خانم حنا

خانم حنا گاویه که تا چند نسل وقف امام حسین(ع) بوده و هر سال یکی از گوساله هایی رو که به دنیا می آورده، جلوی دسته عزاداری امام حسین(ع)، قربونی می کردند، اما امسال با به دنیا آوردن یه گوساله ماده، قراره که خودش وقف امام حسین(ع) بشه. ادامه داستان رو خودتون بخونید و بیشتر با وقف، این سنت حسنه اسلامی آشنا بشین.
شنبه، 24 اسفند 1398
تخمین زمان مطالعه:
نویسنده : طیبه سقازاده
تصویر گر : الهام درویش
موارد بیشتر برای شما
خانم حنا
آفتاب داشت کم کم غروب می کرد. خانم حنا آرام شده بود. با صدای قیژِ درِ طویله یواشکی با گوشه ی چشم، اون طرف را نگاه کردم. بابا ذبیح لبخندزنان از طویله بیرون آمد، دستش را به پیشانی اش کشید، سرش را به طرف آسمان گرفت و زیر لب گفت: «خدایا! شکرت خجالت زده ی آقاجون نشدم.» سرش را به طرف شیر آب چرخاند که نگاهش به من افتاد. کنار پله ها چمباتمه زده بودم.

ظهر با صدای مامان از خواب پریدم. وسط حال روی کتاب‌هایم خوابم برده بود. مامان با صدای بلندی گفت: «مجید بلند شو! بچه مگه تو امتحان نداری؟ چقدر می خوابی؟» لای چشم‌هایم را باز کردم. مامان داشت نماز می خواند. دست‌هایم را از هم باز کردم. کش و قوسی به خودم دادم. به طرف حیاط رفتم. خواستم درِ دست شویی را باز کنم که صدای خانم حنا را شنیدم. به طرف طویله دویدم. درِ طویله نیمه باز بود. سرکی به داخل کشیدم.

دیروز طویله را تمیز کرده بودم. خانم حنا با دمش مگس‌ها را کنار می زد و کاه و یونجه‌هایی را که جلویش ریخته شده بود می خورد. دستی به شکمش کشیدم:

- «پس کی این گوسالت به دنیا میاد؟» خانم حنا سرش را به طرفم آورد که خودم را کنار کشیدم.

***

با صدای خانم حنا به او نگاه کردم. دکتر احمدی دام پزشک روستا کنار باباذبیح ایستاده بود. داشت خانم حنا را معاینه می کرد. صدای خانم حنا مثل همیشه نبود. دکتر رو به بابا کرد و گفت: «آقاذبیح! خدا رو شکر تا الان اثری از تب برفکی توی این گاو دیده نشده؛ اما باید خیلی مراقب باشید. گوساله که به دنیا اومد، اونم معاینه می کنم. به هیچ عنوان از این جا بیرون نبریدشون.»

بابا در تأیید حرف دکتر چندبار سرش را تکان داد. دکتر دستی به شکم خانم حنا کشید و گفت: «این گاو دیگه سنش بالا رفته، باید به فکر یه گاو دیگه باشی.»

خانم حنا چندبار پاهایش را بلند کرد و به زمین کوبید.

بابا دستی روی سروگردن گاو کشید و گفت: «آقای دکتر! این خانم حنا تا چند نسل وقف امام حسین(ع) بوده، از پدرِ پدرزنم به ما رسیده. پدرزنم وصیت کرد از گوساله‌های نر حنا خانم که به دنیا میان، هروقت چاق وچله شدن جلوی دسته امام حسین(ع) که از ده بالا به ده پایین میان سر بِبُریم. دعا کن این گوساله ماده باشه تا بتونیم نگهش داریم و این گاو رو سر ببریم. این طوری هم وصیت اون خدابیامرز رو انجام دادیم، هم زیر دینش نیستیم.» بااین حرف دلم هُری ریخت پایین. آقاجون خیلی خانم حنا را دوست داشت.

دکتر باتعجب به باباذبیح نگاه کرد و گفت: «یعنی تا حالا این گاو یه دونه ماده ام به دنیا نیاورده؟» بابا با صدای بلند خندید. دستی به پشت خانم حنا کشید: «نه این که ماده گاو نزاییده باشه‌ها، نه! هر دوسه سال یه ماده گاو داشته؛ اما خب پدرزنم امکانات نگهداری از چندتا گاو رو نداشت؛ برای همینم ماده گاوهاش رو می فروخت.»

