کاوه معجزه انقلاب (3)

در موقعي كه عمليات نيست، صحبت و شوخي و مزاح هست و اين ساعت و زمان مخصوص به خودش را دارد. ولي در موقع عمل ما نمي‌توانيم اين مسائل را تحمل كنيم. اگر دستوري داده شود و مأموريتي به نيرو داده شود، او بايد عمل كند در غير اين صورت ما نمي‌توانيم اين را تحمل كنيم. مي‌خواهد برادر مجيد ايافت باشد، مي‌خواهد برادر ولي نژاد باشد يا برادر ديگر... براي ما فرقي نمي‌كند ما سريعاً جلويش را مي‌گيريم.
سه‌شنبه، 27 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کاوه معجزه انقلاب (3)
کاوه معجزه انقلاب (3)
کاوه معجزه انقلاب (3)

بازنويس : حميد رضا صدوقي



سردار شهيد محمود کاوه

در موقعي كه عمليات نيست، صحبت و شوخي و مزاح هست و اين ساعت و زمان مخصوص به خودش را دارد. ولي در موقع عمل ما نمي‌توانيم اين مسائل را تحمل كنيم. اگر دستوري داده شود و مأموريتي به نيرو داده شود، او بايد عمل كند در غير اين صورت ما نمي‌توانيم اين را تحمل كنيم. مي‌خواهد برادر مجيد ايافت باشد، مي‌خواهد برادر ولي نژاد باشد يا برادر ديگر... براي ما فرقي نمي‌كند ما سريعاً جلويش را مي‌گيريم.

يك وضعيت بحراني ، حجه الاسلام علي اصغر موحدي

من آن وقتها فرمانده سپاه منطقه چهار خراسان بودم. از همان لحظه‌هاي اول كه خبر را شنيدم دلشوره و بي تابي آمد سراغم، محمود در تك "حاج عمران "به شدت مجروح شده بود.
آن موقع من مشهد بودم هرچه كردم ديدم دلم بند نمي‌آورد بمانم. با اينكه مشغله كاريم زياد بود اما علاقه قلبي‌ام به محمود از يك طرف و نياز كردستان به وجود افرادي مثل او از طرف ديگر، اهميت مسئله را برايم دوچندان مي‌كرد. اين شد كه همان روز خودم را با يكي از هواپيماهاي سپاه رساندم تبريز، از فرودگاه هم بدون معطلي رفتم بيمارستاني كه محمود را آنجا بستري كرده بودند.
به محض اينكه چشمم به او افتاد، حالم منقلب شد و نتوانستم جلوي احساساتم را بگيرم ديدن شير كوههاي كردستان، با آن سر و وضع بر روي تخت واقعاً دگرگون كننده بود علاوه بر مجروحيتهاي ديگر، چند تر كش هم به سرش خورده بود كه حكايت از اين داشت كه او در يك وضعيت خطرنا ك و بحراني بسر مي برد.
با آنكه دكترهاي آنجا چيزي كم نگذاشته بودند، اما اگر مي برديمش مشهد، قطعاٌ بهتر مي‌توانستيم به او برسيم. كلي پيگيري كردم تا بتوانم موافقت مسئولين را بگيريم كه او را از تبريز به مشهد انتقال دهيم. دكترها هم مقدمات كار را فراهم كردند و به جهت رعايت حال محمود او را همراه يك اكيپ پزشكي آورديم مشهد.
آنجا سعي كرديم بهترين دكترها را بياوريم بالاي سرش، يك تيم مجرب تشكيل شد. بعد از معاينات دقيق، تيم پزشكي موضوع را گذاشتند به بحث و ساعتي پيرامون موضوع صحبت كردند بعد از اتمام جلسه نتيجه را به ما گفتند كه اگر آقاي كاوه از استرس و هيجان دور باشد و حر كات فيزيكي هم نداشته باشد، احتمال خطر كمتر مي شود.
مدتي در بيمارستان قائم و مدتي در بيمارستان امام حسين (ع) بستري بود. كم كم حال عمومي‌اش رو به بهبود رفت. در نهايت هم چون پزشكان ديدند نمي‌شود تركشها را از سرش بيرون آورد و نظر دادند كه به خارج اعزام شود و محمود هم نپذيرفت، از بيمارستان مرخص شد.
باز طبق نظر قطعي دكترها او بايد تا مدت زيادي استراحت مي‌كرد همه‌شان سفارش مي‌كردند كه مواظبش باشيم تحرك و فعاليتي نداشته باشد، ولي مگر مرد كوه و كمر را مي‌شود در خانه نگه داشت چون مي‌دانستيم كه او گوشش بدهكار اين حرفها نيست و عمل به وظيفه را تحت هر شرايطي انجام مي‌دهد، براي همين هم خودم را موظف كردم كه هميشه همراهش باشم تا بلكه از اين طريق بتوانم كنترلش كنم.
حتي در خيلي از برنامه‌هايي كه بچه‌هاي رزمنده برايش مي‌گذاشتند شركت مي‌كردم و مواظب بودم كه از همان چهارچوبي كه دكترها برايش مشخص كرده بودند خارج نشود.
