روزی بود روزگاری بود. در آن روزگار دو روستای کوچک در فاصله ای نه چندان دور از هم قرار داشتند. یکی از روستاها این طرف رودخانه بود و روستای دیگر آن طرف رودخانه. اسم یکی از روستاها «پایین رود» بود و اسم دیگری «بالا رود».
در روستای پایین رود مردمی نادان زندگی می کردند. حال و روز خوبی نداشتند، اغلب فقیر و بی چیز بودند. خانه هایشان خشت و گلی بود و به جز خانه های روستایی ساختمان به درد بخوری در آن جا دیده نمی شد.
مردم روستای بالارود کمی وضع مالی شان بهتر بود و از کشت و کارشان فایده ی بیشتری می بردند. مهم تر از همه این که در روستای بالارود یک منار هم وجود داشت. منار روستای بالا رود در اصل کوره ای بود که برای آجرپزی راه انداخته بودند. در آن روستا مردم علاوه بر کشاورزی آجر هم درست می کردند؛ به همین دلیل خانه ها یشان آجری بود و شکل و قیافه ی بهتری داشت.
مردم پایین رود خیلی دل شان می خواست که وضع بهتری داشته باشند. دل شان می خواست خانه های آن ها هم آجری باشد نه خشت و گِلی؛ اما خودشان نمی توانستند کوره ای به آن بلندی بسازند و آجربپزند. ساکنان روستای پایین رود هر وقت فرصتی پیدا می کردند دور هم جمع می شدند و با حسرت از وضع زندگی ساکنان روستای بالارود حرف می زدند. این گفت وگوها ادامه پیدا کرد تا این که یک روز همه به این نتیجه رسیدند که اگر آن ها هم یک منار بزرگ داشتند و آجر دست می کردند، هم وضع مالی شان خوب می شد و هم می توانستند خانه هایشان را با آجر بسازند.
بزرگان روستای پایین رود جمع شدند و برای به دست آوردن یک منار آجرپزی فکرهایشان را روی هم ریختند. دست آخر به این نتیجه رسیدند که در یک شب تاریک به روستای بالارود بروند و منار روستا را بدزدند و به روستای خودشان بیاورند.
شبی تاریک و بی مهتاب، پنجاه نفر از جوانان قوی و زورمند پایین رود بیست رأس الاغ چاق و چله برداشتند و به طرف بالارود حرکت کردند. از روی پل رودخانه گذشتند و رفتند و رفتند تا به کوره ی آجرپزی رسیدند. در ده بالارود همه بی خبر از نقشه و برنامه ی پایین رودی ها در خانه های خود خوابیده بودند.
پایین رودی ها وقتی مطمئن شدند کسی آن ها را ندیده، طناب هایشان را حاضر کردند و چند رشته طناب به دور منار بالا رودی ها بستند. بعد هم همه با هم زور زدند و طناب ها را کشیدند تا مناره را از سرجایش تکان بدهند. آن ها الاغ هایشان را زیر منار به صف کرده بودند تا وقتی منار افتاد به پشت الاغ ها بیفتد.
از قضای روزگار، پیرمردی که در کوره ی آجرپزی کار می کرد و همان جا هم زندگی می کرد، سر و صدای پایین رودی ها را شنید، از تاریکی شب استفاده کرد و پاورچین پاورچین خودش را نزدیک آن ها رساند و حرف هایشان را شنید و فهمید که قضیه از چه قرار است. در دلش به نادانی پایین رودی ها خندید و گفت: «منار را که نمی شود از جا کند و دزدید. این ها چه قدر ابله اند. بگذار هر چه دل شان می خواهد زور بزنند. آخرش خسته می شوند و می روند.»
پایین رودی ها هرچه زور داشتند در بازوهایشان جمع کرده بودند و طناب هایی را که دور منار بسته بودند می کشیدند، اما هرچه بیش تر تلاش می کردند کم تر به نتیجه می رسیدند، عرق از سر و روی شان می ریخت و کارشان پیش نمی رفت. کم کم داشتند دچار تردید و ناامیدی می شدند. بعضی ها غُر می زدند و بعضی ها هم به فکر پیدا کردن راه بهتری برای از جا کندن منار بودند.
دل پیرمرد بالارودی به حال مردم ساده دل پایین رودی سوخت. فکری به خاطرش رسید. سرفه ای کرد و همه را متوجه حضور خودش کرد و گفت: «خسته نباشید! از قرار معلوم می خواهید منار روستای ما را بدزدید و به ده خودتان ببرید.»
یکی از پایین رودی ها با عجله به طرف پیرمرد رفت تا دست و دهانش را ببندد. پیرمرد خندید و گفت: «نه، نیازی به بستن دست و دهان من ندارید، من سی سال است که در این کوره ی آجرپزی کار می کنم. دیگر خسته شده ام، اگر شما هم این کوره را با خودتان ببرید نه تنها به کسی نمی گویم بلکه خوشحال هم می شوم، کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا!»
