در شبی از شب ها جوحی و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند تا سرشان گرم شود. همسر جوحی پرسید: «تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم می آورند؟ »
جوحی کمی فکر و گفت: «من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم.»
زن گفت: «کاش می توانستی به آن دنیا بروی و برگردی و برایم از اوضاع دنیای پس از مرگ تعریف کنی!»
جوحی فکری کرد و گفت: «این که کاری ندارد، الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم.»
زن خوش حال شد و از او تشکّر کرد. جوحی از جا بلند شد، کفش و کلاه کرد راه افتاد و یک راست به طرف گورستان رفت. زیر نور ماه زمین گورستان را جست و جو کرد تا به قبری رسید که تازه کنده بودند و کسی را توی آن دفن نکرده بودند.
جوحی یک راست رفت توی قبر دراز کشید و با خودش گفت: «حالا فرشته های خدا فکر می کنند من مرده ام. بالای سرم می آیند و سؤال و جواب می کنند. من هم از حرف های آن ها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است.»
قبری که جوحی توی آن دراز کشیده بود از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد جوحی فکر می کرد فرشته ها دارند به سراغش می آیند، اما صدای پای رهگذارن دور می شد و کسی به سراغش نمی آمد.
ساعت ها گذشت. کم کم خواب سراغش آمد و پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد. جوحی همان جا که بود خوابش برد. نه فرشته ای به دیدنش آمد نه خوابی دید و نه حرفی شنید.
صبح که شد کاروانی از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد تا در آغاز روز کالاهایش را به بازار برساند . شترهایی که بارهای کاروانیان را حمل می کردند هر کدام زنگی به گردن داشتند، با حرکت شترها زنگ ها صدا می کردند و دلینگ دلینگ عجیبی راه انداخته بودند. با شنیدن صدای زنگ شترهای کاروان، جوحی از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده است، با این فکر ناگهان از جا پرید و سرپا ایستاد.
از قضای روزگار ساربانی از کنار قبری که جوحی توی آن خوابیده بود می گذشت، افسار شتری را به دست گرفته و افسار چند شتر دیگر را هم به شتر خودش بسته بود.
بیرون آمدن ناگهانی جوحی از قبر، ساربان بیچاره را ترساند. ساربان فریادی کشید و همان طور که افسار شتر در دستش بود فرار کرد. با صدای جیغ و حرکت ناگهانی او، شترهای کاروان ترسیدند و پا به فرار گذاشتند، کالاهایی که بر پشت شتران بود با حرکت شترها از پشت شان افتاد. اوضاع شیرتوشیر شد. کاروان به هم ریخت و تا کاروانیان بتوانند شترها را آرام کنند کلی از اجناس شان روی زمین ریخت.
بزرگ کاروان یا همان کاروان سالار، اوضاع را که روبه راه کرد به فکر این افتاد که دلیل رم کردن شترها را پیدا کند. بعد از جست وجو فهمید که فریاد و فرار کدام یک از ساربان ها باعث به هم ریختن نظم و اوضاع کاروانش شده است. ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتی گفت: «چرا بی خودی فریاد کشیدی و شترهای کاروان را فراری دادی؟»
ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد. کاروانیان گشتند و جوحی را به حضور کاروان سالار آوردند. کاروان سالار تا جوحی را دید، سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد ناسزا گرفت.
ساربان ها و صاحبان کالا ها هم هر کدام با چوب و چماق به جان جوحی افتادند. هرچه جوحی ناله می کرد و عذر می خواست، گوش کسی بدهکار نبود. بالاخره جوحی با سر و کول شکسته و خونین فرار کرد و لنگ لنگان به خانه اش رسید.
در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بیدار شده بود. جوحی انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دلیل وضع ناجورش را بپرسد و دلداری اش بدهد، اما همسر او بدون توجه به آه و ناله و زخم های جوحی پرسید: «ببینم! از آن دنیا برایم خبر آورده ای؟»
جوحی سری تکان داد و گفت: «خبری نبود! همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند.»
از آن روز به بعد وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم به دیگران بترسانند و از انجام کارهای نادرست بازدارند، می گویند: مواظب باش قاطر کسی را رم ندهی. اگر قاطر کسی را رم ندهی کسی با تو کاری ندارد.
جوحی کمی فکر و گفت: «من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم.»
زن گفت: «کاش می توانستی به آن دنیا بروی و برگردی و برایم از اوضاع دنیای پس از مرگ تعریف کنی!»
جوحی فکری کرد و گفت: «این که کاری ندارد، الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم.»
زن خوش حال شد و از او تشکّر کرد. جوحی از جا بلند شد، کفش و کلاه کرد راه افتاد و یک راست به طرف گورستان رفت. زیر نور ماه زمین گورستان را جست و جو کرد تا به قبری رسید که تازه کنده بودند و کسی را توی آن دفن نکرده بودند.
جوحی یک راست رفت توی قبر دراز کشید و با خودش گفت: «حالا فرشته های خدا فکر می کنند من مرده ام. بالای سرم می آیند و سؤال و جواب می کنند. من هم از حرف های آن ها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است.»
قبری که جوحی توی آن دراز کشیده بود از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد جوحی فکر می کرد فرشته ها دارند به سراغش می آیند، اما صدای پای رهگذارن دور می شد و کسی به سراغش نمی آمد.
ساعت ها گذشت. کم کم خواب سراغش آمد و پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد. جوحی همان جا که بود خوابش برد. نه فرشته ای به دیدنش آمد نه خوابی دید و نه حرفی شنید.
صبح که شد کاروانی از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد تا در آغاز روز کالاهایش را به بازار برساند . شترهایی که بارهای کاروانیان را حمل می کردند هر کدام زنگی به گردن داشتند، با حرکت شترها زنگ ها صدا می کردند و دلینگ دلینگ عجیبی راه انداخته بودند. با شنیدن صدای زنگ شترهای کاروان، جوحی از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده است، با این فکر ناگهان از جا پرید و سرپا ایستاد.
از قضای روزگار ساربانی از کنار قبری که جوحی توی آن خوابیده بود می گذشت، افسار شتری را به دست گرفته و افسار چند شتر دیگر را هم به شتر خودش بسته بود.
بیرون آمدن ناگهانی جوحی از قبر، ساربان بیچاره را ترساند. ساربان فریادی کشید و همان طور که افسار شتر در دستش بود فرار کرد. با صدای جیغ و حرکت ناگهانی او، شترهای کاروان ترسیدند و پا به فرار گذاشتند، کالاهایی که بر پشت شتران بود با حرکت شترها از پشت شان افتاد. اوضاع شیرتوشیر شد. کاروان به هم ریخت و تا کاروانیان بتوانند شترها را آرام کنند کلی از اجناس شان روی زمین ریخت.
بزرگ کاروان یا همان کاروان سالار، اوضاع را که روبه راه کرد به فکر این افتاد که دلیل رم کردن شترها را پیدا کند. بعد از جست وجو فهمید که فریاد و فرار کدام یک از ساربان ها باعث به هم ریختن نظم و اوضاع کاروانش شده است. ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتی گفت: «چرا بی خودی فریاد کشیدی و شترهای کاروان را فراری دادی؟»
ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد. کاروانیان گشتند و جوحی را به حضور کاروان سالار آوردند. کاروان سالار تا جوحی را دید، سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد ناسزا گرفت.
ساربان ها و صاحبان کالا ها هم هر کدام با چوب و چماق به جان جوحی افتادند. هرچه جوحی ناله می کرد و عذر می خواست، گوش کسی بدهکار نبود. بالاخره جوحی با سر و کول شکسته و خونین فرار کرد و لنگ لنگان به خانه اش رسید.
در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بیدار شده بود. جوحی انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دلیل وضع ناجورش را بپرسد و دلداری اش بدهد، اما همسر او بدون توجه به آه و ناله و زخم های جوحی پرسید: «ببینم! از آن دنیا برایم خبر آورده ای؟»
جوحی سری تکان داد و گفت: «خبری نبود! همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند.»
از آن روز به بعد وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم به دیگران بترسانند و از انجام کارهای نادرست بازدارند، می گویند: مواظب باش قاطر کسی را رم ندهی. اگر قاطر کسی را رم ندهی کسی با تو کاری ندارد.
نویسنده: مصطفی رحماندوست
تصویرساز: محمدصادق کرایی