من هم مثل خيلي از مسئولين ديگر مي‌دانستم كاوه از سرمايه‌هاي ارزشمند انقلاب است كه بايد حفظ شود اين مسئله را براي خودم واجب مي‌دانستم رو همين حساب با پيگيري و اصراري كه داشتم، موفق شدم او را براي ده پانزده روزي در مشهد نگه دارم.
يك هفته مانده بود به عمليات كربلاي 2 شور و حالي تو سپاه مشهد افتاده بود تعدادي از نيروهاي كادر و بسيجي آماده شده و قرار بود با يك هواپيماي 707 اعزام شوند به مقر لشگر در مهاباد.
همان شب كه نيروها در فرودگاه آمادة پرواز بودند. محمود مهمان ما بود از همان وقتي كه آمد خانه‌مان، حال و هواي ديگري داشت نگاهش سرشار از خواهش بود، خواهشي كه مي‌توانستم حدس بزنم از سر چيست بالاخره حدود ساعت 10 شب حرف دل را بر زبان آورد و گفت «حاج آقا اجازه بدين كه من هم با همين هواپيما برم».
بدون معطلي گفتم :«اصلاً حرفش راهم نزن».
گفت :«چرا حاج آقا؟»
گفتم :«اينكه پرسيدن نداره آقا محمود، شما وضعيت جسمي درستي نداري براي منطقه رفتن، نظر دكترها رو هم خودت مي‌دوني».
او ديگر ساكت شد. وقتي شام خورديم و سفره جمع شد باز هم به حرف آمد و گفت :«حاج آقا من دلم آروم نمي‌گيره، شما اجازه بدين كه برم».
مي‌دانستم كه او الان تمام وجودش توي هواپيما و پيش بچه‌هايي است كه دارند اعزام مي‌شوند. بايد چيزي مي‌گفتم كه ديگر قيد رفتن را بزند. براي همين هم انگشت گذاشتم روي بحث اطاعت از مافوق كه او خيلي به آن مقيد بود. گفتم :«اگر براي رفتن شما اجازه دادن من شرطه، من با تأكيد مي‌گم كه اين اجازه را نمي‌دم».
چهره‌اش درهم شد. ادامه دادم :«من نظرم رو گفتم، حالا اگر خودت بخواهي بروي، اون بحثش جداست، اما مطمئن باش كه ديگر دستور تشكيلاتي نيست، بايد خارج از چارچوب تشكيلاتي عمل كني».
يأس را مي‌شد از نگاهش بخواني. سرش را پائين انداخت و ديگر چيزي نگفت حقيقتش در آن لحظه ها، با خودم كلنجار مي‌رفتم، از حال و هواي دروني او خبر داشتم و سختم بود كه مانع رفتنش شوم. اما از آن طرف هم مي‌ديدم چاره‌اي نيست، در همين فكر وخيالها بودم كه تلفن زنگ زد. گوشي را برداشتم مسئول اعزام نيرو بود. گفت :«حاج آقا من الان فرودگاه هستم، هواپيما داره آمادة پرواز مي شه، زنگ زدم ببينم شما كاري چيزي نداريد؟»
گفتم :«نه شما حركت كنيد».
قرار بود من و چند نفر ديگر روز بعد با هواپيماي ديگري به اروميه برويم كه شايد بتوانيم جاي خالي كاوه را پر كنيم.
گوشي تلفن را گذاشتم تا برگشتم و چشمم به محمود افتاد، بر جا خشكم زد. صحنه‌اي ديدم كه برايم تازگي داشت. چشمان محمود خيس اشك بود و داشت خيلي محزون و آهسته گريه مي‌كرد با تعجب پرسيدم :«چرا گريه مي‌كني آقا محمود؟»
گفت :«حاج آقا! چطور راضي باشم كه من فرمانده باشم، اون وقت نيروها بروند جلوي تير و گلوله و من تو مشهد استراحت كنم؟»
همين چند كلمه و آن حال حزن و اندوهش، آنقدر مرا تحت تأثير قرار داد كه بي اختيار اشك در چشمانم جمع شد. من هم زير و رو شدم. احساس كردم اگر مانع رفتنش بشوم، شايد مرتكب گناهي نابخشودني شده باشم، مخصوصاً كه اين حالت دل شكستگي را هم پيدا كرده بود. حالا اين من بودم كه بايد قيد ماندن او را مي زدم. بهش گفتم :«من ديگه مخالفتي ندارم كه شما هم بري، اما به يك شرط!»
تا اين رو گفتم، گل از گلش شكفت و ذوق زده پرسيد :«چه شرطي حاج آقا؟»
گفتم :«اين كه قول بدي آنجا مواظب خودت باشي».
اشكهايش را پا ك كرد و خنديد. خوشحالي آن لحظه‌هايش براي من، مثل همان حزن و گريه چند لحظه پيشش تازگي داشت.
بنا شد برادرم احمد او را برساند فرودگاه. موقعي كه مي‌خواستم سوئيچ ماشين را به احمد بدهم محمود دستش را دراز كرد و گفت :«بديد خودم».
گفتم :«نه، بهتره كه رانندگي هم نكني».
