روضه حضرت زینب
مجید سفره خانه داشت. برای سفره خانه اش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. سفره خانهای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند. پدر مجید میگوید: یکی از دوستان(شهید مرتضی کریمی) مجید که بعدها همرزمش شد در این سفره خانه خانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را هیئت خودشان میبرد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب( سلام الله علیها) میخوانند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند. میگوید: «مگرمن مردهام که حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)درخطرباشد. من هر طور شده میروم. از همان شب تصمیم میگیرد که برود.»
رفتن مجیدبه سوریه
وقتی فهمیدیم گردان امام علی رفته است. ما هم رفتیم آنجا و میگوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه میآورند که چون رضایتنامه نداری، تک پسر هستی و خالکوبی داری تورانمی بریم و بیرونش میکنند. بعدازآن گردان دیگری میرود که ما بازهم پیگیری کردیم و همین حرفها را زدیم و آنها هم مجید را بیرون انداختند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود.راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی میبست که میخواهد به آلمان برود. بهانه هم میآورد که کسبوکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی میگفت مجید همه پناهجوها را میریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید میخواهد سوریه برود و حتی تمام دورههایش را هم دیده است.ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش گرفت و بیمارستان بستری شد. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمیروی. حاضر نشد بگوید. به شوخی میگفت: «این مامان خانم فیلم بازی میکند که من سوریه نروم» وقتی واکنشهایمان را دید گفت که نمیرود. چند روز مانده به رفتن لباسهای نظامیاش را پوشید و گفت: «من که نمیروم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کردهاید و من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفتهام سوریه.» مادر و پدرم اول قبول نمیکردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمیدانستیم همهچیز جدی است.
موقع رفتن جیب هایش راخالی کرد
(مدافعان حرم به خاطر پول میروند) این تکراریترین جمله این روزهاست که مجید را بارها آزار داده است. بارها آزار دیده است وقتی گفتهاند ۷۰میلیون توی حسابش ریختهاند و در گوش خانوادهاش خواندهاند که مجید به خاطر پول میرود. پدرمجید میگویند: «آنقدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریختهاند که اینطور تلاش میکند. باورمان شده بود. یک روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری میخواهی بکن. حتی اگر میخواهی سند خانه را هم میدهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی شد و بافریاد گفت: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم میروم. من خیلی به همریختم.»
مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بیقید به تمام حرفهایی که پشت سرش میزنند. کارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش راخالی میکند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را میکشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی کارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد.
مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بیقید به تمام حرفهایی که پشت سرش میزنند. کارتهای بانکیاش را روی میز میگذارد و جیبهایش راخالی میکند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را میکشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمیرفت خیلی عجیب است: «وقتی کارتهایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد.
خواب شهید حسین امیدواری
ﯾﮏ ﺷﺐ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ. ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﻣﯽﺯﺩ. ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺏ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﻗﯿﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ. ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ. ﺣﻀﺮﺕ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺠﯿﺪﻗﺮﺑﺎﻧﺨﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﺮﺗﻀﯽﮐﺮﯾﻤﯽ ﻭ ﻣﺤﻤﺪﺁﮊﻧﺪ ﻭﻣﺼﻄﻔﯽﭼﮕﯿﻨﯽ ﻭ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺷﻤﺎ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ، ﻣﺎ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯾﻢ.» ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﻫﻤﻪی ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺴﯿﻦ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺷﻬﯿﺪ ﯾﺎ ﻣﻔﻘﻮﺩ ﺍﻻﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ.
سفارش شیشلیک ویژه
یه روز به داییش که رستوران داشت زنگ زد و گفت دایی یه پرس شیشلیگ ویژه اماده کن که یه مهمون ویژه دارم میارم ! وقتی با موتورش رسید دم رستوران ، یه پسر بچه با لباس های کهنه و قدیمی ترک موتورش پیاده شد ، بهش گفتن مجید مهمون ویژه ات این بود ؟ گفت کاری به این کارا نداشته باشین ، بهترین جای رستوران رو که باید از قبل رزرو میشد برای این پسربچه خالی کرد و خلاصه آن شب در حد وکیل و وزیر برای آن پسر غریبه مایه گذاشت ، بعد از اینکه پسر غذایش را خورد و رفت از مجید پرسیدن این کی بود و ماجرای اینهمه تحویل گرفتن چه بود ؟ با یه قیافه پکر جواب داد این بچه توی عمرش شیشلیگ نخورده بود !
خداحافظی آخر
داداش مجید با من تماس گرفت که بیا جلو در خانه ات. وقتی رفتم گفت: دارم میرم سوریه. گریه کردم گفتم: مجید ترو خدا، نرو مگه من چند تا داداش دارم اگه بری برنگردی؟ گفت: از ٢٠٠ نفر10 تا 12 نفر شهید می شوند؟ گفتم: اگه شما هم یکی از اون ١٠/١٢ نفر باشی چی ؟! گفت: نه نیارید، میرم و برنمیگردما. بغلم کرد و گریه کردم، زوری خندید اما طاقت نیاورد و اشکهایش ریخت، ولی سرم را بوسید که اشکهایش را نبینم و رفت، وقتی میرفت برگشت سمت من و گفت: داداش روی تو حساب کردما، هوای خانه را داشته باش. منم گریه میکردم و فقط میگفتم مجید ترخدا نرو. وایی که چه روزی بود.
تحول مجید
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه میگفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.
بسیار غمگین و ناراحت از اینکه تکفیریها بیرحمانه کوکان و مردم بیپناه را میکشند. و خیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد بردارد. و همیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزاد سازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت میکرد. به مادرم میگفت: مادر من شهید می شوم و شما نمی گذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافتآباد به خاک بسپارید. و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمیگنجید که این حرفها یک روز به دست واقعیتهابپیوندد. چون همیشه با شوخی و خنده این حرفها را میزد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما میگفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید. و ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت: من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ میزنم.
بسیار غمگین و ناراحت از اینکه تکفیریها بیرحمانه کوکان و مردم بیپناه را میکشند. و خیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد بردارد. و همیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزاد سازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت میکرد. به مادرم میگفت: مادر من شهید می شوم و شما نمی گذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافتآباد به خاک بسپارید. و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمیگنجید که این حرفها یک روز به دست واقعیتهابپیوندد. چون همیشه با شوخی و خنده این حرفها را میزد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما میگفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید. و ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم.
مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفتهای که سوریه بود هر روز زنگ میزد، مادرم خیلی بیتابی میکرد، روز آخر که زنگ زد گفت: من تا یک هفته دیگر نمیتوانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ میزنم.