خلاصه خوبيها؛ شهيد احمد مسيبي
شهيد احمد مسيبي
نام پدر: حسين
استان: گيلان
شهرستان: رشت
تاريخ شهادت: 1365/3/14
محل شهادت: كردستان
و شيرهي جانِ مادر، همراه با آيههاي قرآن به جان پسر نشست و از او يك دلاور ساخت. پس از پيروزي انقلاب، منافقين شهر، بارها تصميم به دستگيري احمد كردند؛ او مانعي بود براي رسيدن به اهداف پليد آنها. منافقين جلساتي براي مردم شهر گذاشند؛ براي از راه به در كردنشان. اما، تمامي سفسطه و دلايل بياساسشان را برملا ميكرد.
احمد سالهاي ابتدايياش را با موفقيت تمام، پشت سر گذاشته و قدم در مدرسه راهنمايي ميگذارد. اما چندي بعد، مجبور به ترك تحصيل ميشود. چرا كه پدرش سخت بيمار ميشود و خرج و مخارج خانواده، اجازهي تحصيل به او نميدهد. احساس مسئوليت، او را سمت كار ميكشاند. ميرود سراغ تعمير لوازم صوتي تصويري و اوقات فراغتش را با ورزش و خطاطي پر ميكند.
عاقبت، پدر، در اواخر سال 62 از دنيا ميرود و مسئوليت احمد چند برابر ميشود. اما براي احمد، مسئوليتِ مرد ميدانِ نبرد بودن، چيزي فراتر بود از مسئوليت مردِ خانه بودن.
برادرهايش به جبهه رفتند و چندي بعد هم او رفت. نوبتي ميآمدند مرخصي؛ تا تنهايي مادر و خواهرها خيلي طولاني نشود. او در تاريخي، دعوت حق را لبيك گفت كه چهار سال بعد، در همان تاريخ، مرادش خميني ...
آن روز احمد تنها مرد خانه بود كه به جبهه نرفته بود. مادر و خواهر و زن برادرش هم چشم اميدشان به احمد بود و خيالشان كمي راحتتر از زنهاي همسايه بود.
اما آن شب احمد نبود و سه زن در خانه تنها بودند. هر كس سرگرم كار خودش بود كه صدايي توجه همهشان را جلب كرد. از حياط خانه، صداي پاي آدميزاد ميآمد؛ وحشت در چهره آبجي زهرا و زنداداش كاملاً مشخص بود.
مادر چادر به سر كرد و آمد از خانه برود بيرون كه زهرا ترسان و مضطرب گفت:
-«مامان، جونِ داداش احمد نرو. خطرناكه!»
مادر نگاهي عاقل اندر سفيه، به دخترش كرد و گفت:
- «چه حرفها ميزني زهرا! نروم، كه هر كس هست راحت و آسوده بيايد تو!؟»
زن داداش گفت:
-«شايد مسلح باشند.»
و دوباره صدا آمد و سه زن را در سكوت فرو برد. مادر اما مصممتر شد براي رفتن. دست گذاشت به دستگيرهي در تا در را باز كند؛ برگشت به زهرا نگاهي انداخت:
-«اين چه قيافهايه به خودت گرفتي!؟»
زهرا گفت:
- «كاش داداش احمد خانه بود. آخر امشب وقت مسجد رفتن بود!؟»
مادر گفت:
-«برو اون تفنگي كه داداشت ديروز از پايگاه آورد را بياور.»
زهرا وحشتزده گفت:
-«واسه چي مامان؟!»
مادر گفت:
-«آخه واسه چي داره!؟ تو اين اوضاع اين قدر منو بازخواست نكن؛ برو ديگر.»
زهرا رفت و تفنگ را آورد و دست مادر داد. مادر دستگيرهي در را گرفت و در را باز كرد. گفت:
-«من رفتم ببينم چه خبره. صدا ازتون درنياد.»
مادر، پاورچين پاورچين از پلههاي ايوان پايين رفت و پا توي حياط گذاشت. به درختهاي توي حياط اشاره كرد و گفت:
-«كي اونجاس؟! بيا بيرون ببينم! چيه حرف حسابت نامرد.!»
صدا از كسي درنميآمد. مادر چند بار تكرار كرد و كسي پاسخ نداد. اسلحهاش را آماده كرد و صدايش در حياط پيچيد. ناگهان صدايي از پشت درخت آمد:
-«مادر! منم احمد. نزنيها؟! احمدم، جون آبجي زهرا نزن!»
و پريد وسط حياط، جلوي مادر. مادر ترسيد و دو متر عقب پريد و جيغ كشيد.
مادر عصباني شده بود از دست احمد. گفت:
-«مگر آزار داري بچه؟! توي دل ما را خالي كردي. اين چه كاريه؟!»