وقتي از من خداحافظي كرد و رفت طرف ماشين، به احمد اشاره كردم بماند. حقيقتش با اينكه به ظاهر با رفتن محمود موافقت كرده بودم ولي نمي‌دانم چرا هيچ دلم نمي‌خواست او اين بار به جبهه برود براي همين آهسته به احمد گفتم :«تا مي‌توني يواش برو كه محمود به پرواز نرسه».
احمد رفت و يكي- دو ساعت بعد، خيلي ناراحت و دمغ برگشت.
پرسيدم :«چي شد؟»
گفت :«هيچي، رفتش».
با تعجب گفتم :«مگه يواش نرفتي؟»
گفت :«وقتي راه افتاديم سعي كردم طوري عادي و خونسرد رانندگي كنم كه كاوه به پرواز نرسه ولي او يكريز مي‌گفت :تندتر برو تندتر برو.
وقتي جلو منزلش رسيديم، با سرعت از ماشين پريد بيرون و سريع رفت ساكش رو آوردكه نگران شدم مبادا برايش مشكلي پيش بيايد. وقتي هم كه آمد، با تحكم گفت :«بنشين اون طرف».
گفتم :براي چي؟
گفت :«چون خودم مي‌خوام رانندگي كنم». گفتم : ولي آقا محمود! شما به حاج آقا گفتيد رانندگي نمي‌كنيد.
گفت :اعتبار اين حرف، از خانه حاج آقا تا اينجا بود كه ديدي پشت فرمان هم ننشستم و كلي هم حرص و جوش خوردم. حالا بنشين اون طرف.
حقيقتش چنان هيبتي پيدا كرده بود كه جرأت نكردم خلاف گفته‌اش عمل كنم. ناچار از ماشين پياده شدم و او خودش نشست پشت فرمان. تيكافي كرد كه ماشين از جا كنده شد و با سرعت راه افتاد.
تو راه آنقدر سرعتش زياد بود كه يك جايي تو بولوار تلويزيون وقتي از دست‌اندازي نسبتاً بزرگ رد شديم، ماشين چند متري روي هوا حركت كرد.
از كمربندي رفتيم توي بولوار فرودگاه و بعد هم از قسمت پاويون وارد محوطه فرودگاه شديم. تازه پلكان هواپيما را براشته بودند و داشتند در هواپيما را مي‌بستند كه رسيديم. محمود با آخرين سرعت ماشين را رساند پاي پرواز.
مسئولين پرواز، كاوه را مي‌شناختند دوباره دستور دادند كه پلكان را به هواپيما وصل كنند و بالاخره او هم رفتني شد.

رفتني كه بي بازگشت بود.

به سوي شهادت
تغييرات انجام شده در طرح مانور و عدم موفقيت كامل تيپ ويژه 155 شهدا در عمليات شب گذشته موجب ترديد در مسئولان، خصوصاً فرمانده‌هان اين تيپ شده بود اين ترديد اگرچه در خود فرمانده تيپ (برادر محمود كاوه) نيز وجود داشت، ولي وي با توجه به حساسيت زمان و مصلحت كل عمليات، اين ترديد را بروز نمي‌داد و به همين دليل تصميم گرفت براي زدودن ترديدها و تقويت روحيه عملياتي در افراد تيپ به همراه نيروهاي عمل كننده در منطقه درگيري حاضر شود وقتي كه مسؤلان تيپ از اين تصميم آگاه شدند درصدد برآمدند كه وي را از اين عمل بازدارند. فرماندة يكي از محورها (برادر صلاحي) براي منصرف كردن وي، مي‌گويد :«شما اين كار را نكنيد آتش دشمن زياد است مسير، بد مسيري است، ما هم شهيد مي‌شويم. اگر كار مثل شب گذشته بشود، ما هم حاضريم امشب شهيد شويم». به همان اندازه كه خود وي در رفتن به خط درگيري مصمم بود ساير مسئولان تيپ مخالف بودند. مكالمه زير كه در آخرين دقايق قبل از عزبمت برادر كاوه به منطقه و در هنگام پوشيدن پوتين، بين وي و قائم مقام تيپ (برادر منصوري) انجام گرفته، بيانگر اين واقعيت است كه ايشان چقدر به رفتن، و ديگران چه اندازه در بازداري وي مصمم بوده‌اند. متن مكالمه چنين است :
منصوري :رفتن شما نه به نفع اسلام است و نه به نفع...
كاوه :نه!
منصوري :اگر نظر شما اين است كه نيروهاي عمل كننده آدم قوي تري مي‌خواهند، من قوي نيستم ولي مي‌روم جلو و يكي ديگر را اينجا مي‌گذارم.
كاوه :نه من مي‌خواهم امشب شما اينجا باشيد.
منصوري :من نمي‌خواهم.
كاوه :امشب كارها جور نمي شود.
منصوري :خب، اگر جور نمي‌شود، با رفتن شما هم جور نمي‌شود!
كاوه :چه مي‌گويم! جور مي‌شود، ان شاءالله جور مي‌شود.
منصوري: البته اگر خدا بخواهد جورمي شود، شما هم اينجا كلي كار داريد. مسئله قرارگاه هماهنگي توپخانه و...
كاوه :اينها همه‌اش حل مي‌شود، اينها مشخص است.
