یک روز رمالی رفت سراغ تاجری ثروتمند. رمال به تاجر گفت: «من رمالم و فال می گیرم. از آینده ی تو و از جای گنج هایی که در زیر زمین پنهان شده خبردارم.»
تاجر گفت: «خب این حرف ها چه ربطی به من دارد؟»
رمال گفت: «اگر پول خوبی به من بدهی جای یکی از گنج ها را به تو نشان می دهم. آن وقت به دارایی و طلا و جواهرات و ثروت زیادی می رسی.»
تاجر با این که مشکل مالی نداشت طمع کرد و به امید رسیدن به گنج قول داد که پول خوبی به رمال بدهد. فردای آن روز تاجر با یکی از دوستانش ماجرای حرف های رمال و گنج را در میان گذاشت.
دوست تاجر که آدم فهمیده ای بود گفت: «ای بابا! تو چه قدر ساده و نادانی. اگر رمال غیب می دانست و از گنج های پنهان خبر داشت خودش می رفت وصاحب گنج می شد.»
تاجر که طمع به دست آوردن گنج به کلی کر و کورش کرده بود به حرف دوستش گوش نکرد و گفت: «قرار است هفته ی آینده من به رمال پول بدهم و او هم جای یک گنج بزرگ را به من نشان بدهد. وقتی که من صاحب گنج شدم آن وقت می فهمی که اشتباه کرده ای.»
دوست تاجر که مطمئن بود همه ی رمال ها و فال گیرها دروغ می گویند، خیلی ناراحت شد، دلش می خواست دوستش گول رمال ها را نخورد؛ اما نمی دانست چه کند.
دوست تاجر برای آگاه کردن تاجر فکر زیادی کرد. عاقبت نقشه ای کشید و به سراغ تاجر رفت و به او گفت: «تو که این قدر به کار رمال ها اطمینان داری، چرا کاری نمی کنی که من هم گنجی پیداکنم و ثروتمند بشوم؟ بهتر است فردا او را به خانه ی من دعوت کنی تا من هم به او پول بدهم و نشانی گنجی را از او بگیرم.»
تاجر از این که دوستش را هم با خودش همراه کرده بود خوش حال شد. سراغ رمال رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. رمال وانمود کرد که نمی تواند به دوست تاجر کمکی بکند؛ اما بعد از کلی چک وچانه زدن قبول کرد که ناهار فردا میهمان دوست تاجر بشود و با او درباره ی خرید و فروش گنج دیگری وارد معامله بشود.
فردای آن روز دوست تاجر غذای مفصلی آماده کرد. وقتی رمال و تاجر سر سفره نشستند، دوست تاجر سه بشقاب غذا آورد. او روی پلوی دو تا از بشقاب ها یک قطعه ی بزرگ گوشت مرغ گذاشته بود؛ اما در بشقاب سومی گوشت مرغ را ته بشقاب گذاشته و روی آن پلو ریخته بود.
دوست تاجر این بشقاب را جلوی رمال گذاشت. هر کس به غذاها نگاه می کرد فکر می کرد که دوست تاجر برای خودش و تاجر پلو با مرغ آورده، اما در بشقاب رمال فقط پلو است.
رمال وقتی به بشقاب خودش نگاه کرد و دید مرغ ندارد ناراحت شد و با خودش گفت: چرا دوست تاجر این جوری از من پذیرایی می کند؟ حتما او مرد خسیسی است. باید به او اعتراض کنم وگرنه پول به دردبخوری هم به من نخواهد داد.
رمال با این فکرها به دوست تاجر گفت: «این چه وضع مهمان نوازی است؟ مگر قدیمی ها نگفته اند که مهمان حبیب خداست؟ چرا برای خودتان پلو با مرغ کشیده اید اما برای من مرغ نگذاشته اید؟»
دوست تاجر قاشق را برداشت و مرغ غذای رمال را از زیر پلو بیرون آورد. بعد با خنده و مسخرگی به او گفت: «تو که مرغ زیر پلو را نمی بینی چه طوری می توانی از گنج هایی که زیر خروارها خاک پنهان شده خبر داشته باشی؟
رمال فهمید که از او زرنگ تر هم پیدا می شود. بلند شد و با عصبانیت از خانه ی دوست تاجر بیرون رفت؛ تاجر هم فهمید که دوست خوبی دارد و نباید به رمال ها و فالگیرها اعتماد کند.
از آن به بعد به کسانی که ادعا می کنند از آینده و گذشته ی مردم خبر دارند یا به دروغ ادعا می کنند که در کاری مهارت دارند گفته می شود: «رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد.»
