علی، آرام و سربهزیر، تک و تنها به نیّت شفای دستهای پدر، آنها را بوسیده و پای پیاده دارد میرود پابوس حرم آقا...
علی دلش دریای امید آقا امام حسین علیه السلام است.
علی دلش دریای امید آقا امام حسین علیه السلام است.
سینی مِهر و کرمش برای زائران خسته ی آقاست. حالا هرچی که باشد، قاشقی برنج باشد یا...
مادرش آرزو به دلِ کربلا ماند. همیشه می گفت: «من محمدجواد را از امام حسین علیه السلام گرفتم و حالا محمدجواد با قلب مادر خادم زائران حسین علیه السلام است، تا اَبد...
پدر فاطمه سال ها یادگارِ کربلای شلمچه روی سینه اش بود و ذکر یا حسین علیه السلام روی لب هایش، خودِ فاطمه هم حسینی بود، تمام و جودش عشق حسین بود و حرم امنش...
پدر اما برای حرم رفت، برای ماندگاری حرم، برای عشق و اسلام. مادر ماند و دو فرزندش. بغض ته گلوی مادر بود و اشک گوشه ی چشم هایش؛ ولی دلش آرام بود.
حرم بود و پاهایی که پیاده قدم در راهی می گذاشتند که مردان سرزمینش برای پایداری آن خون داده بودند.
محدثه نمی توانست برود؛ ولی دلش آرام نمی شد، از نگاهش می شود دل دریایی اش را دید، دریایی به وسعتِ عشق حسین علیه السلام.
گفت: هرچی از دستم بربیاید، غبارِ پای زائران حسین علیه السلام کم از تربتش ندارد. هرچی از دستم بر بیاید...
مهدی از تمام دارایی دنیا فقط همین دل را داشت؛ دلی که با عشق برای زندگی تقسیم کرده و چه سختی هایی که در این راه نکشیده بود... حالا مِهرش را، عشقش را نذر آقا کرده بود... چون همه چیزش را از امام حسین علیه السلام داشت... راهی که هرچه بروی انتها ندارد و چقدر شیرین است این راه!
هرسال نزدیکهای اربعین که میشود، تمام پس انداز یک سالهاش را برمیدارد و از یکی از روستاهای اطرافِ ناصریه میآید سرِ راه زائران آقا... در عراق تمام خانوادهاش را سر عشق به حسین علیه السلام از دست داد... حالا همهی دخترانِ زائر، دختران او هستند و همهی پسرها هم پسرانش...
سید، پاهایت را کجا گذاشته ای؟ هویزه، مجنون، سوسنگرد، کرخه... راه حسین که پا نمیخواهد! دل میخواهد...
سیدرضا با پای دلش رهسپار جادهی عشق شده و نم اشکِ روی گونههایش برای تمام یارانی است که برای باز شدن راه کربلا، از خودشان گذشتند و حالا در این جاده کنار سید نیستند.
سید عزیز! راهی نمانده تا کربلا، تمام رفقا آن جایند، یک جایی گوشه و کنارِ حرم آقا...
عادل سن و سالی ندارد. عشق حسین سن و سال نمیشناسد، دل میخواهد دلی بزرگ. این جا بزرگترین مدرسهی عادل است. مدرسهی عشق حسین و عادل هم شاگرد اول این کلاس است.
باورش نمیشد. انگار معجزه بود، مگر میشود؟ پولی در بساط نداشتند و حال سکینه خواهرش هم خیلی بد بود. دکترها گفته بودند بروید و توکل تان به خدا باشد.
روزی که خواهرش را آوردند خانه، روز عاشورا بود و او بی هوا زده بود بیرون و خودش را توی حرم امام رضا علیه السلام پیدا کرده بود و حالا نذر حرم تا حرم با پای پیاده.
پرچم سبز حسین علیه السلام روی سرش است. خستگی ساقها را با دستهایش درمیکند.
مادرش جلال را نذر آقا کرده و جلال هم با جان دل این عشق را خریده.
جلال میگوید: عاشق آقا که باشی خسته نمیشوی.
نویسنده: مرتضی فرجی