معرفی نامه:
نام : مجید
نام خانوادگی : قربانخانی
تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰(فرزند دوم و تک پسر)
محل تولد : تهران
وضعیت تاهل : مجرد
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
محل شهادت : حلب خانطومان
نام خانوادگی : قربانخانی
تاریخ تولد : ۱۳۶۹/۵/۳۰(فرزند دوم و تک پسر)
محل تولد : تهران
وضعیت تاهل : مجرد
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۲۱
محل شهادت : حلب خانطومان
زندگی نامه
شهید مجید قربانخانی در تاریخ 30مرداد1369 در تهران و در خانواده ای معتقد و مذهبی به دنیا آمد. تنها پسر خانواده قربانخانی بود. مجید از همان کودکی پسری خنده رو ،فوق العاده شوخ طبع ،خاکی و مهربون و دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک بود. بیشتر از سنش مسائل پیرامونش را متوجه میشد و درک بالایی داشت. بسیار نترس و شجاع بود . مجید خانواده دوست بود. آدم آرامی نبود. باعث نشاط جمع خانواده و دوستانش بود. دل بزرگ بود و با همه می جوشید. طاقت ناراحتی و غم دیگران را نداشت و تا جایی که میتوانست مشکلت را رفع میکرد یا انقدر سر به سرت میگزاشت و شوخی میکرد که به کل ناراحتیت را فراموش میکردی. اگر حرفی در دلش بود تا جایی که میشد حرفش را میزد حتی با شوخی و خنده اما کسی را از خودش ناراحت نمی کرد. شب قبل از رفتن مجید لباس رزمش را پوشید و گفت الکی مثلا من دارم میرم و قرآن آورد تا مادرو پدرش از زیر قرآن ردش کردند و عکس گرفتند و بعد از عکس انداختن گفت الکی نگفتم همین فردا عازمم. رفتنش بی دلیل نبود چون نمیتوانست ظلم را در هیچ شکلی تحمل کند 12دی ماه بود که ساکش را برداشت و از خانه رفت .باغیرت بود و ارادت خاصی نسبت به خانوم زینب(سلام الله علیها) داشت و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه) عمل را انتخاب کرد تا حرف! و آخر هم زیر پرچم بی بی زینب ماند و شد یکی از علمداران ظهور ..
خصوصیات اخلاقی
مهربان و دلسوز_خاکی شوخ طبع و پرانرژی_اهل رعایت حلال و حرام در کسب و کار_بسیار خوش قول و صادق_بسیار شجاع و باغیرت نسبت به خانواده و خاندان عصمت و طهارت_در حد توان کمک میکرد_خوش رو و دست و دلباز بود.
علایق
هرسال زیارت اقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام)_پیاده روی اربعین و زیارت قبر شش گوشه اقا اباعبدالله(علیه السلام)_انجام ورزش شنا_فوتبال
نقل ازمادرشهید
مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد. بشدت به من وابسته بود.
همیشه دوست داشت پلیس بشه
مجید پسر شروشور محله است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بیسیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش.وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تکهتکه کرده است. میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد، چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود
سربازی
سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود . همه اهل خانه مجید را داداش صدا میکنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود. .«با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمیشود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام. گفت برای خودت گرفتهای! من نمیروم. با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوششانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم. "مجید که نبود کلاً بیقرار میشدم " . من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند. وقتی یک دور میزد وبرمی گشت خانه میدید که پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»
شوخ طبعی مجید
تا میخواهیم برای مجید گریه کنیم، خندهمان میگیرد. داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند. نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض میکنیم و گریه میکنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یکدل سیر میخندیم. مجید کارهای جدیاش هم خندهدار بود. از مجید فیلمی داریم که همزمان که با موبایلش بازی میکند برای همرزمهایش که هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند. همه یکدل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میکند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد. مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میکرد. این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده لپ طرفین دعوا را میکشید لپ پلیس را هم میکشید و غائله را ختم میکرد. یکبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید.همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میکرد حالا که نیست. همه به ما میگویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»
مرام خاص آقامجید
مادرمجید میگوید: معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یکدست کامل کلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میکرد و میگفت باید بخورید.من بیرون نخوردهام که با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میکردم و کلهپاچه را که میخوردیم» سانازخواهربزرگترمجید میگوید: زمستانها همه در سرما کنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میکرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.» پدرمجید هم بعد از خالکوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید اما قهر کردن او هم مثل خودش عجیب است: خال کوبی برای ۶ ماه قبل ازشهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تکرار کنی. میگفت چرا تکرار میکنید یکبار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر میکرد شب غذایی را که خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.