حماسه کاوه (14)

زمستان 63 ،خبر رسيد که يک گروهان از نيروهای گيلان در ارتفاعات «سياه کوه» بانه، گرفتار کمين شده‌اند. ضد انقلاب، چند تا از آنها را شهيد و بقيه را هم اسير کرده بود. مخبرها خبر آورده و گفته بودند :«جنازه شهدا در محل درگيری مونده و احتمال می‌ره دشمن سوء استفاده تبليغاتی بکنه. شايد هم با خودشون جنازه‌ها رو ببرن».
چهارشنبه، 4 شهريور 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حماسه کاوه (14)
حماسه کاوه (14)
حماسه کاوه (14)

بازنويس : حميدرضا صدوقی



راز آن دستور

زمستان 63 ،خبر رسيد که يک گروهان از نيروهای گيلان در ارتفاعات «سياه کوه» بانه، گرفتار کمين شده‌اند. ضد انقلاب، چند تا از آنها را شهيد و بقيه را هم اسير کرده بود. مخبرها خبر آورده و گفته بودند :«جنازه شهدا در محل درگيری مونده و احتمال می‌ره دشمن سوء استفاده تبليغاتی بکنه. شايد هم با خودشون جنازه‌ها رو ببرن».
همان روز برای نجات اسرا و آوردن جنازه‌ها با سه گردان راه افتاديم و فاصله مهاباد تا بانه را به سرعت رفتيم.
نرسيده به «سياه کوه» نيروها پياده شدند. طبق نقشه کاوه، گردانها بايد با دورزدن ارتفاعات «سياه کوه» خودشان را می‌رساندند نزديک دشمن. کار اين سه گردان بسيار حساس و سخت بود. کاوه با اطمينانی که به قمی داشت فرماندهی محور را به او سپرد.
من و کاوه و ده- پانزده نفر از بچه‌های اطلاعات- عمليات، مانده بوديم. چند ماشين مينی کاتيوشا و 106 هم با ما بودند. کاوه، با اشاره دست، ارتفاعی را که با «سياه کوه» فقط يک شيار فاصله داشت، نشان داد و گفت ما بايد به آنجا برويم. خودش جلو افتاد و ما هم دنبالش. منطقه از درختهای جنگلی پر بود و اين برای ما بهترين استتار بود تا بتوانيم خودمان را دور از چشم دشمن، روی ارتفاع برسانيم. از آنجا، هم می توانستيم به راحتی، دشمن را زيرنظر بگيريم و هم نيروهای خودی را با آتش ادوات همراهمان، پشتيبانی کنيم.
اگر دشمن مواضع خودش را تقويت می‌کرد، عرصه بر ما تنگ می‌شد و نه تنها اسرا را نمی‌توانستيم آزاد کنيم، بلکه کلی تلفات می‌داديم.
رفته رفته همين حالت پيش آمد و از آن بدتر اين که موقعيت‌مان هم لو رفت. نيروهای عراق و ضد انقلاب دست به دست هم داده بودند و همزمان، آتش شديدی روی مواضع ما می‌ريختند. از طرفی هم هلی کوپترهای توپ دارشان ما را از هوا زير آتش گرفته بودند.
کاوه، مدام قدم می‌زد و دانه های تسبيحش را دوتا دوتا رد می‌کرد. اين قدم زدنش از سر تحير و سرگردانی نبود. انگار داشت معادلاتی را حل می‌کرد. گاهی با وسواس خاصی دوربين می‌انداخت روی مواضع دشمن و گاهی هم از طريق بی‌سيم با علی قمی صحبت می‌کرد و وضع دقيق نيروها را جويا می‌شد.
از همين صحبتها فهميديم که آنها هم زير آتش کاليبرهای ريز و درشت دشمنند.
اين حالت نگرانی و تفکر کاوه، تا اذان ظهر دامه داشت. وقت اذان مثل هميشه راز و نياز با معبود را بر همه چيز مقدم داشت و در جايی که امنيت بيشتری داشت، ايستاد به نماز. ما هم از خدا خواسته پشت سرش ايستاديم و نماز را به امامت او خوانديم.
بعد از نماز، تصميمی گرفت که هيچ کدام از ما دليلش را نفهميديم. نمی‌دانم به او الهام شده بود‌ يا آن تسبيح انداختن‌ها تفکرات و دوربين انداختن‌ها نتيجه داده بود. مسؤول قبضه مينی کاتيوشا را صدا زد. نقشه‌ای را پهن کرد روی زمين. نقطه‌ای را به او نشان داد و گفت :«همين جا رو بکوب». و برای اينکه اهميت کار را بيشتر برساند، ادامه داد :«هرچی مهمات داری بريز روی سرشون، براشون جهنمی درست کن که تا حالا نديده باشن». چنان با اطمينان آن نقطه را نشان می‌داد که بهتم زد! روی نقشه، آن قسمت، يک سه راهی بود و بس. مسؤول قبضه که از بچه‌های کارکشته و با تجربه ادوات بود سريع دست به کار شد. در آن شرايط، ديده‌بانی که بخواهد گرا بدهد نداشتيم. مسؤول قبضه محاسباتی انجام داد. سمت آتش مينی کاتيوشا را به طرف آن سه راه تغيير داد و بلافاصله شروع کرد به شليک. پشت سر هم آتش می‌ريخت. کاوه نزديک او ايستاده بود و هرچند لحظه يک بار فرياد می‌زد :«مهلت نده بزن بزن!»
بارها در عملياتهای کردستان، طرز دستوردادن کاوه را به چشم ديده بودم، اما اين بار، برايم تازگی داشت. مانده بودم که او در آن سه راهی چه چيزی ديده بود که اين طور اصرار به انهدامش دارد! مثل بچه‌های ديگر منتظر بودم که ببينم نتيجه اين طرح و تدبيرش چه می‌شود؟
آنقدر مبهوت سرعت عمل بچه‌های ادوات شده بودم که يادم رفته بود خودمان هم زير آتشيم.
مسؤول قبضه، هرچه مهمات داشت، شليک کرد. سپس گفت :«حالا بايد ببينم از کار خدا چی در می‌آد؟!» طولی نکشيد که علی قمی تماس گرفت. صدايش هيجان و شادی خاصی داشت. گفت :«محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات و تمام هدفها رو گرفتيم».
گل از گل محمود شکفت! به سجده افتاد و خدا را از اعماق وجودش شکر کرد. ما هم از خوشحالی او شاد شديم. همه دوست داشتند راز آن دستور را بدانند.
بدون معطلی راه افتاديم سمت روستاهايي که توی شيار و زير پای دشمن بود.
آنجا پايگاه عده‌ای از کردهای محارب و عراقی ها بود. بايد قبل از آنکه فرار می‌کردند و يا اسناد و مدارکشان را منهدم می‌کردند، می‌رفتيم سراغشان. معمولاً در پاکسازی روستاها، مدارک خوبی گيرمان می‌آمد که بعدها استفاده‌های زيادی از آنها می‌کرديم.
يادم هست همان روز اطلاعات و اخباری به دست آورديم که بيشتر از قبل شگفت زده شديم. حدود سيصد نفر از عراقی‌ها و نيروهای ضد انقلاب، در سه راهی پشت «سياه کوه» به درک واصل شده بودند و اين عجيب بود.
ده- پانزده روز بعد، برای عيادت يکی از دوستانم که در جبهه مجروح شده بود، به بيمارستان «بنت الهدی» رفتم. چند تا مجروح ديگر هم در اتاق دوستم بستری بودند که هر کدامشان در جايی و در منطقه‌ای مجروح شده بودند. دوستم، به يکی از مجروحين اشاره کرد و از من پرسيد :«ايشون رو می‌شناسی؟»
به چهره‌اش دقيق شدم. گفتم :«نه. چطور مگه؟»
گفت :«قبل از مجروحيتش، اسير ضد انقلاب بوده و موفق شده خودش رو خلاص کنه».
کنجکاو شدم. می‌خواستم بدانم جريان، چه بوده؟ کی اسير شده و مهمتر اينکه چطور توانسته است فرار کند؟
معلوم شد جزو همان اسرايی بوده که همراه کاوه برای آزادی آنها رفته بوديم. ازش پرسيدم :«چطور شد که اسير شدين؟»
گفت :«می‌خواستيم در منطقه «سياه کوه»، يکی از مقرهای ضد انقلاب رو منهدم کنيم، اونها پيشدستی کردن و وسط راه بهمون کمين زدن، انگار بو برده بودن که دير يا زود می‌رسيم سراغشون. با اطلاعات خوبی که از منطقه داشتن، کمينی طراحی کرده بودن که ردخور نداشت».
کمی خودش را روی تخت جابجا کرد و ادامه داد :«درگيری شديد شد. هم آتششون زياد بود و هم به منطقه تسلط داشتن. دائم در حال جابجايی بودن. وقتی به خودمون اومديم، ديديم از چهار طرف محاصره شده‌ايم. حلقه محاصره، هر لحظه تنگ‌تر می‌شد. کم کم طوری شد که ديگه نه راه پس داشتيم و نه راه پيش؛ بلنديها رو گرفته بودن و کوچکترين حرکتمون رو زيرنظر داشتن. با همه اينها دست از مقاومت برنداشتيم و تمام سعی‌مون رو به کار گرفتيم تا حلقه محاصره رو بشکنيم. متأسفانه بی‌فايده بود. مهماتمون ته کشيده بود و اميدی هم به اومدن نيروی کمکی نبود. با تاريک شدن هوا، ضد انقلاب، خودش رو به بچه‌ها نزديکتر کرد. اون وقت بود که تونستن اسيرمون کنن. شبانه، همه ما رو به يکی از پايگاههاشون که همون نزديکی‌ها بود، بردن تا صبح تحويل عراقی‌ها بدن. ساعت هشت- نه صبح بود که حرکتمون دادن سمت مرز عراق. حول و حوش ظهر رسيديم به يک سه راهی که محل تجمع نيروهای دشمن بود. اطرافمون مثل مور و ملخ، عراقی و کومله و دموکرات ريخته بود. تا قبل از اين، اگه کمی هم اميد به آزادی داشتيم، اونجا ديگه قطع اميد کرديم و قيد آزادی رو زديم. همون طور که چند نفرشون سرگرم عقب بردن ما بودن، عده زيادی‌شون هم به عراقی هايي که در «سياه کوه» با نيروهای ايرانی درگير بودن، کمک می‌کردن. سه راهی، نقطه تلاقی اونا بود. حدس می‌زدم اذان ظهر شده. سعی کردم با همون دست و پای بسته نمازم رو بخونم. چيزی نگذشته بود که يکهو ديدم انبوهی از گلوله‌های مينی کاتيوشا باريدن گرفت. خيلی زود فهميدم که اين آتش، از طرف نيروهای خوديه. شدت آتش طوری بود که دشمن، از ما غافل شد. هرکس با ترس و وحشت زيادی، می‌دويد اين سو و آن سو، تا جان پناهی پيدا کنه. ديگه از اين بهتر نمی‌شد. از فرصت استفاده کرديم و با کمک هم، دستهامون رو باز کرديم و پا گذاشتيم به فرار».
می‌گفت :«آتش ادوات نيروهای خودی، اون قدر کارساز بود که همه‌شون رو تار و مار کرد. هر طرف رو که نگاه می‌کردم، کشته و زخمی‌های دشمن بود که روی زمين افتاده بود».
من، مات و مبهوت صحبتهای او شده بودم. تازه حالا فهميده بودم گلوله باران آن سه راهی، علاوه بر اين که تلفات زيادی بر نيروهای ضد انقلاب و عراقی‌ها وارد کرده، روحيه نيروهای دشمن رو هم که قمی و نيروهايش روی «سياه کوه» با آنها می‌جنگيدند، تضعيف کرده. دشمن، وقتی که ديده بود هيچ اميدی به رسيدن نيروهای کمکی نيست، فرار را بر قرار ترجيح داده بود.
