مكتب فرانكفورت در گذر زمان

با فروپاشي يا تضعيف کارکرد گرايي (فونکسيوناليسم) در جامعه شناسي به عنوان يکي از الگوهاي نظري عمده در جامعه شناسي غربي پس از سال‌هاي جنگ جهاني، الگوهاي جامعه شناختي جديدي که عمدتاً همچنان متأثر از تز مارکسيسم و جامعه انبوه بودند، سعي كردند تا نظريه‌اي جامع درباره جامعه صنعتي ارائه دهند. بخش اعظم اين تلاش‌ها توسط بنيانگذاران مکتب فرانکفورت بويژه شخصيت‌هايي چون ماکس هورکهايمر، تئودورآدورنو، والتر بنيامين، هربرت مارکوزه، اريش فروم و
چهارشنبه، 14 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مكتب فرانكفورت در گذر زمان
مكتب فرانكفورت در گذر زمان
مكتب فرانكفورت در گذر زمان

نويسنده: مسعود كلانتري




با فروپاشي يا تضعيف کارکرد گرايي (فونکسيوناليسم) در جامعه شناسي به عنوان يکي از الگوهاي نظري عمده در جامعه شناسي غربي پس از سال‌هاي جنگ جهاني، الگوهاي جامعه شناختي جديدي که عمدتاً همچنان متأثر از تز مارکسيسم و جامعه انبوه بودند، سعي كردند تا نظريه‌اي جامع درباره جامعه صنعتي ارائه دهند. بخش اعظم اين تلاش‌ها توسط بنيانگذاران مکتب فرانکفورت بويژه شخصيت‌هايي چون ماکس هورکهايمر، تئودورآدورنو، والتر بنيامين، هربرت مارکوزه، اريش فروم و يورگن‌هابرماس صورت گرفت. نظريه انتقادي در پي مباحثي بر سر فرويد، هگل و مارکس در ميان انديشمنداني که در مؤسسه پژوهش‌هاي اجتماعي دور هم گرد آمده بودند شکل گرفت که بعدها اين مؤسسه به مکتب فرانکفورت يا نظريه انتقادي مشهور شد.
اين مؤسسه در سال 1923 براي پژوهش در مورد انديشه‌هاي مارکسيستي در شرايط ضعف و افول جنبش کارگري و عدم وقوع انقلاب‌هاي سوسياليستي بعد ازجنگ جهاني اوّل شکل گرفت. مؤسسه وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود که با سرمايه‌ي فليکس وايل کارخانه دار تأسيس شد. در سال 1930 رهبري مؤسسه در اختيار ماکس هورکهايمر که از فلاسفه بزرگ بود، قرار گرفت. با مديريت هورکهايمر مؤسسه جايگاه رفيعي پيدا کرد. وي با همفکري تئودور آدورنو هسته اوليه مؤسسه را بنا نهادند.
در دوران حکومت هيتلر و تسلط نازيسم بر آلمان اعضاي مؤسسه مجبور به مهاجرت به آمريکا شدند ولي پس از جنگ جهاني دوم دوباره به آلمان بازگشتند. به‌تدريج مکتب فرانکفورت به نقد فرهنگ و شيوه فکر بورژوايي و فرآيند عقلانيت جامعه نو و تفسير نوين از جامعه، فرهنگ، سياست و اقتصاد مبادرت ورزيدند و از تحليل‌هاي اقتصادي، سياسي و تاريخي به شيوه کارل مارکس فاصله گرفتند.
تا سال 1933 يعني زمان بقدرت رسيدن هيتلر در آلمان مکتب فرانکفورت چندان گرايش مارکسيستي نداشت. اما آنها پيروزي و غلبه فاشيسم را مظهر و نماد سرمايه‌داري متأخر قلمداد کردند و انگيزه خاصي براي تحليل‌هاي اجتماعي و تفسيرهاي نوين به سبک مکتب فرانکفورت بوجود آمد. نظريه انتقادي در شکل جديد آن پس از مرگ آدورنو و هورکهايمر توسط يورگن‌هابرماس، کلاوس اوفه،آلفرد اشميت، کارل اتو آپل بسط و گسترش داده شد. از ديدگاه نظريه انتقادي جامعه به‌شيوه هگلي به عنوان نظامي تلقي مي‌شود که در آن افراد در پي علايق و منافع خاص خود ضرورتاً به وابستگي متقابل، تقسيم کار، توليد کالايي با نظام مبادله، کار مزدوري، تمرکز ديواني و دولتي و به طور کلي عقل ابزاري هدايت مي‌شود. چنين نظامي از ديدگاه نظريه پردازان انتقادي ذاتاً متمايل به بحران است.
نتيجه چنين نظامي مثله کردن تماميت و وجود انسان و سرکوب خواست‌هاي راستين انساني است. يکي از اهداف مهم اين نظريه ارائه تحليل‌هاي انتقادي از مسائل و معضلات جامعه است بر همين اساس اين نظريه اساساً يک نظريه ارزشي و هنجاري به شمار مي‌رود لذا با جرياني نظير پوزيتيويسم يا اثبات گرايي که معتقد به بي‌طرفي غيرارزشي بودن علوم اجتماعي است شديداً سر ناسازگاري معارضه و مخالفت دارد. از اين رو نقد هرگونه علم اثباتي جزء ذاتي نظريه انتقادي به شمار مي‌آيد. همه متفکران مکتب فرانکفورت به شيوه هگليان جوان و در نفي پوزيتيويسم به انديشه فلسفي عقل بعنوان توانايي ادراک ذات واقعيت اجتماعي يعني پراکسيس تاريخ انسان و نيز بعنوان ملاک نقد واقعيت باز مي‌گردد. عقل در مفهوم هگلي آن رابطه ذاتي با آزادي دارد.
نظريه پردازان مکتب فرانکفورت برخلاف پوزيتيويسم که عمدتاً در خدمت توصيف و تأييد وضع موجود هستند، تفکر آرماني و جامعه مطلوب را ارائه مي‌کنند. نظريه انتقادي برخي از جنبه‌هاي بنيادين و مفروضات زير بنايي نظريه‌هاي سنتي و قراردادي را به چالش کشيد، جهت گيري مکتب فرانکفورت بيشتر فلسفي بود تا علمي و اثباتي و بر نقش عوامل فرهنگي و اجتماعي بيشتر تأکيد مي‌کرد تا جبر اقتصادي.
نظريه پردازان انديشه انتقادي بر اين اعتقادند علم اثباتي و تفکر بورژوايي همراه با سلطه عقلانيت ابزاري مانع رهايي است. سلطه موجود در جامعه سرمايه‌داري پيشرفته ديگر سلطه طبقاتي نيست و به علت دگرگوني و تغيير در ساخت و آگاهي طبقات پايين هم در حفظ سلطه دستگاه موجود ذينفع شده‌اند. از منظر نگرش اين مکتب شکل کنوني زندگي اجتماعي و نهادهاي اقتدار طلب و تماميت خواه، آن (نهادهاي مدني، سياسي و فرهنگي) را تنها به شرايط توليد و مناسبات اقتصادي نمي‌توان نسبت داد. بلکه سيطره عقل ابزاري و سرکوب خردباوري انتقادي بعنوان شکل درست خردورزي را مي‌بايد در اين زمينه در مرکز توجه قرار داد. نحوه سازمان يابي اقتصاد مدرن سرمايه‌داري، راه را براي تحقق نهايي عقل ابزاري گشوده است. توليد کالا براي بازار و جانشين شدن ارزش مبادله به جاي ارزش مصرف، سوداگري را به جاي برآوردن نيازمندي‌هاي انساني نشانده است. ‏
