با صدای زنگ در، از جا می پرم. زیر لب می گویم: «اَه! اگه گذاشتند...»
مامان از توی آشپزخانه می گوید: «ساراجان، اون درو باز می کنی دخترم؟»
تازه داشتم جواب این معادله دومجهولی را پیدا می کردم. به ساعت نگاه می کنم؛ چیزی به ظهر نمانده. ضربان قلبم تند می شود و توی دلم می گویم: «اگه گذاشتید... آخرش امروز هم یک منفی جانانه از خانم قربانی میگیرم.»
دوباره و سه باره... طرف ول کن نیست و تا من را از جایم بلند نکند، دست برنمی دارد. روسری ام را از سر چوب لباسی برمی دارم، بیخ گلویم سفت می کنم و می روم طرف در. کسی پشت در نیست! توی کوچه سرکی می کشم؛ پرنده پر نمیزند! کفرم در می آید و زیر لب می گویم: «لعنت به هرچی مردم آزاره.»
در را محکم به هم می کوبم و برمی گردم توی اتاق. صدای جلزولز روغن از آشپزخانه بلند است و بوی کتلت پیچیده توی اتاق؛ دلم ضعف می رود.
-«کی بود ساراجان؟»
مامان است. می گویم: «هیچکی! یه مردم آزار. کسی پشت در نبود.»
مامان چیزی نمی گوید و من هم همانطوری پهن می شوم روی زمین، کنار دفترم. هنوز مداد را دستم نگرفته ام که دوباره زنگ می زنند. مداد را می کوبم روی دفترم و می گویم: «لعنتی!»
منتظر خواهش و قربان صدقه مامان نمی مانم و دمپایی ام را می پوشم و لخ لخ کنان می روم طرف در. کسی توی کوچه نیست. لجم درمی آید. طرف هم توی این بدبختی که این همه مسأله ریاضی هنوز حل نشده مانده، وقتگیر آورده. در را محکمتر از قبل به هم می کوبم و می روم طرف اتاق. یکهو فکری به ذهنم م یرسد، برمی گردم و حاضر و آماده کنار در می ایستم.
این دوسه دقیقه به اندازه یک سال برایم می گذرد. دلم شور می زند و قیافهی اخموی خانم قربانی می آید جلوی چشمم. صدای زنگ که بلند می شود، مثل قرقی می پرم و در را باز میکنم. حامد دارد مثل باد می دود سر کوچه. می شوم یک کوه آتشفشان و داد م یزنم: «حامدخان، به خدمتت می رسم!»
***
هوا دیگر دارد تاریک می شود که سلانه سلانه می رسم به خانه. خسته ام؛ انگار یک کوه را روی شانه ام جابه جا کرده ام. بالاخره امروز یک نمره منفی دیگر از خانم قربانی گرفتم. اگر حامد امروز این همه حال و وقتم را نگرفته بود، خانم قربانی برنمی گشت جلوی همه، من را سنگ روی یخ کند و بگوید: «ماشالا بعضی ها توی این کلاس دارند روزبه روز پیشرفت می کنند.»
از خجالت آب شدم. نگاه سنگین خانم قربانی و پچ پچ بچه ها حالم را حسابی گرفت؛ اصلا دیگر نفهمیدم چی درس داد.
دستم را میگ ذارم روی زنگ و برنمی دارم. صدای حامد می پیچد توی حیاط: «چه خبره؟ سر آوردی؟»
وقتی در را باز می کند، دستم هنوز روی زنگ است. داد می زند: «هوووی! چه خبره؟»
هلش می دهم عقب و می گویم: «بی ادب. برو اونور که اگه جلوی دستم باشی، حالت رو حسابی می گیرم.»
زل می زند توی صورتم و لبخندی گوشهی لب هایش پیدا می شود: «مثلا می خوای چی کار کنی؟»
دستم را مشت می کنم و دندان قروچه می کنم: «حامد! دیوونه م نکن که دلم می خواد لهت کنم...»
هرچند می دانم زورم بهش نمی رسد و ده تای من را حریف است. دارم می روم طرف اتاق که یکهو پهن میشوم کف حیاط؛ درد می پیچد توی کاسهی زانویم. اشک توی چشم هایم جمع می شود. نامرد زیرپایی زده. داد میزنم: «مامان!»
می دود طرف اتاقش و در را می بندد. مامان می آید پشت پنجره: «باز شما دوتا خروس جنگی پریدید به هم؟»
بغضی که از زنگ سوم توی گلویم گیر کرده، می ترکد. مامان می آید توی حیاط و از روی زمین بلندم می کند. وقتی می رویم توی اتاق، مامان می گوید: «راستی یه خبر خوب! فردا می ریم، قم، جمکران.»
اما من توی این فکرم که چطور حال حامد را بگیرم.
* * *
نشسته ایم توی حیاط مسجد، روبه گنبد فیروزه ای که وقتی نگاهش می کنی، آرام می شوی؛ اما من دلم خیلی پر است. صدای دعای کمیل پیچیده توی صحن. حامد و بابا نشسته اند جلوی من و مامان. حامد فرو رفته توی خودش و شانه هایش می لرزد. فکر می کنم این بهترین فرصت است حالا که حواسش نیست، تلافی کنم و یک نیشگون سوزنی، از همان هایی که حسابی آدم را می سوزاند، ازش بگیرم.
دستم را آهسته جلو می برم. انگشت هایم را که به پایش می رسانم، سرم را جلو می برم تا ببینم حواسش هست یا نه. چشمم می افتد به اشک های درشتی که تند و تند از روی گونه هایش سر می خورند زیر چانه اش. دستم شل می شود. دلم نمی آید این حال خوبش را ازش بگیرم. به حالش غبطه می خورم. دلم می خواهد بهش بگویم التماس دعا؛ اما زبانم نمی چرخد. دستم را پس می کشم و چشمم می افتد به گنبدی که زیر نور می درخشد. حس می کنم کسی دارد نگاهم می کند. سرم را پایین می اندازم.
مامان از توی آشپزخانه می گوید: «ساراجان، اون درو باز می کنی دخترم؟»
تازه داشتم جواب این معادله دومجهولی را پیدا می کردم. به ساعت نگاه می کنم؛ چیزی به ظهر نمانده. ضربان قلبم تند می شود و توی دلم می گویم: «اگه گذاشتید... آخرش امروز هم یک منفی جانانه از خانم قربانی میگیرم.»
دوباره و سه باره... طرف ول کن نیست و تا من را از جایم بلند نکند، دست برنمی دارد. روسری ام را از سر چوب لباسی برمی دارم، بیخ گلویم سفت می کنم و می روم طرف در. کسی پشت در نیست! توی کوچه سرکی می کشم؛ پرنده پر نمیزند! کفرم در می آید و زیر لب می گویم: «لعنت به هرچی مردم آزاره.»
در را محکم به هم می کوبم و برمی گردم توی اتاق. صدای جلزولز روغن از آشپزخانه بلند است و بوی کتلت پیچیده توی اتاق؛ دلم ضعف می رود.
-«کی بود ساراجان؟»
مامان است. می گویم: «هیچکی! یه مردم آزار. کسی پشت در نبود.»
مامان چیزی نمی گوید و من هم همانطوری پهن می شوم روی زمین، کنار دفترم. هنوز مداد را دستم نگرفته ام که دوباره زنگ می زنند. مداد را می کوبم روی دفترم و می گویم: «لعنتی!»
منتظر خواهش و قربان صدقه مامان نمی مانم و دمپایی ام را می پوشم و لخ لخ کنان می روم طرف در. کسی توی کوچه نیست. لجم درمی آید. طرف هم توی این بدبختی که این همه مسأله ریاضی هنوز حل نشده مانده، وقتگیر آورده. در را محکمتر از قبل به هم می کوبم و می روم طرف اتاق. یکهو فکری به ذهنم م یرسد، برمی گردم و حاضر و آماده کنار در می ایستم.
این دوسه دقیقه به اندازه یک سال برایم می گذرد. دلم شور می زند و قیافهی اخموی خانم قربانی می آید جلوی چشمم. صدای زنگ که بلند می شود، مثل قرقی می پرم و در را باز میکنم. حامد دارد مثل باد می دود سر کوچه. می شوم یک کوه آتشفشان و داد م یزنم: «حامدخان، به خدمتت می رسم!»
***
هوا دیگر دارد تاریک می شود که سلانه سلانه می رسم به خانه. خسته ام؛ انگار یک کوه را روی شانه ام جابه جا کرده ام. بالاخره امروز یک نمره منفی دیگر از خانم قربانی گرفتم. اگر حامد امروز این همه حال و وقتم را نگرفته بود، خانم قربانی برنمی گشت جلوی همه، من را سنگ روی یخ کند و بگوید: «ماشالا بعضی ها توی این کلاس دارند روزبه روز پیشرفت می کنند.»
از خجالت آب شدم. نگاه سنگین خانم قربانی و پچ پچ بچه ها حالم را حسابی گرفت؛ اصلا دیگر نفهمیدم چی درس داد.
دستم را میگ ذارم روی زنگ و برنمی دارم. صدای حامد می پیچد توی حیاط: «چه خبره؟ سر آوردی؟»
وقتی در را باز می کند، دستم هنوز روی زنگ است. داد می زند: «هوووی! چه خبره؟»
هلش می دهم عقب و می گویم: «بی ادب. برو اونور که اگه جلوی دستم باشی، حالت رو حسابی می گیرم.»
زل می زند توی صورتم و لبخندی گوشهی لب هایش پیدا می شود: «مثلا می خوای چی کار کنی؟»
دستم را مشت می کنم و دندان قروچه می کنم: «حامد! دیوونه م نکن که دلم می خواد لهت کنم...»
هرچند می دانم زورم بهش نمی رسد و ده تای من را حریف است. دارم می روم طرف اتاق که یکهو پهن میشوم کف حیاط؛ درد می پیچد توی کاسهی زانویم. اشک توی چشم هایم جمع می شود. نامرد زیرپایی زده. داد میزنم: «مامان!»
می دود طرف اتاقش و در را می بندد. مامان می آید پشت پنجره: «باز شما دوتا خروس جنگی پریدید به هم؟»
بغضی که از زنگ سوم توی گلویم گیر کرده، می ترکد. مامان می آید توی حیاط و از روی زمین بلندم می کند. وقتی می رویم توی اتاق، مامان می گوید: «راستی یه خبر خوب! فردا می ریم، قم، جمکران.»
اما من توی این فکرم که چطور حال حامد را بگیرم.
* * *
نشسته ایم توی حیاط مسجد، روبه گنبد فیروزه ای که وقتی نگاهش می کنی، آرام می شوی؛ اما من دلم خیلی پر است. صدای دعای کمیل پیچیده توی صحن. حامد و بابا نشسته اند جلوی من و مامان. حامد فرو رفته توی خودش و شانه هایش می لرزد. فکر می کنم این بهترین فرصت است حالا که حواسش نیست، تلافی کنم و یک نیشگون سوزنی، از همان هایی که حسابی آدم را می سوزاند، ازش بگیرم.
دستم را آهسته جلو می برم. انگشت هایم را که به پایش می رسانم، سرم را جلو می برم تا ببینم حواسش هست یا نه. چشمم می افتد به اشک های درشتی که تند و تند از روی گونه هایش سر می خورند زیر چانه اش. دستم شل می شود. دلم نمی آید این حال خوبش را ازش بگیرم. به حالش غبطه می خورم. دلم می خواهد بهش بگویم التماس دعا؛ اما زبانم نمی چرخد. دستم را پس می کشم و چشمم می افتد به گنبدی که زیر نور می درخشد. حس می کنم کسی دارد نگاهم می کند. سرم را پایین می اندازم.
نویسنده: سیده فاطمه موسوی