راز آن دستور کاوه، هنوز پس از سالها برايم کشف نشده است. راستی! آيا به او الهام شده بود و به مقام کشف و شهود رسيده بود و آن سوی ديوار را می‌ديد؟
راوی : علی ايمانی

عکس العمل حساب شده

حول و حوش عمليات قادر روزی ده- پانزده تا کاميون پر از مهمات، وارد پادگان شدند. قرار بود محموله را در زاغه مهمات پادگان، خالی کنند. اما مسؤول تدارکات تيپ ويژه مانع شد و گفت :«دستور عوض شده بايد اينها رو بيرون منطقه عملياتی». راننده‌ها تا اين را شنيدند، بنای اعتراض را گذاشتند. گفتند :«ما وظيفه داشتيم فقط تا اينجا بياييم ديگه بقيه‌‌اش به ما مربوط نيست».
حدود سی نفر بودند. وقتی فهميدند دستور جدی است، دامنه اعتراضات را بيشتر کردند و در ميدان صبحگاه جمع شدند. می‌خواستند زودتر تکليفشان مشخص شود. چندتا از مسؤولان و فرماندهان، با آنها صحبت کردند، اما قانع نشدند و کوتاه نيامدند. پا توی يک کفش کرده بودند که بارشان را همانجا خالی کنند و پی کارشان بروند.
چند تا از نيروهای بسيجی هم از روی کنجکاوی، دور آنها جمع شده و منتظر بودند ببينند بالاخره اين قضيه به کجا ختم می‌شود؟
موضوع که به گوش کاوه رسيد، خودش آمد توی ميدان صبحگاه. از طرز برخورد راننده‌ها معلوم بود که کاوه را نمی‌شناختند و نمی‌دانستند که او فرمانده تيپ است. فکر می کردند او هم يکی مثل بقيه است. خلاصه، همان حالتهای خاص خودشان را داشتند.
من هم مثل بقيه نيروها منتظر بود عکس‌العمل او را ببينم. از قاطعيت و تحکم او در اين شرايط خبر داشتيم.
کاوه با همه آنها دست داد و خيلی گرم حال و احوال کرد و به آنها خدا قوت گفت. اين حرکت کاوه، خلاف انتظار همه بود. راننده‌ها و کمک هايشان که از جمع شدن نيروها دور و بر کاوه، بو برده بودند که او بايد مسؤوليت بالايی داشته باشد، دورش حلقه زدند. شايد فکر می‌کردند کاوه گره گشای کارشان خواهد شد و آنها را از رفتن به خط خلاص خواهد کرد. خيل دلمان می‌خواست ببينيم قضيه به کجا می‌کشد و آيا کاوه می‌تواند راضی به رفتنشان کند يا نه؟
وقتی صحبتها و اعتراضهای آنها تمام شد، کاوه شروع به صحبت کرد. از بچه های جنگ و روحيات آنها گفت و تأکيد کرد :«ما اينجا هيچکس رو با جبر و زور به خط مقدم نمی بريم. خيلی از اين بچه‌ها که شما الآن می بينين، برای رفتن به خط التماس می‌کنن و سعيشون اينه که از هم سبقت بگيرن. بنای ما اصلاً اين نيست که نيروهای ناراضی رو به خط بفرستيم».
سپس از شرايطی که بچه‌ها در خط مقدم داشتند و از نياز فوری آنها به مهمات، برای آنها گفت. بعد هم بدون اينکه درخواست رفتن از آنها بکند، گفت :«ان شاءالله سعی می کنيم بار کاميونهاتون رو همين جا خالی کنيم».
هر لحظه تعداد بيشتری از نيروها در ميدان صبحگاه جمع می‌شدند و ازدحام جمعيت، هر لحظه بيشتر می‌شد. راننده‌ها بيش از آنکه حواسشان به جمعيت و همهمه آنها باشد، خيره به کاوه نگاه می‌کردند و به حرفهايش گوش می‌دادند. از چهره و طرز نگاهشان معلوم بود که صحبتهای کاوه روی آنها تأثير گذاشته است.
کاوه، وقتی ازدحام بچه ها را ديد گفت :«بهتره بريم دفتر، بقيه حرفها رو اونجا به هم می‌زنيم». آنها راه افتادند طرف ساختمان فرماندهی. در حال رفتن، به نيروهای کم سن و سال که چشمشان می‌افتاد با نوعی خجالت نگاه می‌کردند. به هرحال به اتاق محمود رفتند.
نيم ساعت بيشتر نگذشت که جلسه کاوه با آنها تمام شد و بيرون آمدند. خيلی عجيب بود. بعضی داشتند گريه می‌کردند!
نمی‌دانم کاوه به آنها چه گفته بود که از اين رو به آن رو شده بودند. همان روز، کاميونهای پر از مهمات را به منطقه عملياتی رساندند.
راوی : سيد محمد مبرقعی

افسر کارکشته

کاوه، حساسيت عجيبی روی انضباط نيروها داشت. چنان نظم و انضباطی در پادگان به وجود آورده بود که باعث تعجب همه، خصوصاً فرماندهان رده بالای ارتش، مثل صياد شيرازی شده بود. آنها هر وقت به مقر تيپ می‌آمدند، می‌گفتند :«کاوه مثل افسرهای کارکشته است که همه چيز رو زيرنظر داره و کوچکترين مسأله‌ای، از نگاه تيزبينش دور نمی مونه».
خود ما هم اين را از بازديدها و جلساتی که داشت، می‌فهميديم؛ از انضباط ظاهری- مثل بستن بند پوتين، نحوه لباس پوشيدن و فانسقه بستن-گرفته تا نظافت پادگان و آسايشگاه و دادن مرخصی به موقع به نيروها، همه و همه را کنترل می‌کرد و کاملاً نظارت داشت. هر وقت هم لازم می‌شد، مسؤولين را بازخواست می‌کرد. خلاصه‌ اين که با همه مشغله‌های عملياتی که داشت، از اين مسائل هم غافل نمی‌شد.
روزی در پادگان جلسه داشتيم. موضوع جلسه، بررسی وضعيت انضباط نيروها بود که با حضور خود کاوه هر ده-پانزده روز يکبار برگزار می‌شد و تصميماتی که در جلسه گرفته می‌شد همه ملزم به اجرای آن بودند. از اثرات اين شيوه، اين بود که از اعمال سليقه‌های شخصی جلوگيری می‌شد و همه از يک برنامه واحد پيروی می‌کردند.
آن روز هر يک از مسؤولان و فرمادهان، از وضعيت نيروهای تحت امرشان گزارش دادند. بعضی از بی‌انضباطی نيروها گله می‌کردند و می‌خواستند که دفتر قضايی با آنها برخورد بکند. من ساکت نشسته بودم و چيزی نمی‌گفتم. کاوه که همه چيز را زيرنظر داشت، با خنده پرسيد :«شما چرا ساکت نشستی؟ لابد آدم بی نظم در ادوات پيدا نمی‌شه؟»
گفتم ما در ادوات قانونی داريم که بچه‌ها خود به خود مجبورن منضبط باشن.
پرسيد :«چه قانونی؟»
گفتم :«در واحد ادوات کسی بی‌نظمی نمی‌کنه، چون همه می‌دونن که روز آخر به حسابشون رسيدگی می‌کنم کاوه دقيق شد و با تأمل پرسيد :«چکار می‌کنی؟»
گفتم :«از مرخصی‌شان کم می‌کنم. چند وقته که اين برنامه رو اجرا می‌کنيم. خوب هم جواب می ده.»
اين را که گفتم، انگار بلا گفتم! کاوه يکدفعه عصبانی شد و با تشر گفت :«تو خيلی اشتباه می‌کنی اين کار رو می‌کنی.»
حيرت زده پرسيدم :«چرا؟ مگه خلافه؟»
گفت :«تو با اين کارت، حق پدر و زن و بچه‌هاشون رو غصب می‌کنی. اونها مدتی رو که در منطقه می‌مونن وظيفه‌شونه، تعهد دادن، اما اون چند روزی که بهشون مرخصی داده می‌شه، حق خانواده‌هاشونه».
و بعد با لحنی جدی گفت :«آخرين بار باشه که اين کار رو می‌کنی».
در همان جلسه، کاوه دستور داد که هيچ کس حق ندارد با کم کردن مرخصی استحقاقی نيروی بی انضباط را تنبيه کند.
راوی : محمد بهشتی خواه

جنگ رواني

در سال1363 كه وارد تيپ شدم، بسياري از شهرهاي كردستان آرام شده بودند. ضد انقلاب، آواره كوهها و روستاهاي دور دست شده بود و ديگر از درگيري‌هاي آنچناني خبري نبود. امنيت و آرامش در شهرها حاكم شده بود و نيروها به راحتي مي‌توانستند رفت و آمد كنند.من از اوضاع سخت و اسفبار روزهاي اول غائله كردستان، فقط چيزهايي شنيده بودم. از اين كه بچه‌ها با كمترين نيرو و امكانات، جلوي ضد انقلاب قد علم كرده بودند و اين كه محمود با چه تدابير و فداكاري‌هايي امنيت را به سقز و شهرهاي ديگر برگردانده بود و ... اما شنيدن كجا و ديدن كجا؟
بچه‌هاي با سابقه تيپ- كه از همان ابتدا دوشادوش محمود بودند- از تاكتيكها و شگردهايش مي‌گفتند اما شنيدن آنها از زبان خودش شيريني ديگري داشت. هر چند كاوه اكراه داشت كه اين طور چيزها را به خودش نسبت دهد و معمولاً هم پيروزي‌ها را نتيجه همراهي و مجاهدت بچه‌ها مي‌دانست، اما هميشه درصدد بود تجربه‌هاي ارزنده‌اش را به ديگران هم منتقل كند. پس از انجام هر عملياتي، تأكيد داشت فرماندهان، نقاط ضعف و قوت را بگويند و ثبت كنند تا دستمايه‌اي براي بقيه باشد.
روزي كه از عمليات «گزلان» برگشته بوديم، فرصت خوبي بود تا از او بخواهيم برايمان تعريف كند كه چطور سقز بحران زده و پر آشوب را آرام كرده و ضد انقلاب سرسخت را سرجايش نشانده است. مي‌گفت :«همان روزهاي اول كه به عنوان فرمانده عمليات سپاه سقز معرفي شدم، اعلاميه‌اي نوشتم و دادم بچه‌ها تكثير كردن و توي شهر پخش كردن. چندتايي هم در جاهاي پر رفت و آمد شهر نصب كردن. در آن اعلاميه، جمله‌اي از حضرت امام نوشته بودم كه :«ما با كفر مي‌جنگيم، نه با كرد» و از مردم خواسته بودم براي ايجاد آرامش و امنيت، با ضد انقلاب همكاري نكنن، به آنها جا و غذا و پول ندن و هر كجا كه اونا رو ديدن، سريع گزارش بدن. بعد هم به ضد انقلاب خطاب كرده بودم كه از جنگيدن با ما به جايي نمي‌رسن. بيايند خودشون را تسليم كنن و امان نامه بگيرن وگرنه با آنها مي‌جنگيم و جواب تير كلاش رو با آرپي‌جي و106 مي‌ديم.