ايده اصلي نظريه انتقادي تلاش براي بر طرف کردن شکاف ميان پژوهش‌هاي اصيل و فلسفه و ادغام اين دو شاخه دانش در نظريه‌اي مدون براساس الگوي فلسفه تاريخ هگل بود. هورکهايمر معتقد بود نظريه انتقادي در نتيجه بحران در نظريه مارکسيستي و نظريه بورژوايي شکل گرفته بود. او در پي بررسي بحران در علم بورژوايي و اثباتي از ديدگاه‌هاي مارکسيستي به انتقاد مي‌پرداخت. در دهه 1930 آنها مدافع نظريه کلاسيک مارکسيستي درمورد تاريخ بودند روايتي که براساس آن روند تکامل نيروهاي توليد عامل اصلي پيشرفت اجتماعي محسوب مي‌شود ليکن از دهه 1940 الزام به اين روايت‌هاي ارتودکسي بتدريج کنار گذاشته شد و تلاش براي مستقل‌سازي نظريه انتقادي آغاز شد از اين رو ديگر هورکهايمر اعتقاد نداشت که عقلانيت مستقر در نيروهاي توليد را مي‌توان در خود آگاهي انقلابي پرولتاريا پيدا كرد. باتوجه به مستحيل شدن کارگر در نظام سرمايه‌داري متأخر نظرياتي که بر ديدگاه و تفکرات مارکس استوار شده بود قادر به يافتن گروه اجتماعي معيني به عنوان مخاطب خاص خود يا بعنوان نيروي حامل و کارگر اصلي تحولات اجتماعي راديکال مورد نظر خود نيستند.
لذا عاملي که نظريه انتقادي مي‌بايست به آن توجه مي‌داشت نقش سازوکارهاي رواني در پنهان ساختن تنش‌هاي موجود ميان طبقات اجتماعي بود. آدورنو و هورکهايمر در کتاب ديالکتيک روشنگري در پاسخ گويي به اين پرسش گزنده که چگونه در اوج فرهنگ روشنگري در قرن بيستم وحشيانه‌ترين جنبش در ميان جنبش‌هاي اجتماعي، يعني ناسيونال سوسياليست توانست پديدار شود، سيطره عقل ابزاري بعنوان مهمترين نمود مدرنيته را به نقد کشيده‌اند. تأکيد اصلي آنها بر اين است که در جامعه مدرن معاصر در غلبه بر طبيعت که مورد تأييد فلاسفه عصر روشنگري است به اوج خود مي‌رسد. جهاني که هرچه در آن سرکوب شده در شکل وحشيانه و غيرعقلاني فاشيسم رجعت مي‌کند.
از ديدگاه آنها هرچند مدرنيته شيوه‌هاي سلطه در جامعه پيشا مدرن را نابود ساخت، اما اشکال جديدي از سيطره بر انسان در جامعه مدرن را پديدار کرد. فرآيند خود ويرانگر برآمده از عقلانيت مدرن و ميراث روشنگري انسان را به کام بربريتي مدرن کشاند ضمن آنکه منطق دروني عقل مدرن نيز پيوسته به تماميت خواهي، يکسان سازي، برتري جويي و سرکوب گرايش داشته. عقلانيت ابزاري در شکل دستاوردهاي علمي و اثباتي و فن آوري مدرن به جاي اينکه وسيله برآوردن نيازمندي‌هاي انساني قرار بگيرد، به عکس انسان را ابزار بهره‌برداري احتياجاتي که خود بوجود آورده است، قرار مي‌دهد.
به اين ترتيب زندگي انسان در جامعه صنعتي تک ساحتي مي‌شود و در سطح خواست‌هاي کاذب قرار مي‌گيرد، سطح خواست‌هاي راستين انساني که برآمده از آگاهي راستين است دور از دسترس قرار مي‌گيرد و علايق روزمره و کاذب جانشين آن مي‌شود.
