می خواهم یک بار با دقت و رها از عادت همیشگی ببینم، چشم هایم را می گشایم و به آنی خشکم می زند! چه دنیای رنگینی شده!
چرا همه می کوشند جسم شان را زیباتر نشان دهند و نگاه ها را به سوی خود جلب کنند. بیشتر که دقت می کنم می بینم عده ای چه بی پروا تلاش می کنند ظاهرشان را نشان دهند و من نیز گویی در میان آنانم!
بی پروا، نه! زیادی مثبت است! بگذار به دنبال واژه ی مناسب تری باشم؛ اما نه بگذار به دنبال خودم باشم! خودم…
بگذار مرور کنم خودِ خودِ فراموش کرده ام را. بگذار بگویم از نشان دادن پوسته ی برونم را؛ جلوه گری ام را؛ صورت نقاشی کرده ام را…
از خودم می پرسم چرا؟! این همه وقت گذاشتن و وسواس داشتن برای کاری که چه بخواهم، چه نخواهم، نهایت موفقیتش این می شود، دلی را که متعلق به من نیست بلرزانم؟ ارزش من آیا واقعا در این است؟ نجابت من این است؟ نه این طور نمی شود من برای این کارها آفریده نشده ام.
می خواهم پناهی بیابم، تا آرام کنم دل بی قرارم را. به کجا بروم؟!
شنیده ام جایی در مدرسه هست که اگر نَفست مُخلصانه باشد، آن جا مُرید آستان حق خواهی شد. به بسیج می آیم و شروع می کنم. چه زیباست هم پای مشتاقان به پیش رفتن و چه سریع مشغول و شهره می شوم. ناگهان؛ اما موجی به سویم می آید و مرا نیز با خود به زیر می برد! آن جا می شنوم: «این جا چادر عَلَم است، پرچم است.» آه از نهادم برمی خیزد. قبول دارم بدون عَلَم نمی شود…
اگر روزی علمداری مثل حضرت عباس علیه السلام از دین خدا دفاع کرد. من چرا چنین نباشم. اگر مدافع حرم حضرت عباس علیه السلام نمی توانم باشم، مدافع چادر حضرت زهرا سلام الله علیها که می توانم باشم. جنگ هم چنان باقی ست. نیزه ای که از جنس پارچه است. شهادتی از جنس دخترانه.
تا این زمان نمی دانستم شهادتی باشد که فقط خاص ما باشد. مال ما دخترای دخترانه.
از امروز به چادرم به گونه ای دیگر نگاه خواهم کرد. چادرم را مثل ایمان و عقیده ام حفظ خواهم کرد. تلاشم را خواهم کرد.
شما دعا کن برای ما یا زهرا سلام الله علیها.
چرا همه می کوشند جسم شان را زیباتر نشان دهند و نگاه ها را به سوی خود جلب کنند. بیشتر که دقت می کنم می بینم عده ای چه بی پروا تلاش می کنند ظاهرشان را نشان دهند و من نیز گویی در میان آنانم!
بی پروا، نه! زیادی مثبت است! بگذار به دنبال واژه ی مناسب تری باشم؛ اما نه بگذار به دنبال خودم باشم! خودم…
بگذار مرور کنم خودِ خودِ فراموش کرده ام را. بگذار بگویم از نشان دادن پوسته ی برونم را؛ جلوه گری ام را؛ صورت نقاشی کرده ام را…
از خودم می پرسم چرا؟! این همه وقت گذاشتن و وسواس داشتن برای کاری که چه بخواهم، چه نخواهم، نهایت موفقیتش این می شود، دلی را که متعلق به من نیست بلرزانم؟ ارزش من آیا واقعا در این است؟ نجابت من این است؟ نه این طور نمی شود من برای این کارها آفریده نشده ام.
می خواهم پناهی بیابم، تا آرام کنم دل بی قرارم را. به کجا بروم؟!
شنیده ام جایی در مدرسه هست که اگر نَفست مُخلصانه باشد، آن جا مُرید آستان حق خواهی شد. به بسیج می آیم و شروع می کنم. چه زیباست هم پای مشتاقان به پیش رفتن و چه سریع مشغول و شهره می شوم. ناگهان؛ اما موجی به سویم می آید و مرا نیز با خود به زیر می برد! آن جا می شنوم: «این جا چادر عَلَم است، پرچم است.» آه از نهادم برمی خیزد. قبول دارم بدون عَلَم نمی شود…
اگر روزی علمداری مثل حضرت عباس علیه السلام از دین خدا دفاع کرد. من چرا چنین نباشم. اگر مدافع حرم حضرت عباس علیه السلام نمی توانم باشم، مدافع چادر حضرت زهرا سلام الله علیها که می توانم باشم. جنگ هم چنان باقی ست. نیزه ای که از جنس پارچه است. شهادتی از جنس دخترانه.
تا این زمان نمی دانستم شهادتی باشد که فقط خاص ما باشد. مال ما دخترای دخترانه.
از امروز به چادرم به گونه ای دیگر نگاه خواهم کرد. چادرم را مثل ایمان و عقیده ام حفظ خواهم کرد. تلاشم را خواهم کرد.
شما دعا کن برای ما یا زهرا سلام الله علیها.
تصویرساز: زهره اقطاعی