داستانی کوتاه از لحظات آخز زلزله کرمانشاه

آخرین جشن تولد

نفسم به شماره افتاده است. ار صبح تا به حال خودم را پیش بقال و چغال و صدتایی مرد و نامرد دیگر کوچک کردم تا توانستم چند قلم نسیه بگیرم. چوب خطم پیش اکثرشان پر است. آنقدر برایم اخم و تخم کردند و زیر لب غرغر و پشت چشم نازک که : این آخرین باره که بهتون نسیه میدم!
چهارشنبه، 23 آبان 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: کبری خدابخش دهقی
موارد بیشتر برای شما
آخرین جشن تولد
چکیده:
به مناسبت سالگرد زلزله کرمانشاه...

تعداد کلمات: 883 / تخمین زمان مطالعه: 4 دقیقه
آخرین جشن تولد
نویسنده: کبری خدابخش دهقی
نفسم به شماره افتاده است. ار صبح تا به حال خودم را پیش بقال و چغال و صدتایی مرد و نامرد دیگر کوچک کردم تا توانستم چند قلم نسیه بگیرم. چوب خطم پیش اکثرشان پر است. آنقدر برایم اخم و تخم کردند و زیر لب غرغر و پشت چشم نازک که :

 این آخرین باره که بهتون نسیه میدم!

اعصابم به هم ریخته است. چادرم را به دندانم گرفته و هر دو دستم پر از کیسه های خرید هست و آرام آرام به سمت خانه گام برمی دارم دوست ندارم به خانه برسم. هر دو دستم گزگز می کنند. پشت چادرم روی زمین کشیده می شود. و تلی از خاک گویی پشت چادرم جمع شده است. وسایل را دست به دست هم نمیتوانم بکنم. به هر بدبختی هست و به دم در خانه می رسم. لیلا تا صدای چرخیدن کلید در را میشنود میدود جلوی در و خودش را پای در می رساند.

- سلام مامان، چی برا شب خریدی؟ کلاه و کیک هم خریدی؟

لیلا تنها یادگار منصور خدا بیامرز است. چشم و ابرویش، قد بلند و لاغرش،  چشمهایی درشت باابروهای پیوند و مشکی شبیه پدرش است. موهایش شبیه موهای خودم، لخت و نازک است. هر مرتبه که نگاهش می کنم به یاد منصورم می افتم. لب و بینی اش بی نظیر هست. نه مثل من و نه پدرش. حتی لبهایش را تکان که می دهد گویی منصور است که روبه رویم ایستاده و صحبت می کند. هر مرتبه که ناز می کند و برایم حرف می زند یاد دوران عقدمان با منصور می افتم. روزهایی تکرار نشدنی بود.

- بله عزیز مادر کیک سفارش دادم. کلاه هم فقط برا خودت خریدم. به دایی و خاله هات گفتم کلاه بچه هاشون بیارن.

- یعنی چی بهشون زنگ زدین و گفتید کلاه بیارید؟ آخه هر بار که ما میریم جشن تولد برا من کلاه میخرن.

دوست نداشتم جوابش را بدهم. حوصله نداشتم. راستش جوابی هم برای گفتن نداشتم.

مگر چند سال داشت، نه سالش تمام شده و تازه وارد ده سالگی شده است. نمی خواستم از فقر و نداری برایش بگویم.

دلخور می شود و برمی گردد در اتاقش.

خسته و کوفته وسایل را روی اپن آشپرخانه می گذارم. هر جای خانه نگاه می کنم و یاد منصورم می افتم. هیچ مردی را نتوانستم پیدا کنم که شبیه منصورم باشد. حتی آن چند خواستگار ی که برایم آمدند. امان از آن آخری که با حرفهای صد من یه غازش تا چند روزی مثل خوره اعصابم را می خورد. لیلا را صدا می زنم.

- لیلا جان. دخترم. بیا کمک من کن تا شام با هم درست کنیم.

دوست ندارم تنها باشم. لیلا که کنارم باشد مثل این است که منصور همدم تنهایی هایم شده است.

از اتاقش جیغ می زند. صدای غصه دارش را میشنوم.

- دوس ندارم بیام بیرون. من تولد نمی خوام.

میروم دم اتاقش و آرام در می زنم. یواش در را باز می کنم و تکیه می دهم به چهارچوب در و نگاهش می کنم.

- عزیزم دلم، من که این همه وسیله خریدم، چشم کلاه هم میخرم، اولین جشن تولدت اوقات من و خودت رو تلخ نکن.

خنده ای بر روی لبش نشست. زانوهایش را که در بغل گرفته از بغلش جدا می کند و می پرد در بغلم.

- مامان دوست دارم. تو بهترین مامان دنیایی.

محکم در بغلم میگیرمش.

- خیلی کار داریم. بریم تو اتاق رو تزیین کن و من هم غذا درست می کنم. چه طوره؟

- خوبه مامان مهربونم.

دست به کار که میشوم منصور و کارهایش جلو چشمم می آید. چه روزهای خوبی بود. کارد را که برمی داشتم و می گفت :

- وای خانمم شما دست به کارد نزن. یه وقت بچه هواست پرت میکنه و خدایی نکرده دستت میبری

آن تصادف لعنتی خانه خرابم کرد.

وقتی برای ثبت نام کمیته امداد رفتم، مردم و زنده شدم. چه روزهای سختی بود.

مشغول پخت و پز می شوم. گاهی از آشپزخانه بیرون را دید می زنم. لیلا چه ذوقی می کند و بادکنک ها را با تلاش باد می کند. هوا تاریک و روشن است که سر و کله ی خواهر ها و بچه هایشان یکی یکی پیدا می شود. به برادرم سپردم که قبل از آمدنش کیک را از دم شیرینی فروشی بگیرد و بیاورد. همه دور هم جمع شده ایم. برای چند ساعتی هم شده انگار غمی در دلم نیست. هر بار که به جمع خانوادگی ام میروم دلم کمی باز می شود. نوبت کیک و بعد هم کادوها میشود. لیلا روی صندلی لاکی نارنجی نشسته است. همه دور تا دور صندلی حلقه زده اند. میروم کیک را بیاورم. دوباره یاد منصور افتادم. منصورم اگه بودی...

زیر پایم آرام آرام می لرزد. فکر می کنم از خستگی و اعصابم هست. دستم را به یخچال میگیرم. لرزش زیر پایم آرام آرام بیشتر می شود.  زمین شبیه گهوارهتکان می خورد. صدای خرد شدن شیشه ها را می شنوم. وسایلم یکی یکی از روی کابینت ها می افتند به چشم می بینم. خانه دارد ترک بر میدارد. دیوار آشپزخانه آماده ی ریختن است. فریاد می زنم :

- چی شده؟

- زلزله، زلزله

فریاد میزنم

- لیلا، لیلا...

سقف به من نزدیک میشود و صداها در هم میپیچد. ناگهان احساس سبکی میکنم و با صدایی که انگار از دور دستها به گوش میرسد میگویم:

سلام منصور...


 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط