عطر بيکرانه نياز
نماز عشق
وقت است تا دوباره خدا را صدا کنيم
دستي به آسمان اجابت رها کنيم
راهي ز گرمسير سجود و نماز عشق
بر قلب هاي يخ زده خويش وا کنيم
سجاده اي ز نور بينداز، گاه عشق
تا رکعتي به آينه ها اقتدا کنيم
ازنسل آسماني پرواز مي شويم
زنجير خاک را اگر از خود جدا کنيم
تا کوچه هاي سبز شکفتن نگاه کن
راهي نمانده است؛ توقف چرا کنيم؟
اينجا ميان پنجره ها نور مي وزد
وقت است تا دوباره خدا را صدا کنيم
خلوتکده سکر آور ماه
تو حاصل درد و رنج و آهي اي اشک
تابنده چو شمع کوره راهي اي اشک
امشب بنشين ز شوق بر ديده من
چون پاک کننده گناهي اي اشک
الهي
کاش در خلوتم امشب، تو فقط بودي و من
آگه از اين دل پر تب؛ تو فقط بودي و من
کاش حتي دو ملک را، ز برم مي بردي
در حرم خانه ام امشب، تو فقط بودي و من
من هم از سينه، دل هرزه برون مي کردم
اين دل صد دله، يا رب! تو فقط بودي و من
کاش هنگام دعا لب ز ميان بر مي خاست
بي ميانجيگري لب، تو فقط بودي و من
واژه در مطلب دل، واسطه خوبي نيست
کاش بي واژه و مطلب، تو فقط بودي و من
واژه، نامحرم و دل، هرزه و لب، بيگانه است
کاش بي واسطه هر شب، تو فقط بودي و من
روزها کاش نبودند و همه دم شب بود
شب بي اختر و کوکب، تو فقط بودي و من
فاش گويم غم دل: کاش خدايا! دايم
من بدم از تو لبالب، تو فقط بودي و من
حضور آبي جمکران
چه مي شود که مرا هم به آسمان ببري؟
به ميهماني سبز فرشتگان ببري؟
چه مي شود که در اين قحط عشق و شربت و شعر
مرا به کشف غزل هاي مهربان ببري؟
چه مي شود که در اين ابتداي راه، مرا
به روزهاي خوش آخر الزمان ببري؟
چه مي شود که همين جا مدينه ات باشد
تو هم براي يتيمان، شبانه نان ببري؟
چه مي شود که بيايي از اين به بعد، مرا
به عمق حادثه، آن سوي امتحان ببري؟
چه مي شود که مرا مثل عاشقان خودت
سه شنبه هاي اجابت به جمکران ببري.
پي نوشت :
1-مجله شعر، شماره48، تابستان 1385، ص62.