پایین رودی ها دوباره دست به کار شدند و مشغول کشیدن طناب ها شدند؛ اما منار پایین افتادنی نبود که نبود.
یک ساعتی گذشت، پایین رودی ها دیگر کاملا خسته شده بودند، پیرمرد هم سروصدایی نداشت که آن ها را بترساند، بعد از تلاش بسیار گوشه ای روی زمین نشستند تا هم استراحتی بکنند و هم درباره ی مشکل کارشان حرف بزنند. هرکس چیزی می گفت. پیرمرد هم وارد گفت وگوی آن ها شد و گفت: «این منار از این که می بینید خیلی بزرگ تر است، نصفش زیر زمین است. ببینم شما که می خواهید منار را بدزدید فکر پنهان کردن آن را هم کرده اید یا نه؟»
یکی از اهالی روستای پایین رود گفت: «چه فکری باید می کردیم؟»
پیرمرد گفت: «اگر منار را بدزدید و به روستای خودتان ببرید، فردا که هم ولایتی های من از خواب بیدار می شوند می بینند که منارشان را دزدیده اند، آن را که توی ده شما ببینند می فهمند که شما آن را دزدیده اید، شما باید مدتی آن را پنهان کنید تا آب ها از آسیاب بیفتد.»
اهالی روستای پایین رود دیدند که پیرمرد درست می گوید، این بود که به او گفتند: «چه طور می توانیم مناررا پنهان کنیم؟»
پیرمرد گفت: «اول باید یک چاه بکنید، چاهی که عمق آن دو برابر این منار باشد تا هم قسمت بیرونی منار، هم قسمت توی زمین آن را بتوانید توی آن چاه پنهان کنید. شما که می خواهید منار را بدزدید قبلا چاهش را در روستای خودتان کنده اید یا نه؟»
پایین رودی ها در آن تاریکی به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «راست می گوید! اول باید چاه می کندیم و بعد به فکر دزدیدن منار می افتادیم. بهتر است برگردیم و اول چاه خیلی عمیقی بکنیم و بعد برای دزدی منار بیاییم.»
پایین رودی ها با این فکر به روستای خودشان برگشتند؛ اما نشان به آن نشان که هرگز نتوانستند چاهی را که برای دزدیدن منار لازم بود بکنند.
از آن به بعد هر وقت بخواهند به کسی بگویند که اول مقدمات کار مورد نظرت را فراهم کن بعد کار را انجام بده، به این ضرب المثل اشاره می کنند و می گویند:
«اول چاه را بکن بعد منارش را بدزد.»
در روستای پایین رود مردمی نادان زندگی می کردند. حال و روز خوبی نداشتند، اغلب فقیر و بی چیز بودند. خانه هایشان خشت و گلی بود و به جز خانه های روستایی ساختمان به درد بخوری در آن جا دیده نمی شد.
مردم روستای بالارود کمی وضع مالی شان بهتر بود و از کشت و کارشان فایده ی بیشتری می بردند. مهم تر از همه این که در روستای بالارود یک منار هم وجود داشت. منار روستای بالا رود در اصل کوره ای بود که برای آجرپزی راه انداخته بودند. در آن روستا مردم علاوه بر کشاورزی آجر هم درست می کردند؛ به همین دلیل خانه ها یشان آجری بود و شکل و قیافه ی بهتری داشت.
مردم پایین رود خیلی دل شان می خواست که وضع بهتری داشته باشند. دل شان می خواست خانه های آن ها هم آجری باشد نه خشت و گِلی؛ اما خودشان نمی توانستند کوره ای به آن بلندی بسازند و آجربپزند. ساکنان روستای پایین رود هر وقت فرصتی پیدا می کردند دور هم جمع می شدند و با حسرت از وضع زندگی ساکنان روستای بالارود حرف می زدند. این گفت وگوها ادامه پیدا کرد تا این که یک روز همه به این نتیجه رسیدند که اگر آن ها هم یک منار بزرگ داشتند و آجر دست می کردند، هم وضع مالی شان خوب می شد و هم می توانستند خانه هایشان را با آجر بسازند.
بزرگان روستای پایین رود جمع شدند و برای به دست آوردن یک منار آجرپزی فکرهایشان را روی هم ریختند. دست آخر به این نتیجه رسیدند که در یک شب تاریک به روستای بالارود بروند و منار روستا را بدزدند و به روستای خودشان بیاورند.
شبی تاریک و بی مهتاب، پنجاه نفر از جوانان قوی و زورمند پایین رود بیست رأس الاغ چاق و چله برداشتند و به طرف بالارود حرکت کردند. از روی پل رودخانه گذشتند و رفتند و رفتند تا به کوره ی آجرپزی رسیدند. در ده بالارود همه بی خبر از نقشه و برنامه ی پایین رودی ها در خانه های خود خوابیده بودند.
پایین رودی ها وقتی مطمئن شدند کسی آن ها را ندیده، طناب هایشان را حاضر کردند و چند رشته طناب به دور منار بالا رودی ها بستند. بعد هم همه با هم زور زدند و طناب ها را کشیدند تا مناره را از سرجایش تکان بدهند. آن ها الاغ هایشان را زیر منار به صف کرده بودند تا وقتی منار افتاد به پشت الاغ ها بیفتد.
از قضای روزگار، پیرمردی که در کوره ی آجرپزی کار می کرد و همان جا هم زندگی می کرد، سر و صدای پایین رودی ها را شنید، از تاریکی شب استفاده کرد و پاورچین پاورچین خودش را نزدیک آن ها رساند و حرف هایشان را شنید و فهمید که قضیه از چه قرار است. در دلش به نادانی پایین رودی ها خندید و گفت: «منار را که نمی شود از جا کند و دزدید. این ها چه قدر ابله اند. بگذار هر چه دل شان می خواهد زور بزنند. آخرش خسته می شوند و می روند.»
پایین رودی ها هرچه زور داشتند در بازوهایشان جمع کرده بودند و طناب هایی را که دور منار بسته بودند می کشیدند، اما هرچه بیش تر تلاش می کردند کم تر به نتیجه می رسیدند، عرق از سر و روی شان می ریخت و کارشان پیش نمی رفت. کم کم داشتند دچار تردید و ناامیدی می شدند. بعضی ها غُر می زدند و بعضی ها هم به فکر پیدا کردن راه بهتری برای از جا کندن منار بودند.
دل پیرمرد بالارودی به حال مردم ساده دل پایین رودی سوخت. فکری به خاطرش رسید. سرفه ای کرد و همه را متوجه حضور خودش کرد و گفت: «خسته نباشید! از قرار معلوم می خواهید منار روستای ما را بدزدید و به ده خودتان ببرید.»
یکی از پایین رودی ها با عجله به طرف پیرمرد رفت تا دست و دهانش را ببندد. پیرمرد خندید و گفت: «نه، نیازی به بستن دست و دهان من ندارید، من سی سال است که در این کوره ی آجرپزی کار می کنم. دیگر خسته شده ام، اگر شما هم این کوره را با خودتان ببرید نه تنها به کسی نمی گویم بلکه خوشحال هم می شوم، کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا!»
پایین رودی ها دوباره دست به کار شدند و مشغول کشیدن طناب ها شدند؛ اما منار پایین افتادنی نبود که نبود.
یک ساعتی گذشت، پایین رودی ها دیگر کاملا خسته شده بودند، پیرمرد هم سروصدایی نداشت که آن ها را بترساند، بعد از تلاش بسیار گوشه ای روی زمین نشستند تا هم استراحتی بکنند و هم درباره ی مشکل کارشان حرف بزنند. هرکس چیزی می گفت. پیرمرد هم وارد گفت وگوی آن ها شد و گفت: «این منار از این که می بینید خیلی بزرگ تر است، نصفش زیر زمین است. ببینم شما که می خواهید منار را بدزدید فکر پنهان کردن آن را هم کرده اید یا نه؟»
یکی از اهالی روستای پایین رود گفت: «چه فکری باید می کردیم؟»
پیرمرد گفت: «اگر منار را بدزدید و به روستای خودتان ببرید، فردا که هم ولایتی های من از خواب بیدار می شوند می بینند که منارشان را دزدیده اند، آن را که توی ده شما ببینند می فهمند که شما آن را دزدیده اید، شما باید مدتی آن را پنهان کنید تا آب ها از آسیاب بیفتد.»
اهالی روستای پایین رود دیدند که پیرمرد درست می گوید، این بود که به او گفتند: «چه طور می توانیم مناررا پنهان کنیم؟»
پیرمرد گفت: «اول باید یک چاه بکنید، چاهی که عمق آن دو برابر این منار باشد تا هم قسمت بیرونی منار، هم قسمت توی زمین آن را بتوانید توی آن چاه پنهان کنید. شما که می خواهید منار را بدزدید قبلا چاهش را در روستای خودتان کنده اید یا نه؟»
پایین رودی ها در آن تاریکی به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: «راست می گوید! اول باید چاه می کندیم و بعد به فکر دزدیدن منار می افتادیم. بهتر است برگردیم و اول چاه خیلی عمیقی بکنیم و بعد برای دزدی منار بیاییم.»
پایین رودی ها با این فکر به روستای خودشان برگشتند؛ اما نشان به آن نشان که هرگز نتوانستند چاهی را که برای دزدیدن منار لازم بود بکنند.
از آن به بعد هر وقت بخواهند به کسی بگویند که اول مقدمات کار مورد نظرت را فراهم کن بعد کار را انجام بده، به این ضرب المثل اشاره می کنند و می گویند:
«اول چاه را بکن بعد منارش را بدزد.»
نویسنده: مصطفی رحماندوست
تصویرساز: محمدصادق کرایی