توی کوچه بودم که داداش من را دید. طوری نگاهم کرد که فهمیدم باید زودتر خودم را برسانم به خانه. ترسیده بودم. چادرم را جلو کشیدم و موهایم را زیر چادر پنهان کردم. نکند حالا که موهایم را بیرون از چادر دید می خواهد تنبیهم کند؟... تا به خانه برسم دلم هزار راه رفت.
وقتی رسیدم، با دلهره روی مبل نشستم و منتظر شدم. صدای اذان می آمد. داداش وضو گرفت، نماز مغرب را که خواند گفت: «آبجی! بیا کارت دارم.»
دل تو دلم نبود. کنارش دو زانو زدم. با نگاه مهربانی چشمانم را نگاه کرد و گفت: «آبجی! می دونی بی بی زهراسلام الله علیها چرا رویش را از مولا می پوشاند؟ از شرم این که علی علیه السلام یک دفعه از دیدن کبودی صورتش دق نکنه. آخه مولا غیرت الله بود.
بی بی حتی پشت در هم نگذاشت چادرش از سرش بیفته. می دونی چرا امام حسن علیه السلام زود پیر شد؟ چون تو کوچه بود و نتونست کاری برای ناموسش بکنه.»
دستم را توی دستش گرفت و گفت: «آبجی! حالا اگر می خواهی منو دق مرگ نکنی، توی خیابون که راه می ری مواظب روسری و چادرت باش، یک دفعه ناخودآگاه نره عقب و یک تار موت بیرون بیاد. آخه من نمی تونم فردای قیامت جواب خانم حضرت زهرا سلام الله علیها رو بدم.»
اشک توی چشم هایش حلقه زد. پیشانی ام را بوسید و گفت: «آبجی! قسمت می دم بعد از من هم مواظب چادرت باش.»
حس عجیبی داشتم. از این که چادرم را خوب مواظبت نکرده بودم پشیمان بودم. با خجالت گفتم: «داداش! ان شاءالله سایه ات همیشه بالای سر ما باشه.»
چند روز بعد خبر آوردند که برادرت در عملیات والفجر به شهادت رسید. وقتی لباس هایش را برایم آوردند، جای تیر مانده بود روی پیشانی بندش. سربند قرمزی که رویش نوشته بود: «یا فاطمه الزهراسلام الله علیها!»
حالا هروقت توی خیابان یک خانم بی حجاب را می بینم، اشکم جاری می شود. پیش خودم می گویم: «حتما این ها داداش ندارند!»
وقتی رسیدم، با دلهره روی مبل نشستم و منتظر شدم. صدای اذان می آمد. داداش وضو گرفت، نماز مغرب را که خواند گفت: «آبجی! بیا کارت دارم.»
دل تو دلم نبود. کنارش دو زانو زدم. با نگاه مهربانی چشمانم را نگاه کرد و گفت: «آبجی! می دونی بی بی زهراسلام الله علیها چرا رویش را از مولا می پوشاند؟ از شرم این که علی علیه السلام یک دفعه از دیدن کبودی صورتش دق نکنه. آخه مولا غیرت الله بود.
بی بی حتی پشت در هم نگذاشت چادرش از سرش بیفته. می دونی چرا امام حسن علیه السلام زود پیر شد؟ چون تو کوچه بود و نتونست کاری برای ناموسش بکنه.»
دستم را توی دستش گرفت و گفت: «آبجی! حالا اگر می خواهی منو دق مرگ نکنی، توی خیابون که راه می ری مواظب روسری و چادرت باش، یک دفعه ناخودآگاه نره عقب و یک تار موت بیرون بیاد. آخه من نمی تونم فردای قیامت جواب خانم حضرت زهرا سلام الله علیها رو بدم.»
اشک توی چشم هایش حلقه زد. پیشانی ام را بوسید و گفت: «آبجی! قسمت می دم بعد از من هم مواظب چادرت باش.»
حس عجیبی داشتم. از این که چادرم را خوب مواظبت نکرده بودم پشیمان بودم. با خجالت گفتم: «داداش! ان شاءالله سایه ات همیشه بالای سر ما باشه.»
چند روز بعد خبر آوردند که برادرت در عملیات والفجر به شهادت رسید. وقتی لباس هایش را برایم آوردند، جای تیر مانده بود روی پیشانی بندش. سربند قرمزی که رویش نوشته بود: «یا فاطمه الزهراسلام الله علیها!»
حالا هروقت توی خیابان یک خانم بی حجاب را می بینم، اشکم جاری می شود. پیش خودم می گویم: «حتما این ها داداش ندارند!»
تصویرساز: حسین محمودی