منصوري كه از بحث كردن نتيجه نمي‌گيرد، با پيش كشيدن تصميم خودش براي رفتن به جلو، مي‌گويد:«حالا در هر صورت شما برويد، من كار ندارم، من هم براي انجام مأموريت، گردان امام حسين(ع) را برمي‌دارم و مي‌روم».
كاوه :خُب شما اين كار را بكنيد.
منصوري :ولي اينجا در مقر فرماندهي تيپ كارها مي‌خوابد!
كاوه :مسئله‌اي نيست، شما همين اول درگيري كه من جلو هستم اينجا باشيد.
منصوري وقتي بازهم نتيجه نمي‌گيرد، به طور جدي‌تري مي‌گويد :آقاي كاوه مي‌خواهيد به زور متوسل بشويد؟ جلورفتن شما اصلاً درست نيست، منطقي نيست.
كاوه :امروز با روزهاي ديگر فرق مي‌كند، من يك چيزهايي مي‌دانم، يك چيزهايي هست، مي‌دانم ترديد هست.
منصوري :خب ترديد طبيعي است، بايد باشد.
كاوه :خب اگر آدم خودش جلو باشد و يك وقت مسئله‌اي پيش آمد، مي‌تواند هم پيش خداي خودش و هم پيش خلق خدا و...
برادر كاوه سكوت مي‌كند و براي هدايت گردان امام حسين (ع) از سنگر فرماندهي خارج مي‌شود.
راوي تيپ 155 شهدا سپس افزوده است :«به هنگام اعزام گردانها براي اجراي مأموريت، ابتدا گردان امام حسين(ع) سپس گردان امام سجاد(ع)در حالي كه فرماندهي تيپ (محمود كاوه) پيشاپيش آنها قرار داشت، حركت خود را براي تصرف ارتفاع 2519 آغاز كردند. طبق طرح مانور قرار بود گردان امام حسين(ع) پايگاههاي 1و 2 و گردان امام سجاد(ع) پايگاههاي 3 و 4 را تصرف كنند. حساسيت دشمن نيز به شب اول كمتر شده بود و احتمال جدي نمي‌داد در اين محور مجدداً عمليات شود از اين رو اجراي آتش و پرتاب منوّر آنها نيز اندكي كاهش يافته بود. به هر ترتيب، حدود ساعت يك بامداد بود كه نيروهاي پياده پس از پيمودن هماهنگي آتش خودي، درگيري را شروع كنند. در همين حين يك گلوله خمپاره كنار كاوه به زمين اصابت كرد و در جا شهيد شد.

سردار شهيد محمود کاوه

الان بچه‌ها در كردستان دارند هنر خودشان را به كار مي‌اندازند و خيلي حساب شده مي‌جنگند. من
در اينجا بايستي به تمامي برادران بگويم كه اگر بايستي ما جنگي را ياد بگيريم، حتماً بايست جنگهاي چريكي و پارتيزاني را فراموش كنيم و در هر جا كه هستيم بايد روي جنگهاي پارتيزاني و چريكي مطالعه دقيق داشته باشيم (تا زماني كه) نيروهاي ما در منطقه، مأموريتشان تمام مي شود و شايد به
مناطق جنوب بروند، بتوانند در آنجا مسئوليتهاي بسيار سنگيني را قبول بكنند....

مثل قمي ، علي چناري

ساعت حول و حوش سه چهار بعد از ظهر بود، روز اول عمليات كربلاي دو. به قول معروف هنوز، عرق تنمان خشك نشده بود كه مجيد ايافت آمد دم سنگر اطلاعات عمليات و گفت :«بچه‌ها بايد امشب دوباره بزنيم به خط».
اين خط قله 2519 بود، رو حساب اين كه ديشب كار در آن جا حسابي گره خورده بود، صداي اعتراض همه بلند شد، ايافت گفت :اين دستور فرمانده لشگره؛ سفارش كرده همه تون الان برين قرارگاه.
بچه‌ها مي‌خواستند بازهم از مشكلات حمله به آن قله بگويند كه ايافت امان نداد و گفت :«اين حرفها رو مي‌تونين به خود آقا محمود بگين».
بدون معطلي با شش هفت نفر از بچه‌هاي واحد راه افتاديم طرف قرارگاه تا كتيكي، غير از ما نيروهاي ديگري هم از طرح و عمليات، تخريب و مخابرات آمده بودند. به محض ورود ما، كاوه جلسه را شروع كرد. وقتي ديدم بحث حمله امشب كاملاً جدي است، به عنوان نيرويي از نيروهاي اطلاعات كه ديشب با گردانها تا پاي كار رفته و قبل از آن هم منطقه را دقيق شناسايي كرده بودم، يك كمي در مخالفت با اين اقدام چيزهايي گفتم بقيه بچه‌ها هم هر كدام چيزهايي گفتند. يكي مي‌گفت :شكستن اين خط خيلي سخته.
ديگري مي‌گفت :محور قفل شده، اصلاً امكانش نيست بتونيم خطشون را بشكنيم؛ خصوصاً امشب كه آماده تر هستن.
تمام اين حرفها درست بود و شك نداشتيم كه همه راه‌كارها قفل شده‌اند. كاوه سرش را انداخته بود پايين و با يك حال و هواي خاصي به حرفهاي بچه‌ها گوش مي‌كرد. وقتي همه ساكت شدند، سر بلند كرد و گفت :من ديشب از پشت بي‌سيم تمام حرفهاتون رو مي‌شنيدم و كاملاً در جريان هستم. سختي كار را هم مي‌دونم، 2519 هم مي‌شناسم ولي با همه اين حرفها آقاي شمخاني دستور داده ه حتماً بايد دوباره بزنيم به خط.
سكوت كرد و چند لحظه‌اي به نقطه‌اي خيره شد. با حالت متفكرانه‌اي ادامه داد :براي همين هم چون راه‌كا ر ديگري نمي‌توانيم شناسايي كنيم بايد از همان محورهاي ديشب عمل كنيم. هر كسي به ديگري نگاه معني‌داري مي‌كرد و بعضي در گوش هم چيزهايي مي گفتند. از نظر بيشتر بچه‌هايي كه تو جلسه بودند اين كار غير منطقي به نظر مي‌آمد.
كاوه گفت :وقتي فرمانده دستور مي‌دهد كه كاري انجام بشه، بايد بشه؛ اگر با دليل و منطق قبول كرد و قانع شد كه خوب، اگر هم قبول نكرد باز بايد دستورش اجرا بشه «بعد هم گفت حالا بريد آماده بشيد».
آخر جلسه حرفي زد كه دل همه را لرزاند. گفت :خودم هم امشب همراهتون مي‌آم.
همه مي‌دانستند كاوه كسي نيست كه شب عمليات را تو قرارگاه بماند و راضي بشود نيروهايش زير آتش باشند گرچه قرارگاهي كه زير نظر او زده بودند با خط فاصله‌اي نداشت و با انفجار اولين خمپاره، آنها هم به نوعي به فيض مي‌رسيدند، ولي آن بزرگوار به همين هم راضي نبود.
جلسه در حالي تمام شد كه همه با آمدن او مخالفت مي‌كردند. آن شب در آن جلسه يكي دو نكته خوب دستگيرم شد، محمود با وجود آنكه با ادامه عمليات مخالف بود اما از طرفي هم، به دو دليل از آن دفاع مي‌كرد. دليل اول اطاعت از مافوق بود و دليل دوم به عواطف و احساسات پا ك و شفاف او بر‌مي‌گشت، چرا كه دلش پيش جنازه شهدايي بود كه ديشب در مسير ارتفاعات 2519 جا مانده بودند و او اميد داشت كه شايد با تكرار عمليات بتواند خون آنها را به حسب ظاهري به ثمر برساند.
به هر حال با وجود تمام مخالفتهايي كه با آمدن او شد. اينطوري كه بويش مي‌آمد، در تصميمش مصمم بود. محمود وقتي در عملياتي سخت پا پيش مي گذاشت، حتماً بايد هدف را تصرف مي‌كرد والا هيچ دريغي از بذل جان نداشت.
او بهتر از همه به سختي كار و پيچيدگي منطقه آشنا بود، چرا كه هم عمليات والفجر2 را تو اين منطقه انجام داده، و هم تك حاج عمران را دفع كرده بود. بنابراين نيازي نبود كه كسي بخواهد براي او از سختي كار و هوشياري دشمن حرفي به ميان آورد.
از نيروهاي اطلاعات و عمليات، در آن محوري كه كاوه شخصاً مي‌خواست آن جا برود، فقط من مانده بودم و نخعي، بقيه‌شان يا شهيد شده بودند يا مجروح، روي همين حساب سريع افتادم دنبال جمع و جور كردن اسلحه و تجهيزات و خصوصاً جفت و جور كردن دوربين ديد در شب كه خيلي به كارمان مي‌آمد. چندتا دوربيني را كه سراغ داشتم، وقتي امتحان كردم، ديدم خرابند سالم‌هايش دست همان بچه‌هايي بود كه شهيد و مجروح شده بودند. يكي رفت دوربين بچه‌هاي تخريب را آورد. وقتي نگاهش كردم، با يك دنيا حرص و جوش گفتم :بخشكي شانس! اينم خرابه».
خلاصه اينكه به هر دري زدم تا دوربين سالم پيدا كنم، موفق نشدم بيشتر از آن هم نمي‌شد معطل دوربين ماند. كاوه وقتي ديد تو آن فرصت كم دستمان به جايي نمي‌رسد گفت :راه مي‌افتيم.
و راه افتاديم. همه كارها را سپرد دست منصوري كه معاونش بود. طوري كه بعدها شنيدم، چند تا از بچه‌ها خواسته بودند مانع رفتنش بشوند اما كاري از پيش نبرده بودند. گفته بود :كسي نمي تونه جلو قضا و قدر الهي رو بگيره.
آن شب قبل از حركت، بچه‌ها حرف و حديث‌هاي زيادي راجع به كاوه و اخلاقش در حين كار گفتند :با كاوه هستي مواظب باش، چون اين طور وقتها اصلاً شوخي بردار نيست، فقط دستوراتش را اجرا كن و هيچ جر و بحثي هم نداشته باش.
