من
جوانم، به زیباییام میبالم. آزادی را دوست دارم. تحمّل ندارم دیگران برای پوشش من، حدّ و مرز تعیین کنند. هرکس میترسد با دیدن چند تار موی من به گناه بیفتد، چشمهایش را ببندد! اصلاً به خیابان نیاید! من که نمیتوانم به خاطر راحتی دیگران پا روی دل خودم بگذارم. پس من این زیبایی و جوانی را کجا خرج کنم؟ مگر من آرزو ندارم؟ دل ندارم؟ مگر میتوانم این حسّ قدرتمند جلوهگری را در خودم خاموش کنم؟! من همین حد از پوشش را که رعایت میکنم کافی است. بیش تر از این دیگر زیادهروی است!
او
مرد نابینا بود. همراه پدر(ص) آمده بود به زیارت فاطمه (س). مرد شنید که زهرای عفیف میخواهد قبل از ورود او، حجابش را کامل کند. حدّ و اندازهی تعجّبش را در آن دقایق نمی دانم؛ امّا خدا میداند اگر قضیّهی تابوت را میشنید چه میگفت! اگر میشنید که زهرا (س) برای دیده شدن حجم اندام جسد پس از مرگ هم غیرت به خرج میدهد.شاید آن قلّهی حیا و عفاف در ذهن کسی نگنجد. فاطمه «لیله القدر» خداست و باید ناشناخته بماند. درک لیله القدر کار هر دل نیست و دیدن فاطمه (س) کار هر چشم. تابوت فاطمه باید پیکر زمینی او را که چند صباحی، روح ملکوتیاش را همراهی کرده، بپوشاند و اسماء در لبخند عفیفانهی آن لحظه شریک شود؛ تنها مرتبهای که زهرا (س) پس از پدر لبخند میزند!
منبع: مجله باران