علي جهاني

علي از بچه محل‌هاي خيلي با حالمون بود. با هم همكلاسي بوديم. بچه‌اي خيلي محجوب بود؛ بچه‌اي عارف و شاعر بود. روح بزرگش توي جسمش جا نمي‌گرفت خيلي وقت‌ها شعرهاشو برام مي‌خوند. همشون بوي بهشت مي‌دادند. عاشق جبهه بود ولي خانواده‌اش اجازه رفتن به جبهه بهش نمي‌دادن. با همه مشكلاتي كه وجود داشت يكباره كند و رفت جبهه. با اين كه همسن بوديم -يعني كم سن بوديم- ولي شايستگي‌هاي زيادي از خودش نشون داد. بطوريكه بعد از مدت كمي براي دوره دافوس (دوره فرماندهي
چهارشنبه، 7 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
علي جهاني
علي جهاني
علي جهاني






علي از بچه محل‌هاي خيلي با حالمون بود. با هم همكلاسي بوديم. بچه‌اي خيلي محجوب بود؛ بچه‌اي عارف و شاعر بود. روح بزرگش توي جسمش جا نمي‌گرفت خيلي وقت‌ها شعرهاشو برام مي‌خوند. همشون بوي بهشت مي‌دادند. عاشق جبهه بود ولي خانواده‌اش اجازه رفتن به جبهه بهش نمي‌دادن. با همه مشكلاتي كه وجود داشت يكباره كند و رفت جبهه. با اين كه همسن بوديم -يعني كم سن بوديم- ولي شايستگي‌هاي زيادي از خودش نشون داد. بطوريكه بعد از مدت كمي براي دوره دافوس (دوره فرماندهي سپاه) انتخاب شد. نزديك عمليات بيت‌المقدس 2 بود كه آموزش‌شون تموم شد و براي سازماندهي گردان برگشته بودن منطقه. گردان تماماً تجهيز شده بود و آماده‌ي عمليات. منطقه عملياتي كوهستاني بود -منطقه عملياتي ماووت عراق- براي اين منظور مي‌بايستي مسافت خيلي زيادي رو پياده روي كنيم. تجربه مي‌گفت كه توي اين مواقع بايد سبك حركت كرد و بار و بنديل اضافي با خودم نيارم. ولي خيلي‌ها اين رو نمي‌دونستند و كلي تجهيزات و وسايل اضافي با خودشون برداشته بودن كه هم خستشون كرده بود و ديگه ناي راه رفتن نداشتن و هم باعث زحمت بقيه شده بودن. بنده خدا علي و بعضي از بچه‌ها بار اين افراد را حمل مي‌كردن. راه كوهستاني خيلي بدجوري بود و با وجود اين كه بلد راه كه از بچه‌هاي اطلاعات- عمليات بودند همراه داشتيم ولي چندين بار كل گردان گم شد و از راه اصلي منحرف شديم. يك بار هم به طور كامل يه مسير 5 كيلومتري رو برگشتيم عقب و از يه راه ديگه رفتيم. اين گم شدن‌ها، سردي هوا، بارش برف و باران، خستگي و بي‌خوابي، همه باعث تضعيف روح بچه‌ها مي‌شد؛ آدم بزرگاش گريه مي‌كردن واي به حال ماها. بچه‌ها به خاطر اين كه گرم بشن خرج آرپي‌جي مي‌سوزوندن. -به نظر شما يه برگ خرج آرپي‌جي چقدر گرما داره؟ - گردان براي استراحت توقف كرده بود. من هم از سرما يه گوشه‌اي كز كرده بودم. علي اومد پيشم نشست و سر صحبت رو باز كرد. حرف از شهيد و شهادت مي‌زد. گفت: «حيدر من خواب ديدم تو شهيد مي‌شي.» من گفتم: «توي اين گير و دار واسه روحيه دادن جوكي از اين خنده‌دارتر پيدا نكردي؟» اون خنديد و گفت: «راست مي‌گم گوش كن، صبح زود تو شهيد مي‌شي.» من اصلاً حرفاشو جدي نگرفتم، به خاطر همين هم همش مي‌پريدم تو حرفاش و مي‌گفتم: «بجاي اين حرفا بگو چي كار كنيم گرم بشيم؟» مي‌گفت: «نم‌نم بارون كه صورتت رو بعد از شهادت مي‌شوره، ديدم.» گفتم: «اين هم موضوع شعرِ جديدتِ ديگه؟» گفت: «به اون نشون كه تير مي‌خوره تو سرت.» گفتم: «ديگه داري خطري مي‌شي‌ها، پسر اگه ننه‌ام بفهمه من شهيد شدم منو مي‌كشه؛ باباجون كسي قرار نيست شهيد بشه، اگر هم يه وقت خودم هم بخوام، اجازشو ندارم.» بعد بهش گفتم: «مثل اين كه زيادي سردت شده. پاشو قدم بزنيم.» يه دوربين 110 از توي جيب خشابش درآورد و گفت: «بيا عكس بندازيم.» من هم بااون قيافه مسخرم رفتم و چند تا عكس گرفتم.