اين در واقع يك جنگ رواني بود كه باعث شد مردم بدونن ما صنف اونا رو از ضد انقلاب جدا مي‌دونيم و هيچ گاه مردم رو به چشم ضد انقلاب نگاه نمي‌كنيم. اين كار، در روحيه دشمن اثر گذاشت. اونا دو راه داشتند كه بايد يكي رو انتخاب مي‌كردند :يا بايد حرف ما رو جدي مي‌گرفتن و شهر رو خالي مي‌كردن و يا اين تهديد رو به بوته آزمايش و امتحان مي‌گذاشتن. بعيد بود كه بخوان زود جا خالي بدن، رو همين حساب، نيروها رو سازمان داديم و خودمان رو آماده كرديم تا در صورت كوچكترين تحركي، جوابشون رو با قاطعيت بديم. براي اين كار هم شايد مجبور مي‌شديم از مقر بيرون بريم. نشستيم فكر كرديم كه اگر چنين چيزي پيش آمد، چه تاكتيكي رو به كار ببريم كه ضد انقلاب فكر كنه ما به اندازه كافي در مقر نيرو داريم. به هر نگهباني كه روي پشت بام بود، سه قبضه اسلحه داديم :كلاش، ژ-3 و تيربار. به اونا گفتم :«اگه حمله شد و ما از مقر بيرون رفتيم، شما با هر سه تا اسلحه تيراندازي كنين و اين طوري وانمود كنين كه ما در هر پست، سه تا نيرو داريم. چند روزي نگذشته بود كه ضد انقلاب اومد خودي نشان بده و به مردم بگه ما هنوز قدرت داريم و از اين چيزها نمي‌ترسيم و ... لذا با يك تاكتيكي حساب شده و از پيش تنظيم شده، چند درگيري در جاهاي مختلف شهر به وجود آوردن. قصدشون اين بود كه ما رو به جايي كه خودشون مي‌خوان بكشونن و بعد از آن، از همه طرف به ما حمله كنند. اما هر بار با ساماني كه از قبل طراحي كرده بوديم سراغشون رفتيم. طوري كه حتي يك بار هم به محاصره آنها نيفتاديم. واقعاً جواب تيرهاي كلاش اونا رو با موشك آرپي‌جي مي‌داديم. وقتي هم كه دست از پا درازتر فرار مي‌كردن، دست از سرشون برنمي‌داشتيم. كومله و دموكرات وقتي ديدن جز دادن تلفات، چيز ديگه‌اي عايدشون نمي‌شه، حساب كارشون رو كردن و دور سقز رو خط كشيدن».
راوی : علي صلاحي

مسكن آسماني

تازه جزو نيروهاي كادر سپاه شده بودم. از وقتي محمود با خانواده ما وصلت كرده بود، خيلي دوست داشتم به تيپ ويژه شهدا بروم و در كنارش باشم. اما هر بار كه پيش مسؤول واحد مي‌رفتم و از او مي‌خواستم مرا به جبهه اعزام كند، بي برو برگرد، مخالفت مي‌كرد. هربار كه علت مخالفتش را مي‌پرسيدم، كمبود نيروي تداركاتي را مطرح مي‌كرد و مي‌گفت :«اصلاً راه نداره».
در همان ايام، روزي محمود براي شركت در جلسه‌اي به واحد ما آمد. به فكرم رسيد كه از فرصت استفاده كنم و موضوع را با او درميان بگذارم. گفتم :«آقا محمود! اگه امكان داره با مسؤول ما صحبت كن تا اجازه بده بيام تيپ ويژه».
محمود، همان روز بعد از جلسه با او صحبت كرد. با اين كه از نظر تعداد نيرو در مضيقه بودند، اما به خاطر احترامي كه براي محمود قائل بودند، با اعزامم موافقت كردند. چند روز بعد، به تيپ ويژه شهدا اعزام شدم.
وقتي وارد پادگان شدم، يكراست رفتم فرماندهي و حكم مأموريتم را به دست محمود دادم.
اطمينان داشتم به خاطر سابقه كاري‌ام، مرا به واحد تداركات معرفي خواهد كرد. چند كلمه‌اي زير آن نوشت، امضا كرد و داد دستم. گفت :«برو كارگزيني».
وقتي زير حكم را خواندم، از تعجب ماتم برد! نوشته بود :«به واحد اطلاعات معرفي شود».
تا آن روز، در واحد اطلاعات خدمت نكرده بودم، اما مي‌دانستم كه از واحدهاي پر كار و حساس در جبهه است و نيروهايش بنا به مأموريتي كه انجام مي‌دهند، دائم در معرض خطرند و بايد با مرگ، دست و پنجه نرم كنند؛ از طرفي، از صميميت و دوستي حاكم بين نيروهايش هم چيزهايي شنيده بودم. مي‌گفتند :«در اثر تدابير ويژه محمود، جوي توي واحد اطلاعات بوجود آمده كه بچه‌ها از برادر به هم نزديكترن و هيچ تازه واردي احساس غريبي نمي‌كنه».
به محض ورودم به واحد اطلاعات، به صحت اين ادعا پي بردم. بچه‌ها همان برخوردي را با من مي‌كردند كه با ديگران كه از قبل عضو واحد بودند. ابتدا فكر كردم چون برادر خانم فرمانده تيپ هستم، اين طوري با من برخورد مي‌كنند، اما كم‌كم فهميدم هيچ كس از نسبت من با كاوه، اطلاعي ندارد. در تمام تيپ، هفت- هشت نفر از اين جريان خبر داشتند كه آنها هم در واحدها و گردانهاي ديگر بودند. رفته‌رفته، اين موضوع را به خوبي فهميدم كه اگر نسبتي با كاوه نداشتم، او مرا به تداركات معرفي مي‌كرد و به واحد اطلاعات- عمليات نمي‌فرستاد.
كم‌كم بچه‌ها پي بردند كه من برادر خانم كاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهرباني‌شان نسبت به من بيشتر شد. آنها چون كاوه را دوست داشتند، به من هم بيش از پيش، علاقه نشان مي‌دادند. از آن طرف، چون تعلق خاطر خاصي به محمود پيدا كرده بودم، هر وقت بيكار مي‌شدم، به دفتر فرماندهي مي‌رفتم و احوال محمود را مي‌پرسيدم. خيلي دوست داشتم كه او كاري را به من محول كند تا انجام دهم. اما هر بار، با كمال تعجب مي‌ديدم كه محمود خيلي عادي و سرد با من برخورد مي‌كند و به اصطلاح تحويلم نمي‌گيرد. برايم سؤال ايجاد شده بود كه چرا با بسيجي‌ها گرم مي‌گيرد و با من نه؟ آن قدر عشق و علاقه‌ام به او زياد بود كه اصلاً به خودم اجازه نمي‌دادم سوء ظني نسبت به او پيدا كنم. اين برخوردها را هم به حساب كار و گرفتاري‌اش مي‌گذاشتم. روزي گوشه پادگان داشت تنها قدم مي‌زد. با كلي شك و ترديد جلو رفتم و سلام و احوالپرسي كردم. شك و ترديدم به اين خاطر بود كه شايد باز هم مرا تحويل نگيرد و سرد برخورد كند. ولي برعكس روزهاي قبل، خيلي گرم گرفت، احوال مادر و اخوي‌ها را پرسيد و از بچه‌هاي واحد اطلاعات سراغ گرفت. از اين برخورد گرم و گيرا، هم خوشحال شده بودم و هم متعجب. با هم قدم زنان تا نزديك ساختمان فرماندهي آمديم. بين صحبتها، جمله‌اي به من گفت كه دليل برخورد دوگانه روزهاي قبل و امروزش را فهميدم :«حسن! تا مي‌توني اطراف من نيا و خيلي چيزها را از من نخواه».
سپس آهي از ته دل كشيد و ادامه داد :«از اينها گذشته، وقتي تو مي‌آيي پيش من، مي‌ترسم نتونم از پس اون مسؤوليتي كه خدا و اهل بيت (عليهم السلام) از من خواستند بربيام و در نهايت، خداي نكرده بين تو و بقيه، تبعيض قائل بشم و اون كاري رو كه نبايد، بكنم».
حرفهاي محمود، مثل يك مسكن آسماني آرامم كرد. حالا ديگر دليل برخوردهاي به ظاهر سردش را مي‌فهميدم. وقتي مي‌خواستيم از هم جدا شويم، گفت :«مطمئن باش تو همون ارج و قربي رو پيش من داري كه بقيه نيروها دارن، چه بسا كه تو رو بيشتر هم دوست داشته باشم؛ من هركسي رو به واحد اطلاعات و به گردانهاي رزمي معرفي نمي‌كنم و ...»
روزهاي بعد، فهميدم كه چند نفر ديگر هم از اقوام و خويشان محمود، در تيپ خدمت مي‌كنند و با كمي پرس و جو دريافتم كه محل خدمت هر كدام از آنها هم بدون استثناء- گردانهاي رزمي است.
راوی : حسن عمادالاسلامي
پایان
منبع:سایت ساجد




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.