روزهایی هست که تقویم کوچکم را، مثل یک کتاب چندین بار خواندهشده، ورق میزنم و میبینم: «چهقدر زود گذشت!» همین دیروز بود که با خودم عهد کردم درسهای هر روز را همان روز بخوانم و برای امتحان پایان ترم، درسهای گذشته را مرور کنم تا امتحانات بیاید و برود و یک دل سیر تابستان داشته باشم. درسها و امتحانها رفتند و تابستان آمد. میترسم چشم به هم بزنم و مهر شود، دوباره عهد ببندم و روزها زود بگذرد.
روزهایی هست که آلبوم کوچکم را، مثل یک فیلم چندین بار دیده شده، ورق میزنم و میگویم: «چهقدر همه چیز فرق کرده!» آن روزهایی که هنوز قدّم به پایینترین شاخهی درخت توت خانهی خالهجان هم نمیرسید، آرزویم این بود که آنقدر بزرگ شوم تا بروم روی بلندترین شاخهی درخت بنشینم و از آنجا برای بچهها توت بتکانم. حالا هر سال خالهجان یک سطل پر برایمان توت میآورد، کمی میخورم و بعد میروم سراغ تمامکردن آخرین مرحلهی بازیام. خیلی وقت است سلامی به درخت توت قدیمی نکردهام.
روزهایی هست که انبار کوچک خانهیمان را، مثل صندوقچهی خاک گرفته، به هم میریزیم و فکر میکنیم: «چهقدر چیزهای بیاستفاده اما پُرخاطره اینجا هست!» گهوارهی بچگیها و کفشهای روزهای تاتیتاتی راهرفتن تا قابلمه و دیگهای مسی که مدتهاست ازشان استفاده نشده. آیا گهواره و کفش و قابلمه و دیگها روزی که جیرجیر صدا میدادند، با پاهایی شاد میدویدند و قلقل غذا میجوشیدند با خودشان فکر میکردند سالها گوشهی انباری خاک بخورند؟
تقویم و آلبوم و انبار همهی روزهایی هستند که باید قدرشان را میدانستم. بعضی روزها، روزهای عهدکردن است و بعضی روزها باید آرزوها را بزرگتر و پرریشهتر به زبان آورد و از یاد نبرد؛ برایش تلاش و حرکت کرد. بعضی روزها هم باید از تمام توانمان استفاده کنیم و از انباری دلمان خاکخوردهها را به کاری بگیریم. برای تابستانم عهد یادگیری و کار بستهام، باید روزی هم به خالهجان بگویم درختتان را من میتکانم و برای همسایهها توت شیرین میبرم. به مامان گفتم همسایهیمان تازه بچهاش به دنیا آمده است. گهواره و آن کفش کوچک هنوز نو هستند، خاکشان را میگیرم و برایشان میبرم. امسال پدر برای شبهای قدر ظروفی را که در انباری سالها منتظر بودند درآورد.
شبهایی هستند که به یاد میآوری نباید زندگی را فراموش کنی، عهدت، آرزویت و تواناییهایت را.
روزهایی هست که آلبوم کوچکم را، مثل یک فیلم چندین بار دیده شده، ورق میزنم و میگویم: «چهقدر همه چیز فرق کرده!» آن روزهایی که هنوز قدّم به پایینترین شاخهی درخت توت خانهی خالهجان هم نمیرسید، آرزویم این بود که آنقدر بزرگ شوم تا بروم روی بلندترین شاخهی درخت بنشینم و از آنجا برای بچهها توت بتکانم. حالا هر سال خالهجان یک سطل پر برایمان توت میآورد، کمی میخورم و بعد میروم سراغ تمامکردن آخرین مرحلهی بازیام. خیلی وقت است سلامی به درخت توت قدیمی نکردهام.
روزهایی هست که انبار کوچک خانهیمان را، مثل صندوقچهی خاک گرفته، به هم میریزیم و فکر میکنیم: «چهقدر چیزهای بیاستفاده اما پُرخاطره اینجا هست!» گهوارهی بچگیها و کفشهای روزهای تاتیتاتی راهرفتن تا قابلمه و دیگهای مسی که مدتهاست ازشان استفاده نشده. آیا گهواره و کفش و قابلمه و دیگها روزی که جیرجیر صدا میدادند، با پاهایی شاد میدویدند و قلقل غذا میجوشیدند با خودشان فکر میکردند سالها گوشهی انباری خاک بخورند؟
تقویم و آلبوم و انبار همهی روزهایی هستند که باید قدرشان را میدانستم. بعضی روزها، روزهای عهدکردن است و بعضی روزها باید آرزوها را بزرگتر و پرریشهتر به زبان آورد و از یاد نبرد؛ برایش تلاش و حرکت کرد. بعضی روزها هم باید از تمام توانمان استفاده کنیم و از انباری دلمان خاکخوردهها را به کاری بگیریم. برای تابستانم عهد یادگیری و کار بستهام، باید روزی هم به خالهجان بگویم درختتان را من میتکانم و برای همسایهها توت شیرین میبرم. به مامان گفتم همسایهیمان تازه بچهاش به دنیا آمده است. گهواره و آن کفش کوچک هنوز نو هستند، خاکشان را میگیرم و برایشان میبرم. امسال پدر برای شبهای قدر ظروفی را که در انباری سالها منتظر بودند درآورد.
شبهایی هستند که به یاد میآوری نباید زندگی را فراموش کنی، عهدت، آرزویت و تواناییهایت را.
نویسنده: کوشا سمیعی