پوشیده از تابوتها وعتیقههای گوناگون بود. حیرت من بدان حد رسد که درست نمیدانستم بیدارم یا همه چیز را در رؤیا میبینم... هرچه پیشتر میرفتم، ثروت بیشتری خودنمایی میکرد...»
اما تابوتها بیش از عتیقهها بروگش را هیجان زده کرد. باستان شناسان، آرامگاههای درهی شاهان را یکی پس از دیگری کاویده و هیچ نیافته بودند، چون تمام آنها در گذشتههای دور مورد دستبرد قرار گرفته بودند. مومیایی فرعونها، اشیاء و وسایل مردگان همه به سرقت رفته بودند. اما این جا، در برابر چشمان ناباور بروگش، سی و شش جسد مومیایی شده وجود داشت که متعلق به معروفترین فرعونها و ملکههای مصر باستان بود؛ رامسس کبیر، فرعون آهموس، رهانندهی مصر از سلطهی هیکسوسها، ملکهی آهموس، مادر حتشپسوت، تحوطمس اول و تحوطمس دوم در شمار آن مومیایی بودند. مومیایی تحوطمس سوم هم دیده میشد، اما سه پاره شده بود.
این پادشاهان و ملکههای معروف را کاهنان عصر باستان در دورهای که مصر دچار بینظمی و هرج و مرج شده بود، از آرامگاههای شان واقع در درهی شاهان خارج کرده بودند. در آن دوره، طغیانهای پی در پی و زیان آور نیل موجب قحطی و فقر گستردهای شده بود، و دزدان دسته دسته به غارت آرامگاههای سلطنتی میپرداختند. از این رو کاهنان دستور دادند که این دالان و آرامگاه را در پناه صخرههای مشرف به دیرالبحری حفاری حفاری کنند و بسازند. پس از آن که کار ساختمان آرامگاه به پایان رسید، کاهنان بقایای فرعونها و ملکهها را مخفیانه در تابوتهای چوبی سادهای قرار دادند و آنها را همراه با هر مقدار اشیاء و وسایلی که میتوانستند حمل کنند، به این جا منتقل کردند.
تا آن زمان که عبدالرسول و یارانش بر حس تصادف به مدخل این دالان برخوردند، فرعونها و ملکههای مومیایی شده آنها به مدت سه هزار سال، بدون مزاحمت در آن پناهگاه آرمیده بودند. بروگش دستور داد تمام مومیاییهای فرعونها و ملکهها را همراه با داراییهایشان، از آرامگاه زیرزمینی به موزهی قاهره منتقل کنند. در آن جا، متخصصان موزه، قسمتهای جداشدهی بدن تحوطمس سوم را با احتیاط و دقت به هم چسباندند؛ و آن گاه مسحور از هنرنمایی خود، همکاران شان را به تماشا خواندند.
منبع مقاله: پین، الیزابت (1396) فرعونها هم میمیرند، ترجمه حسن پستا، تهران: کتابهای پرنده آبی، چاپ چهارم