***
يه روز ديگه راه رفتيم تا به محل مورد نظر رسيديم. خستگي و سرما غير قابل تحمل شده بود، با اين وضعيت نمي‌دونم كي مي‌خواست عمليات كنه. يه نصفه روز استراحت كرديم و شب زديم به خط. قرار بود گردان ما از جلوي سنگر كمين‌هاي دشمن رد بشه و گردان حضرت قمر بني هاشم (ع) هم دنبال ما مي‌اومد و بعد با يه حمله گازامبوري ارتفاعات غميش (گاميش) رو صاحب بشيم. همين كه داشتيم از جلوي سنگرها رد مي‌شديم، كمين دشمن متوجه شد و بچه‌ها رو بست به رگبار. يه لحظه همه زمين‌گير شديم. اگه تو اين مواقع بخواهي همون‌جور رو زمين دراز بكشي ترس ديگه اجازه نمي‌ده پاشي. همون‌جا مي‌موني تا بميري. يا اين كه همت كني و جاتو عوض كني كه امكان زنده موندت پنجاه پنجاست. بهترين حالت اگه گفتيد چيه؟ اين كه به طرف دشمن بري. مي‌گيد نه از بچه‌هاي جنگ بپرسيد. حالا يكي بايد ايثار كنه و بره به طرف دشمن. عمو حسن فرمانده گروهان بعثت مثل شير، الله اكبر گفت و رفت به طرف سنگر كمين. بقيه هم پشت سرش حركت كرديم. دو تا از بچه‌هاي آر‌پي‌جي زن زحمت سنگر كمين رو كشيدن و به جاي حمله گازامبوري مجبور شديم همون جوري ارتفاع رو بريم بالا. روي يال كوه بوديم كه من يه لحظه پايين رو نگاه كردم. چشمتون روز بد نبيه؛ از همه طرف تير به سمت پايين شليك مي‌شد. ارتفاعات مجاور هم براي كمك به طرف محل درگيري شليك مي‌كردن. هر كي پايين مونده بود آبكش بود. يه آرتيست بازي بسته. پنجاه متري مونده بود ارتفاع فتح بشه كه يه تير غيب خورد تو پام و من رو ولو كرد زمين. علي اومد بالاي سرمو يه لبخند زد و رفت. من هم خودم رو كشون كشون تا يه سرپناه رسوندم و مشغول پانسمان پام شدم. علي و بچه‌ها رفتن و قلعه رو فتح كردن. من و چند تا از بچه‌هايي كه مجروح شده بوديم مي‌خواستيم بريم عقب. خود اين عقب اومدن داستاني داره كه قبلاً براتون گفتم. خلاصه من و چند تا از بچه‌ها اومديم عقب و بقيه داستان رو بچه‌هايي كه اون بالا بودن، اين طوري مي‌گفتن: ارتفاع كه تثبيت شد، بچه‌ها بايد تا زمان رسيدن نيروهاي كمكي از ارتفاع نگهداري مي‌كردن. از شب تا صبح عراق براي بازپس‌گرفتن ارتفاع تلاش كرد ولي با مقاومت بچه‌ها كاري از پيش نبرد. اين مقاومت تا صبح زود طول كشيد. صبح زود يه بارون ملايمي شروع به باريدن كرد. محسن اسكندري مي‌گفت: «دم‌دم صبح همه خوابشون گرفته بود كه با صداي رگبار چورتمون پاره شد. ديديم عراقيا دارن ميان بالا و علي همه رو بسته به رگبار. اگه علي بيدار نبود فاتحه‌ي همه‌مون خونده شده بود. ما هم رفتيم كمك علي، و اَمونشون نداديم. يه لحظه از علي غافل شدم ديدم پرت شد عقب و افتاد رو زمين. رفتم بالاي سرش ديدم تير قناصه خورده تو سرش. قبل از رسيدن من تموم كرده بود و بارون داشت صورتش رو مي‌شست.
***
به نظر شما علي خواب شهيد شدن كي رو ديده بود؟
منبع: نشریه فکه - ش 73




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.