دکتر در تأیید حرف بابا چندبار سرش را تکان داد: «پس این طور، خدا بیامرزدش!»

خانم حنا چندبار «ما» کشید و دمش را تکان داد. دیگر ایستادن را جایز ندانستم. با صدای بلند گفتم: «سلام!»

بابا و دکتر هم زمان برگشتند طرفم. دکتر لبخندی زد و گفت: «به به، آقامجید، سلام! خوبی؟»

به دکتر لبخندی زدم و گفتم: «الحمدلله!»

در همین هنگام خانم حنا تکان شدیدی خورد و «ما»ی بلندی کشید. دکتر رو به بابا کرد و گفت: «آقاذبیح! باید زودتر دست به کار بشیم.» وارد طویله شدم و گفتم: «منم می تونم کمکتون کنم؟»

 بابا نگاهم کرد و گفت: «نه آقاجون! برو بیرون کار تو نیست.»

دستی به سرم کشیدم و گفتم: «آقاجون! می تونم کمکتون...»

بابا وسط حرفم پرید: «برو بیرون! مگه با تو نیستم؟» اخم‌هایم را درهم کشیدم و از طویله بیرون آمدم. با توپم چندبار به دیوارکاه گلیِ حیاط کوبیدم.

صدای «ما»ی خانم حنا داخل طویله پیچیده بود. دیگر طاقت نیاوردم. آهسته وارد طویله شدم. دکتر و بابا پشت شان به در طویله بود. یواشکی کمر خانم حنا را نوازش کردم. درد شدیدی در ساق پایم احساس کردم. آخ بلندی گفتم و به طرف ساق پایم خم شدم. به عقب کشیده شدم. سرم را بالا گرفتم. بابا با چشم های درشتش داشت نگاهم می کرد. دستش را پشت کمرم گذاشت و به طرف در طویله هولم داد: «مگه نگفتم این جا نمون؟ برو بیرون تا کار دستمون ندادی.» از خجالت سرم را پایین انداختم و بیرون رفتم.

مامان تسبیح به دست روی بالکن ایستاده بود. اخم کم رنگی کرد و گفت: «دوباره چیکار کردی که صدای آقاجونت رو درآوردی؟»

ضربه محکمی به توپم زدم که داخل حوضِ وسط حیاط افتاد. به طرف حوض رفتم و توپ را بیرون کشیدم. توپ را به زمین می کوبیدم و با دست رویش می زدم.

در همان حال گفتم: «من کاری ندارم. می خوام پیش خانم حنا باشم؛ اما آقاجون نمی ذاره من کاری کنم.» مامان لبخند زد و به طرف اتاق رفت: «تو بیا بشین سر درست، آقاجونت خودش صدات می زنه.» با دل خوری کنار پله‌ها نشستم.

با صدای باباذبیح سرم را از روی پاهایم بلند کردم. باباذبیح لبخند زد و با دست اشاره کرد بروم پیشش. با دل خوری بلند شدم و به طرفش رفتم. دستی به پشتم کشید و گفت: «مجیدجون! برو ببین خانم حنا چه گوساله ی نازی به دنیا آورده!»

ذوق زده بالا پریدم: «راست می گی باباجون؟»

باباذبیح گفت: «آره پسرم! یه ماده گاوِ ناز. اسمش رو چی می خوای بذاری؟ از این به بعد کارایِ بچه ی خانم حنا با توِ. باید حسابی مراقبش باشی. می خوایم بزرگش کنیم تا جای مامانش رو بگیره.»

ناراحت شدم. با دل خوری به باباذبیح گفتم: «پس خانم حنا چی؟»

بابا گفت: «تاچند ماهی که به ماه محرم مونده نگهش می داریم. بعد هم جلوی دسته سر می بریمش. تا اون موقع بچه اش هم بزرگ شده.»

با این که ناراحت شده بودم، به خاطر این که وصیت آقاجون انجام می شد خوش حال بودم. به طرف طویله دویدم. در طویله کامل باز بود. دکتر روی دوتا پا نشسته بود و داشت گوساله را معاینه می کرد. گوساله قهوه ای با  خال‌های کرمی روی پاهای کوچکش کنار خانم حنا ایستاده بود. دکتر تا من را دید بهم لبخند زد. به دکتر خندیدم و گفتم: «خسته نباشید!»

 دکتر ایستاد. نفس عمیقی کشید و گفت: «سلامت باشی.» خانم حنا را نگاه کردم. داشت با زبانش قندی را لیس می زد.       
         
منبع: مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.