تاجر گفت: «خب این حرف ها چه ربطی به من دارد؟»
رمال گفت: «اگر پول خوبی به من بدهی جای یکی از گنج ها را به تو نشان می دهم. آن وقت به دارایی و طلا و جواهرات و ثروت زیادی می رسی.»
تاجر با این که مشکل مالی نداشت طمع کرد و به امید رسیدن به گنج قول داد که پول خوبی به رمال بدهد. فردای آن روز تاجر با یکی از دوستانش ماجرای حرف های رمال و گنج را در میان گذاشت.
دوست تاجر که آدم فهمیده ای بود گفت: «ای بابا! تو چه قدر ساده و نادانی. اگر رمال غیب می دانست و از گنج های پنهان خبر داشت خودش می رفت وصاحب گنج می شد.»
تاجر که طمع به دست آوردن گنج به کلی کر و کورش کرده بود به حرف دوستش گوش نکرد و گفت: «قرار است هفته ی آینده من به رمال پول بدهم و او هم جای یک گنج بزرگ را به من نشان بدهد. وقتی که من صاحب گنج شدم آن وقت می فهمی که اشتباه کرده ای.»
دوست تاجر که مطمئن بود همه ی رمال ها و فال گیرها دروغ می گویند، خیلی ناراحت شد، دلش می خواست دوستش گول رمال ها را نخورد؛ اما نمی دانست چه کند.
دوست تاجر برای آگاه کردن تاجر فکر زیادی کرد. عاقبت نقشه ای کشید و به سراغ تاجر رفت و به او گفت: «تو که این قدر به کار رمال ها اطمینان داری، چرا کاری نمی کنی که من هم گنجی پیداکنم و ثروتمند بشوم؟ بهتر است فردا او را به خانه ی من دعوت کنی تا من هم به او پول بدهم و نشانی گنجی را از او بگیرم.»
تاجر از این که دوستش را هم با خودش همراه کرده بود خوش حال شد. سراغ رمال رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. رمال وانمود کرد که نمی تواند به دوست تاجر کمکی بکند؛ اما بعد از کلی چک وچانه زدن قبول کرد که ناهار فردا میهمان دوست تاجر بشود و با او درباره ی خرید و فروش گنج دیگری وارد معامله بشود.
فردای آن روز دوست تاجر غذای مفصلی آماده کرد. وقتی رمال و تاجر سر سفره نشستند، دوست تاجر سه بشقاب غذا آورد. او روی پلوی دو تا از بشقاب ها یک قطعه ی بزرگ گوشت مرغ گذاشته بود؛ اما در بشقاب سومی گوشت مرغ را ته بشقاب گذاشته و روی آن پلو ریخته بود.
دوست تاجر این بشقاب را جلوی رمال گذاشت. هر کس به غذاها نگاه می کرد فکر می کرد که دوست تاجر برای خودش و تاجر پلو با مرغ آورده، اما در بشقاب رمال فقط پلو است.
رمال وقتی به بشقاب خودش نگاه کرد و دید مرغ ندارد ناراحت شد و با خودش گفت: چرا دوست تاجر این جوری از من پذیرایی می کند؟ حتما او مرد خسیسی است. باید به او اعتراض کنم وگرنه پول به دردبخوری هم به من نخواهد داد.
رمال با این فکرها به دوست تاجر گفت: «این چه وضع مهمان نوازی است؟ مگر قدیمی ها نگفته اند که مهمان حبیب خداست؟ چرا برای خودتان پلو با مرغ کشیده اید اما برای من مرغ نگذاشته اید؟»
دوست تاجر قاشق را برداشت و مرغ غذای رمال را از زیر پلو بیرون آورد. بعد با خنده و مسخرگی به او گفت: «تو که مرغ زیر پلو را نمی بینی چه طوری می توانی از گنج هایی که زیر خروارها خاک پنهان شده خبر داشته باشی؟
رمال فهمید که از او زرنگ تر هم پیدا می شود. بلند شد و با عصبانیت از خانه ی دوست تاجر بیرون رفت؛ تاجر هم فهمید که دوست خوبی دارد و نباید به رمال ها و فالگیرها اعتماد کند.
از آن به بعد به کسانی که ادعا می کنند از آینده و گذشته ی مردم خبر دارند یا به دروغ ادعا می کنند که در کاری مهارت دارند گفته می شود: «رمال اگر غیب می دانست گنج پیدا می کرد.»
نویسنده: مصطفی رحماندوست
تصویرساز: علی محمدی