قبیله ی عشق
رفته بودم يك شبى در مجلسى
در ميان جمع مردم حرف خوبى زد كسى
گفت: آقا گر بپرسند كافران
پس چه شكلى است قامت آقايتان
ما چه گوئيم در جواب آقاى من
چهره بنما بر رخ اعماى من
البته ما خود مقصر بوده ايم
تاكنون اين چهره را نى ديده ايم(نديده ام)
روى زيباى تو يك فرزانه است
ديدنش از بهر من افسانه است
گرچه من روى تورا نى ديده ام
وصف آن زيبا رخت بشنيدهام
هركسى از من بپرسد يك زمان
بر كه ماند چهره آقايتان
من بگويم يوسف زهراست او
چهره اش چون سيد بطحاست او
گونه ها سرخ است و ابروها سياه
قامتش افراشته صورت چو ماه
خُلق او نرم و نگاهش مهربان
مى نشيند گفته اش بر دل به جان
كى شود محدود او اندرز زمان
يا شود محصور او اندر مكان
عالم اندر دست او باشد همه
او ندارد قدر خَرْدل واهمه
توپ و تانك و بمبهاى سهمگين
ژ3 و سيمنيوف و بحرى زِ مين
اين همه انبارهاى بى نظير
در يد والاى او باشد اسير
قدرتش را كى توانى وصف نمود
قدرت او را كسى واصف نبود[1]
****
جمعه
جمعه يعنى يك غزل دلواپسى
جمعه يعنى گريه هاى بى كسى
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
جمعه يعنى ندبه اى در هجر دوست
جمعه خود ندبه گر ديدار اوست
جمعه يعنى لاله ها دلخون شوند
از غم او بيدها مجنون شوند
جمعه يعنى يك كوير بى قرار
از عطش سرخ و دلش در انتظار
انتظار قطره اى باران عشق
تا فرو شويد غم هجران عشق
جمعه يعنى بغض بى رنگ غزل
هق هق بارانى چنگ غزل
زخمه اى از جنس غم بر تار دل
تا فرو شويد غم هجران دل
جمعه يعنى روح سبز انتظار
جمعه يعنى لحظه هاى بى قرار
بى قرار بى قراريهاى آب
جمعه يعنى انتظار آفتاب
لحظه لحظه بوى ظهور مى آيد
عطر ناب گل حضور مى آيد
سبز مردى از قبيله عشق
ساده و سبز و صبور مى آيد
پي نوشت :
[1] . بنياد فرهنگي حضرت مهدي موعود عجل الله تعالي فرجه الشريف، شعبه لرستان.