بازرگانی از مردم بغداد، هنگامی که کالای فراوانی را با کشتی حمل میکرد هرچه داشت در توفان دریا از دست داد و چنان فقیر شد که دیگر روی بازگشت به بغداد و دیدار زن و فرزندانش را نداشت.
پیاده همراه کاروانی به راه افتاد. شب هنگام که از کنار شهر بصره میگذشتند، تصمیم گرفت به بصره برود و همانجا بماند. از کاروان جدا شد و به بصره رفت. چون شب بود، دروازههای شهر را بسته بودند؛ به خاطر همین مرد بازرگان به خرابهای رفت تا شب را در آنجا بگذراند.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که گدایی نابینا به خرابه آمد، چوبدستی خود را به این سو و آن سو کشید تا مطمئن شود کسی آنجا نیست. بازرگان دانست که رازی در کار گدا هست، این بود که خاموش و آرام در همان گوشه منتظر ماند. گدا که فکر کرد کسی جز خودش در خرابه نیست، از پشت سنگی کوزهی کوچکی بیرون آورد. کوزه پر از سکههای طلا بود.
سکهها را تکان میداد و با آنها حرف میزد و از صدای به هم خوردن آنها لذت میبرد. پس از مدتی سکهها را دوباره توی کوزه ریخت و در جای خود پنهان کرد. صبح خیلی زود گدا راه افتاد و به شهر رفت. بازرگان هم به دنبا ل او رفت. گدا مثل همیشه از این و آن کمک میخواست، تکهای نان گرفت و خورد. کنار مسجد ایستاد و التماسکنان گفت: «جز همین تکه نان هیچ ندارم . به من نیازمند کمک کنید.»
بازرگان پیش خود فکر کرد این گدا آن همه سکهی طلا دارد و هیچ استفادهای از آنها نمیکند، در حالی که من میتوانم با آن سکهها هم به خود و هم به عدهای از مردم فایده برسانم، پس تصمیم گرفت با پول سکهها تجارت کند و سال آینده به همان میزان پول و سود پول را برای مرد گدا بیاورد.
بازرگان سکهها را برداشت و فروخت با پول آنها کالا خرید و به بغداد بازگشت و از تجارت کالاها سود بسیاری برد. پس تصمیم گرفت به بصره بازگردد و پول و سود گدا را به او برگرداند. فکر کرد بهتر است مرغ بریانی بخرد و غذا را به گدا بدهد و بعد سر صبحت را با او باز کند و همهی ماجرا را بگوید.
مرغ بریانی خرید و به سراغ گدا رفت. او در همان خرابه بود. هنوز گدا لقمهای نخورده بود که یقهی بازرگان را گرفت که تو دزدی و سکههای مرا تو بردهای. مردم با فریادهای گدا جمع شدند و آن دو را نزد قاضی بردند. مرد بازرگان همهی ماجرا را از ابتدا برای قاضی شرح داد، سپس کیسهی سکهها را در برابر قاضی گذاشت و گفت: «این هم سکههای او با سودی عادلانه تا درآمد من هم حلال بوده باشد.»
قاضی رو کرد به گدا و گفت: «حال تو بگو چگونه دانستی که این مرد سکههای تو را برداشته؟»
گدای کور گفت: «چون با همهی اشتهایی که داشتم هرچه کردم نتوانستم یک تکه از مرغ را هم فرو بدهم. دانستم که پول مرغ را از سکههای من پرداخته؛ چون مال خودم از گلویم پایین نمیرود.»
کاربرد: این مثل در مورد افرادی بهکار میرود که آنقدر خسیس و مالدوست هستند که نهتنها خیرشان به کسی نمیرسد بلکه خودشان هم از آنچه دارند استفادهای نمیکنند و بهرهای نمیبرند.
پیاده همراه کاروانی به راه افتاد. شب هنگام که از کنار شهر بصره میگذشتند، تصمیم گرفت به بصره برود و همانجا بماند. از کاروان جدا شد و به بصره رفت. چون شب بود، دروازههای شهر را بسته بودند؛ به خاطر همین مرد بازرگان به خرابهای رفت تا شب را در آنجا بگذراند.
هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که گدایی نابینا به خرابه آمد، چوبدستی خود را به این سو و آن سو کشید تا مطمئن شود کسی آنجا نیست. بازرگان دانست که رازی در کار گدا هست، این بود که خاموش و آرام در همان گوشه منتظر ماند. گدا که فکر کرد کسی جز خودش در خرابه نیست، از پشت سنگی کوزهی کوچکی بیرون آورد. کوزه پر از سکههای طلا بود.
سکهها را تکان میداد و با آنها حرف میزد و از صدای به هم خوردن آنها لذت میبرد. پس از مدتی سکهها را دوباره توی کوزه ریخت و در جای خود پنهان کرد. صبح خیلی زود گدا راه افتاد و به شهر رفت. بازرگان هم به دنبا ل او رفت. گدا مثل همیشه از این و آن کمک میخواست، تکهای نان گرفت و خورد. کنار مسجد ایستاد و التماسکنان گفت: «جز همین تکه نان هیچ ندارم . به من نیازمند کمک کنید.»
بازرگان پیش خود فکر کرد این گدا آن همه سکهی طلا دارد و هیچ استفادهای از آنها نمیکند، در حالی که من میتوانم با آن سکهها هم به خود و هم به عدهای از مردم فایده برسانم، پس تصمیم گرفت با پول سکهها تجارت کند و سال آینده به همان میزان پول و سود پول را برای مرد گدا بیاورد.
بازرگان سکهها را برداشت و فروخت با پول آنها کالا خرید و به بغداد بازگشت و از تجارت کالاها سود بسیاری برد. پس تصمیم گرفت به بصره بازگردد و پول و سود گدا را به او برگرداند. فکر کرد بهتر است مرغ بریانی بخرد و غذا را به گدا بدهد و بعد سر صبحت را با او باز کند و همهی ماجرا را بگوید.
مرغ بریانی خرید و به سراغ گدا رفت. او در همان خرابه بود. هنوز گدا لقمهای نخورده بود که یقهی بازرگان را گرفت که تو دزدی و سکههای مرا تو بردهای. مردم با فریادهای گدا جمع شدند و آن دو را نزد قاضی بردند. مرد بازرگان همهی ماجرا را از ابتدا برای قاضی شرح داد، سپس کیسهی سکهها را در برابر قاضی گذاشت و گفت: «این هم سکههای او با سودی عادلانه تا درآمد من هم حلال بوده باشد.»
قاضی رو کرد به گدا و گفت: «حال تو بگو چگونه دانستی که این مرد سکههای تو را برداشته؟»
گدای کور گفت: «چون با همهی اشتهایی که داشتم هرچه کردم نتوانستم یک تکه از مرغ را هم فرو بدهم. دانستم که پول مرغ را از سکههای من پرداخته؛ چون مال خودم از گلویم پایین نمیرود.»
کاربرد: این مثل در مورد افرادی بهکار میرود که آنقدر خسیس و مالدوست هستند که نهتنها خیرشان به کسی نمیرسد بلکه خودشان هم از آنچه دارند استفادهای نمیکنند و بهرهای نمیبرند.
نویسنده: مصطفی رحماندوست