ننه پیره دست هایش همیشه می لرزید؛ مثل ژله. وقتی می خواست توی غذا نمک بریزد، غذا حسابی شور می شد؛ از بس دست هایش می لرزید، نمک ها هلپ هلپ می ریختند توی غذا. وقتی می خواست برای پسرش چایی بریزد، نصف چایی می ریخت توی سینی. وقتی دکمه ی پیراهن پسرش را که کنده شده بود می دوخت، دکمه نیم متر آن طرف تر دوخته می شد؛ اما با همه ی این ها ننه پیره همه ی کارهایش را تنهایی انجام می داد.
دلش می خواست وقتی پسر یکی یک دانه اش به خانه می آید همه چیز مرتب باشد. یک روز ننه پیره داشت اتاق پسرش را گرد گیری می کرد که دستش لرزید و خورد به شیشه ی جوهر روی میز و جوهر، شالاپی ریخت روی کتاب. ننه پیره دست پاچه داد زد: «وای چه افتضاحی!» بعد شروع کرد به تمیز کردن جوهر؛ اما هرکار کرد، لکّه های جوهر روی کتاب پاک نشد که نشد. شب، وقتی پسر ننه پیره کتابش را جوهری دید، شروع کرد به سروصدا و جیغ وداد.
ننه پیره شرمنده گفت: «ننه! من پیرم، دستم می لرزد، نفهمیدم چی شد یک دفعه جوهر ریخت روی کتاب.» پسر ننه پیره غُرغُرکنان رفت توی اتاقش و در را محکم بست. ننه پیره غُصه اش گرفت؛ دلش شکست. چشم هایش پُر از اشک شد. رفت و یک چایی برای خودش ریخت و تنهایی نشست یک گوشه. از بس دلش پُر از غُصه شده بود، دست هایش بیش تر از قبل می لرزید. انگشت هایش تیلیک تیلیک می خورد به استکان چای توی دستش. همین موقع درِ اتاق باز شد و پسر ننه پیره بیرون آمد. بی سروصدا آمد و کنار ننه پیره نشست و از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «ننه پیره جان! ببخشید عصبانی شدم و سرت داد زدم. دلت را شکستم.»
ننه پیره لبخندی زد و گفت: «عیبی ندارد پسرم! دل مادرها با یک اخم می شکند؛ ولی با یک لبخند هم مثل اولش می شود.» پسر ننه پیره لبخندی زد و صورت پُر از چین و چروک ننه پیره را بوسید. ننه پیره حسابی خوشحال شد. قلب شکسته اش درست شد مثل اولش. بعد هم با خوشحالی گفت: «ننه جان! الان یک چایی داغ تازه دَم برایت می ریزم تا خستگی ات در برود»؛ بعد هم رفت توی آشپزخانه و خیلی زود صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکی توی سینی بلند شد؛ جیرینگ و جیرنگ و جیرینگ. پسر ننه پیره با مهربانی داد زد: «دستت درد نکند ننه؛ خسته نباشی!»
دلش می خواست وقتی پسر یکی یک دانه اش به خانه می آید همه چیز مرتب باشد. یک روز ننه پیره داشت اتاق پسرش را گرد گیری می کرد که دستش لرزید و خورد به شیشه ی جوهر روی میز و جوهر، شالاپی ریخت روی کتاب. ننه پیره دست پاچه داد زد: «وای چه افتضاحی!» بعد شروع کرد به تمیز کردن جوهر؛ اما هرکار کرد، لکّه های جوهر روی کتاب پاک نشد که نشد. شب، وقتی پسر ننه پیره کتابش را جوهری دید، شروع کرد به سروصدا و جیغ وداد.
ننه پیره شرمنده گفت: «ننه! من پیرم، دستم می لرزد، نفهمیدم چی شد یک دفعه جوهر ریخت روی کتاب.» پسر ننه پیره غُرغُرکنان رفت توی اتاقش و در را محکم بست. ننه پیره غُصه اش گرفت؛ دلش شکست. چشم هایش پُر از اشک شد. رفت و یک چایی برای خودش ریخت و تنهایی نشست یک گوشه. از بس دلش پُر از غُصه شده بود، دست هایش بیش تر از قبل می لرزید. انگشت هایش تیلیک تیلیک می خورد به استکان چای توی دستش. همین موقع درِ اتاق باز شد و پسر ننه پیره بیرون آمد. بی سروصدا آمد و کنار ننه پیره نشست و از خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «ننه پیره جان! ببخشید عصبانی شدم و سرت داد زدم. دلت را شکستم.»
ننه پیره لبخندی زد و گفت: «عیبی ندارد پسرم! دل مادرها با یک اخم می شکند؛ ولی با یک لبخند هم مثل اولش می شود.» پسر ننه پیره لبخندی زد و صورت پُر از چین و چروک ننه پیره را بوسید. ننه پیره حسابی خوشحال شد. قلب شکسته اش درست شد مثل اولش. بعد هم با خوشحالی گفت: «ننه جان! الان یک چایی داغ تازه دَم برایت می ریزم تا خستگی ات در برود»؛ بعد هم رفت توی آشپزخانه و خیلی زود صدای جیرینگ جیرینگ استکان و نعلبکی توی سینی بلند شد؛ جیرینگ و جیرنگ و جیرینگ. پسر ننه پیره با مهربانی داد زد: «دستت درد نکند ننه؛ خسته نباشی!»
تصویرساز: طوی علی نژادی