خرد انتقادي بعنوان حامل علايق راستين در پي ايجاد تحول کيفي در معناي زندگاني به منظور سلطه زدايي از نظام علايق کمي کاذب مادي وابسته به نظام قدرت برآمده از سلطه عقلانيت ابزاري است. فرانکفورتي‌ها گرايش‌هاي ضدسرمايه‌دارانه داشتند اما اين گرايش به هيچ وجه جنبه شعار گونه نداشت که تکرار تقليدي آموزه‌هاي افراطي انقلابيگرايانه مارکسيستي يا پيروي کورکورانه از مواضع سياسي راديکاليسم بي‌بنياد باشد.
بلکه بر تحليل و تبيين علمي، نظري و در عين حال واقع گرايانه عناصر متشکله گرايش‌ها و جريان‌هاي اصلي موجود در سرمايه‌داري و ريشه يابي تاريخي روند تکوين و تکامل آن استوار بود. به اعتقاد نظريه پردازان مکتب فرانکفورت گرچه در زندگي مدرن سرمايه‌داري ظاهراً عقلانيت به چشم مي‌خورد ليکن دنياي مدرن مملو از خرد ستيزي است. به عقيده آنها عقلانيت مدرن تنها در فکر دستيابي به مؤثرترين ابزار براي تحقق اهداف مشخص است بدون آنکه در ماهيت ابزار تأمل داشته باشد.
فرانکفورتي‌ها از اين پديده بعنوان تفکر فن سالارانه ياد مي‌کنند که هدف آن خدمت به نيروهاي سلطه گراست و نه رهايي توده‌ها از يوغ سلطه و در سايه عقلانيت معطوف به هدف، هدف هر وسيله‌اي را توجيه مي‌کند. درمورد فرهنگ، فرانکفورتي‌ها برخلاف مارکسيست‌هاي ارتدکس که فرهنگ را بخشي از روبنا تصور مي‌کردند معتقد بودند فرهنگ و ايدئولوژي بازتاب صرف زيربناي اقتصادي نيست بلکه عرصه‌هايي نسبتاً مستقل به شمار مي‌روند.
به طور خلاصه بنيانگذاران مکتب فرانکفورت با تأثير پذيري از رويکرد جديد فلسفي نوهگلي به مارکسيسم قرن بيستم و مجال آفريني آن براي آفرينش‌هاي فکري و نظري نوين، با آميزش گستره‌اي گوناگون از ديدگاه‌هاي معطوف به سنت انتقادي تأليف بديعي از انديشه نقاد را فراهم آوردند و از اين طريق، سنت نظريه اجتماعي - انتقادي را استحکام و تداوم بخشيدند. افزون بر اين باوجود خصلت ريشه نگرانه متفکران اوليه مکتب فرانکفورت به مدرنيته و جامعه مدرن و آشکار نمودن جنبه‌هاي نابخردانه و تباهي ذاتي مناسبات شي شده در اثر سيطره عقل ابزاري معطوف به سودمداري و کالا پرستي، اين متفکران همچنان به گوهر راستين و روح نقاد مدرنيته وفادار باقي ماندند و از اين راه به تجديد حيات قابليت وجهه انتقادي خرد مدرن و فعال کردن ظرفيت‌هاي نهفته مدرنيته باور يافتند و يا به تعبير‌هابرماس براي صدمات ناشي از روشنگري هيچ درماني بهتر از روشنگري راديکال وجود ندارد. از اين رو خصلت نقادي نزد انديشمندان مکتب فرانکفورت، از ويژگي نقد فراگير و يکسر ويرانگر مدرنيته که بعدها در رويکردي انتقادي متفکران پست مدرن بازتاب يافت متمايز شد.
و صرف نظر از ناکامي تمامي کوشش‌هايي که براي برپا ساختن نظريه عقلانيت بر مبناي فلسفه آگاهي انجام شده بود، ساخت چنين نظريه‌اي همچنان امکان پذير تلقي شد. اين وجه تمايز به طور عمده در باور به امکان پيگيري انجام پروژه نا تمام مدرنيته و تداوم خصلت امروزي آن تبلور يافت. ‏
منبع: روزنامه اطلاعات




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.