البته خودم هم توجيه بودم كه اقتدار فرماندهي ايجاب مي‌كند در آن شرايط برخوردهاي جدي‌تري داشته باشد و با قاطعيت بيشتري كار را دنبال كند در واقع آن عمليات اولين عملياتي بو كه با كاوه مي‌رفتم و از اين بابت خيلي خوشحال بودم. اما دلهره اين را هم داشتم كه نكند در حضور او دست از پا خطا كنم.
نيروهاي سه گردان امام حسن، امام حسين و امام سجاد(ع) در يك ستون طولاني پشت سرهم حركت مي‌كردند، از كنارشان كه مي‌گذشتيم تا چشمشان به كاوه مي‌افتاد با يك شور و حال خاصي به او سلام مي‌كردند و احوالش را مي‌پرسيدند كاوه هم پرشورتر و با محبت‌تر از آنها جوابشان را مي‌داد از كنار همه آنها گذشتيم و رسيديم ابتداي ستون هوا چنان تاريك بود كه چشم چشم را نمي‌ديد فقط هر وقت عراقي منور مي زد، مي‌شد مقداري از راه را تشخيص داد اما اين جبران نبودن دوربين ديد در شب را نمي‌كرد به همين خاطر من، جلوتر از ستون حركت مي‌كردم تا مبادا راه گم كنيم.
مقداري كه رفتيم يكي از بچه‌ها آمد و گفت :نيروهايي كه ته ستون بودن، عقب مودن و از ما خواست تا كمي يواشتر برويم كه آنها هم برسند. كاوه دستي به شانه من زد و گفت :برو سروساماني به ستون بده و زود برگرد.
خودش هم همانجا نشست، بدون معطلي تمام مسيري را كه آمده بوديم برگشتم حدود نيم ساعت طول كشيد كه همه نيروها جمع جور شدند ولي در عين حال به خاطر خستگي زياد آنها و دقت كافي نداشتنشان، نمي‌شد جلوي پراكندگي آنها را گرفت، دوباره خودم را رساندم به كاوه و موضوع را به او گفتم و گفتم :با اين وضعيت نمي‌توانيم به خط بزنيم حتماً وقت كم مي‌آريم.
در آن لحظه‌ها گمانم شب از نيمه گذشته بود، محمود پرسيد :نظر شما چيه؟ مي‌گي چيكار كنيم؟
گفتم :اگر هر گردان از توي معبر برود شايد بهتر باشد.
گفت :نه بايد هر سه گردان را با هم ببريم پاي كار.
من كه از يك طرف به خودم جرأت نمي‌دادم رو حرف او حرفي بزم، از طرفي هم به فكر معادلات و محاسبات نظامي بودم. براي همين با يك دنيا نگراني گفتم :سروصداي اين همه نيرو دشمن را متوجه ما مي‌كند اگر از سه محور بريم بهتره. كاوه كه انگار حال و هواي مرا كاملاً درك مي‌كرد دستي زد به پشتم و با يك لحن آرام و خونسردانه گفت :نگران نباش، چناري. اگر يك كم توسل و توكل داشته باشيم، ان شاءالله هم گوشهاي دشمن كر مي‌شه، هم اينكه به موقع مي رسيم شايد براي بيشتر كردن آرامش من، حرف معني‌دارد ديگري هم زد گفت :اگر ما درست به وظيفه‌مون عمل كنيم خدا هم فرشته‌هاش رو مي‌فرسته كمكمون، اون وقت همه اين نيروها يك جا جمع مي‌شن و به موقع هم مي‌رسيم.
انگار تازه به خودم آمده و از غفلت بيدار شده بودم. از حرفهاي چند لحظه پيشم احساس شرمندگي مي‌كردم. حرفهايش با آن چيزهايي كه بچه‌ها ازش تو عمليات و شب حمله مي‌گفتند زمين تا آسمان فرق داشت. اصلاً معلوم بود روحيه و رفتارش با هميشه‌اش فرق دارد. بعد از اين گفت و گوي كوتاه، حال من هم از اين رو به آن رو برگشت، با اطمينان خاصي همراه او و بقيه راه افتادم تا اينكه رسيديم به محلي كه ديشب تيربارچي عراقي تيربارش را قفل كرده بود آنجا و چنان يكريز و پي در پي شليك مي‌كرد كه هيچ كس نمي‌توانست از جا تكان بخورد به كاوه گفتم :ما ديشب تا اينجا آمديم، همان سنگر تيربار راه را بسته بود و حسابي اذيتمان مي‌كرد.
كاوه با دقت جوانب كار را بررسي كرد و بعد گفت :بايد جلوتر بريم تا از نزديك آنجا را ببينيم.
صخره‌اي همان نزديكي سنگر تيربارچي وجود داشت كه اگر از آن سمت مي‌كشيديم بالا شايد مي‌توانستيم كاري بكنيم كاوه تصميم گرفت از طريق همان راه كه تنها راه هم بود براي خفه كردن تيربار استفاده كند. دويست سيصد متر بيشتر باهاش فاصله نداشتيم همراه محمود دو سه نفر ديگر از بچه‌هاي تخريب و عمليات يك نفس كشيديم بالا. همانطور كه داشتيم مي‌رفتيم بالا، يك دفعه ديدم محمود ايستاد جلوي پايش چشمم افتاد به پيرمردي كه مجروح شده و معلوم بود از ديشب همانجا افتاده است، كمي‌ كه دقت كردم فهميدم خون زيادي ازش رفته و رمق چنداني نداره كاوه خيلي گرم و با احساس احوالش را پرسيد و گفت :«پدرجان منو مي شناسي؟» پيرمرد با خنده گفت :بله شما برادر كافه‌اي.
