روز معلم که می رسد هدیه ی کوچکی آماده می کنی، با وسواس خاصی آن را تزیین می کنی و دلت می خواهد هرچه زودتر آن را به معلمت هدیه کنی و آن زمان که هدیه را از دستت می گیرد چشمانش را با دقت برانداز کنی؛ شاید به این دلیل که می خواهی شادی را از چشم هایش جستجو کنی.
در میان هیاهوی بچه ها قلبت به شدت در سینه چنگ می اندازد. لحظات را می شماری و در انتظار ورود معلم به در کلاس چشم می دوزی. با صدای برپا، دلت فرو می ریزد، با قدم های بلند، خودت را به معلم می رسانی، با شوق هدیه را تقدیم می کنی و دیدن لبخند معلمت را به دنیا نمی فروشی.
معلم، موضوع انشاء را روی تخته می نویسد: «می خواهی در آینده چکاره شوی؟»
هنوز از شوق این روز لرزش دستانت آرام نگرفته که قلم به دست می گیری و می نویسی: می خواهم در آینده معلم باشم. معلمی که برای همیشه معلم باقی بماند. شاید معلمی برای مدرسه، معلمی برای دانشجویان، معلمی برای انسان ها و...
کمی فکر می کنی و دوباره می نویسی: می خواهم شاگردان زیادی داشته باشم و همه را مثل فرزندانم دوست بدارم. علمم را جُرعه جُرعه در اختیارشان قرار دهم تا بهترین آینده سازان وطنم شوند و همیشه یاد من در قلبشان باقی بماند؛ درست مثل شهید مطهری که هرگز از یادها نمی رود.
به اینجا که می رسی ناگهان دلشوره وجودت را پُر می کند، نکند هرگز به آرزویم نرسم و نامم به عنوان معلم در دفتر نمره ی هیچ مدرسه ای حک نشود...
مغزت به دنبال کلماتی برای آرام کردن دلشوره ات می گردد که ناگهان به جمله ای در صفحه ی کتاب خیره می مانی: «معلمی شغل نیست، معلمی عشق است، اگر به عنوان شغل انتخابش کرده ای رهایش کن و اگر عشق توست مبارکت باشد. شهید رجایی»
با خواندن این سخن انگار دنیای دیگری به رویت باز می شود و اینطور می نویسی: معلم بودن فقط در سرکلاس درس دادن نیست. می توانی سرکلاس نباشی؛ اما معلم باشی. معلمی شغل نیست، معلمی عشق است.
انبیاء اولین معلمان بودند و راه آنها را پیش گرفتن، معلمی در راه دین است.
می توانی پدر یا مادری دلسوز باشی و با تربیت صحیح بهترین معلم برای فرزندانت باقی بمانی.
می توانی تجربه های زندگیت را جمع کنی و مخلصانه در اختیار دیگران قرار دهی و معلم حدیث زندگی باشی.
می توانی بخشنده باشی و با بخششت معلمی شوی برای دیگرانی که ناظرت هستند.
می توانی آنچه را که داری با دیگران تقسیم کنی و این بار معلم ماندگار باشی.
در میان هیاهوی بچه ها قلبت به شدت در سینه چنگ می اندازد. لحظات را می شماری و در انتظار ورود معلم به در کلاس چشم می دوزی. با صدای برپا، دلت فرو می ریزد، با قدم های بلند، خودت را به معلم می رسانی، با شوق هدیه را تقدیم می کنی و دیدن لبخند معلمت را به دنیا نمی فروشی.
معلم، موضوع انشاء را روی تخته می نویسد: «می خواهی در آینده چکاره شوی؟»
هنوز از شوق این روز لرزش دستانت آرام نگرفته که قلم به دست می گیری و می نویسی: می خواهم در آینده معلم باشم. معلمی که برای همیشه معلم باقی بماند. شاید معلمی برای مدرسه، معلمی برای دانشجویان، معلمی برای انسان ها و...
کمی فکر می کنی و دوباره می نویسی: می خواهم شاگردان زیادی داشته باشم و همه را مثل فرزندانم دوست بدارم. علمم را جُرعه جُرعه در اختیارشان قرار دهم تا بهترین آینده سازان وطنم شوند و همیشه یاد من در قلبشان باقی بماند؛ درست مثل شهید مطهری که هرگز از یادها نمی رود.
به اینجا که می رسی ناگهان دلشوره وجودت را پُر می کند، نکند هرگز به آرزویم نرسم و نامم به عنوان معلم در دفتر نمره ی هیچ مدرسه ای حک نشود...
مغزت به دنبال کلماتی برای آرام کردن دلشوره ات می گردد که ناگهان به جمله ای در صفحه ی کتاب خیره می مانی: «معلمی شغل نیست، معلمی عشق است، اگر به عنوان شغل انتخابش کرده ای رهایش کن و اگر عشق توست مبارکت باشد. شهید رجایی»
با خواندن این سخن انگار دنیای دیگری به رویت باز می شود و اینطور می نویسی: معلم بودن فقط در سرکلاس درس دادن نیست. می توانی سرکلاس نباشی؛ اما معلم باشی. معلمی شغل نیست، معلمی عشق است.
انبیاء اولین معلمان بودند و راه آنها را پیش گرفتن، معلمی در راه دین است.
می توانی پدر یا مادری دلسوز باشی و با تربیت صحیح بهترین معلم برای فرزندانت باقی بمانی.
می توانی تجربه های زندگیت را جمع کنی و مخلصانه در اختیار دیگران قرار دهی و معلم حدیث زندگی باشی.
می توانی بخشنده باشی و با بخششت معلمی شوی برای دیگرانی که ناظرت هستند.
می توانی آنچه را که داری با دیگران تقسیم کنی و این بار معلم ماندگار باشی.
نویسنده: نعیمه جلالی نژاد