احمد سر به زير انداخته بود و منتظر بود عصبانيت مادرش فروكش كند. مادر چادر را از سرش درآورد و عصباني رفت داخل. زهرا و زن داداش آمدند جلو. آنها هم عصباني بودند اما نه به اندازهي مادر. مادر در را پشت سر خود بست و احمد ماند پشت در. همانجا نشست. اما اصلاً از كاري كه كرده بود پشيمان نبود. مادر كه طاقت نداشت پسرش بيرون بماند، در را باز كرد و احمد آمد داخل. عصبانيت هرسهشان فروكش كرده بود. احمد رفت و بيهيچ كلامي يك گوشه نشست. مادر گفت:
-«ترساندي ما را پسرم. تو مثلاً دلگرمي ما هستي، دل ما به تو گرم است!»
احمد سر به زير انداخت و گفت:
-«به روح بابا قسم، قصد بدي نداشتم ميخواستم امتحان كنم ببينم اگر من نباشم و كسي بيايد توي خانه، شما چطور از خود دفاع ميكنيد؟! راستش حالا خوشحالم.»
احمد خنديد و رفت روي مادرش را بوسيد و گفت:
-«تو امتحان قبول شدي! مامانِ شجاعِ خوبم!»
اگر جبهه رفتم، خيالم از بابت شما آسوده است!!...
نماز تمام شد. همه به هم تقبلالله گفتند و تبريك عيد. آبجي زهرا، مامان و داداش و زنداداش ايستاده بودند يك گوشه با فك و فاميل و دوست و آشنا چاق سلامتي ميكردند و تبريك ميگفتند. يك نفر از دور، داداش را صدا كرد؛ او رفت و چيزي شنيد كه چهرهاش از اين رو به آن رو شد و دوباره آمد سمت ما. خودش را عادي جلوه داد و با همه سلام و عليك كرد. بحث عيدي گرفتن از خدا بود. داداش گفت: من مطمئنم همه بهترين عيدي را ميگيرند. رو كرد به مادر و گفت ما هم دست خالي نيستيم مادر. توي كاسهي همهمان گذاشتهاند و ما نفهميديم.
مادر پسرش را ميشناخت، ميدانست خبري شده. اصلاً وقتي پسر رفت و با چهرهاي ديگر برگشت، داستان را تا آخر خواند. پسر تا خانه، دندان بر جگر گذاشت و هيچ نگفت. به خانه كه رسيدند، ديگر نتوانست. گفت:
«مادر! عيدي ما شهادت احمد بود كه افتخار است. خدا اين افتخار و توفيق را در عيد فطر نصيب ما كرد.»
مادر هيچ نگفت، لبخند زد و گفت:
-«ميدانم پسرم. من مادرت نيستم اگر حال تو را نفهمم؛ خواب رفتن احمد را ديشب ديدم.»
مادر به سجده افتاد و شكر كرد و همه را مبهوت صبر زينبياش.
- «احمد اگر بيايد حتماً شهيد ميشود. من مطمئنم، براي همين اسمش را در ليست ننوشتم. جبهه حالا حالاها به او نياز دارد. من راضي به آمدن نيستم.»
اما تو هر جوري كه بود خودت را در ليست جا دادي. در ليست عمليات و در ليست شهداي آن روز. فرمانده از همه بيشتر براي رفتنت غصه ميخورد. همرزمانت هم از اصرارهايشان به فرمانده براي آمدن تو پشيمان بودند. تنها كسي كه اين وسط شاد بود، خودِ تو بودي!
«حضرت محمد(ص)»
خانواده ي عزيزم! دوستان و آشنايان! شما بايد بدانيد كه من و امثال من به خاطر چه و چرا شهيد شدهايم و خواستهي ما چيست؟!
ما ميخواهيم كه كفر و كفار در تمامي جهان نابود گردد و ملت ما بتوانند با رهبري عاليقدر اين پير جماران، اسلام را به تمامي جهان برسانند. مادر عزيزم؛ من در طول زندگي، شما را خيلي اذيت كردم. انشاءالله كه شما به بزرگي خودتان مرا ببخشيد و شيرتان را به من حلال كنيد. راستي مادر جان! دست من انگشتري بود؛ شما يا خواهر يا برادر از دستم بيرون بياوريد و حفظش كنيد.
به برادرم بگوييد هيچ ناراحتي به خودش راه ندهد و با صبر و شكيبايياش مشت محكمي به دهان اين كافران بزند.
وسايل مرا به هر كس كه ميخواهيد بدهيد.
والسلام، خدانگهدار همهي شما باشد.
خدايا! خدايا! تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار ...
منبع: نشریه فکه - ش 73
/خ
نام پدر: حسين
استان: گيلان
شهرستان: رشت
تاريخ شهادت: 1365/3/14
محل شهادت: كردستان
زندگينامه
و شيرهي جانِ مادر، همراه با آيههاي قرآن به جان پسر نشست و از او يك دلاور ساخت. پس از پيروزي انقلاب، منافقين شهر، بارها تصميم به دستگيري احمد كردند؛ او مانعي بود براي رسيدن به اهداف پليد آنها. منافقين جلساتي براي مردم شهر گذاشند؛ براي از راه به در كردنشان. اما، تمامي سفسطه و دلايل بياساسشان را برملا ميكرد.
احمد سالهاي ابتدايياش را با موفقيت تمام، پشت سر گذاشته و قدم در مدرسه راهنمايي ميگذارد. اما چندي بعد، مجبور به ترك تحصيل ميشود. چرا كه پدرش سخت بيمار ميشود و خرج و مخارج خانواده، اجازهي تحصيل به او نميدهد. احساس مسئوليت، او را سمت كار ميكشاند. ميرود سراغ تعمير لوازم صوتي تصويري و اوقات فراغتش را با ورزش و خطاطي پر ميكند.
عاقبت، پدر، در اواخر سال 62 از دنيا ميرود و مسئوليت احمد چند برابر ميشود. اما براي احمد، مسئوليتِ مرد ميدانِ نبرد بودن، چيزي فراتر بود از مسئوليت مردِ خانه بودن.
برادرهايش به جبهه رفتند و چندي بعد هم او رفت. نوبتي ميآمدند مرخصي؛ تا تنهايي مادر و خواهرها خيلي طولاني نشود. او در تاريخي، دعوت حق را لبيك گفت كه چهار سال بعد، در همان تاريخ، مرادش خميني ...
شب امتحان
آن روز احمد تنها مرد خانه بود كه به جبهه نرفته بود. مادر و خواهر و زن برادرش هم چشم اميدشان به احمد بود و خيالشان كمي راحتتر از زنهاي همسايه بود.
اما آن شب احمد نبود و سه زن در خانه تنها بودند. هر كس سرگرم كار خودش بود كه صدايي توجه همهشان را جلب كرد. از حياط خانه، صداي پاي آدميزاد ميآمد؛ وحشت در چهره آبجي زهرا و زنداداش كاملاً مشخص بود.
مادر چادر به سر كرد و آمد از خانه برود بيرون كه زهرا ترسان و مضطرب گفت:
-«مامان، جونِ داداش احمد نرو. خطرناكه!»
مادر نگاهي عاقل اندر سفيه، به دخترش كرد و گفت:
- «چه حرفها ميزني زهرا! نروم، كه هر كس هست راحت و آسوده بيايد تو!؟»
زن داداش گفت:
-«شايد مسلح باشند.»
و دوباره صدا آمد و سه زن را در سكوت فرو برد. مادر اما مصممتر شد براي رفتن. دست گذاشت به دستگيرهي در تا در را باز كند؛ برگشت به زهرا نگاهي انداخت:
-«اين چه قيافهايه به خودت گرفتي!؟»
زهرا گفت:
- «كاش داداش احمد خانه بود. آخر امشب وقت مسجد رفتن بود!؟»
مادر گفت:
-«برو اون تفنگي كه داداشت ديروز از پايگاه آورد را بياور.»
زهرا وحشتزده گفت:
-«واسه چي مامان؟!»
مادر گفت:
-«آخه واسه چي داره!؟ تو اين اوضاع اين قدر منو بازخواست نكن؛ برو ديگر.»
زهرا رفت و تفنگ را آورد و دست مادر داد. مادر دستگيرهي در را گرفت و در را باز كرد. گفت:
-«من رفتم ببينم چه خبره. صدا ازتون درنياد.»
مادر، پاورچين پاورچين از پلههاي ايوان پايين رفت و پا توي حياط گذاشت. به درختهاي توي حياط اشاره كرد و گفت:
-«كي اونجاس؟! بيا بيرون ببينم! چيه حرف حسابت نامرد.!»
صدا از كسي درنميآمد. مادر چند بار تكرار كرد و كسي پاسخ نداد. اسلحهاش را آماده كرد و صدايش در حياط پيچيد. ناگهان صدايي از پشت درخت آمد:
-«مادر! منم احمد. نزنيها؟! احمدم، جون آبجي زهرا نزن!»
و پريد وسط حياط، جلوي مادر. مادر ترسيد و دو متر عقب پريد و جيغ كشيد.
مادر عصباني شده بود از دست احمد. گفت:
-«مگر آزار داري بچه؟! توي دل ما را خالي كردي. اين چه كاريه؟!»
احمد سر به زير انداخته بود و منتظر بود عصبانيت مادرش فروكش كند. مادر چادر را از سرش درآورد و عصباني رفت داخل. زهرا و زن داداش آمدند جلو. آنها هم عصباني بودند اما نه به اندازهي مادر. مادر در را پشت سر خود بست و احمد ماند پشت در. همانجا نشست. اما اصلاً از كاري كه كرده بود پشيمان نبود. مادر كه طاقت نداشت پسرش بيرون بماند، در را باز كرد و احمد آمد داخل. عصبانيت هرسهشان فروكش كرده بود. احمد رفت و بيهيچ كلامي يك گوشه نشست. مادر گفت:
-«ترساندي ما را پسرم. تو مثلاً دلگرمي ما هستي، دل ما به تو گرم است!»
احمد سر به زير انداخت و گفت:
-«به روح بابا قسم، قصد بدي نداشتم ميخواستم امتحان كنم ببينم اگر من نباشم و كسي بيايد توي خانه، شما چطور از خود دفاع ميكنيد؟! راستش حالا خوشحالم.»
احمد خنديد و رفت روي مادرش را بوسيد و گفت:
-«تو امتحان قبول شدي! مامانِ شجاعِ خوبم!»
اگر جبهه رفتم، خيالم از بابت شما آسوده است!!...
عيدي عيد فطر
نماز تمام شد. همه به هم تقبلالله گفتند و تبريك عيد. آبجي زهرا، مامان و داداش و زنداداش ايستاده بودند يك گوشه با فك و فاميل و دوست و آشنا چاق سلامتي ميكردند و تبريك ميگفتند. يك نفر از دور، داداش را صدا كرد؛ او رفت و چيزي شنيد كه چهرهاش از اين رو به آن رو شد و دوباره آمد سمت ما. خودش را عادي جلوه داد و با همه سلام و عليك كرد. بحث عيدي گرفتن از خدا بود. داداش گفت: من مطمئنم همه بهترين عيدي را ميگيرند. رو كرد به مادر و گفت ما هم دست خالي نيستيم مادر. توي كاسهي همهمان گذاشتهاند و ما نفهميديم.
مادر پسرش را ميشناخت، ميدانست خبري شده. اصلاً وقتي پسر رفت و با چهرهاي ديگر برگشت، داستان را تا آخر خواند. پسر تا خانه، دندان بر جگر گذاشت و هيچ نگفت. به خانه كه رسيدند، ديگر نتوانست. گفت:
«مادر! عيدي ما شهادت احمد بود كه افتخار است. خدا اين افتخار و توفيق را در عيد فطر نصيب ما كرد.»
مادر هيچ نگفت، لبخند زد و گفت:
-«ميدانم پسرم. من مادرت نيستم اگر حال تو را نفهمم؛ خواب رفتن احمد را ديشب ديدم.»
مادر به سجده افتاد و شكر كرد و همه را مبهوت صبر زينبياش.
ليست عمليات
- «احمد اگر بيايد حتماً شهيد ميشود. من مطمئنم، براي همين اسمش را در ليست ننوشتم. جبهه حالا حالاها به او نياز دارد. من راضي به آمدن نيستم.»
اما تو هر جوري كه بود خودت را در ليست جا دادي. در ليست عمليات و در ليست شهداي آن روز. فرمانده از همه بيشتر براي رفتنت غصه ميخورد. همرزمانت هم از اصرارهايشان به فرمانده براي آمدن تو پشيمان بودند. تنها كسي كه اين وسط شاد بود، خودِ تو بودي!
وصيتنامه شهيد
«حضرت محمد(ص)»
خانواده ي عزيزم! دوستان و آشنايان! شما بايد بدانيد كه من و امثال من به خاطر چه و چرا شهيد شدهايم و خواستهي ما چيست؟!
ما ميخواهيم كه كفر و كفار در تمامي جهان نابود گردد و ملت ما بتوانند با رهبري عاليقدر اين پير جماران، اسلام را به تمامي جهان برسانند. مادر عزيزم؛ من در طول زندگي، شما را خيلي اذيت كردم. انشاءالله كه شما به بزرگي خودتان مرا ببخشيد و شيرتان را به من حلال كنيد. راستي مادر جان! دست من انگشتري بود؛ شما يا خواهر يا برادر از دستم بيرون بياوريد و حفظش كنيد.
به برادرم بگوييد هيچ ناراحتي به خودش راه ندهد و با صبر و شكيبايياش مشت محكمي به دهان اين كافران بزند.
وسايل مرا به هر كس كه ميخواهيد بدهيد.
والسلام، خدانگهدار همهي شما باشد.
خدايا! خدايا! تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار ...
منبع: نشریه فکه - ش 73
/خ