محمود از شنيدن كلمه كافه خنده‌اش گرفت. من هم خنديدم، رو كرد به من گفت :ببين چناري آخر عمري كافه هم شديم!
گويي از روحيه بالاي پيرمرد، انرژي مضاعفي گرفته بود با همان حالت خنده دستي بر سر او كشيد و گفت :پدر جان ما مي رويم بالا ان شاءالله برمي‌گرديم تو رو هم با خودمون مي‌بريم نگران نباش.
از او خدا حافظي كرديم و اين بار آنقدر جلو رفتيم تا درست رسيدم زير سنگر تيربار و همان جا نشستيم. بدون شك آنها حاضر و آماده و به انتظار ما نشسته بودند. با صداي آهسته‌اي دم گوش محمود گفتم :بايد اين كاليبر را خاموش كنيم و نيروها را از دو طرف آرايش بدهيم و بعد بزنيم به خط.
محمود هم به همان شيوه من، خيلي آهسته و معني دار پرسيد :خوب ديگه بايد چكار كنيم؟ گفتم :بيشتر از اين به ذهنم نمي‌رسه.
راستش حسابي مستأصل و درمانده شده بودم. كاوه باز به حرف آمد و گفت يك كار ديگر هم هست كه بايد انجام بدهيم.
گفتم :چه كاري؟
گفت :توسل؛ اگر توسل نكنيم همه اينها كه گفتي راه به جايي نمي بره باز هم اين من بودم كه گرفتار غفلت شده بودم.
به هر حال، آن شب ساعت حول و حوش دو سه نيمه شب شد و ما هنوز تصميم قطعي نگرفته بوديم تا روشن شدن هوا چيزي نمانده بود. نهايتاً قرار شد از همانجا بزنيم به خط، حالا بايد برمي گشتيم و نيروها را مي‌آورديم. شش دانگ حواسم به اطراف بود كه يكهو صداي صوت خمپاره‌اي آمد و بعد صداي انفجار و ناگهان همه چيز ريخت به هم، از شدت انفجار حدس زدم گلوله بايد خورده باشد چند قدمي‌مان، با اين كه اين انفجارها در جبهه يك چيز طبيعي بود ولي نمي‌دانم چرا گرفتار دلهره و تشوش شدم. بيشتر نگران كاوه بودم تا بقيه سر كه بلند كردم ديدم كاوه به پهلو روي زمين دراز كشيده اولش فكر كردم شايد با شنيدن صداي صوت خمپاره دراز كش شده، اما زود يادم آمد كه تا بحال از كسي نشنيدم او با صوت خمپاره و يا تير قناسه حتي سر خم كند چه رسد به اينكه بخوابد روي زمين ولي وقتي كه خوب دقت كردم، ديدم خون مثل فواره از بيني‌اش مي‌زند بيرون، كم مانده بود سكته كنم. وحشت زده سرش را بلند كردم و گذاشتم روي زانويم. از خيسي دستم فهميدم كه تركش به پشت سرش خورده به زودي متوجه شدم كه تر ش ديگري هم روي شقيقه راستش خورده است؛ درست همان جايي كه دو سه ماه پيش هم تو تك حاج عمران تركش خورده بود چيزي نگذشت كه تمام پيراهن نظامي‌اش غرق در خون شد. خواستم يكي از بچه‌ها را بفرستم دنبال امدادگر كه ديدم آخرين نفس را كشيد، معبودي كه سالها محمود تلاش مي‌كرد و به عشقش نفس مي‌كشيد و دنبال لقايش بود به همين راحتي او را طلبيده بود و حالا آرامش چهره‌اش نشان مي‌داد كه گويي از اين وصال راضي و خشنود است.
با اين كه يقين داشتم به پرواز او، ولي تو آن شرايط حاد، به تنها چيزي كه نمي‌خواستم فكر كنم واقعيت بود. دلهره شديدي تمام وجودم را فراگرفته بود، بچه‌هاي ديگر هم حال و روز بهتري از من نداشتند. در آن لحظات حس و حالي بهم دست داد كه هيچ وقت نتواسته‌ام آن را توصيف كنم، فقط مي‌دانم بعد از شهادت محمود، اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه به بچه‌ها بگويم آن جنازه مطهر را كمي ‌ببرند عقب تر. با تأكيد بهشان گفتم فقط مواظب باشين بچه‌ها از اين جريان بويي نبرند، والا ادامه كار مشكل مي‌شه.
هنوز مشخص نبود كه آيا به قيمت خود محمود عمليات لغو مي شود يا همچنان بر انجام آن اصرار دارند به هر حال نيروها نبايد مي‌فهميدند كاوه شهيد شده، مطمئناً اگر مي‌فهميدند ديگر بايد قيد عمليات را مي‌زديم موقعي كه بچه‌ها مي‌خواستند جنازه محمود را بلند كنند و ببرند عقب چهره متبسم و نوراني‌اش را بوسيدم. مي‌دانستم بعد از اين ديگر دستم به تابوتش هم نمي رسد چه رسد به آنكه بتوانم زيارتش كنم با حال و اوضاع بهم ريخته‌اي كه داشتم، گوشي را از بي‌سيم‌چي گرفتم و به قرارگاه گفتم :محمود هم مثل قمي شد. گفت :گوشي را بده خودش صحبت نه، فهميدم پيام را نگرفته دوباره گفتم :قمي آمد محمود را برد، نمي‌تونه صحبت كنه، او باز هم نفهميد و حرف قبلش را تكرار كرد چيزي نمانده بود قيد رمزي صحبت كردن را بزنم و بگويم محمود شهيد شد، ولي باز خودم را كنترل كردم، اين بار گفتم :قمي آمد دستش را گرفت برد، فهميدي؟
حالا ديگر چيزي به صبح نمانده بود. يقيناً براي اجراي دستور انجام عمليات ديگر خيلي دير شده بود.
تا آمديم بجنبيم در تاريك روشن هوا مي‌افتاديم تو تيررس عراقيها و از يك كنار درو مي‌شديم.
بالاخره قرارگاه هم از انجام عمليات گذشت و دستور داد برگرديم عقب.
آن شب بچه‌ها حسابي مايه گذاشتند تا جنازه محمود را به محل امني برسانند. محلي كه ديگر احتمالش نمي‌رفت عراقيها تا آنجا جلو بيايند وقتي خاطرجمع شدم كه جاي محمود مطمئن است خودم هم رفتم كمك بچه‌هاي ديگر تا بقيه جنازه ها و مجروحين ديشب را از روي ارتفاعات بياوريم پايين.
با روشنايي هوا برگشتيم عقب، براي آوردن جنازه‌ها بايد تا غروب صبر مي‌كرديم اما هنوز ظهر نشده بود خبر رسيد، علي خليل آبادي و يكي دو نفر ديگر خودشان را رساندند جلو و جنازه كاوه را زير ديد و تير عراقيها آورده‌اند عقب. در واقع آنها نتوانسته بودند تا شب صبر كنند و به همين خاطر از هستي و همه چيزشان گذشته بودند تا آن در قيمتي را ره اهلش برسانند.
بسم الله الرحمن الرحيم
بار ديگر دست تقدير الهي سربازي فداكار از خيل فرماندهان سپاه اسلام را گلچين نمود و در آستانه عاشوراي حسيني فرزندي دلير از تبار عاشقان مكتب ابي عبدالله بر فراز قله‌هاي سر به فلك كشيده حاج عمران در خون پا ك خويش غلتيد سردار رشيد اسلام فرمانده تيپ ويژه شهدا، برادر پاسدار شهيد محمود كاوه در عمليات پيروزمند كربلاي دو طي نبردي شجاعانه با دشمن بعثي، با ايثار جان خويش حماسه‌اي جاويد را در صفحات زرين تاريخ جنگ رقم زد.
آوازه دلاوريها و شجاعتهاي اين سردار دلير را كه يادگار و تداوم بخش خط خونين شهيد بروجرديها، كاظمي‌ها و قمي‌ها بود، مي‌بايست از جاي جاي سرزمين مظلوم كردستان پرسيد و داستان قهرمانيها و رشادتها و جراحتهاي اين عاشق پاكباخته را بايد از زبان تشنه دشتهاي سوزان جنوب تا قله‌هاي به خون نشسته جبهه‌هاي غرب شنيد.
شهيد محمد كاوه چهره‌اي هميشه آشنا و فرمانده‌اي دلسوز براي بسيجيان گمنام و شهادت طلب و مبارزي خستگي ناپذير در مصاف با وابستگان فرومايه ضد انقلاب در خطه خونين كردستان و سرداري شجاع در نبرد با دشمنان خارجي انقلاب اسلامي و الگويي روشن از اخلاق اسلامي، تواضع و فروتني براي كليه‌ي پاسداران و جنگ جويان لشكر توحيد بود.
او كه در صحنه‌هاي رزم پيشاپيش رزمندگان اسلام و چندين بار تا مرز شهادت رفته بود.
سلام بر او كه لحظه لحظه‌ي عمر پر بار خويش را در جهاد بي امان عليه دشمنان قسم خورده اسلام و اطاعت خالصانه از رهبري سپري كرد و در شديدترين صحنه‌هاي خون و آتش در مقابل دشمن ايستاد و در مسير خدمت به امت مسلمان و محروم ما كه خود فرزندي رنج ديده از نسل آنان بود، سر از پا نشناخت.
نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهادت اين پاسدار رشيد اسلام را به امام زمان(عج)، امام امت و رزمندگان عزيز تيپ ويژه شهدا و امت هميشه در صحنه خراسان و خانواده شهيدپرور ايشان تبريك و تسليت عرض نموده، از خداوند متعال توفيق صبر و استقامت تا حصول به پيروزي نهايي را براي همگان مسئلت مي‌نمايد.
نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
منبع: سایت ساجد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط