داستانی درباره جنگ تحمیلی

داستان زیبا به قلم شهید جانباز محسن صالحی حاجی آبادی:
شنبه، 22 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره جنگ تحمیلی
مسابقه می‌دهیم، هر گروهی بُرد. گروه بازنده به آن‌ها کولی بدهند.

این را شیخ مهدی گفت و بعد خودش را از بالای خاک ریز کشید پایین.

صادقی گفت: «نه، کولی مولی نمی‌خواهد. فقط می‌خواهیم بازی کنیم!»

احمدی گفت: «اصلاً شرط حرام است، نباید شرط بگذارید.»

شیخ مهدی خودش را رسانید به احمدی. ایستاد. زل زد توی صورتش و گفت: «تو دیگه چی می‌گی آقای مخلص؟»

صادقی گفت: «دعوا نکنید! آماده باشید تا توپ را بزنم!»

شیخ مهدی پایش را کرد توی یک کفش و گفت: «نه! این مسابقه باید جایزه داشته باشد، جایزه‌اش هم کولی دادن است!»

طاهری گفت: «خب بابا هر چی تو بگی. بچه‌ها! هر گروهی بازنده شد کولی می‌دهد. حالا همه آماده شوید.»

 بعد بلند سوت زد. صادقی توپ را پراند بالا و با کنار دستش کوبید زیر توپ. توپ رفت و رفت و آن طرف تور آمد پایین. لحظه‌ای گذشت. بازی آرام آرام جان گرفت.

سر و صدای بچه‌ها مقر را پر کرده بود که رادی خودش را رساند به زمین والیبال. دولا شد. نفس نفس زد و گفت: «صبر کنید منم بیام!»

صادقی گفت: «دیگه نمی‌شه! تو صبر کن دوره بعدی.»

رادی صاف ایستاد. سینه‌اش را جلو داد و آمد داخل زمین و گفت: «منم بازی! مفهوم شد؟»

احمدی که از دور رادی را نگاه می‌کرد، بلند بلند خندید و گفت: «یا ابالفضل العباس!» دستش را دراز کرد طرف رادی و ادامه داد: «حالا اگر تیم رادی برد چه کسی باید این آدم صدو بیست کیلویی را کولی بده!»

انگار رادی صدایش را شنید. گفت: «مگه کولی داره مسابقه؟»

طاهری داد زد و گفت: «حالا داره یا نداره بازیتو بکن!»

***

تیم رادی بلند بلند می‌خندیدند و تیم شیخ مهدی تیز نگاه شیخ مهدی می‌کردند و هی غُرغُر می‌کردند.

نادی گفت: «آبت نبود، نونت نبود که شرط گذاشتی!»

اسماعیل گفت: «می‌مُردی دهنت را می‌بستی!»

شیخ مهدی که ولو شده بود روی زمین گفت: «بابا حالا مگه چه شده! خب یه کولی می‌دیم. یه کولی از این جا تا سنگر فرماندهی! یه کولی که این همه ناراحتی نداره!»

و بعد بلند شد. خودش را تکاند، رو به بچه‌های رادی کرد و گفت: «خب حالا من باید به کی کولی بدم؟»

رادی مثل غول آمد طرف شیخ مهدی و گفت: «به من! بیا ببینم، و رفت طرف شیخ مهدی.»

شیخ مهدی تیز نگاه رادی کرد. آب گلویش را پایین داد و گفت: «عجب غلطی کردم شرط گذاشتم! بابا این دیگه کیه؟ اگه این غول بشینه روی گردن من که من له و لورده می‌شم! نه من نیستم! اصلاً غلط کردم.»

 خواست فرار کنه که رادی خودش را رساند به شیخ مهدی، یقه‌اش را گرفت و گفت: «کجا؟ جوجه! وایسا کولی بده به آقای رادی!» و بعد دستش را فشار داد روی شانه شیخ مهدی، شیخ مهدی نشست.

رادی نگاهی به دور و برش کرد. بلند بلند خندید و گفت: «دیگه شرط می‌ذاری؟ ها!»

شیخ مهدی سر برگرداند. خیره به رادی نگاه کرد و گفت: «از ماست که بر ماست، خودم کردم که لعنت بر خودم باد!»

هنوز حرفش تمام نشده بود که غلامعلی بلند شد. آمد کنار شیخ مهدی و رادی. آقای قیصری فرمانده مقر هم رسید. احمدی دست رادی را گرفت و گفت:« از خیرش بگذر، گناه داره!»

شیخ مهدی گفت: «بابا تو یه چیزی بگو!»

رادی با دست زد به شانه احمدی و گفت: «برو بابا! اصلاً کیفش به همین کولی رفتن است.» و بعد نشست پشت گردن شیخ مهدی.

شیخ مهدی داد زد: «یا خدا! آخ حالاست که استخونام بشکنه! آی مُردم!»

فرمانده خم شد. رو کرد به شیخ مهدی و گفت: «مرد باش! این شرطو خودت گذاشتی.»

 بعد سر برگرداند و ادامه داد: «نگاه کن، همه بچه‌ها کولی دادند و حالا هم یکی یکی دارند می‌یاند؛ امّا تو هنوز پهن نشسته‌ای روی زمین.»

احمدی گفت: «راست می‌گه آقای قیصری، بلند شو.»

شیخ مهدی دست‌هایش را گذاشت روی زمین و زور زد. رادی خودش را شُل کرد روی شیخ مهدی، صورت شیخ مهدی سیاه سیاه شد!

بچه‌هایی که کولی داده بودند و برگشته بودند، دور تا دور شیخ مهدی ایستاده بودند و هر کدام چیزی می‌گفتند.

اسماعیل دست برد. عرق پیشانی‌اش را گرفت و گفت: «پاشو تنبل، پاشو!» نادی که هِن‌هِن کنان آمد طرف بچه‌ها، داد زد و گفت: «حقته که دیگه شرط نگذاری!»

رادی با دست زد به کتف شیخ مهدی و گفت: «دِ پاشو، یا علی!»

شیخ مهدی زور زد. فرمانده و غلامعلی کمکش کردند. با زور بلند شد. رادی سنگین بود و شیخ مهدی داشت منفجر می‌شد. با زور گفت: «حالا می‌پُکم!»

فرمانده گفت: «نترس، برو!»

شیخ مهدی تلو تلو خوران رفت طرف باتلاق. رادی داد زد و گفت: «از این طرف!» اما شیخ مهدی نتوانست خودش را کنترل کند، گیج رفت و رفت طرف باتلاق.

رادی جیغ زد. جیغش با خنده بچه‌ها در هم شد. شیخ مهدی رسید لب خشکی. رادی بلندتر جیغ زد. همه بلندتر خندیدند. رادی خواست چیزی بگوید که شیخ مهدی رفت در سرازیری و با سر رفت توی باتلاق. شیخ مهدی افتاد و رادی هم افتاد رویش. پاهای رادی روی شانه‌های شیخ مهدی بود و سرش داخل باتلاق. بچه‌ها همه افتاده بودند به سینه خاک ریز و از خنده ریسه رفته بودند که غلامعلی داد زد: «پاشید کمک کنید که شیخ مهدی زیر رادی خفه می‌شه!» بعد دوید طرف رادی، می دوید و می­ گفت: «بدوید تا شیخ­ مهدی زیر رادی نمُرده؛ اگه مُرد دیگه شیخ ­مهدی نداریم.»

نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما